رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۴۱ و ۴۲
لباسهایش رو تکاند و با محمد دست داد و به سمت در خونه رفت. محمد هم بعد بستن در، اومد سمت خونه
آماده بودم که محمد دعوام کنه ، محمد در خونه رو باز کرد و روبروی من ایستاد گره بین ابروهاش رو باز کرد و گفت :
_ چرا جواد بیچاره رو خیس آب کردی
با مِن مِن گفتم :
+ کسی خونه نبود .... رفتم بیرون ... فکر کردم دزده ... محمد ... به خدا ....
لبخندی زد و گفت :
_ جواد که از دستت عصبانی نیست من چرا باشم درضمن معذرت میخوام که بهت نگفتم داریم میریم بیرون خواب بودی نخواستم بیدارت کنم .
هوووفی کشیدم. خیالم راحت شد ....
محمد سمت روشویی رفت تا دستاش رو بشوره رو بهش گفتم :
+ بقیه کجان ؟
_ مامان و فاطمه رفتن مسجد الان میان
+ای بابا کاش منم رفته بودم
غذا رو از یخچال دراوردم و روی گاز گذاشتم تا گرم شه که زنگ در رو زدن به سمت در دویدم و چادر مشکی سرم بود .
در رو باز کردم،
آقا جواد بود لحظه ای چشم تو چشم شدیم که اون سرش رو پایین انداخت و استغفراللهی گفت
به خودم آمدم که گفت :
_ ب....ببخشید .... ی کیف ...سامسونت مشکی .... اینجا نیست ....؟
نگاهی به حیاط کردم،
کیفش اینجا جا مونده بود...کیف رو برداشتم و گرفتم سمتش از زیر کیف گرفت تا دستش به دستم نخوره ، بعدم معذرت خواهی کرد و رفت
در رو بستم و به در تکیه دادم تو فکر و خیال و رویا هام غرق بودم که صدای زنگ در منو به خودم آورد .در رو باز کردم و بالاخره مامان و فاطمه آمدن
سلام آرومی دادم و همراه بقیه وارد خونه شدیم که محمد گفت :
_ کی بود ؟
مامان خندید و گفت :
_ما دیگه
محمد جدی تر گفت :
_ قبل شما
نفسم رو بیرون دادم و گفتم :
~ آقا ....جواد .... کیفش جا مونده بود....
بوی سوختگی غذا بلند شد،
با عجله رفتم و زیر گاز رو خاموش کردم بعدم مستقیم وارد اتاقم شدم ای خدا من چم شده بود....برای اینکه آروم بشم و فکر و خیال نکنم سجاده ام رو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز....
بعد نماز آروم پشت در نشستم و زانوهام رو بغل کردم که ناخواسته صدای بیرون اتاق رو شنیدم
محمد میگفت :
_ این دختر یهو چش شد
فاطمه:+ نکنه آقا جواد حرفی زده
محمد:_ نه بابا جواد همچین آدمی نیست ..
به ادامه حرف هاشون گوش ندادم و روی تختم دراز کشیدم ....
من چم شده بود ؟؟؟
چرا وقتی آقا جواد رو میدیدم هول میشدم ؟؟؟ نکنه ؟؟؟ نه وای خدایا خودت کمکم کن راضیم به رضای خودت لطفا کمکم کن ......
نفهمیدم کی خوابم برد.....
صبح با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم و بعد نماز صبح نخوابیدم جلوی پنجره بودم دیشب داداش فاطمه آمد دنبالش تا برن خونه بعد اون حرف شیدا فاطمه خیلی ناراحت شد و حتی مامان نتونست مانع رفتن اون بشه
محمد با حالت شیطنت رو بهم گفت
= چی شده تو فکری شیوا خانم ها ؟؟؟
_هیچ....
