رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۴۵ و ۴۶
دقایقی بعد ماشینش رو طرف دیگه خیابون دیدم توقف کرد و شروع کرد به بوق زدن...به سمت ماشین رفتم اون طرف خیابون، و صندلی عقب نشستم ....
بعد سلام دادن اولین چیزی که پرسیدم این بود "کجا میریم؟" و در جواب فقط "پیش محمد" رو شنیدم
تا رسیدن به مکانی نامعلوم هر دو ساکت بودیم....دلگیر بودم از همه ، هم محمد ، هم فاطمه ، هم مامان ، هم حنانه و حتی آقا جواد .....
ماشین توقف کرد ....اما وسط خیابون؟؟؟!!!
_ آقا جواد...
نگذاشت حرفم تموم بشه
+ قهوه ، نسکافه ، کاپوچینو ،
تعجب کردم و خونسرد گفتم
_ چیزی نمیخورم ممنون
_ هوا سرده اگه یه چیز گرم نخورید مریض میشید
_ نسکافه ممنون .
چشمی گفت و از ماشین پیاده شد. شاید ۱۰ دقیقه بعد با یه لیوان نسکافه به سمت ماشین آمد و لیوان رو داد دستم و بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد منم حرفی نزدم و فقط تشکر کردم
تو این بارون رگباری ، این نسکافه همراه با این مداحی میچسبید
...اومدم تنهای تنها
من همون تنها ترینم....
از مداحی خیلی خوشم آمد انگار یه آرامش خاصی داشت...حدود ۲۰ دقیقه ای میشد که هم بارون کمتر شده بود ، هم نسکافه تموم شد و هم مداحی، که محمد زنگ زد
_ جانم داداش
+ شیوا کجاست جواد؟
_ شیوا خانم اینجان ، در حال حاضر صداتم میشنوه
+ ببین شیوا خواهری همونجور که میدونی شغل من خطرناکه و منم به هیچ عنوان نمیخوام ریسک کنم مخصوصا رو تو و فاطمه ، مامان که رفته پیش خاله لیلا میمونه تو و فاطمه که امشب رو باید پیش معصومه خانم و حاج خانم بمونید
هنگ کرده بودم یعنی چی؟ با تعجب و ناراحت گفتم:
_داداش یعنی چی؟ چرا ؟
+ شیوا خوب گوش کن ببین چی میگم ، امکان داره بخاطر موقعیت و حواس پرتی یکی از بچه ها ما تحتنظر باشیم ، از اونجایی که تو تنها کسی هستی که امشب میرفت خونه، از جواد خواستم تو رو ببره خونشون، الان فاطمه هم پیش معصومه خانمه، فهمیدی ؟
منی که تازه دوزاریم افتاد پرسیدم
_پس شما ها چی ؟
+ من و جواد نمیتونیم بیاییم خونه چون نمیتونیم ریسک کنیم ، نگران نباش، باشه ؟
= باشه
+ جواد داداش ، تا خونه شیوا رو به تو سپردم
_ خیالت راحت داداش
+ پس یاعلی
_ علی یارت ...
تلفن رو قطع کرد و تا آخر راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد ...
چشمام رو بسته بودم که سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم.چشمام رو که باز کردم آقا جواد که از آینه جلوی ماشین به من نگاه میکرد زود سرش رو پایین انداخت
و با لحن عجیبی گفت :
_ رسیدیم ، طبقه ۴ واحد ۱۶ ...
همینطور که پیاده میشدم گفتم :
+ خیلی ممنون ..... فقط حواستون رو جمع کنید
شرمنده گفت :
_ ببخشید من منظوری نداشتم
با تعجب رو بهش گفتم :
+ منظورم حواستون رو برای عملیات جمع کنید که بلایی... بلایی سر خودتون و داداشم نیاد
گفتم و زود رفتم سمت در خونه، با تعجب رفتنم رو تماشا میکرد. از حرفی که زدم پشیمون شدم ولی دیگه گفته بودم .
با سرعت ورودی آپارتمان رو دویدم و از پلهها بالا رفتم که شاید ذهنم انقدر درگیر نباشه. دلم گواهی بد میداد.
