eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۳۷ و ۳۸ نهال !! اونم اینجا !! نهال رو برعکس همیشه با یه شالی که تقریبا حجابش رو رعایت کرده بود دیدم دستش یه ظرف آش رشته بود آش رو به من داد و با لبخند گفت : _شیوا جونم ببخشید بابت اونروز من اونروز بخاطر اینکه مریض شده بودم عصبی بودم و سر تو خالی کردم امیدوارم منو ببخشی اولش واقعا جا خوردم توقع نداشتم نهال بیاد خونمون. اصلا آدرس خونمون از کجا پیدا کرده؟ ولی دیگه حالا اومده بود و مهمون بود، پس با لبخند تشکر کردم و دعوتش کردم به خونه . _ نه شیوا جونم من باید برم‌ یه جایی.. خدانگهدار این رو گفت و رفت حتی منتظر جواب من هم نشد.. وارد خونه شدم و در رو بستم .. آش رو روی اوپن گذاشتم، که دوباره زنگ در را زدن اینبار حتما محمد اینان ولی اینبارم مامان و شیدا بودن. شیدا با موهای چتری و بلندش که قرمز شرابی رنگ کرده بود و لباس مشکی آستین کوتاه لَشش اصلا شبیه اون شیدای محجبه نبود. سلام دادم ولی جواب سلامم رو نداد ناراحت شدم و بلند گفتم : _جواب سلام واجبه ها خندید و گفت : _ سلام منشی آیت الله چطوره جوابی ندادم و پشت سرشون وارد خونه شدم در رو بستم و رفتم داخل. فاطمه تازه از آشپز خانه بیرون آمده بود و با دیدن شیدا جا خورد شیدا بلند شد و جلو رفت _ شما کی باشی ؟ فاطمه خونسرد جواب داد : + بنده همسر آقای هاشمی هستم _ خجالت نمیکشی ؟ شماها تازه صیغه اید پاشدی آمدی اینجا فاطمه ناراحت شد از حالت چهره‌اش معلوم بود دقایقی همه ساکت نشسته بودیم که بالاخره زنگ در رو زدن کلافه شده بودم. بلند شدم و با عجله در رو باز کردم و قبل اینکه کسی داخل بیاد خودم وارد خونه شدم. صدای یا الله گفتن های آقا جواد رو میشنیدم و ناخواسته لبخندی زدم که زود جمعش کردم.... محمد و آقا جواد وارد خونه شدن، آقا جواد یه گوشه سر به زیر ایستاد و آروم سلام کرد محمد بعد احوالپرسی با جمع نگاهش رو به شیدا داد و داشت از تعجب شاخ درمیاورد. بخاطر همین خیلی زود با آقا جواد به سمت اتاقش رفتن تا بیشتر از این معذب نشن . شیدا که حالا فهمیده بود راست گفته بودم محمد زن داره، حسابی توپش پر بود و شروع کرد به زخم زبون و کنایه زدن. نیم ساعتی از آمدن اونا گذشته بود و همه ساکت بودیم با فاطمه برای چیدن میز شام رفتیم. فاطمه از من خواست برم محمد اینا رو صدا کنم در اتاقش رو زدم و محمد گفت : _بفرمایید در رو باز کردم + داداش ، شام حاضره آقا جواد از رو تخت بلند شد و گفت : ~ پس من رفتم محمد _ بمون حالا جواد ~ نمیشه، حاج خانم منتظره بعدم تسبیحش رو از رو تخت برداشت و جلوی در توقف کرد. تا من به خودم آمدم و از جلوی در کنار رفتم آقا جواد سریع از در خارج شد و محمد هم پشت سرش رفت تا بدرقه اش کنه.. عه چیشد؟ اینا که چیزیشون نبود؟ نکنه بدموقع اومدم اتاق؟ با فکر از اتاق خارج شدم ... 🌷ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۳۹ و ‌۴۰ آقا جواد رفت و محمد پیش فاطمه پشت میز نشست منم چون جای دیگه ای نبود بغل شیدا نشستم تلفن شیدا وسط غذا زنگ زد ، و همینطور میخورد و حرف میزد گاهی هم بلند بلند قهقهه میزد و این محمد رو معذب‌تر میکرد تا اینکه محمد دیگه تاب نیاورد و با یه معذرت خواهی کوچیک رفت حیاط شیدا هم بعد تموم شدن تلفنش بلند شد و گفت دوستش آمده دنبالش و میخوان برن جایی رفت و کیفش رو برداشت و از من خواست تا جلو در بیام. به ناچار چادرم رو سر کردن و دنبالش رفتم تو حیاط چند دقیقه منتظر شدیم که صدای بوق ماشین آمد . در رو که باز کرد یه ماشین لامبرگینی قرمز رنگ جلو در خونه بود که یه پسر تقریبا همسن شیدا رانندش بود شیدا کنار اون پسر نشست و با لحن مسخره گفت : _ دختر عموم فرزند شهید هاشمی از قصد شهید رو غلیظ گفت و هر دو زدن زیر خنده. منم بدون هیچ حرفی وارد حیاط شدم و در رو بستم....وارد خونه که شدم، محمد شروع کرد، انگار رادیو روشن کردی : _ این بشر چرا اینجوری بود؟ ، اون پسره کی بود؟، چرا انقدر بلند میخندید؟ پس حیاش کجا رفته ؟ لبخند تلخی زدم و گفتم : _ راستش راهیان نور که رفتی عمو محمود بیشتر به ما سر میزدن و با شیدا صمیمی‌تر شده بودم اونم بهم گفت از تو خوشش میاد و منم جا خوردم و زدم تو پرش که این چرت و پرتا چیه و محمد اهل این کارا نیست ولی اون زیر بار نرفت وقتی قضیه فاطمه رو فهمیدم تو همون مراسم بهش پیام دادم و اونم به یه " اوکی " اکتفا کرد و از اون روز که چند باری تو راه مدرسه دیدمش عوض شده بود البته تا همین الان فکر میکرد داشتم دروغ میگفتم که فاطمه رو دید... محمد که از تعجب لکنت گرفته بود فقط باشه‌ای گفت و رفت تو حیاط...فاطمه هم تا این وضع رو دید دنبالش رفت . ولی همین که منم آمدم برم مامان صدام کرد _ کجا ؟ کجا ؟ + برم پیششون دیگه _ بیا بشین تنها باشن بهتره چشمی گفتم و کمک مامان سفره رو جمع کردم. من اگه جای فاطمه بودم حسادت همه وجودمو گرفته بود. اما فاطمه خیلی خونسرد رفتار میکرد. واقعا تعجب کردم چطور انقدر خونسرده. تا محمد و فاطمه آمدن داخل، محمد یکم بهتر شده بود، جالب بود برام که فاطمه چقدر راحت تونست داداش رو اروم کنه. تلویزیون رو روشن کردم و نشستم سر فیلم دیدن و نفهمیدم کی خوابم برد... کش و قوسی به بدنم دادم و از روی مبل بلند شدم. با تعجب اطراف خونه رو نگاه میکردم هیچکی نبود. سمت اتاق مامان رفتم در اتاقش باز بود ولی کسی داخلش نبود به اتاق محمد که رسیدم در زدم ولی کسی جوابم رو نداد در رو که باز کردم هم کسی تو اتاق نبود. ترسیدم یعنی کجا رفتن ؟؟ هوا تاریک شده بود. اذان رو داده بودن و من خواب بودم چقد برای خودم متاسفم که برای نماز بیدا نشدم .... لباس مناسبی پوشیدم و چادر مشکیم رو سر کردم گوشیم رو برداشتم و رفتم تو حیاط . اونجا هم کسی نبود که نبود ، هر چقدر کلید برق رو زدم چراغ روشن نشد بیخیال چراغ شدم و رفتم بیرون خونه شماره محمد رو گرفتم بعد چند تا بوق « مشترک مورد نظر پاسخ گو نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرید » عههههه محمد بگذار دستم بهت برسه به مسجد رسیده بودم ترسیدم تنهایی برم داخل . تو این موقع شب برگشتم سمت خونه در باز بود مطمئن بودم در رو بستم . یه صداهایی از داخلش میومد. قدم هام رو تند کردم به سمت در صداها بیشتر و بیشتر میشد یکم که فکر کردم تصمیم گرفتم شلنگ آب رو بردارم و بریزم رو طرف اینجوری وقت میخرم تا سنگی چیزی بزنم تو سرش و به پلیس زنگ بزنم آروم وارد حیاط شدم و شلنگ آب رو برداشتم جلو رفتم جلو رفتم و یه دفعه شلنگ رو باز کردم.... طرف مقابل که معلوم بود ترسیده لیز خورد و افتاد زمین. داشتم سعی میکردم چهره اش رو ببینم که چراغ حیاط روشن شد و صدای محمد آمد که گفت : _ جواد درستش کردم با گفتن اسم " جواد " خشکم زد سرم رو برگردوندم سمت محمد و با چهره حیرت زدش روبرو شدم از شرم نتونستم آقا جواد رو حتی نگاه کنم. سریع معذرت خواستم و رفتم داخل ... برای اینکه مطمئن شم دسته گلی به آب ندادم از پشت پنجره نگاه کردم اولش هردوشون بی حرکت بودن ولی بعدش آقاجواد بلند شد و شروع کرد به خندیدن که با خنده‌ش محمدم خندید... 🌷ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۴۱ و ‌۴۲ لباس‌هایش رو تکاند و با محمد دست داد و به سمت در خونه رفت. محمد هم بعد بستن در، اومد سمت خونه آماده بودم که محمد دعوام کنه ، محمد در خونه رو باز کرد و روبروی من ایستاد گره بین ابروهاش رو باز کرد و گفت : _ چرا جواد بیچاره رو خیس آب کردی با مِن مِن گفتم : + کسی خونه نبود .... رفتم بیرون ... فکر کردم دزده ... محمد ... به خدا .... لبخندی زد و گفت : _ جواد که از دستت عصبانی نیست من چرا باشم درضمن معذرت میخوام که بهت نگفتم داریم میریم بیرون خواب بودی نخواستم بیدارت کنم . هوووفی کشیدم. خیالم راحت شد .... محمد سمت روشویی رفت تا دستاش رو بشوره رو بهش گفتم : + بقیه کجان ؟ _ مامان و فاطمه رفتن مسجد الان میان +ای بابا کاش منم رفته بودم غذا رو از یخچال دراوردم و روی گاز گذاشتم تا گرم شه که زنگ در رو زدن به سمت در دویدم و چادر مشکی سرم بود . در رو باز کردم، آقا جواد بود لحظه ای چشم تو چشم شدیم که اون سرش رو پایین انداخت و استغفراللهی گفت به خودم آمدم که گفت : _ ب....ببخشید .... ی کیف ...سامسونت مشکی .... اینجا نیست ....؟ نگاهی به حیاط کردم، کیفش اینجا جا مونده بود...کیف رو برداشتم و گرفتم سمتش از زیر کیف گرفت تا دستش به دستم نخوره ، بعدم معذرت خواهی کرد و رفت در رو بستم و به در تکیه دادم تو فکر و خیال و رویا هام غرق بودم که صدای زنگ در منو به خودم آورد .در رو باز کردم و بالاخره مامان و فاطمه آمدن سلام آرومی دادم و همراه بقیه وارد خونه شدیم که محمد گفت : _ کی بود ؟ مامان خندید و گفت : _ما دیگه محمد جدی تر گفت : _ قبل شما نفسم رو بیرون دادم و گفتم : ~ آقا ....جواد .... کیفش جا مونده بود.... بوی سوختگی غذا بلند شد، با عجله رفتم و زیر گاز رو خاموش کردم بعدم مستقیم وارد اتاقم شدم ای خدا من چم شده بود....برای اینکه آروم بشم و فکر و خیال نکنم سجاده ام رو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز.... بعد نماز آروم پشت در نشستم و زانوهام رو بغل کردم که ناخواسته صدای بیرون اتاق رو شنیدم محمد میگفت : _ این دختر یهو چش شد فاطمه:+ نکنه آقا جواد حرفی زده محمد:_ نه بابا جواد همچین آدمی نیست .. به ادامه حرف هاشون گوش ندادم و روی تختم دراز کشیدم .... من چم شده بود ؟؟؟ چرا وقتی آقا جواد رو میدیدم هول میشدم ؟؟؟ نکنه ؟؟؟ نه وای خدایا خودت کمکم کن راضیم به رضای خودت لطفا کمکم کن ...... نفهمیدم کی خوابم برد..... صبح با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم و بعد نماز صبح نخوابیدم جلوی پنجره بودم دیشب داداش فاطمه آمد دنبالش تا برن خونه بعد اون حرف شیدا فاطمه خیلی ناراحت شد و حتی مامان نتونست مانع رفتن اون بشه محمد با حالت شیطنت رو بهم گفت = چی شده تو فکری شیوا خانم ها ؟؟؟ _هیچ.... با لحنی شیطنت آمیز گفت + بگو ببینم نکنه این آقا جواد دل دختر ما رو برده از لحنش خندم گرفت و فقط گفتم : _ فکر نکنم بنظرم محمد به جوابش رسید که آروم آروم رفت سمت حیاط به سمت آشپز خونه رفتم و فقط یه لقمه خامه صبحانه برای خودم گرفتم و خوردم رفتم به اتاقم و به کندی حاضر شدم کیفم رو برداشتم و چون محمد و مامان رو ندیدم بیخیال خداحافظی از خونه رفتم بیرون به سر کوچه رسیدم که آقا جواد و معصومه رو دیدم و خشکم زد معصومه دوید سمتم و منو در آغوش کشید _ معصومه جون شما و ... + من و جواد آمدیم تا با آقا محمد و فاطمه بریم واسه خرید حلقه _ ای وای من کلا یادم رفته بود ولی این وقت صبح + تو هنوز فاطمه رو نشناختی چقدر طولش میده ... میخوای بگم‌ جواد برسونتت؟ مطمئن بودم اگه قبول کنم احساساتم حتما لوم میده _نه.. نه ...ممنون الان با حنانه میریم لبخندی زد که جلوتر رفتم و به آقا جواد سلام آرومی دادم که آروم تر از خودم جواب داد .... حنانه اونطرف خیابون بود با شتاب به سمتم آمد و حتی مهلت سلام دادن رو هم بهم نداد زود دستم رو کشید و با حالت عصبانیت ساختگیش گفت : _ کی بود ها ؟؟؟ + کی ، کی بود ؟ _ اون دختر و پسره
رمـانکـده مـذهـبـی
_اون دختر و پسره + آها دختره اسمش معصومه اس دوست فاطمه اس ، پسره هم برادرش آقا جواده _ فاطمه کیه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۴۳ و ۴۴ وارد حیاط مدرسه که شدیم، بلافاصله زنگ رو زدن و بچه‌ها به سمت صف هجوم آوردند برعکس هر روز که آروم به سمت صف میرفتیم ، حنانه دستم رو گرفت و با شتاب به سمت صف دوید، هیجان زیادی داشت انگاری قرار بود اتفاقی بیوفتد بعد مراسم صبحگاهی خانم مدیر بالای سکو آمد و شروع کرد به صحبت کردن: _ خب از دختر عزیزم حنانه ایمانی خواهش میکنم بیان بالای سکو .... حنانه با ذوق دوید بالای سکو خانم مدیر ادامه داد : _ دوستمون در مسابقات رزمی کاراته بین استانی مقام اول رو آوردن بچه ها همه شروع به دست زدن کردن و من واقعا از ته دل براش خوشحال بودم. خانم مدیر مدال طلا رو دور گردن حنانه انداخت و لوح رو داد دستش تا عکس بگیرن بعد عکس گرفتن حنانه با ذوق آمد سمتم و من رو بغل کرد منم محکمتر از خودش بغلش کردم و بهش تبریک گفتم ... همه ی نگاه ها روی ما دوتا بود که با صدای خانم مدیر همگی برگشتیم سمت سکو : _ خب دخترا میتونید برید سر کلاساتون به نوبت از صف کلاس دهم همگی به سمت کلاس‌هامون حرکت کردیم سر میز، کنار حنانه نشستم و با آمدن معلم سعی کردم ذهنم رو خالی کنم تا به درس گوش بدم ولی موقع درس دقیقا برعکس شدت بود و فکرم درگیر شده بود و دوباره به آقا جواد فکر میکردم .... میترسیدم از اینکه باور کنم چه اتفاقی افتاده ... میترسیدم بعدا شرمنده خدا بشم ولی هرکاری کردم تا پایان کلاس از فکرش درنیومدم بی حوصله تا سر کوچه با حنانه آمدم، گرم باهاش خداحافظی کردم و به سمت خونه قدم های بی جان برداشتم ماشین آقا جواد جلوی در بود . در زدم و در با اولین تق باز شد فاطمه، محمد، آقا جواد و معصومه تو حیاط مشغول حرف زدن بودن ولی تا من آمدم فاطمه گفت _ خب ما بریم دیگه + چون من آمدم میخواید برید واقعا که ؟ _ نه منتظر بودیم بیای خداحافظی کنیم عزیزم لبخندی زدم و محکم بغلش کردم و بعد اینکه براش آرزوی خوشبختی کردم به سمت اتاقم رفتم. خوش به حال فاطمه و حنانه که امروز سر ذوق بودن.... چند روزی گذشته بود و من بالاخره تونستم از فکر آقا جواد بیام بیرون ، نه کاملا ولی کمتر بهش فکر میکردم ..... یه هفته‌ای هم میشد که مامان رفته بود پیش خاله لیلا تا حوصله اش سر نره و من اغلب اوقات خونه تنها بودم یکی از همین روزا تلفن خونه زنگ خورد و من بی حوصله جواب دادم _ بله ؟ +سلام خواهر شوهررر _سلام فاطمه جونی +چند روز دیگه عقد رسمیمونه _وایییییییی مطمئنم محمد از خوشحالی داره پرواز میکنه +آفرین دقیقا . برو برای خودت لباس بگیر محمد میگه کار داره نمیتونه بیاد دنبالت منم که یاسین نمیگذاره بیام _تو نگران نباش عروس خانم و تلفن رو قطع کردم. قرار بود چند روز بعد عقد رسمی فاطمه و محمد رو بگیریم ، و من هنوز هیچ کاری نکرده بودم هول هولکی حاضر شدم تا هم یه لباس خوب بگیرم هم یه کادو کوچولو واسه داداش و زن داداش جونم تاکسی گرفتم و بعد گفتن آدرس سوار شدم عقب ...به شیشه تکیه دادم و خیره به خیابون بارونی با آهنگ ضعیفی که پخش میشد به فکر فرو رفتم « خیال میکردم عاشقت نمیشم اگه نگات کنم یکم ی روز تو خوابمم نمیدیدم واسه تو جونمم بدم دلم ی کاری کرده با غرورم که مثل بچه هام تا از تو دورم ...» یه کم به آهنگ گوش دادم، صدای اهنگ زیاد نبود، ولی چند دقیقه بعد، ناراحت شدم دوست نداشتم الکی فکرم مشغول چیزی کنم که دلم نمی‌خواست شرمنده خدا بشم. با این فکری که اومد به ذهنم،
