پاهاش رو بیشتر تو شکمش جمع کرد و ملافه رو محکم چنگ زد. کمی بهش نزدیک شدم: - به من نگاه کن... آفرین دختر خوب الان من این جام، از چیزی نترس، بگو دقیقا چی دیدی؟ به چشمام نگاه کرد و گفت: - م... من خوابیده بودم که یه صدایی شنیدم... چراغ هم خاموش بود که در اتاق باز شد.... به دستم چنگ زد و محکم با دو دستش چسبید. - ولی کسی داخل نیومد، در خود به خود باز و بعد بسته شد... بعد یه سیاهی دیدم که تو اتاقم بود.... بعد چراغ خودش روشن شد، ولی کسی تو اتاق نبود، بعد دوباره چراغ خاموش شد، در اتاق باز شد، انگار یه روحی تو اتاقم بود، منم از ترس جیغ زدم.... چشمم به بچه ها افتاد، از تاثیر حرفای ماهگل رنگ صورتشون مثل گچ دیوار سفید شده بود. هدا: هومن کار توئه؟ با خشم بهش نگاه کردم، من اهل این کارها نبودم، کار عصر هم فقط برای شوخی بود. - هدا چی میگی؟ من هیچ وقت با کسی همچین کاری نمیکنم، کار عصر هم فقط یه شوخی بود. هامون: پس حتما کسی تو ساختمون هست! با این حرف هامون، ماهگل محکمتر دستم رو چسبید. هدا هم تو بغل هامون خودش رو مخفی کرد. هدا: وای خدا من میترسم... هومن یه کاری بکن... مطمئن بودم تو ساختمون کسی نیست، هرچقدر هم تمرکز کردم چیز زیادی نفهمیدم... - چیزی نیست، حتما ماهگل تو خواب و بیداری اینا رو دیده.. ماهگل: نه من مطمئنم همه چی واقعی بود.. - ببینید الان هیچ خطری این جا نیست، خیال همه تون راحت باشه، به من که اطمینان دارید؟ چشم به دوقلوها دوختم. هدا: من بهت اطمینان دارم ولی میترسم نمیتونم دیگه تنها بخوابم. - باشه بیا پیش ماهگل که هیچ کدومتون تنها نباشید. هدا: اصلا راه نداره، من بازم میترسم، میام پیش خودت.. به هر حال تو رئیس هرچی روح و این جورچیزا، هستی!» ماهگل: چی؟ رئیس روح ها چیه دیگه؟ دستش رو عقب کشید و یه کم ازم دور شد. چشم غره ای به هدا رفتم که مسیر نگاهش رو عوض کرد. - هیچی.. هدا داشت شوخی میکرد.. خیلی خب، هردوتون اتاق من بخوابید، تختم بزرگتره، منم رو کاناپه میخوابم...... https://eitaa.com/romankadeh