با لحنی شیطنت آمیز گفت
+ بگو ببینم نکنه این آقا جواد دل دختر ما رو برده
از لحنش خندم گرفت و فقط گفتم :
_ فکر نکنم
بنظرم محمد به جوابش رسید که آروم آروم رفت سمت حیاط
به سمت آشپز خونه رفتم و فقط یه لقمه خامه صبحانه برای خودم گرفتم و خوردم رفتم به اتاقم و به کندی حاضر شدم کیفم رو برداشتم و چون محمد و مامان رو ندیدم بیخیال خداحافظی از خونه رفتم بیرون
به سر کوچه رسیدم که آقا جواد و معصومه رو دیدم و خشکم زد معصومه دوید سمتم و منو در آغوش کشید
_ معصومه جون شما و ...
+ من و جواد آمدیم تا با آقا محمد و فاطمه بریم واسه خرید حلقه
_ ای وای من کلا یادم رفته بود ولی این وقت صبح
+ تو هنوز فاطمه رو نشناختی چقدر طولش میده ... میخوای بگم جواد برسونتت؟
مطمئن بودم اگه قبول کنم احساساتم حتما لوم میده
_نه.. نه ...ممنون الان با حنانه میریم
لبخندی زد که جلوتر رفتم و به آقا جواد سلام آرومی دادم که آروم تر از خودم جواب داد ....
حنانه اونطرف خیابون بود با شتاب به سمتم آمد و حتی مهلت سلام دادن رو هم بهم نداد زود دستم رو کشید و با حالت عصبانیت ساختگیش گفت :
_ کی بود ها ؟؟؟
+ کی ، کی بود ؟
_ اون دختر و پسره
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
_اون دختر و پسره
+ آها دختره اسمش معصومه اس دوست فاطمه اس ، پسره هم برادرش آقا جواده
_ فاطمه کیه ؟
+ زن داداشم دیگه
سرش رو به نشانه ی باشه تکان داد و دستم رو محکم تر گرفت و دنبال خودش کشوند
_ آی حنانه دستم درد گرفت
+ دخترهی لوس کار دارم
بالاخره به در مدرسه رسیدیم ...
🌷ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
_اون دختر و پسره + آها دختره اسمش معصومه اس دوست فاطمه اس ، پسره هم برادرش آقا جواده _ فاطمه کیه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۴۳ و ۴۴
وارد حیاط مدرسه که شدیم، بلافاصله زنگ رو زدن و بچهها به سمت صف هجوم آوردند برعکس هر روز که آروم به سمت صف میرفتیم ، حنانه دستم رو گرفت و با شتاب به سمت صف دوید، هیجان زیادی داشت انگاری قرار بود اتفاقی بیوفتد
بعد مراسم صبحگاهی خانم مدیر بالای سکو آمد و شروع کرد به صحبت کردن:
_ خب از دختر عزیزم حنانه ایمانی خواهش میکنم بیان بالای سکو ....
حنانه با ذوق دوید بالای سکو خانم مدیر ادامه داد :
_ دوستمون در مسابقات رزمی کاراته بین استانی مقام اول رو آوردن
بچه ها همه شروع به دست زدن کردن و من واقعا از ته دل براش خوشحال بودم. خانم مدیر مدال طلا رو دور گردن حنانه انداخت و لوح رو داد دستش تا عکس بگیرن
بعد عکس گرفتن حنانه با ذوق آمد سمتم و من رو بغل کرد منم محکمتر از خودش بغلش کردم و بهش تبریک گفتم ... همه ی نگاه ها روی ما دوتا بود که با صدای خانم مدیر همگی برگشتیم سمت سکو :
_ خب دخترا میتونید برید سر کلاساتون
به نوبت از صف کلاس دهم همگی به سمت کلاسهامون حرکت کردیم
سر میز، کنار حنانه نشستم و با آمدن معلم سعی کردم ذهنم رو خالی کنم تا به درس گوش بدم ولی موقع درس دقیقا برعکس شدت بود و فکرم درگیر شده بود
و دوباره به آقا جواد فکر میکردم .... میترسیدم از اینکه باور کنم چه اتفاقی افتاده ... میترسیدم بعدا شرمنده خدا بشم ولی هرکاری کردم تا پایان کلاس از فکرش درنیومدم
بی حوصله تا سر کوچه با حنانه آمدم، گرم باهاش خداحافظی کردم و به سمت خونه قدم های بی جان برداشتم
ماشین آقا جواد جلوی در بود .
