رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت 24 ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد، یعنی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت25
آرش🙍🏻♂
با اعصاب خرد بعداز دانشگاه به طرف شرکت رفتم.
اصلا حوصله ی کار نداشتم ولی باید انجام می دادم، دونه دونه به سازنده های ساختمانهای در حال گود برداری زنگ می زدم و سفارش می گرفتم.خوشبختانه چند تا از آنهاهنوز میلگرد نخریده بودند برای همین قبول کردند که با شرکت ما قرار داد ببندند. واین خوشحالی زهر برخورد راحیل را کمتر کرد.
گاهی وقت ها برخوردهایش خیلی اذیتم می کند، ولی بعد که فکر می کنم می بینم اگه با هر پسری خیلی راحت حرف می زد و قرار می گذاشت که حرف بزند،
که راحیل نمی شد، آنقدر دست نیافتنی وبکر...
با این فکر لبخندی بر لبم امد و بی هوا دلم برایش تنگ شد، کاش می شد زنگ بزنم وحداقل فقط صدای نفسهایش رابشنوم. گوشی را دستم گرفتم، ولی وقتی یاد برخوردآن روزش افتادم پشیمان شدم.
غرورم اجازه نمی داد.با خودم گفتم حداقل یک پیام که می توانم بدهم مشکلی هم ندارد، بهانه هم دستش نداده ام.
کلی فکر کردم که چه بنویسم.
نوشتم:
–سلام،راحیل خانم،آرشم. فکرتونم.
فرستادم.
گوشی را روی میزگذاشتم وخیره اش شدم و منتظر ماندم.
دیگر باید می رفتم خانه، باز نگاهی به گوشی ام انداختم خبری نبود.
مٲیوسانه گوشی را برداشتم و به طرف خانه راه افتادم.
به سفارش مامان باید برای شام چندتا نان می گرفتم، بعد از خرید نان دوباره نگاهی به گوشی ام انداختم، باخودم فکرمی کردم شاید جواب داده من صدای پیام را نشنیدم.
نان ها راروی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم و گوشی را پرت کردم روی صندلی شاگرد.کلافه بودم که چرا جواب نداده.کاش حداقل فحش می داد و تشر می زد، کاش هر چیزی می گفت ولی بی تفاوت نبود.
پایم را روی گاز گذاشتم و راه افتادم، دستم رفت روی پخش تا روشنش کنم ولی پشیمان شدم چون ممکن بود پیام بده و من صدایش را نشنوم.
با سرعت رانندگی می کردم که با صدای پیام گوشی ام پایم را روی ترمز گذاشتم و شیرجه زدم به سمت گوشی، ماشین های پشت سرم با بوق های ممتدو کرکننده از کنارم گذشتند و من اصلا توجهی نکردم تمام حواسم به گوشی ام بود.با دیدن جوابی که فرستاده بود لبخندی که به لبم نشسته بود محو شد.
ــ سلام،لطفا پیام ندید.
زود نوشتم. چرا؟
اوهم زود جواب داد:
–چون دلیلی نداره.
ــ همکلاسی که هستیم.
ــ یعنی همه ی همکلاسی های من میتونند به من پیام بدن؟درضمن من ترم دیگه ام باخیلی از آقایون همکلاسی خواهم شد و ترم های قبل هم با خیلی ها هم کلاسی بودم، باید هر کسی از راه رسید چون همکلاسیمه بهم پیام بده؟
پیامی که فرستاده بود را بارها خواندم.
خب درست می گفت، ولی احساساتم اجازه نمی داد حرفش را قبول کنم.
حرفش کمی به من برخورد و جواب دادم:
–ولی من نیت بدی ندارم.
ــ خب ممکنه هر کسی این حرف رو بزنه، و واقعیت هم داشته باشه.ولی کار اشتباه، اشتباهه دیگه.
ــ ولی من نیتم ازدواج.
بعد از فرستادن این پیام، هر چه منتظر شدم جواب نداد.
ماشین را روشن کردم وبه خانه رفتم، یکی از دوست های مادرم هم مهمان ما بود.
با دیدن من دستش را دراز کرد و سلام داد، باهم دست دادیم، آن لحظه به این فکر کردم که از نظر راحیل احتمالا این هم از آن کار اشتباهاست.
یاد حرف آن روزراحیل افتادم، روزی که از دانشگاه تا ایستگاه مترو باهم پیاده رفتیم.
گفت :
–آقا آرش من و شما عقایدمون با هم خیلی فرق داره، منم گفتم:
–عقاید شما برای من محترمه، باتعجب گفت:
– عقاید روی زندگی آدم ها، رفتارشون، پوشش اون ها، حتی غذا خوردنشون و حرف زدنشون تاثیر داره.
