اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
_ جدی میگی ؟
+ معلومه تازه به آقا جوادم سپردم حواسش به خودش و محمد باشه
تا اینو گفتم خنده اش گرفت فکر کنم بد سوتی دادم که از خجالت لپام گل انداخت بود ولی خوشحال شدم که فاطمه خندید
وارد خونه که شدم با استقبال گرم حاج خانم و معصومه کمی بهتر شدم
با فاطمه وارد اتاق معصومه شدیم که معصومه پرید رو تخت و مرموز پرسید :
_ جواد چی گفت ؟
برگشتم سمتش :
+ چیز خاصی نگفت فقط با محمد حرف زد
_ باشه
و بعد رمزی با فاطمه حرف میزدن...
بیحوصله گوشهای نشستم و گوشیم رو از داخل کیفم دراوردم. پیامک گوشی را باز کردم و رفتم داخل پیام رسان تا پیامها رو ببینم ..
🌷 ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