ماشین رو پارک کردم و همگی پیاده شدیم. رو بهشون کردم: - خب شبتون بخیر فردا می بینمتون. هامون: کجا خان داداش در خدمتتون باشیم. یه نگاه به این قل‌ها کردم و با لحن ناراضی گفتم: - نگید که قراره تو ساختمونه من بمونید! هدا: چرا اتفاقا دقیقا همینه.... اینم تلافی کار چند ساعت پیشت داداش جون. با لبخند دندون نمایی از کنارم رد شد به طرف ساختمونم رفت. هامون هم پشت سرش رفت. ماهگل: از خاندان کیانهمر بعیده این طور مهمون نوازی... نه زیاد هم بعید نیست، به هرحال پسر همون پدرید که خواهرش رو از خونه بیرون انداخت. چند ثانیه تو شوک حرفاش بودم، ولی تونستم خودم رو جمع وجور کنم. تو یه قدمی اش ایستادم، صورتم رو روی صورتش خم کردم. - تیکه ننداز اگه منو میشناختی میفهمیدی که من ادم تیکه خوردن نیستم، من فقط پسر همون پدرم، بهتره شمشیرت رو غلاف کنی وگرنه خودت ضرر می کنی. کمی تو همون حالت به چشم‌های هم زل زدیم، مطمئنا اگه هیچ وقت این قدر بی‌پروا به چشمام نگاه نمی کرد، من رو کمی می شناخت. عقب تر رفتم و گفتم: - دیگه بهتره شماهم با من بیاید، حتما پدر مادر خوابن، مجبورید امشب رو تو کلبه ی پسر دائیتون بگذرونید. ■□■□■□■ هامون: اخوی کجایی؟ فکر کردم از دست مهمون در رفتی. چشم غره‌ای بهش رفتم، رو به هدا گفتم: - هدا برای ماهگل اتاق حاضر کن، من خسته ام میرم بخوابم... شبتون خوش. دوشی گرفتم تا خستگیم برطرف بشه، اهنگ بی کلام ملایمی هم گذاشتم و سر جام دراز کشیدم. تو خواب و بیداری بودم که صدای جیغی شنیدم، اول فکر کردم دارم خواب می‌ببینم بعد که دوباره صدای جیغ اومد به سرعت از اتاق خارج شدم. مسير صدا از اتاق مهمون بود. به سرعت وارد اتاق شدم. ماهگل در حالی که می‌لرزید خیره به یه نقطه بود. هدا و هامون هم رسیدن و هم زمان پرسیدن: چی شده؟ ماهگل به تختش چسبیده بود، ملافه هم تو آغوشش سفت و محکم گرفته بود. آروم صداش کردم. - ماهگل، ماهگل جان؟ دستم رو روی بازوش گذاشتم: - چی شده عزیزم؟ بهم نگاه میکرد ولی مردمک چشماش میلرزیدن‌. - خواب بد دیدی؟ سرش رو به نشونه نه تکون داد. هامون: ماهگل این آب رو بخور! لیوان رو ازش گرفتم، جلوی دهن ماهگل نگه داشتم، با لب‌های لرزون کمی ازش خورد. - آروم باش... بگو چی شده؟ - م... م...ن ... یک...ی... این....جا....ب.. ود! به هامون و هدا نگاه کردم. هدا ترسیده بازوی هامون رو سفت چسبیده بود. - آروم باش شاید خواب دیدی؟ - نه....... خو........دم.... دیدم ... اول یکی.... https://eitaa.com/romankadeh