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۴۵ و ۴۶ دقایقی بعد ماشینش رو طرف دیگه خیابون دیدم توقف کرد و شروع کرد به بوق زدن...به سمت ماشین رفتم اون طرف خیابون، و صندلی عقب نشستم .... بعد سلام دادن اولین چیزی که پرسیدم این بود "کجا میریم؟" و در جواب فقط "پیش محمد" رو شنیدم تا رسیدن به مکانی نامعلوم هر دو ساکت بودیم....دلگیر بودم از همه ، هم محمد ، هم فاطمه ، هم مامان ، هم حنانه و حتی آقا جواد ..... ماشین توقف کرد ....اما وسط خیابون؟؟؟!!! _ آقا جواد... نگذاشت حرفم تموم بشه + قهوه ، نسکافه ، کاپوچینو ، تعجب کردم و خونسرد گفتم _ چیزی نمیخورم ممنون _ هوا سرده اگه یه چیز گرم نخورید مریض میشید _ نسکافه ممنون . چشمی گفت و از ماشین پیاده شد. شاید ۱۰ دقیقه بعد با یه لیوان نسکافه به سمت ماشین آمد و لیوان رو داد دستم و بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد منم حرفی نزدم و فقط تشکر کردم تو این بارون رگباری ، این نسکافه همراه با این مداحی میچسبید ...اومدم تنهای تنها من همون تنها ترینم.... از مداحی خیلی خوشم آمد انگار یه آرامش خاصی داشت...حدود ۲۰ دقیقه ای میشد که هم بارون کمتر شده بود ، هم نسکافه تموم شد و هم مداحی، که محمد زنگ زد _ جانم داداش + شیوا کجاست جواد؟ _ شیوا خانم اینجان ، در حال حاضر صداتم میشنوه + ببین شیوا خواهری همونجور که میدونی شغل من خطرناکه و منم به هیچ عنوان نمیخوام ریسک کنم مخصوصا رو تو و فاطمه ، مامان که رفته پیش خاله لیلا میمونه تو و فاطمه که امشب رو باید پیش معصومه خانم و حاج خانم بمونید هنگ کرده بودم یعنی چی؟ با تعجب و ناراحت گفتم: _داداش یعنی چی؟ چرا ؟ + شیوا خوب گوش کن ببین چی میگم ، امکان داره بخاطر موقعیت و حواس پرتی یکی از بچه ها ما تحت‌نظر باشیم ، از اونجایی که تو تنها کسی هستی که امشب میرفت خونه، از جواد خواستم تو رو ببره خونشون، الان فاطمه هم پیش معصومه خانمه، فهمیدی ؟ منی که تازه دوزاریم افتاد پرسیدم _پس شما ها چی ؟ + من و جواد نمیتونیم بیاییم خونه چون نمیتونیم ریسک کنیم ، نگران نباش، باشه ؟ = باشه + جواد داداش ، تا خونه شیوا رو به تو سپردم _ خیالت راحت داداش + پس یاعلی _ علی یارت ... تلفن رو قطع کرد و تا آخر راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد ... چشمام رو بسته بودم که سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم.چشمام رو که باز کردم آقا جواد که از آینه جلوی ماشین به من نگاه میکرد زود سرش رو پایین انداخت و با لحن عجیبی گفت : _ رسیدیم ، طبقه ۴ واحد ۱۶ ... همینطور که پیاده میشدم گفتم : + خیلی ممنون ..... فقط حواستون رو جمع کنید شرمنده گفت : _ ببخشید من منظوری نداشتم با تعجب رو بهش گفتم : + منظورم حواستون رو برای عملیات جمع کنید که بلایی... بلایی سر خودتون و داداشم نیاد گفتم و زود رفتم سمت در خونه، با تعجب رفتنم رو تماشا می‌کرد. از حرفی که زدم پشیمون شدم ولی دیگه گفته بودم . با سرعت ورودی آپارتمان رو دویدم و از پله‌ها بالا رفتم که شاید ذهنم انقدر درگیر نباشه. دلم گواهی بد میداد. نفهمیدم چی شد اینو گفتم. عذاب وجدان گرفتم. اینقدر تو فکر بودم و ناراحت، که حواسم به آسانسور نبود و ۴ طبقه رو با پله اومده بودم. روبروی در واحد ۱۶ ایستادم تا کمی حالم سر جاش بیاد. دستم روی زنگ بود، هنوز نزده بودم که در باز شد... فاطمه جلو در ظاهر شد اشک تو چشم‌هاش موج میزد و با دیدن من بغضش ترکید _ شیوا ..... محمد کجاس .... بگو حالش خوبه ..... و گریه اش شدت گرفت دلم براش سوخت حقم داشت چند روز دیگه عقد رسیمیشون بود با حالت دلسوزانه گفتم : + فاطمه جونم همین الان با محمد حرف زدم سالم سالمه اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۴۷ و ۴۸ پیام از یه شماره ناشناس بود 📃سلام شیوا محمدم...مجبور شدم گوشیم رو خاموش کنم... و از خط جواد بهت پیام بدم...خط خودم خاموشه چون نتونن ردیابی کنن اگه مشکلی پیش اومد به این خط پیام بده جواد بهم میگه...حواست به خودت و فاطمه باشه زود برمیگردیم فعلا یاعلی... با خوندن متن جیغ بنفشی کشیدم و قلبم شروع کرد به تند تند زدن فاطمه با وحشت پرسید : _ چی شده رفتم روی تخت و شروع کردم به پریدن بالا و پایین + محمد و آقا جواد حالشون خوبه فقط خط محمد خاموشه معصومه: _پس با چی بهت پیام داده ؟ + خط آقا جواد گفت مشکلی هم بود به همون خط پیام بدم معصومه و فاطمه هم خوشحال شدن و صلوات بلندی فرستادن نزدیک‌های غروب بود دلم بد هوایی شده بود. کمک حاج خانم سفره غذا رو چیدیم غذا کشک و بادمجون بود. حاج خانم همینجور که از غذا داخل ظرفها میکشید گفت : _ جواد عاشق کشک و بادمجونه حیف که الان اینجا نبود که تا ته قابلمه رو تنها تنها بخوره از طرز صحبتش خندم گرفت و گفتم : + واسش یکم کنار بگذارید _ حتما اینکارو میکنم وگرنه اگه بیاد ببینه نیست بد میشه با خنده ظرفها رو داخل سفره چیدم و گوشه‌ای نشستم. دلواپس بود میخواستم بدونم الان چیکار میکنن. دنبال یه بهونه که از محمد حالش رو بپرسم. که فاطمه گفت : _ شیوا میگم ی پیام بده ببین محمد خوبه ؟ معصومه:_داداش منم هویجه پس ببین به چه امیدی رفته خنده ام گرفت + باشه باشه بگذارید زنده بمونم حال هر دوشون رو میپرسم غذام رو که خوردم دویدم سمت گوشی و به همون شماره ناشناس پیام دادم 📃 سلام ببخشید وسط ماموریت ، چخبر؟ به ثانیه نکشید که جواب داد 📃علیک السلام ، خواهش میکنم، فعلا که مشکلی نبوده ولی فعلا تحت تعقیبیم شاید شب بتونیم بیاییم خونه از اینکه حالشون خوب بود خوشحال بودم 📃خب خداروشکر مواظب باشید فعلا مزاحم نمیشم یاعلی 📃 اختیار دارید مراحمید یاعلی صدای اذان از مسجد بلند شده بود جانماز رو گوشه اتاق رو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن. رکعت آخر نماز از خدا خواستم سالم محمد و آقا جواد رو برگردونه نماز که تموم شد از اتاق بیرون رفتم که حاج خانم رو مشغول ظرف شستن دیدم زود دستش رو گرفتم و به حال بردم تا بشینه و با عصبانیت ساختگی رو به فاطمه و معصومه گفتم: _ شما دوتا خجالت نمیکشید گذاشید حاج خانم ظرف بشوره بعدم بی معطلی رفتم و ادامه ظرفها رو شستم از آب چکون ی هظرف در دار برداشتم و یکم کشک و بادمجون رو داخلش ریختم و گذاشتم یخچال به حال رفتم و نشستم رو مبل کنار حاج خانم که معصومه بلند شد و رفت آشپزخونه چند دقیقه بعد با یه ظرف کشک و بادمجون آمد و کنار فاطمه نشست و شروع کردن به خوردن که حاج خانم گفت : _ ای وای برای جواد جدا نکردم + حاج خانم نگران نباش من جدا کردم نفس آسوده ای کشید : _ دستت درد نکنه دخترم اگه تو به فکر جواد نباشی این معصومه‌ام نیست و بعد شروع کردن به خندیدن... شب سختی بود شاید برای من. گوشیم رو برای نماز زنگ گذاشتم و گوشه ی اتاق جایم رو پهن کردم و به دقیقه نکشید غرق خواب شیرینم شدم.... با صدای کلید از خواب بیدار شدم ترسیده بودم بخاطر همین زود چادرم رو سر کردم و تو آشپز خونه قایم شدم دنبال وسیله دفاعی گشتم یه چاقو...نه.. نه.. یه ماهیتابه شاید بهتر باشه معمولا تو فیلم‌‌هام دزد رو با ماهیتابه میگیرن زود ماهیتابه کوچک مشکی رنگ رو برداشتم و پشت در قایم شدم در با یه حرکت آراسته باز شد.... دو تا مرد آروم آروم وارد خونه شدن و ریز ریز میخندیدن ماهیتابه رو بالا بردم و با تمام قدرتم سعی کردم بزنم تو سر یکیشون ولی ضربه‌ی دست اون شخص مانع شد و ماهیتابه کمی اونطرف تر روی زمین افتاد و صدای ترسناکی ایجاد شد.... از حرکات اون شخص معلوم بود رزمی کاره یکمی ترسیدم عقب تر رفتم که چراغ روشن شد معصومه با چشمای خواب‌آلود و کمی ترسیده جلوی در آشپزخونه ظاهر شد ... همینطور که به معصومه زل زده بودم...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۴۹ و ۵۰ که نگاه معصومه برگشت سمت من و خندشون بیشتر شد...خجالت کشیدم کاش اینکارو نمیکردم حیف من که رو محمد غیرتی شم از خجالت نمیتونستم تکون بخورم که معصومه آمد سمتم دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت : _ من اگه به داداش تو بخندم که اول همین آقا جوادتون دوم فاطمه جونت زنده‌ام نمیگذارن . خنده‌ام گرفت ولی خودم رو کنترل کردم . با معصومه داشتیم میرفتیم سمت اتاق حاج خانم که آقا جواد گفت : _ معصومه چیزی نداریم واسه خوردن ؟ معصومه برگشت سمتش + چرا شیوا یکم کشک و بادمجون برات گذاشته یخچال بردار بخور سر و صدا هم نکن من خوابم میاد اینو گفت و دست من رو گرفت کشوند سمت خودش...نماز صبح رو خوندیم و تو اتاق حاج خانم خوابیدیم . تقریبا ساعت ۱۰ بود که معصومه به زور بیدارم کرد _ پاشو مزاحم برو خونتون + ایییی. حیف بابای من که میگفت مهمون حبیب خداست . بزار بخوابم. دیگه چیزی نگفت و من دوباره به خواب عمیق فرو رفتم. نمیدونم چقدر گذشت که با ضربه ی حرفه ای بیدارم کرد _ چته معصومه عههه + پاشو میگم نمازت قضا میشه ها _ مگه ساعت چنده ؟ + ۶ و نیم عین برق گرفته ها بلند شدم و سریع رفتم جلو آیینه موهام رو شونه کردم و بافتم و روسریم رو درست سر کردم زود رفتم تا وضو بگیرم .... نماز رو به موقع خوندم ‌..... چادر سفید رو از سرم برنداشتم و رفتم تو آشپز خونه پیش حاج خانم _ به به چه بویی راه انداختین مامان + سلام دخترم . کاری نمیکنم که یه غذای ساده درست میکنم لبخندی زدم و رفتم بالاسر قابلمه آش رشته‌... + جواد اش رشته خیلی دوس داره همینطور که چشمم رو بسته بودم و از بوی خوش آش لذت می‌بردم گفتم : _ پس کشک و بادمجون چی + همه چی میخوره از بس که شکموعه خنده ام گرفت چشمام رو باز کردم گفتم : _ یه آشی براش بپزید. یه زن بگیرِ بلد نباشه آشپزی کنه تا قدر شمارو هم بدونه حاج خانم خندید. و یه صدای آشنا گفت : × دست شما دردنکنه حاج خانم انقدر مزاحم شدم میخوای واسم زن بگیری با ترس برگشتم .... 🌷ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۵۱ و ۵۲ بله آقا جواد با چهره ای اخم کرده پشت سر من با فاصله تقریبا ۱ متر ایستاده بود ..‌‌‌.. هول کردم و سرم رو با شرمندگی پایین انداختم ... حاج خانم با خنده گفت _ حالا ما یه چیزی گفتیم تو چه عجله‌ای داری پسر جان آقا جواد که فکر کنم یکم خجالت کشید سرش رو پایین تر انداخت و گفت : _ بگذریم . مادر جان شما یه لطفی بکن امشب یه غذای خوب و مجلسی درست کن. به معصومه سپردم ی کیک ساده بپزه کمی مکث کرد و گفت _ بخش اصلی قضیه رو سپردم به شما شیوا خانم با استرس سرم رو بلند کردم + چی ؟ _ میخوام فاطمه خانم و محمد رو سرگرم کنید تا موقعی که معصومه نگفته هم نگذارید بیان خونه . + برای چی ؟ با تعجب و شاید کمی کلافگی گفت : _ فکر کنم فردا عقد رسمی محمده ها ؟ معصومه گفت یه مراسم‌کوچولو هم ما بگیریم . با ذوقی که تو رفتارم مشخص بود گفتم : + بله با کمال میل لبخندی زد و گفت : _رو شما حساب کردم و بعدش رفت .... خوشحال حاج خانم رو بغل کردم و رفتم تا به کارهام برسم ... نگاهی گذرا به ساعت کردم 7:5 دقیقه ی بعد از ظهر وای خدایا نصف روز رفته بود .... باید یه فکری میکردم . لباس مناسبی برای بیرون به تن کردم و به سمت اتاق معصومه رفتم محمد خواب بود و فاطمه از پنجره یه بیرون نگاه‌ میکرد .... _ خانم ها و آقایان زود باشید حواستون رو بدید به من . فاطمه برگشت سمتم ولی محمد همچنان خواب بود..حرصم رو دراورد با نفرت بالش روی زمین را به سمتش پرت کردم که با استرس بیدار شد _ تو نمیتونی عادی ما رو بیدار کنی + نوچ... چون کار مهمی دارم فاطمه همینطور که پرده رو کنار میزد گفت × خب بگو کارت چیه ؟ _ پاشید حاضر شید بریم بیرون این سمت ها هم یه گشتی بزنیم + شیوا جون بچت بگذار بخوابم _ من بچه ندارم پس پاشو حاضر شو دیگه خرس گنده چقدر میخوابی . این رو گفتم و بدون توجه به حرف هاشون رفتم بیرون تا وضعیت معصومه رو چک کنم . معصومه تو آشپزخونه که نبود تو اتاق حاج خانم هم که نبود میمونه این دری که تا حالا نزدم . با اضطراب در اتاق آقا جواد رو زدم معصومه کلافه گفت : _بیا تو در رو باز کردم و با صحنه ای که دیدم ..... 🌷ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۵۳ و ۵۴ از خنده اشکم درامد معصومه‌ی بیچاره وسط اتاق با یه کیسه آرد ترکیده شبیه به روح ها شده بود و مطمئن بودم آقا جواد با دیدن اتاقش معصومه رو می‌گذاره سر کوچه ... از فکر و خیال های خودم هم خنده ام گرفت . _ بجای خندیدن بیا ی کاری بکن الان جواد پدرم رو در میاره ... با ته خنده ای تو صدام گفتم + وای معصومه شبیه روح ها شدی جون من بریم محمد رو بترسونیم _ بچه جون تو نمیخوای یکم بزرگ شی آخه مگه بیکارم برم کسی که زن داره رو بترسونم کلی هم فوش بخوره به قبر اون بابای خدا بیامرزم ... + ای بابا جنبه نداری خلیه خب بابا نخواستیم .... نگاهی به سر تا سر اتاق کردم و ادامه دادم _ حیف این اتاق که اینجوری ... + باشه باشه تو هم فقط طرف جواد رو بگیر. تا قبل اینکه برسه بیا یه فکری کن لطفا ناچار رفتم به کمکش راهی جز جارو برقی نداشتیم و امکان نداشت با این زمان کم بشه یه کیک دیگه درست کرد .... به معصومه سپردم بره جارو برقی رو بیاره ک خودم سرکی تو مواد کیک کشیدم . یه چیزی کمه، شیر، شیر نداریم . رفتم تا شیر رو از یخچال بیارم که موقع برگشتن ....آقا جواد رو دیدم که داشت میرفت سمت اتاقش ... به این فکر کردم قیافه معصومه میتونه چجوری باشه به افکارم خندیدم و دویدم سمت اتاق آقا جواد از قیافش فهمیدم هم تعجب کرده هم عصبانیه و هم خنده اش گرفته با تعجب پرسید : _ اینجا چخبره ؟ معمولی جواب دادم + دست گل خواهرتونه الان محمد اینا حاضر میشن باید باهاشون برم سعی کنید کیک رو زود تر حاضر کنید و اینجا هم با یه جارو تمیز میشه ... درضمن به معصومه بگید ۲ تا دیگه تخم مرغ لازم داره این شیر هم ۳ لیوان بریزه آرد هم همینقدری که مونده کافیه شکلات هم که تو یخچال هست .... شیر رو روی میز کنار در گذاشتم و رفتم ببینم محمد اینا حاضر شدن محمد و فاطمه هر دوتاشون سر حال شده بودن و پر انرژی منتظر بودن من بیام بریم بیرون ..... هر چی پرسیدن جواب درست و حسابی ندادم و فقط تا ساعت ۱۰ شب تو خیابون ها گردوندمشون تا با هم لباس خوب بخریم و ی چیزی بخوریم و بریم خونه... کم کم داشتن کلافه میشدم که برام پیام آمد . از همون شماره 📑 سلام . بیایید زود تایپ کردم ... 