نفهمیدم چی شد اینو گفتم. عذاب وجدان گرفتم. اینقدر تو فکر بودم و ناراحت، که حواسم به آسانسور نبود و ۴ طبقه رو با پله اومده بودم.
روبروی در واحد ۱۶ ایستادم تا کمی حالم سر جاش بیاد. دستم روی زنگ بود، هنوز نزده بودم که در باز شد...
فاطمه جلو در ظاهر شد اشک تو چشمهاش موج میزد و با دیدن من بغضش ترکید
_ شیوا ..... محمد کجاس .... بگو حالش خوبه .....
و گریه اش شدت گرفت دلم براش سوخت حقم داشت چند روز دیگه عقد رسیمیشون بود
با حالت دلسوزانه گفتم :
+ فاطمه جونم همین الان با محمد حرف زدم سالم سالمه
اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
_ جدی میگی ؟
+ معلومه تازه به آقا جوادم سپردم حواسش به خودش و محمد باشه
تا اینو گفتم خنده اش گرفت فکر کنم بد سوتی دادم که از خجالت لپام گل انداخت بود ولی خوشحال شدم که فاطمه خندید
وارد خونه که شدم با استقبال گرم حاج خانم و معصومه کمی بهتر شدم
با فاطمه وارد اتاق معصومه شدیم که معصومه پرید رو تخت و مرموز پرسید :
_ جواد چی گفت ؟
برگشتم سمتش :
+ چیز خاصی نگفت فقط با محمد حرف زد
_ باشه
و بعد رمزی با فاطمه حرف میزدن...
بیحوصله گوشهای نشستم و گوشیم رو از داخل کیفم دراوردم. پیامک گوشی را باز کردم و رفتم داخل پیام رسان تا پیامها رو ببینم ..
🌷 ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۴۷ و ۴۸
پیام از یه شماره ناشناس بود
📃سلام شیوا محمدم...مجبور شدم گوشیم رو خاموش کنم... و از خط جواد بهت پیام بدم...خط خودم خاموشه چون نتونن ردیابی کنن اگه مشکلی پیش اومد به این خط پیام بده جواد بهم میگه...حواست به خودت و فاطمه باشه زود برمیگردیم فعلا یاعلی...
با خوندن متن جیغ بنفشی کشیدم و قلبم شروع کرد به تند تند زدن
فاطمه با وحشت پرسید :
_ چی شده
رفتم روی تخت و شروع کردم به پریدن بالا و پایین
+ محمد و آقا جواد حالشون خوبه فقط خط محمد خاموشه
معصومه: _پس با چی بهت پیام داده ؟
+ خط آقا جواد گفت مشکلی هم بود به همون خط پیام بدم
معصومه و فاطمه هم خوشحال شدن و صلوات بلندی فرستادن نزدیکهای غروب بود دلم بد هوایی شده بود. کمک حاج خانم سفره غذا رو چیدیم غذا کشک و بادمجون بود.
حاج خانم همینجور که از غذا داخل ظرفها میکشید گفت :
_ جواد عاشق کشک و بادمجونه حیف که الان اینجا نبود که تا ته قابلمه رو تنها تنها بخوره
از طرز صحبتش خندم گرفت و گفتم :
+ واسش یکم کنار بگذارید
_ حتما اینکارو میکنم وگرنه اگه بیاد ببینه نیست بد میشه
با خنده ظرفها رو داخل سفره چیدم و گوشهای نشستم. دلواپس بود میخواستم بدونم الان چیکار میکنن. دنبال یه بهونه که از محمد حالش رو بپرسم.
