رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #بیس
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت نفس عمیقی می‌کشم و در کسری از ثانیه، اسلحه را درمی‌آورم و ماشه را می‌چکانم. حتی نگاه نمی‌کنم تیرم به کجا خورد، سریع تمام تنه‌ام را می‌اندازم به سمت صندلی کمک‌راننده؛ چرا که می‌دانم الان مرد موقرمز تیربارانم می‌کند. اول صدای ناله مرد موطلایی را می‌شنوم ، و بعد صدای شلیک تیر و برخوردشان با بدنه ماشین و شیشه‌ها در فضا می‌پیچد. شیشه سمت کمک‌راننده، با برخورد گلوله فرو می‌پاشد و خرده‌شیشه‌هایش با صدای گوش‌خراشی همه‌جا پخش می‌شوند. اگر فقط کمی معطل کرده بودم، الان به‌جای خرده‌شیشه، تکه‌های مغزم به همه‌جا پاشیده بود! بازوی دست چپم می‌سوزد. دست دیگرم را می‌کشم روی بازویم و از درد لب می‌گزم. گرمای خون را زیر دستم حس می‌کنم؛ اما زخمش نباید خیلی عمیق باشد. تیر نخورده، فقط خراشیده و رفته. مرد موقرمز با لهجه چچنی‌اش داد می‌زند: -انزل! استسلم مجوسی!(پیاده شو! تسلیم شو مجوسی!) هنوز صدای ناله مرد موطلایی می‌آید. فکر کنم تیرم به شکمش خورده باشد که هنوز زنده است. اگر همین‌جوری بمانم، مرد موقرمز می‌آید سراغم. فکر کنم تا الان هم از ترس انتحاری به ماشین نزدیک نشده! چند ثانیه مکث می‌کنم و ذکر یا زهرا از دلم می‌گذرد. صورتم می‌سوزد، فکر کنم چند خرده‌شیشه زخمش کرده باشند. باید خوشحال باشم که به چشمانم نخورد. صندلی راننده را می‌خوابانم تا فضای بیشتری داشته باشم. مرد موقرمز هنوز دارد داد می‌زند. نمی‌توانم سرم را بالا بیاورم؛ فقط دستم را می‌گذارم لبه پنجره؛ طوری که لوله اسلحه‌ام از آن بیرون بماند. دیدم کور است. چشم بر هم می‌گذارم و از روی صدا، سعی می‌کنم جهت درست را پیدا کنم. یادش بخیر، حاج حسین همیشه می‌گفت: -با چشمات نشونه‌گیری نکن، با دست‌هات هم شلیک نکن! دست و چشمت رو بده دست بزرگ‌ترت، بذار اون نشونه بگیره. زیر لب می‌گویم: -یا مولاتی فاطمه اغیثینی... و شلیک می‌کنم. صدای ناله بلند می‌شود؛ اما سرم را بالا نمی‌آورم. پیداست نمرده که دارد ناله می‌کند و به زبان خودشان چیزهایی می‌گوید؛ شاید دارد با فحش‌های چچنی، اجداد و خانواده‌ام را مورد عنایت قرار می‌دهد! دوباره شروع می‌کند به تیراندازی؛ انگار قسم خورده تمام خشابش را روی این ماشین بدبخت خالی کند. سرم را می‌گیرم. شیشه جلو و شیشه‌های عقب هم با برخورد گلوله می‌شکنند و صدای گوش‌خراششان همراه صدای پاشیدن تکه‌های شیشه، در ماشین پخش می‌شود. صدای ناله مرد موطلایی به ضجه تبدیل شده است و دارد مانند بچه‌ها گریه می‌کند: - I'm dying! Help me! my God! I'm dying! (من دارم می‌میرم! کمکم کن! خدای من! من دارم می‌میرم!) در سمت کمک‌ راننده را باز می‌کنم ، و کوله‌ام را از آن بیرون می‌اندازم. اگر تیر بخورد به باک ماشین، ماشین می‌رود روی هوا و چیزی از اسنادی که همراهم آورده‌ام هم نخواهد ماند. در سمت خودم را هم باز می‌کنم. دوتا تیر می‌خورد به لاستیک جلویی یکی هم به در. پیداست مرد چچنی هنوز زنده است؛ اما مثل قبل سرحال نیست. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