در زدم و در با اولین تق باز شد فاطمه، محمد، آقا جواد و معصومه تو حیاط مشغول حرف زدن بودن ولی تا من آمدم فاطمه گفت
_ خب ما بریم دیگه
+ چون من آمدم میخواید برید واقعا که ؟
_ نه منتظر بودیم بیای خداحافظی کنیم عزیزم
لبخندی زدم و محکم بغلش کردم و بعد اینکه براش آرزوی خوشبختی کردم به سمت اتاقم رفتم. خوش به حال فاطمه و حنانه که امروز سر ذوق بودن....
چند روزی گذشته بود و من بالاخره تونستم از فکر آقا جواد بیام بیرون ، نه کاملا ولی کمتر بهش فکر میکردم .....
یه هفتهای هم میشد که مامان رفته بود پیش خاله لیلا تا حوصله اش سر نره و من اغلب اوقات خونه تنها بودم
یکی از همین روزا تلفن خونه زنگ خورد و من بی حوصله جواب دادم
_ بله ؟
+سلام خواهر شوهررر
_سلام فاطمه جونی
+چند روز دیگه عقد رسمیمونه
_وایییییییی مطمئنم محمد از خوشحالی داره پرواز میکنه
+آفرین دقیقا . برو برای خودت لباس بگیر محمد میگه کار داره نمیتونه بیاد دنبالت منم که یاسین نمیگذاره بیام
_تو نگران نباش عروس خانم
و تلفن رو قطع کردم.
قرار بود چند روز بعد عقد رسمی فاطمه و محمد رو بگیریم ، و من هنوز هیچ کاری نکرده بودم هول هولکی حاضر شدم تا هم یه لباس خوب بگیرم هم یه کادو کوچولو واسه داداش و زن داداش جونم
تاکسی گرفتم و بعد گفتن آدرس سوار شدم عقب ...به شیشه تکیه دادم و خیره به خیابون بارونی با آهنگ ضعیفی که پخش میشد به فکر فرو رفتم
« خیال میکردم عاشقت نمیشم
اگه نگات کنم یکم
ی روز تو خوابمم نمیدیدم
واسه تو جونمم بدم
دلم ی کاری کرده با غرورم
که مثل بچه هام تا از تو دورم ...»
یه کم به آهنگ گوش دادم،
صدای اهنگ زیاد نبود، ولی چند دقیقه بعد، ناراحت شدم دوست نداشتم الکی فکرم مشغول چیزی کنم که #خدا_راضی_نیست دلم نمیخواست شرمنده خدا بشم.
با این فکری که اومد به ذهنم،
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
با این فکری که اومد به ذهنم، شروع کردم به خوندن دعای فرج تو دلم آروم زمزمه میکردم.
غرق دعا خوندنم و افکارم بودم که ماشین ایستاد. کرایه رو پرداخت کردم، پیاده که شدم، از بارون رگباری شدید چادرم خیس خیس شده بود و باد باعث میشد لرز به تنم بیوفته
به سمت پاساژ قدم برمیداشتم که دستی روی شونم نشست، سریع برگشتم نهال بود که با شیدا و چند تا دختر دیگه با تعجب سر تا پای منو نگاه میکردن
سعی کردم خونسرد باهاشون رفتار کنم
بعد یکم حرف زدن احساس معذب بودن، بهم دست داد بخاطر همین 'دیرم میشه' رو بهونه کردم و زودتر به سمت پاساژ قدم برداشتم ..
برام جالب بود چجوری شیدا با نهال اینجوری صمیمی شده بودن. دیگه پشت سرم رو نگاه نکردم که اونها بعد من، کجا رفتن.