که فاطمه گفت :
_ شیوا میگم ی پیام بده ببین محمد خوبه ؟
معصومه:_داداش منم هویجه پس ببین به چه امیدی رفته
خنده ام گرفت
+ باشه باشه بگذارید زنده بمونم حال هر دوشون رو میپرسم
غذام رو که خوردم دویدم سمت گوشی و به همون شماره ناشناس پیام دادم
📃 سلام ببخشید وسط ماموریت ، چخبر؟
به ثانیه نکشید که جواب داد
📃علیک السلام ، خواهش میکنم، فعلا که مشکلی نبوده ولی فعلا تحت تعقیبیم شاید شب بتونیم بیاییم خونه
از اینکه حالشون خوب بود خوشحال بودم
📃خب خداروشکر مواظب باشید فعلا مزاحم نمیشم یاعلی
📃 اختیار دارید مراحمید یاعلی
صدای اذان از مسجد بلند شده بود جانماز رو گوشه اتاق رو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن. رکعت آخر نماز از خدا خواستم سالم محمد و آقا جواد رو برگردونه
نماز که تموم شد از اتاق بیرون رفتم که حاج خانم رو مشغول ظرف شستن دیدم زود دستش رو گرفتم و به حال بردم تا بشینه و با عصبانیت ساختگی رو به فاطمه و معصومه گفتم:
_ شما دوتا خجالت نمیکشید گذاشید حاج خانم ظرف بشوره
بعدم بی معطلی رفتم و ادامه ظرفها رو شستم از آب چکون ی هظرف در دار برداشتم و یکم کشک و بادمجون رو داخلش ریختم و گذاشتم یخچال
به حال رفتم و نشستم رو مبل کنار حاج خانم که معصومه بلند شد و رفت آشپزخونه
چند دقیقه بعد با یه ظرف کشک و بادمجون آمد و کنار فاطمه نشست و شروع کردن به خوردن که حاج خانم گفت :
_ ای وای برای جواد جدا نکردم
+ حاج خانم نگران نباش من جدا کردم
نفس آسوده ای کشید :
_ دستت درد نکنه دخترم اگه تو به فکر جواد نباشی این معصومهام نیست
و بعد شروع کردن به خندیدن...
شب سختی بود شاید برای من. گوشیم رو برای نماز زنگ گذاشتم و گوشه ی اتاق جایم رو پهن کردم و به دقیقه نکشید غرق خواب شیرینم شدم....
با صدای کلید از خواب بیدار شدم ترسیده بودم بخاطر همین زود چادرم رو سر کردم و تو آشپز خونه قایم شدم دنبال وسیله دفاعی گشتم یه چاقو...نه.. نه.. یه ماهیتابه شاید بهتر باشه معمولا تو فیلمهام دزد رو با ماهیتابه میگیرن
زود ماهیتابه کوچک مشکی رنگ رو برداشتم و پشت در قایم شدم در با یه حرکت آراسته باز شد....
دو تا مرد آروم آروم وارد خونه شدن و ریز ریز میخندیدن ماهیتابه رو بالا بردم و با تمام قدرتم سعی کردم بزنم تو سر یکیشون ولی ضربهی دست اون شخص مانع شد و ماهیتابه کمی اونطرف تر روی زمین افتاد و صدای ترسناکی ایجاد شد....
از حرکات اون شخص معلوم بود رزمی کاره یکمی ترسیدم عقب تر رفتم که چراغ روشن شد معصومه با چشمای خوابآلود و کمی ترسیده جلوی در آشپزخونه ظاهر شد ...
همینطور که به معصومه زل زده بودم...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
همینطور که به معصومه زل زده بودم بلند داد زد "جواد" با صدای معصومه برگشتم محمد و آقا جواد بودننننننن با معصومه به سمتشان دویدیم خیلی از دیدنشون خوشحال بودم.
مثل همیشه غرق در افکارم بودم که آقا جواد گفت :
_شما علاقه ی خواستی به زدن من دارید ؟
تعجب کردم متوجه حرفش نشدم که گفت:
_آخه اون روز با شلنگ خیسم کردید الانم با ماهیتابه نزدیک بود منو بزنید
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم :
_ آخه فکر کردم دزدید
محمد با خنده گفت
_ عادی میشه برات از بس فیلم دیده فکر میکنه هر کی تو تاریکی میاد دزده اومده شاهزاده رو با خودش ببره
اینو گفت و هر دو خندیدن با عصبانیت قاشق پلاستیکی رو سمت محمد پرت کردم که گفت :
_ دیدی؟
بعدم سر به زیر رو به معصومه گفت :
_ احیانا نمیدونید فاطمه کجاست
معصومه لبخندش رو عمیق کرد و گفت :
_تو اتاق منه
محمد هم به دقیقه نکشیده رفت سمت اتاق و معصومه و آقا جواد ریز ریز میخندیدن. خواستم ادای غیرتی ها رو در بیارم که گفتم :
_ چیه به داداش من میخندین .....
