#پارت156
#رمان_اربابخشن
یک آن تنفر تو وجودم بیداد کرد.
کاش همین الان میتونستم یه سیلی محکم حواله صورتش بکنم تا تحقیر کردن رو به کل فراموش کنه.
نمیخاستم بیشتر از این حرفاش رو بشنوم.
یه قدم به عقب برداشتم و خواستم ازش فاصله بگیرم که با صدای جدی و بمی گفت:
-هنوز حرفام تموم نشده....
دستام رو کنار بدنم مشت کردم و به اجبار سرجام ایستادم.
سرش رو بلند کرد و کاملا جدی گفت:
-دوم اینکه جلوی بقیه زبون درازی و لجبازی تعطیل....هر موقع بهت احتیاج داشتم و لازم بود که جلوی بقیه ظاهر بشی باید نقش معشوقه من رو بازی کنی...
یه لحظه به حرفی که شنیدم شک کردم.
با گنگی لب زدم:
-چی؟...معشوقه؟!
دستاش رو پشت کمرش قفل کرد و یه تای ابروش رو داد بالا:
-فکر کردی تو رو اوردم اینجا برای زبون بچرخونی؟
زل زد تو صورتم و ادامه داد:
-باید نقشت رو به بهترین شکل ممکن اجرا کنی... حواست باشه خلاف این رو ببینم مجازات سختی در انتظارته...
نگاه پر از ابهامم بین جفت چشاش در چرخش بود.
منظورش رو درک نمیکردم.
حرفم رو به زبون اوردم:
-نمیفهمم...یعنی باید چیکار کنم؟
-خیلی ساده اس....تو باید مثل یه دختر عاشق پیشه رفتار کنی و به همه ثابت کنی دلباخته منی...
چشام تا آخرین حد ممکن باز شد.
چی داشت میگفت برای خودش؟
معشوقه؟! عاشق؟! دلباخته؟!
انگار حرفاش مثل پتک میخورد تو سرم.
نتونستم تحمل کنم.
جلوش موضع گرفتم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-اصلا معلوم هست از چی داری حرف میزنی؟ هه...معشوقه؟! چه لفظ جالبی....ببین جناب... فکر اینکه بزارم ازم سواستفاده کنی رو از سرت بیرون کن...