همینجوری که فکر میکردم به چند تا از مغازه های پاساژ رفتم و یه خورده خرید کردم،
بعد اینکه خریدام تموم شد از پاساژ بیرون آمدم بارون هنوز با همون شدت میبارید و چادرم رو که تازه خشک شده بود خیس آب میکرد. هوا کم کم تاریک میشد و ماشینی از جاده رد نمیشد که سوارش شم
از اینجا تا خونه راه طولانی بود باد تندی که میوزید سرما رو مهمون بدنم میکرد
همینجوری بی مقصد قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد ... محمد بود
_ جانم داداش
+شیوا کجایی
_بازار، خیابون(....)
+ جواد میاد دنبالت
_ چرا اخه؟؟ خودم میام
+ نه میارتت اینجا پیش من کارت دارم
چاره ای نداشتم
_ باشه چشم
تلفن رو قطع کردم و منتظر گوشه ی خیابون ایستادم....
🌷ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۴۵ و ۴۶
دقایقی بعد ماشینش رو طرف دیگه خیابون دیدم توقف کرد و شروع کرد به بوق زدن...به سمت ماشین رفتم اون طرف خیابون، و صندلی عقب نشستم ....
بعد سلام دادن اولین چیزی که پرسیدم این بود "کجا میریم؟" و در جواب فقط "پیش محمد" رو شنیدم
تا رسیدن به مکانی نامعلوم هر دو ساکت بودیم....دلگیر بودم از همه ، هم محمد ، هم فاطمه ، هم مامان ، هم حنانه و حتی آقا جواد .....
ماشین توقف کرد ....اما وسط خیابون؟؟؟!!!
_ آقا جواد...
نگذاشت حرفم تموم بشه
+ قهوه ، نسکافه ، کاپوچینو ،
تعجب کردم و خونسرد گفتم
_ چیزی نمیخورم ممنون
_ هوا سرده اگه یه چیز گرم نخورید مریض میشید
_ نسکافه ممنون .
چشمی گفت و از ماشین پیاده شد. شاید ۱۰ دقیقه بعد با یه لیوان نسکافه به سمت ماشین آمد و لیوان رو داد دستم و بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد منم حرفی نزدم و فقط تشکر کردم
تو این بارون رگباری ، این نسکافه همراه با این مداحی میچسبید
...اومدم تنهای تنها
من همون تنها ترینم....
از مداحی خیلی خوشم آمد انگار یه آرامش خاصی داشت...حدود ۲۰ دقیقه ای میشد که هم بارون کمتر شده بود ، هم نسکافه تموم شد و هم مداحی، که محمد زنگ زد
_ جانم داداش
+ شیوا کجاست جواد؟
_ شیوا خانم اینجان ، در حال حاضر صداتم میشنوه
+ ببین شیوا خواهری همونجور که میدونی شغل من خطرناکه و منم به هیچ عنوان نمیخوام ریسک کنم مخصوصا رو تو و فاطمه ، مامان که رفته پیش خاله لیلا میمونه تو و فاطمه که امشب رو باید پیش معصومه خانم و حاج خانم بمونید
هنگ کرده بودم یعنی چی؟ با تعجب و ناراحت گفتم:
_داداش یعنی چی؟ چرا ؟
+ شیوا خوب گوش کن ببین چی میگم ، امکان داره بخاطر موقعیت و حواس پرتی یکی از بچه ها ما تحتنظر باشیم ، از اونجایی که تو تنها کسی هستی که امشب میرفت خونه، از جواد خواستم تو رو ببره خونشون، الان فاطمه هم پیش معصومه خانمه، فهمیدی ؟
منی که تازه دوزاریم افتاد پرسیدم
_پس شما ها چی ؟
+ من و جواد نمیتونیم بیاییم خونه چون نمیتونیم ریسک کنیم ، نگران نباش، باشه ؟
= باشه
+ جواد داداش ، تا خونه شیوا رو به تو سپردم
_ خیالت راحت داداش
+ پس یاعلی
_ علی یارت ...
تلفن رو قطع کرد و تا آخر راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد ...
چشمام رو بسته بودم که سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم.چشمام رو که باز کردم آقا جواد که از آینه جلوی ماشین به من نگاه میکرد زود سرش رو پایین انداخت
و با لحن عجیبی گفت :
_ رسیدیم ، طبقه ۴ واحد ۱۶ ...
