روی لبه تخت نشستم و ماهگل توی چارچوب در ایستاده بود. - بیا بشین.... تا یه کم حرف بزنیم. روی صندلی چوبی کنار پنجره نشست و خیره شد به دستای گره کرده‌اش. پس نمی خواست دیگه به چشمام نگاه کنه. - چیزی از اتفاقات دیشب یادت هست؟ نگاه گذرایی بهم کرد و ابروهاش تو هم گره خورد. - بله، خواب دیدم که یه چیز نامرئی تو اتاقم اومده بود. سرم رو آروم تکون دادم. - ببین ماهگل، بهتره جدی‌تر باهم حرف بزنیم، تا حدودی منو شناختی، تو الان جزئی از خانواده ی مایی، من نمیتونم ببینم اینجا زندگی میکنی. خواست اعتراضی بکنه که دستم رو بالا اوردم تا وسط حرفم نپره. - گذشته ی مادرت خیلی تلخ بوده و پدرم باعث این تلخی بوده، ولی مادرت از حقش گذشت، نمیگم تو هم ببخش؛ ولی بهتره یه کم با شرایط جدید خودتو وفق بدی! من تو رو تحسین میکنم، تو شرایط سخت خم به ابرو نیاوردی، دوباره شروع به زندگی کردی؛ ولی الان که موقعیتش برات فراهم شده، بهتره به بهترین نحو ازش استفاده کنی. مادرت سهم ارثی داره که الان متعلق به توئه، لطفا نگو من اینو نمیخوام ارزونی خودتون.... این پول حق توئه و بهتره از حقت نگذری... - من این ارث رو دوست ندارم، حالا که خانواده ای ندارم که بتونم ازشون محافظت کنم این پول به چه دردم میخوره. با بغض سنگینی توی گلو حرف میزد. - ببین زندگی تو هم این جور رقم خورده، خدا خانواده ات رو رحمت کنه؛ ولی الان تو باید ادامه بدی، به آرزوهات پر و بال بده، هر کاری رو که حسرتش تو دلت مونده با این پول انجام بده. قطره ای اشک از گوشه چشمش چکید. - خیلی سخته نبودنشون.. دلم براشون تنگ شده. - بلند شو... بریم دیدنشون.. سرش رو بلند کرد و با چشمای اشکی بهم نگاه کرد. - من بیرون منتظرتم... ■□■□■□■ - سلام مادر: سلام عزیزم، خسته نباشی... چرا ماهگل رو با خودت نیاوردی؟ - نگران نباشید، باهاش حرف زدم، امشب رو میخواد خونه خودش باشه، ولی دیگه از فردا قراره اینجا خونه اش باشه. هدا: وای چه عالی! مادر: هومن جان، خیلی ازت ممنونم خیلی نگرانش بودم، تک و تنها چطوری میخواست گلیمش رو از آب بیرون بکشه. پدر هم لبخندی بهم زد و قدرشناسانه نگاهم کرد......