📑 سلام . چشم و رو به محمد گفتم _ من خستم بریم خونه + نه حالا یکم دیگه بمونیم _ نه به اون موقع که باید به زور میاوردمت نه به حالا بریم دیگه داداش فردا عقدتونه نمیتونی تا لنگ ظهر بخوابی که این رو که گفتم سریع تر از خودم به سمت ماشین پارک شده رفت ..... 🌷ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۵۵ و ۵۶ استارت و زد و حرکت کردیم به سمت خونه ی معصومه اینا ...مدتی تو ماشین بودیم و همه ساکت بودن.... تا تلفنم زنگ خورد با عجله به شماره نگاه کردم همونی که آقا جواد باهاش بهم پیام میداد با صدای لرزون جواب دادم _ الو .... صدای معصومه بود که خیالم راحت شد + کجایید پس _ اره + میگم کجایید میگی اره ؟ دختر جون تو یه تختت کمه _ خب به جای مسخره کردن من‌، یکم‌ فکر کن آمدیم + باشه منتظریم ... تلفن رو قطع کردم و سعی کردم محمد رو بپیچونم که نفهمه قضیه چیه .... بالاخره رسیدیم چراغ ها خاموش بود. خوشبختانه کلید دست محمد بود بخاطر همین لازم نبود زنگ‌ بزنیم‌ محمد کلید انداخت و در پارکینگ را باز کرد.... واحد ۱۶ در زدیم و حاج خانم در رو باز کرد خونه تاریک بود محمد و فاطمه پشت سر من میامدن سمت حال که یه دفعه چراغ روشن شد و معصومه چند تا بادکنک رو ترکوند ... فاطمه و محمد تو شوک بودن ولی با دیدن کیک به خودشون آمدن و خندیدن و از آقا جواد و معصومه تشکر کردن ... حرصم دراومد رو به محمد گفتم _ منم کلی چرخوندمتون ها پس من چی محمد خندید و گفت + اون که وظیفه ات بود ولی ممنون پشت چشمی نازک کردم و مثلا با‌محمد قهر کردم .... دور هم با خوشحالی شام خوردیم و با مسخره بازی های محمد و آقا جواد اون شب هم صبح شد .... ساعت ۹ صبح بود که فاطمه رو بردیم آرایشگاه ....یه آرایش خیلی سبک کرد که بهش میومد ...چادر سفید خوشگلش که هدیه ی مامان بود رو هم سر کرد عین فرشته ها شده بود _ چه خوشگل شدی تو + زن داداش فقط تو فاطمه با لبخند و خنده گفت × ان شالله قسمت شما دوتا ترشیده معصومه پست چشمی نازک کرد و گفت _ فعلا که پاشنه ی در رو شکستن تا ببینیم چی میشه و سه تایی خندیدیم. روز خوبی بود خوشحال بودم هم واسه محمد و هم واسه فاطمه .... بالاخره کارمون تموم شد زنگ زدیم محمد بیاد ....فاطمه که سوار ماشین محمد شد و من و معصومه با آقا جواد آمدیم سمت محضر ..... فاطمه رو صندلی مخصوص نشست و محمد هم کنارش. عاقد شروع به خوندن خطبه‌ عقد کرد ..... و در آخر ... _سرکار خانم دوشیزه فاطمه معتمدی آیا وکلیم شما رو با مهریه‌ی مشخص به عقد دائم با آقا ی محمد هاشمی در بیاورم؟ معصومه گفت : _عروس داره قرآن میخونه.... عاقد دوباره پرسید ؟ برای بار دوم آیا وکلیم ؟ مامان گفت : _عروسم داره دعا میکنه عاقد دوباره پرسید : _برای بار سوم و آخرین بار آیا وکیلم ؟ فاطمه کمی مکث کرد و گفت : 🌷ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۵۷ و ۵۸ +با اجازه امام زمانم و البته پدر و مادرم بله صلوات ها یکی پس از دیگری شنیده می‌شد... حس خوبی بود ... از اونجایی که مراسم کوچیکی میگرفتیم همگی رو دعوت کردیم خونه‌ی خودمون محمد و فاطمه هم سوار ماشین شدن تا بیان .... صندلی عقب نشستم معصومه جلو نشست پیش آقا جواد ... به مداحی .... رفیقم از حرم زنگ زده میگه الان جلو گنبده گفتم بگه که حالم بده بگه دلم شکسته .... گوش میکردم و آروم تو دلم همراهش میخوندم که معصومه ضبط رو خاموش کرد و گفت _ خجالت نمیکشی عروسی دوستتم مداحی گوش میدی آخه عروسی خودتم از اینا بگذاری عروس فرار میکنه + نه دیگه سر اون رحم میکنم بهش و با معصومه خندیدن منم با خنده اون ها ته دلم بی صدا خندیدم‌...بالاخره رسیدیم به خونه ی خودمون تا حالا اینجوری شلوغ نبوده البته بجز روز شهادت بابا.... معصومه دست منو کشید و دنبال خودش برد تو اتاقم و مرموز گفت _ بگو دیشب داداش رو جادو کردی که دعوام نکرد + چی ؟ _ دمت گرم شیوا تو جادوگری حتی بابای خدا بیامرزمم حریفش نمیشد تو یه چیز دیگه‌ای به یاد قدیم ژست قهرمانانه ای گرفتم و گفتم + چاکریم اخوی هر دو خندیدیم معصومه میخواست یه چیز دیگه بگه که مامان صدامون کرد × دخترا بیایین دیگه کجایید پس دستی رو شونم گذاشت و گفت _ بریم تا دیرمون نشده ‌.... مراسم قشنگی بود و به همه خوش گذشت جای بابا خالی بود ...تقریبا ساعت 5 عصر بود که حاضر شدم تا برم سر مزار بابا معصومه جلوم سبز شد _ کجا خواهر داماد ؟ + میرم پیش بابام از دوست خل و چل عروسش بگم _ وایسا الان خل و چل رو نشونت بدم و با جارویی که گوشه ی حیاط بود دنبالم دوید + ای معصومه زشته تروخدا یکی میبینه _خب به یه شرط + چیه باز ؟ _ منم باهات میام مواظب باشم حرفی نزنی‌... + باشه ولی از الان بگم من با بابام خلوت میکنم _ خب بابا تو هم برم به جواد بگم بیاد .... سوار ماشین شدیم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم .....ساکت بودم و شاید بخاطر همین معصومه فکر کرد غمگینم : _ چیه چرا کشتی هات غرق شده نترس یه شوهرم گیر تو میاد با خنده گفتم : + فعلا زدن پاشنه درو شکوندن راشون نمیدن تو معصومه بلند بلند خندید و برگشت سمت پنجره ‌....یکم مونده بود برسیم که ماشین ایستاد آقا جواد مثل سری قبل رفت و با یه شیشه گلاب و یه دست گل برگشت تو ماشین ... گل رو گرفت سمتم و گفت _ این برای شماست ... یعنی پدر شماست .. گرفتم و تشکر کردم...تا آخر مسیر با دست انداختن های معصومه ریز ریز میخندیدم ... رسیدیم ، پیاده شدم و با چشم دنبال مزار بابا گشتم _اینهاش اینجاست.... سنگ قبر رو شستم و گل ها رو گذاشتم روش ....به معصومه نگاه کردم که با خوش حالی به اطرافش نگاه می‌کرد نمیدونستم چجوری بهش بگم که آقا جواد دستش رو گرفت و گفت فاتحه بخون بریم اون سمت هم ببینم به زور دست معصومه و گرفت و کشید سمت بقیه شهدا و برگشت رو به من با سر ازش تشکر کردم و نشستم کنار بابا " سلام بابایی چطوری ؟ یه چند وقت بود نیومدم ببخشید درگیر مراسم عقد محمد بودم . امروز عقد رسمیشون بود خیلی جای تو خالی بود بابا جونم کاش عروسی محمد رو از نزدیک می‌دیدی ....." تقریبا خورشید داشت غروب میکرد که آقا جواد و معصومه آمدن سمتم .... 🌷ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۵۹ و ۶۰ با هر جون کندنی بود از سر مزار بلند شدم و با آرامشی که از صحبت با بابا بدست آورده بودم راهی خونه شدیم... تو طول مسیر یک کلام هم نگفتم همش تو فکر بودم..... رسیدیم جلوی در از معصومه و آقا جواد تشکر کردم و مثل هميشه زنگ زدم در باز شد . خونه خلوت شده بود دیگه صدای بازی بچه‌ها و حرف زدن مهمون ها نمیومد ساکت ساکت .... در حیاط باز شد و فاطمه دوید سمتم و من رو در آغوش گرفت _ کجا رفتی یهو انقدر مراسم بد بود ؟ از بغلش جدا شدم . لبخند بی جونی زدم و گفتم + این چه حرفیه زن داداش رفتم‌ سر مزار بابا _ تنهایی ؟! + نه آقا جواد و معصومه هم‌بودن _ پس جمعتون جمع بوده هاااا حرفی نزدم و به یک لبخند اکتفا‌ کردم بنظرم متوجه شد که حوصله ندارم البته تقصیر خودم نیست این مدت دلم خیلی برای بابا تنگ شده و انگار حواسش بهم نیست.. هیجانش کمتر شد _ غذا حاضره منتظریم لبخند میزنم و پشت سرش وارد خونه میشوم...خونه ساکته مثل همیشه البته همیشه اینطوری نبوده از بعد رفتن بابا همچی عوض شد همه چی حتی خونه.... مامان عینک زده و کتاب میخونه محمد تلویزیون نگاه میکنه که با‌ آمدن من سریع بلند میشه و آغوش گرمش رو برویم باز میکنه ... چقدر به این آغوش گرم و امن نیاز داشتم از طرف تنها حامیم محمد! نگران میپرسه _ کجا بودی شیوا ؟ + پیش بابا _ لطفا قبل رفتن یه اطلاعی بده مردیم از نگرانی + دور از جون . چشم ببخشید لبخندی می‌زند. به مامان نگاه‌ میکنم که آروم صفحات کتاب رو با لبخند ورق میزنه. نگاهش رو از کتاب میگیره و به من نگاه‌ میکنه. آرامش در نگاهش موج میزنه نزدیک تر میرم نزدیک تر ... کنارش روی زمین زانو میزنم دقیقا مثل اون روز بابا....از پشت عینک نگاهم میکنه .... _شیوا ، مادر ، میری روان نویس منو برام بیاری ؟ اشک پشت سد چشمانم جمع می‌شود با بغض می‌گویم + چشم مامان بلند میشوم و روان نویس رو از روی اپن برایش می‌آورم همان روان نویس ! روان نویس مخصوص بابا ...تاحالا ندیدم جز این با چیز دیگری بنویسد مامان تاریخ رو ازم میپرسه _۲۱ آذر مامان ، ۲۱ آذر... صفحه ی اول کتاب رو امضا میزد.... ولی برعکس بابا با روان نویس تاریخ رو پای امضا یادداشت میکنه . کتاب رو میبنده و می‌گذاره روی میز کنار دستش با لبخند بلند میشه و میره سمت اتاقش .... کتاب رو برمیدارم و به حیاط میروم . هوا طوفانی است درست مثل آخرین دیدار ....قطرات باران یکی پس از دیگری پخش زمین می‌شوند کنار حوض میشینم همونجایی که با شیدا نشستیم و کتاب خوندیم ... صفحات کتاب رو آرام آرام ورق میزنم .... تصاویر نوشته ها چقدر برایم آشناس! انگار خاطرات پدر است که همه در این کتاب جا گرفته مرا یاد بابا جون میندازه .... به اسم روی جلد دقت میکنم " نمره ی قبولی " آهسته زمزمه میکنم " نمره ی قبولی..." لبخند میزنم... " بابا نمره ی قبولیش رو از خدا گرفته " چشمانم رو میبندم ... نسیم خنکی صورتم رو نوازش میکنه ... انگار بابا همینجاست . درست کنارم نشسته ، با لبخند نگاهم می‌کند و موهایم رو از روی روسری نوازش میکنه صداش تو گوشم میپیچه که میگه " دختر باهوش بابا " " شیوا بابا جون " چشمانم رو باز میکنم . بله حضورش رو حس میکنم . بابا همین‌جاست. درست وسط قلبم ..... 🌷💟پایان جلد اول ...💟🌷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