همینطور که پیاده میشدم گفتم :
+ خیلی ممنون ..... فقط حواستون رو جمع کنید
شرمنده گفت :
_ ببخشید من منظوری نداشتم
با تعجب رو بهش گفتم :
+ منظورم حواستون رو برای عملیات جمع کنید که بلایی... بلایی سر خودتون و داداشم نیاد
گفتم و زود رفتم سمت در خونه، با تعجب رفتنم رو تماشا میکرد. از حرفی که زدم پشیمون شدم ولی دیگه گفته بودم .
با سرعت ورودی آپارتمان رو دویدم و از پلهها بالا رفتم که شاید ذهنم انقدر درگیر نباشه. دلم گواهی بد میداد.
نفهمیدم چی شد اینو گفتم. عذاب وجدان گرفتم. اینقدر تو فکر بودم و ناراحت، که حواسم به آسانسور نبود و ۴ طبقه رو با پله اومده بودم.
روبروی در واحد ۱۶ ایستادم تا کمی حالم سر جاش بیاد. دستم روی زنگ بود، هنوز نزده بودم که در باز شد...
فاطمه جلو در ظاهر شد اشک تو چشمهاش موج میزد و با دیدن من بغضش ترکید
_ شیوا ..... محمد کجاس .... بگو حالش خوبه .....
و گریه اش شدت گرفت دلم براش سوخت حقم داشت چند روز دیگه عقد رسیمیشون بود
با حالت دلسوزانه گفتم :
+ فاطمه جونم همین الان با محمد حرف زدم سالم سالمه
اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
_ جدی میگی ؟
+ معلومه تازه به آقا جوادم سپردم حواسش به خودش و محمد باشه
تا اینو گفتم خنده اش گرفت فکر کنم بد سوتی دادم که از خجالت لپام گل انداخت بود ولی خوشحال شدم که فاطمه خندید
وارد خونه که شدم با استقبال گرم حاج خانم و معصومه کمی بهتر شدم
با فاطمه وارد اتاق معصومه شدیم که معصومه پرید رو تخت و مرموز پرسید :
_ جواد چی گفت ؟
برگشتم سمتش :
+ چیز خاصی نگفت فقط با محمد حرف زد
_ باشه
و بعد رمزی با فاطمه حرف میزدن...
بیحوصله گوشهای نشستم و گوشیم رو از داخل کیفم دراوردم. پیامک گوشی را باز کردم و رفتم داخل پیام رسان تا پیامها رو ببینم ..
🌷 ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۴۷ و ۴۸
پیام از یه شماره ناشناس بود
📃سلام شیوا محمدم...مجبور شدم گوشیم رو خاموش کنم... و از خط جواد بهت پیام بدم...خط خودم خاموشه چون نتونن ردیابی کنن اگه مشکلی پیش اومد به این خط پیام بده جواد بهم میگه...حواست به خودت و فاطمه باشه زود برمیگردیم فعلا یاعلی...
با خوندن متن جیغ بنفشی کشیدم و قلبم شروع کرد به تند تند زدن
فاطمه با وحشت پرسید :
_ چی شده
رفتم روی تخت و شروع کردم به پریدن بالا و پایین
+ محمد و آقا جواد حالشون خوبه فقط خط محمد خاموشه
معصومه: _پس با چی بهت پیام داده ؟
+ خط آقا جواد گفت مشکلی هم بود به همون خط پیام بدم
معصومه و فاطمه هم خوشحال شدن و صلوات بلندی فرستادن نزدیکهای غروب بود دلم بد هوایی شده بود. کمک حاج خانم سفره غذا رو چیدیم غذا کشک و بادمجون بود.