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۴۹ و ۵۰
که نگاه معصومه برگشت سمت من و خندشون بیشتر شد...خجالت کشیدم کاش اینکارو نمیکردم حیف من که رو محمد غیرتی شم
از خجالت نمیتونستم تکون بخورم که معصومه آمد سمتم دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت :
_ من اگه به داداش تو بخندم که اول همین آقا جوادتون دوم فاطمه جونت زندهام نمیگذارن .
خندهام گرفت ولی خودم رو کنترل کردم .
با معصومه داشتیم میرفتیم سمت اتاق حاج خانم که آقا جواد گفت :
_ معصومه چیزی نداریم واسه خوردن ؟
معصومه برگشت سمتش
+ چرا شیوا یکم کشک و بادمجون برات گذاشته یخچال بردار بخور سر و صدا هم نکن من خوابم میاد
اینو گفت و دست من رو گرفت کشوند سمت خودش...نماز صبح رو خوندیم و تو اتاق حاج خانم خوابیدیم .
تقریبا ساعت ۱۰ بود که معصومه به زور بیدارم کرد
_ پاشو مزاحم برو خونتون
+ ایییی. حیف بابای من که میگفت مهمون حبیب خداست . بزار بخوابم.
دیگه چیزی نگفت و من دوباره به خواب عمیق فرو رفتم. نمیدونم چقدر گذشت که با ضربه ی حرفه ای بیدارم کرد
_ چته معصومه عههه
+ پاشو میگم نمازت قضا میشه ها
_ مگه ساعت چنده ؟
+ ۶ و نیم
عین برق گرفته ها بلند شدم و سریع رفتم جلو آیینه موهام رو شونه کردم و بافتم و روسریم رو درست سر کردم زود رفتم تا وضو بگیرم ....
نماز رو به موقع خوندم .....
چادر سفید رو از سرم برنداشتم و رفتم تو آشپز خونه پیش حاج خانم
_ به به چه بویی راه انداختین مامان
+ سلام دخترم . کاری نمیکنم که یه غذای ساده درست میکنم
لبخندی زدم و رفتم بالاسر قابلمه آش رشته...
+ جواد اش رشته خیلی دوس داره
همینطور که چشمم رو بسته بودم و از بوی خوش آش لذت میبردم گفتم :
_ پس کشک و بادمجون چی
+ همه چی میخوره از بس که شکموعه
خنده ام گرفت چشمام رو باز کردم گفتم :
_ یه آشی براش بپزید. یه زن بگیرِ بلد نباشه آشپزی کنه تا قدر شمارو هم بدونه
حاج خانم خندید.
و یه صدای آشنا گفت :
× دست شما دردنکنه حاج خانم انقدر مزاحم شدم میخوای واسم زن بگیری
با ترس برگشتم ....
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت20 مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت21
با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود.
ــ سلام
ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟
ــ چه عجب یادت افتاد یه زنگی بزنی رفیق شفیق.
ــوای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟
ــ آره، تو راهم.
ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا.
ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم.
ــ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده.
بعداز خداحافظی، فکر آرش واین که بارهاسراغم راازسوگندگرفته است تپش قلبم رازیادکرد.
(یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که آنقدربی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبتت خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.)
با استاد با هم رسیدیم، شانس آوردم که بعدش نرسیدم.
رفتم طرف صندلی ام وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم، دودو زدنشان در لحظه به استرس انداختم، چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم، به خودم نهیب زدم.
(یادت باشه چرا روزه ایی راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم.
از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود.
بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم.
در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند تا میزو صندلی چیده بودند.
سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت –توبشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم.
ــ اولا که من چایی خور نیستم.
دوما روزه ام.
ــ عه، قبول باشه، پس یدونه می گیرم.
او چاییش را می خورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیاد باهم، هم کلام می شویم وازاین که اینقدرتحویلم می گیرد حس خوبی دارم. مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته.
سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کردو گفت:
–نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش.
ابروهام روبالا دادم وگفتم:
–شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه.
سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت:
–سوگند تنها تنها؟
سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید ورو به سارا گفت:
–می خوری برات بگیرم؟
ــ پس راحیل چی؟
ــ روزس؟
ــ ای بابا توام که همش روزه ایی ها چه خبره؟
لبخندی زدم و گفتم:
–تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست.
ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟
خندیدم و گفتم:
–عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم:
–یه لذت محوی داره.
دستهایش رابالا برد و رو به آسمان گفت:
–خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن، حداقل بفهمیم اینا چی می گن.
سه تایی زدیم زیر خنده.
درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهارنشسته بودند سر میز روبه رویی ما، و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند.
مجبور شدم بلند شوم.
سارا با تعجب گفت کجا؟
– می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا.
هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم.
–خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم.
چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید.
نگاهش را سر دادروی زمین و گفت:
–اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه...
حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم:
–نه من کار دارم باید برم.
ــ خب پس، لطفا فردا بریم.
ــ گفتم نه لطفا اصرار نکنید.
ــ با تعجب نگاهم کردو گفت:
–چرا؟
ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست.
اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید.
چینی به پیشانیش انداخت و گفت:
–خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد:
–برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟
یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟
–خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ...
توی حرفم پرید و گفت:
–خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟
ــ هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود.
چشم هایم راپایین انداختم و گفتم:
–خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه.
در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به...
دوباره حرفم را قطع کرد.
–پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم.
سرخ شدم، (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده بود.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت21 با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت22
ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–اونوقت نظرت؟
سرم راپایین انداختم.
–چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم.
ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو.
ــ سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شدم.
سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمیم بود، ولی بازم روم نمیشد بهش همه چی رو بگم.
بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادار شدم هراسون نگاهش کنم و بگم:
–چی شد؟
چشمهاش اندازه گردو شده بود و داشت نگاهم می کرد، وقتی ترس من رو دید گفت:
–راحیل!نگو که...
من فقط سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
با گفتن خدای من سرش رو بین دستاش جا داد و من چقدر یه لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی.
سوگند سرش رو بلند کردووقتی حال بدمن رودید، یهورنگ عوض کرد.
–البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کرد. بعد قیافه اش روجمع کردوادامه داد:
–یه وقتایی استثناهم پیش میاد، امیدوارم آرش از اون دسته باشه.
می دونستم به خاطر من این حرف ها رو می زنه، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت.
نگاهی بهش انداختم.
– نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟
آهی کشید.
– خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همه ی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هام باز شدو خیلی چیزهارو دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشون.
همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهاش بیسترخجالت کشیدم، "یه لحظه می خواستم زمین دهن بازکنه، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد."
ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم.
راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم.
یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست.
با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه.
امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره.
تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد.
آهی کشیدوگفت:
–خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد.
ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه.
ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ایی کردو گفت:
–خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم..
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت22 ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم. ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت 23
بعداز آخرین کلاس باید پیش ریخانه می رفتم. برنامه ی هر روزم بعد از دانشگاهم بود. بعضی روزهاکلاسهایم زودترتمام میشدومن بیشترازنصف روزباریحانه بودم.
در آپارتمان را زدم زهرا خانم دررا باز کردو گفت:
–به به سلام راحیل جان.
ــ سلام زهراخانم خوبید؟ ریحانه چطوره؟بهتر شده؟
همانطور که از جلو در به طرف رخت چرکها که در آشپزخانه بود می رفت با صدای پایینی گفت:
ــ بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلا خوابیده.
سبدرخت هاروبغل گرفت و به طرف در خروجی رفت.
–دیگه من برم، الان آقامون میاد.
اشاره کردم به سبد دستش.
–لباسشویی که اینجا هست.
ــ اینجوری راحت ترم بالا می شورم خشک می کنم و اتو می کنم میارم.
ــ دستتون درد نکنه.
ــ راستی غذارو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده.
ــ چشم.
لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم.
غذا لوبیا پلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی با یک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم.
چادرم را در یک دستم جمع کردم وبادست دیگرم سینی راگرفتم.
چند تقه به در اتاق زدم.
ــ بفرمایید.
ــ سلام.
به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد.
از این که به خاطر من از جایش بلند شد با خجالت گفتم:
–شرمنده نکنید بفرمایید.
آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می کرد برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم.
سینی رو روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه ایی خیلی بزرگ که میز کارش بودویهگک کامپیوتر رویش باکلی چیزهای مختلف، مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می کرد.
شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می داد. چندصندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود.
یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بود و پر بوداز کتاب های بسیار ارزشمند.
پنجره اتاق هم با یک تور حریرسفیدساده تزیین شده بود.
نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت:
–صبر کنید برای شما هم غذا بکشم با هم غذا بخوریم.
ــ از این حرفش تعجب کردم.
تا حالا بااوسریک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می خوردم.
ــ نه من نمی خورم.
ــ چرا مگه ناهار خوردید؟
کمی این پاو آن پا کردم و گفتم:
نه
ــ اگه با من سختتونه پس...
ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:
نه...برای این که فکر دیگه ایی نکند گفتم:
– آخه من روزه ام.
ــ دوباره لبخندی زدو گفت:
–قبول باشه
اینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه...
ــ نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه و زود از اتاق بیرون آمدم.
سرکی توی اتاق کشیدم.ریحانه هنوز خواب بود، آشپزخانه نامرتب بود، احتمالا زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند.
شروع به تمیز کردن کردم.
بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کانترآشپزخانه. به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم.
در اتاق باز بود، درحال وارد شدن گفتم: –امدم سینی غذارو ببرم.سرش پایین بودو خطاطی می کرد.
ــ دستتون درد نکنه، خودم می خواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید.
ــ زحمتی نیست.
خم شدم سینی را بردارم چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود.
چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود.
دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت
یک موی ندانست ولی موی شکافـت
اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت
آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت
مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی.
با صدایش به خودم امدم،
– می دونید شعرش از کیه؟
ــ با دست پاچگی گفتم:
–نه
ــ ازابو علی سیناست.
با تعجب گفتم:
–مگه شاعرم بوده.
ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سرودن.
باحسرت گفتم:
–واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی تموم میشه.
ــ حالا شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ایی به کمال نرسیدم.
یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده.
نچ نچی کردم و گفتم:
–آدم میمونه تو کار این بزرگان.یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس...
با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم و گفتم:
– با اجازه من برم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت 23 بعداز آخرین کلاس باید پیش ریخانه می رفتم. برنام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت 24
ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد، یعنی بغلم کن.
محکم بغلش کردم. از این که حالش خوب شده بود خیلی خوشحال شدم، واقعا بچه که مریض می شود خیلی آزار دهنده وبهانه گیر می شود.
اسباب بازیهاش را آوردم و کلی با هم بازی کردیم.
بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم.
چندتا از اسباب بازی هایش را داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستنش کردم. کمکم خوشش امدو آرام گرفت.
همیشه همین طور بود اولش استرس دارد ولی کمکم که بازی سرگرمش می کنم خوشش می آید.
بعد از حمام، لباس هایش را پوشاندم و کمی سوپ به خوردش دادم.
یادم افتاد ساعت داروهایش است. به سختی آنها را هم خورد وبعد شروع کرد به ریخت و پاش کردن.
بعد از این که ریخت و پاش هایش را جمع کردم، دیدم به طرف اتاق پدرش رفت.
من هم سراغ کتاب هاو جزوه های دانشگاهیم رفتم تا کمی درس بخوانم. بعداز نیم ساعت پدرش صدایم کرد.
–ریحانه توی اتاق تنهاست من میرم بیرون خیلی زود برمی گردم.
آقای معصومی کمکم باعصا می توانست راه برود.
ولی معمولا از خانه بیرون نمی رفت.
با تعجب گفتم:
اگه خریدی یا کاری دارید به من بگید تا براتون انجام بدم.
لبخندی زدوگفت:
یه کار کوچیکه، زود میام.بالاخره باید کمکم عادت کنم. نگران نباشیدخوبم. فقط پای چپم کمی اذیت می کنه.
بعد از رفتنش، داخل اتاق آقای معصومی که شدم دیدم ریحانه چندتا کتاب رااز قفسه درآورده اگر دیر می رسیدم، فاتحه ی کتاب ها رو خوانده بود.