واقعا انگار همین طوره.
شیرین خانم دستش را جلو صورتم تکان دادو گفت:
– کجایی پسرم؟
لبخندی زدم و گفتم:
–همینجام.
مامان نان ها را ازدستم گرفت و گفت:
– بشین برات میوه بیارم.
ــ نه مامان میرم اتاقم شما راحت باشید.شام حاضر شد صدام...
شیرین خانم دستم رو گرفت و کشید روی مبل کنار خودش نشوندونذاشت حرفم رو تموم کنم وگفت:
–ما راحتیم، توام مثل پسرمی. نمی خواد بری.بگو ببینم کارو دانشگاه چه خبر؟
کنارش که نشستم. تیشرت وشلوارجذب شیرین خانم ازنظرم گذشت، همین طورحرکاتش و حتی طرز حرف زدنش... وچقدر اعتقادات روی آدم ها تاثیر دارد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت25 آرش🙍🏻♂ با اعصاب خرد بعداز دانشگاه به طرف شرکت ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت26
قبلا طرز حرف زدن آدم ها وطرز لباس پوشیدنشان، به خصوص خانم های اطرافم برایم اهمیتی نداشت، ولی حالا انگاربه ذهنم یه برنامه داده باشم خودش ناخوداگاه کنکاش می کند.
شیرین خانم یک ریز حرف می زد از مسافرت چند روزه اش به ترکیه با دوست هایش، این که جت اسکی سوار شدند و چقدر بهشان خوش گذشته.چقدر آنجا آزادیه و راحت می توانستند هر جور دلشان می خواهد لباس بپوشند.
"حالا خوب است از کارو دانشگاه من پرسید، اصلا مهلت حرف زدن به من نمیدهد."
مامان هم مدام با لبخند سرش را به علامت تایید تکان می داد."ای بابا حداقل یه نظری، یه مخافتی می کردی مامان جان. مثل این که مجبورم خودم وارد عمل بشوم."
پوفی کردم و از جایم بلند شدم، شیرین خانم با تعجب نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:
–کجا میری؟
ــ میام.
از آب ریز یخچال آب برای خودم آب ریختم و شروع کردم به خوردن.
نگاهش را از من گرفت و رو به مامان گفت:
– من حرف زدم این گلوش خشک شد.راستی،
روشنک جون، دفعه ی بعد توهم با ما بیا، خوش می گذره.
گره ایی به ابروهایم انداختم و گفتم:
–نه شیرین خانم، مامان من اینجور جاها نمیاد.
ــ وا؟؟یعنی چی؟کدوم جور؟
ــ کلا گفتم.
مامان پشت چشمی نازک کردو گفت:
–خوبه حالا، اصلا من پول این جور مسافرت ها رو ندارم.
ــ ولی موضوع اصلا پول نیست.لیوان راروی کانتر آشپزخانه گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم.
وقتی از سالن رد شدم شنیدم که مامان به شیرین می گفت:
–حالا توام نشستی سیر تا پیازو تعریف می کنی، جلو پسر جوون.
لباس هایم را عوض کردم و خواستم گوشی ام را به شارژ بزنم که دیدم از راحیل پیام امده، بی معطلی بازش کردم، نوشته بود:
–هر چیزی آدابی دارد.
لبهایم کش امد، پس بدش هم نیامده، ولی با تصور عکس العمل خانواده ام لبخندم محو شد.
همین شیرین خانم اگه راحیل را ببیند فکر کنم کلا دوستیش را با مامان کات کند.
مادر خودم هم هر وقت حرف از همسر آینده ی من میشد می گفت:
–دلم می خواد عروسم تحصیلات عالیه داشته باشه ویه شغل خوب. اصلا بقیه ی مسائل برایش مهم نبود. البته زیباییم برایش مهم بود که خداروشکرراحیل زیادیم این گزینه را دارد. تحصیلات هم که مشغولش است.
اوه اوه، مژگان رابگو، چه حالی می شود یه جاری این مدلی پیدا کند.
با صدای مامان از افکارم بیرون امدم.
برای شام صدایم میزد.
گوشی ام را برداشتم و برای راحیل پیام فرستادم:
– خب اگر اجازه بدید حداقل یک جلسه دیگر با هم صحبت کنیم و قرارو خواستگاری رو بزاریم.
وقتی داشتم تایپ می کردم قلبم خودش را محکم به دیواره ی قفسه ی سینه ام می کوبید، خیلی هیجان داشتم.