حاج خانم همینجور که از غذا داخل ظرفها میکشید گفت :
_ جواد عاشق کشک و بادمجونه حیف که الان اینجا نبود که تا ته قابلمه رو تنها تنها بخوره
از طرز صحبتش خندم گرفت و گفتم :
+ واسش یکم کنار بگذارید
_ حتما اینکارو میکنم وگرنه اگه بیاد ببینه نیست بد میشه
با خنده ظرفها رو داخل سفره چیدم و گوشهای نشستم. دلواپس بود میخواستم بدونم الان چیکار میکنن. دنبال یه بهونه که از محمد حالش رو بپرسم.
که فاطمه گفت :
_ شیوا میگم ی پیام بده ببین محمد خوبه ؟
معصومه:_داداش منم هویجه پس ببین به چه امیدی رفته
خنده ام گرفت
+ باشه باشه بگذارید زنده بمونم حال هر دوشون رو میپرسم
غذام رو که خوردم دویدم سمت گوشی و به همون شماره ناشناس پیام دادم
📃 سلام ببخشید وسط ماموریت ، چخبر؟
به ثانیه نکشید که جواب داد
📃علیک السلام ، خواهش میکنم، فعلا که مشکلی نبوده ولی فعلا تحت تعقیبیم شاید شب بتونیم بیاییم خونه
از اینکه حالشون خوب بود خوشحال بودم
📃خب خداروشکر مواظب باشید فعلا مزاحم نمیشم یاعلی
📃 اختیار دارید مراحمید یاعلی
صدای اذان از مسجد بلند شده بود جانماز رو گوشه اتاق رو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن. رکعت آخر نماز از خدا خواستم سالم محمد و آقا جواد رو برگردونه
نماز که تموم شد از اتاق بیرون رفتم که حاج خانم رو مشغول ظرف شستن دیدم زود دستش رو گرفتم و به حال بردم تا بشینه و با عصبانیت ساختگی رو به فاطمه و معصومه گفتم:
_ شما دوتا خجالت نمیکشید گذاشید حاج خانم ظرف بشوره
بعدم بی معطلی رفتم و ادامه ظرفها رو شستم از آب چکون ی هظرف در دار برداشتم و یکم کشک و بادمجون رو داخلش ریختم و گذاشتم یخچال
به حال رفتم و نشستم رو مبل کنار حاج خانم که معصومه بلند شد و رفت آشپزخونه
چند دقیقه بعد با یه ظرف کشک و بادمجون آمد و کنار فاطمه نشست و شروع کردن به خوردن که حاج خانم گفت :
_ ای وای برای جواد جدا نکردم
+ حاج خانم نگران نباش من جدا کردم
نفس آسوده ای کشید :
_ دستت درد نکنه دخترم اگه تو به فکر جواد نباشی این معصومهام نیست
و بعد شروع کردن به خندیدن...
شب سختی بود شاید برای من. گوشیم رو برای نماز زنگ گذاشتم و گوشه ی اتاق جایم رو پهن کردم و به دقیقه نکشید غرق خواب شیرینم شدم....
با صدای کلید از خواب بیدار شدم ترسیده بودم بخاطر همین زود چادرم رو سر کردم و تو آشپز خونه قایم شدم دنبال وسیله دفاعی گشتم یه چاقو...نه.. نه.. یه ماهیتابه شاید بهتر باشه معمولا تو فیلمهام دزد رو با ماهیتابه میگیرن
زود ماهیتابه کوچک مشکی رنگ رو برداشتم و پشت در قایم شدم در با یه حرکت آراسته باز شد....
دو تا مرد آروم آروم وارد خونه شدن و ریز ریز میخندیدن ماهیتابه رو بالا بردم و با تمام قدرتم سعی کردم بزنم تو سر یکیشون ولی ضربهی دست اون شخص مانع شد و ماهیتابه کمی اونطرف تر روی زمین افتاد و صدای ترسناکی ایجاد شد....
از حرکات اون شخص معلوم بود رزمی کاره یکمی ترسیدم عقب تر رفتم که چراغ روشن شد معصومه با چشمای خوابآلود و کمی ترسیده جلوی در آشپزخونه ظاهر شد ...
همینطور که به معصومه زل زده بودم...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
همینطور که به معصومه زل زده بودم بلند داد زد "جواد" با صدای معصومه برگشتم محمد و آقا جواد بودننننننن با معصومه به سمتشان دویدیم خیلی از دیدنشون خوشحال بودم.