بعد از جمع و جور کردن اتاق،شیشه شیر ریحانه را دستش دادم و روی تختش خواباندمش.
طولی نکشید که خوابش برد، من هم که خیلی خسته بودم در را بستم چادرم راکنارم گذاشتم و دراز کشیدم.
نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای اذان از خواب بیدار شدم.
باید نماز می خواندم وبه خانه می رفتم. چند تقه به در خوردو صدای آقای معصومی آمد.
راحیل خانم تشریف بیارید افطار کنید.
چادرم را سرم انداختم و در رو باز کردم، ولی نبود.
سرم را که چرخاندم چشمم بر روی میز ناهار خوری که کنار آشپز خانه قرار داشت ثابت ماند.
روی میز، افطار شاهانه ایی چیده شده بود. نان تازه، سبزی، خرما، زولبیا، شله زرد،عسل، مربا، کره...
شله زرد راچه کسی درست کرده بود؟
با امدن آقای معصومی از سرویس بهداشتی با آستین بالا، فهمیدم وضو گرفته.
وقتی تعجب من را دید گفت:
می دونم امروز ریحانه خیلی خستتون کرده، رنگتون یه کم پریده، می خواهید اول افطار کنید بعد نماز بخونید.
بی توجه به حرفش وبا اشاره به میز گفتم:
کار شماست؟
با اشاره سر تایید کرد.
خواستم تو ثواب روزتون شریک باشم.
ممنون، خیلی خودتون رو زحمت انداختید.شعله زرد رو از کجا...
حرفم را قطع کرد.
وقتی گفتید روزه ایید، به خواهرم پیام دادم که اگه می تونه یه کوچولو درست کنه.
وای خیلی شرمنده ام کردید، دستتون درد نکنه.
این چه حرفیه در برابر محبت های شما که چیزی نیست.
با گفتن من وظیفم بوده رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. کمی ضعف داشتم ولی دوست داشتم بعد از نماز افطار کنم.
وقتی سر میز نشستم به این فکر کردم کاش خودش هم بود.
خجالت می کشیدم بگویم خودش هم بیاید. اصلا اگر می آمد معذب می شدم.
با صدایش از افکارم بیرون امدم.
افطارتونو باآب جوش باز می کنید یا چایی؟
شما زحمت نکشید خودم می ریزم.
بی توجه به حرفم فنجون را جلوی شیر سماور گرفت.
فکر کنم چای خور نبودید درسته؟
بله.به خاطر ضررش نمی خورم.
فنجان راکناردستم گذاشت.
دوست ندارید بخورید یا به خاطر سفارش های مادرتون؟
خب قبلا می خوردم.ولی از وقتی مادرم از ضرر هاش گفته دیگه سعی می کنم نخورم.
البته گاهی که مهمونی میریم اگه داخلش هل و دارچین یا گلاب ریخته باشن می خورم. چون اینا طبع سرد چایی رو معتدل می کنند.
ابروهایش را بالا داد و همانطور که می نشست روی صندلی گفت:
چه همتی!
وقتی ادم اگاهی داشته باشه دیگه زیاد سخت نیست.
همانطور که برای خودش و من شله زرد می کشید گفت:ولی از نظر من موضوع آگاهی نیست، راحت طلبیه.
بیشتر آدم ها اگاهی دارند ولی همت و اراده ندارند برای ترکش.
مثلا یکی می دونه یه تکلیفی به گردنش هست بایدانجام بده، ولی به خاطره تنبلی انجام نمیده.
ــ بله درست می گید.خب ریشه ی این راحت طلبی کجاست؟
بیشتر بر می گرده به تربیت و خانواده، اکتسابیه دیگه..
بعد از خوردن چند جرعه آب جوش، کمی شله زرد خوردم، چقدر خوشمزه بود.
واقعا دست پخت زهرا خانم عالیه.
لبخند زد. خدارو شکر که خوشتون امد.
بعد از خوردن افطار، شروع به جمع کردن میزبودم که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد. تازگی ها یاد گرفته بود خودش از تختش پایین می آمد.
بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه ی کوچک با عسل در دهانش گذاشتم.
بعد از تموم شدن کارم گفتم:
–من دیگه باید برم.بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی زحمت افتادید.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