✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔
#جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت
#پنجم
✨سرنوشت نامعلوم
📓دفتری را که محاسن
#شیعیان و
#مردم_ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ...
هر برگ📄🔥 آن را که می سوزاندم
#استغفار می کردم...
که چطور
#شیطان مرا گول زد...
و داشت کم کم دلم را نسبت به این
#کفار_نجس نرم می کرد ..
برگ های دفتر که تمام شد،..
برای آخرین بار
#قسم_خوردم ...
دیگر هرگز نسبت به💚
#شیعیان نرم نخواهم شد..
تا
#نسل آنها را
#نابود کنم و
#کودک های شان
#وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم ..
بعد از چند ماه،...
دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ...
حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها
#نفوذ کنم...
و درباره
#عقاید شیعیان
#مطالعه کنم ... .
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ...
مشهد یا قم؟ ...
خودم را به
#خدا سپردم ..
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم:
_قم یا مشهد،
#فرقی_نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس
💨🚌 نشسته بودم...
و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت 🕌
#مشهد می آمدم ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