مثل همیشه غرق در افکارم بودم که آقا جواد گفت :
_شما علاقه ی خواستی به زدن من دارید ؟
تعجب کردم متوجه حرفش نشدم که گفت:
_آخه اون روز با شلنگ خیسم کردید الانم با ماهیتابه نزدیک بود منو بزنید
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم :
_ آخه فکر کردم دزدید
محمد با خنده گفت
_ عادی میشه برات از بس فیلم دیده فکر میکنه هر کی تو تاریکی میاد دزده اومده شاهزاده رو با خودش ببره
اینو گفت و هر دو خندیدن با عصبانیت قاشق پلاستیکی رو سمت محمد پرت کردم که گفت :
_ دیدی؟
بعدم سر به زیر رو به معصومه گفت :
_ احیانا نمیدونید فاطمه کجاست
معصومه لبخندش رو عمیق کرد و گفت :
_تو اتاق منه
محمد هم به دقیقه نکشیده رفت سمت اتاق و معصومه و آقا جواد ریز ریز میخندیدن. خواستم ادای غیرتی ها رو در بیارم که گفتم :
_ چیه به داداش من میخندین .....
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۴۹ و ۵۰
که نگاه معصومه برگشت سمت من و خندشون بیشتر شد...خجالت کشیدم کاش اینکارو نمیکردم حیف من که رو محمد غیرتی شم
از خجالت نمیتونستم تکون بخورم که معصومه آمد سمتم دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت :
_ من اگه به داداش تو بخندم که اول همین آقا جوادتون دوم فاطمه جونت زندهام نمیگذارن .
خندهام گرفت ولی خودم رو کنترل کردم .
با معصومه داشتیم میرفتیم سمت اتاق حاج خانم که آقا جواد گفت :
_ معصومه چیزی نداریم واسه خوردن ؟
معصومه برگشت سمتش
+ چرا شیوا یکم کشک و بادمجون برات گذاشته یخچال بردار بخور سر و صدا هم نکن من خوابم میاد
اینو گفت و دست من رو گرفت کشوند سمت خودش...نماز صبح رو خوندیم و تو اتاق حاج خانم خوابیدیم .
تقریبا ساعت ۱۰ بود که معصومه به زور بیدارم کرد
_ پاشو مزاحم برو خونتون
+ ایییی. حیف بابای من که میگفت مهمون حبیب خداست . بزار بخوابم.
دیگه چیزی نگفت و من دوباره به خواب عمیق فرو رفتم. نمیدونم چقدر گذشت که با ضربه ی حرفه ای بیدارم کرد
_ چته معصومه عههه
+ پاشو میگم نمازت قضا میشه ها
_ مگه ساعت چنده ؟
+ ۶ و نیم
عین برق گرفته ها بلند شدم و سریع رفتم جلو آیینه موهام رو شونه کردم و بافتم و روسریم رو درست سر کردم زود رفتم تا وضو بگیرم ....
نماز رو به موقع خوندم .....
چادر سفید رو از سرم برنداشتم و رفتم تو آشپز خونه پیش حاج خانم
_ به به چه بویی راه انداختین مامان
+ سلام دخترم . کاری نمیکنم که یه غذای ساده درست میکنم
لبخندی زدم و رفتم بالاسر قابلمه آش رشته...
+ جواد اش رشته خیلی دوس داره
همینطور که چشمم رو بسته بودم و از بوی خوش آش لذت میبردم گفتم :
_ پس کشک و بادمجون چی
+ همه چی میخوره از بس که شکموعه
خنده ام گرفت چشمام رو باز کردم گفتم :
_ یه آشی براش بپزید. یه زن بگیرِ بلد نباشه آشپزی کنه تا قدر شمارو هم بدونه
حاج خانم خندید.
و یه صدای آشنا گفت :
× دست شما دردنکنه حاج خانم انقدر مزاحم شدم میخوای واسم زن بگیری
با ترس برگشتم ....
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