منتظرنشستم. نمی توانستم چشم از این دستگاه ارتباطی کوچک بردارم، که حالا دیگر حکم زندگی را برایم پیدا کرده بود.
اصلا حالا این موضوع راچطور با مامان مطرح کنم. صدای مامان دوباره بلند شد.
سر میز نشستم و گوشی را هم کنار بشقابم گذاشتم. شیرین خانم نگاه معنی داری به گوشی ام انداخت و گفت:
–سرت شلوغه ها انگار.
همانطور که اخم داشتم گفتم:
–نه بابا خواستم مزاحم شما نباشم که راحت باشید.
ابروهایش رابالا داد وگفت:
–حالا چی شده امروز گیر دادی که ما راحت باشیم.
خیلی خب بابا مامانت رو با خودمون جایی نمی بریم اخمات رو باز کن.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
–مامان من اختیارش دست خودشه، ولی خب، به نظر بچه هاش هم احترام میزاره.
نچ نچی کردو رو به مامانم گفت:
–سیاست رو می بینی، دست چرچیل رو از پشت بسته.
مامانم خنده ی بلندی کردو گفت:
–به باباش رفته اونم با پنبه سر می برید.
"الان این تعریف بودیاله کردن خدابیامرز بابای ما."
شیرین خانم آهی کشیدو گفت:
–مرد جماعت همه سیاست مدارن.
زهر خندی زدم و گفتم:
–با خانم ها باید با سیاست برخورد کرد.
مشتی حواله بازیم کردو گفت:
–منظور؟
"اگه الان راحیل اینجا بود عمرا دیگه جواب سلامم را می داد."
نگاهم را بین شیرین خانم و جای مشتش روی بازویم چرخواندم و گفتم:
–بی منظور.
انگار از نگاهم کمی خجالت کشید و گفت:
تو جای پسرمی اینقدر واسه من قیافه نگیرا.
تو دلم گفتم:
–کاش الان راحیل اینجا بود قشنگ روشنت می کرد.
بعد از رفتن شیرین خانم.
به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم، خیلی خسته بودم ولی انتظار نمی گذاشت بخوابم.
چشمم خشک شد به گوشی ولی خبری از جواب پیامم نبود.
آنقدر این پهلو و آن پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت26 قبلا طرز حرف زدن آدم ها وطرز لباس پوشیدنشان، به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت27
راحیل🧕
وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان بالاقلبم رفت.
"حالا این چه قدر جدی گرفته است."
وای اگر بگویدمی خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم.
خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم.
گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم اونقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم.
این روزها دلم سرگردان بود، اشتهایم به غذا کم شده بودوتنهایی را می طلبیدم وفقط مادرم متوجه ی این بی تابی من شده بود این را از نگاههاش می فهمیدم.
روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم.
اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید:
–خاموش کنم؟
من و اسرا اتاق مشترک داشتیم.
پرسیدم مامان کجاست؟
ــ فکر کنم رفت توی اتاقش.
ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان.
باید با مامان حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد.
چند تقه به در زدم و داخل رفتم.
مامان سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بودو چیزی می نوشت بلند کردو گفت:
–کاری داشتی؟
قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم:
–امدم شب نشینی.
لبخندی زدوگفت:
–بیا بشین دخترم.
دفترش را بست و روی کتابخانه ی گوشه ی اتاقش گذاشت وگفت:
–برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره.
منم به شوخی گفتم:
–زحمت نکشید امدیم خودتون رو ببینیم.
مامان با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. مامان یه تاپ و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا دربافتنی استاد بود.
گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمز بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام رامی گیرم.
همیشه خوش تیپ بود، وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود.
نگاهی به دفتر روی کمد انداختم، اجازه نداشتم بخوانمش، مامان همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش، واسه همین از آن دفتر خوشم نمی آمد.
مامان در این دفتر گاهی چیزایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم.
اتاق مامان بر عکس اتاق من و اسرا، خیلی ساده بود.
پرده لیمویی با گل های سفید از پنجره آویزون کرده بودو فرشی که کل اتاق را می پوشاند.که البته الان قالی شویی بودوکف اتاق موکت بود.
مامان تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد.
می گفت روی زمین راحتم.
چشمم به کتابی که روی کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش"
ورق زدم، نوشته بود:
"ای عشق همه بهانه از تو"
برام جالب شد.
خط پایینش نوشته بود:
"...الهی برایمان گفته اند:
آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد توحاضر است و اگر لحظه ایی ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد."
با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود.
مامان با پیاله ایی پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود امد.
کتاب را بستم و پرسیدم:
–تازه خریدید؟
ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش، الان می خوام دوباره بخونمش.
ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه.
ــ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت27 راحیل🧕 وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت28
–اگه وقت کردم می خونمش.
نگاه پرسش گرانه مادر وادارم کرد که حرف بزنم.
بی مقدمه گفتم:
ــ می گه فردا با هم حرف بزنیم قرار خواستگاری رو بزاریم.
مادر با تعجب گفت:
– می خوای بگی بیاد خواستگاری؟
ــ نمیدونم چی کار کنم، نظر شما چیه؟
ــ خب، با اون چیزایی که تو در موردش گفتی تصمیم گیری سخته. نظر خودت چیه؟
با خجالت گفتم:
–ما خیلی از هم فاصله داریم، تنها وجهه مشترکمون... نتوانستم بگویم دوست داشتن است، سرم را پایین انداختم.مادر به کمکم امد و گفت:
–عشق خیلی چیز خوبیه، قشنگه، ولی وقتی دورش بگذره، اگه باهاش هم فکر نباشی، هم عقیده نباشی، میشه نفرت، اونوقت دیگه اسم عشق و عاشقی بیاد میریزی بهم.
سرم هنوز پایین بود خجالت می کشیدم همانطور زیر لب گفتم:
–ممکنه یکی عوض بشه؟
ــ آره ممکنه به شرطی که خودش بخوادو این چیزها براش دغدغه باشه.
بعد آهی کشیدو ادامه داد:
–ببین دخترم، بزار یه مثال بزنم، مثلا یکی میدونه روزه باید بگیره بهش اعتقاد داره ولی تنبلی میکنه، شاید اون یه روز سرش به سنگ بخوره، ولی یکی که کلا اعتقادی به روزه نداره خیلی احتمالش کمه که تغییر کنه، اگرم تغییر کنه تازه می رسه به مرحله اون آدم تنبله، البته خیلی هم اتفاق افتاده که یکی کلا از این رو به اون رو شده. استثنا هم هست.
یعنی تو می خوای زندگیت رو برمبنای احتمالات بنا کنی؟
یک لحظه از این که بخواهم به آرش جواب منفی بدهم قلبم فشرده شد و بغض گلویم را گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و قورتش دادم.
مامان سرش راپایین انداخت و خودش را با پوست کندن پسته ها و بادام ها مشغول کرد و گفت:
–راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزهارو فکرش روهم نتونی بکنی، ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی شوهرشه.
مگه همیشه نمیگفتی دلت می خواد بچه زیاد داشته باشی همشونم تفریحاتشون مسجد رفتن باشه، مگه نمی گفتی دلت می خواد جوری تربیت بشن که نوکر امام حسین بودن جز آرزوهاشون باشه؟
می گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که منم بکشه بالا، تا درجا نزنم.
می خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد:
–خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می خواد باید بگذری.
یک لحظه چهره ی مهربان آرش از نظرم گذشت، جذابیتش و این که چقدرهمیشه با احتیاط با من حرف میزند و حواسش پیش من است ومن چقدر تو این مدت سعی کردم احساساتم را بروز ندهم.
فکر این که شاید باید فراموشش کنم، بغضم را تبدیل به قطرهی اشکی کرد.
اینبار دیگر نتوانستم پسش بزنم.
مادر چندتا پسته و بادام را که مغز کرده بودرا مقابل صورتم گرفت و گفت:
– بخور، هم زمان اشک من چکید و روی انگشتش افتاد.
غم صورتش راگرفت مغزها را دربشقاب خالی کرد و گفت:
–یعنی اینقدر در گیر شدی؟
از این ضعیف بودنم خسته بودم. از دست دلم شاکی بودم. کاش دادگاهی هم برای شکایت ازدست دل داشتیم. کاش میشدزندانیش کرد. کاش میشدبرای مدت کوتاهی جایی دفنش کرد. اصلاکاش دارویی اختراع میشدکه باخوردنش برای مدتی دلم گیج ومنگ میشدوکسی رانمی شناخت.
مادر برای مدتی سکوت کرد، ولی طولی نکشید که خیلی آرام گفت:
ــ راحیل.
نگاهش کردم.
ــ من فقط بهت میگم کار درست کدومه، تصمیم گیرنده خودتی، زندگی خودته. تو هر انتخابی کنی من حمایتت می کنم.
نزدیکش شدم سرم راروی قلبش گذاشتم و گفتم:
–خیلی برام دعا کن مامان.
یک دستش را دور کمرم حلقه کردو دست دیگرش را لای موهام بردو بوسه ای رویشان نشاند وگفت:
–حتما عزیزم، توکلت به خدا باشه.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت28 –اگه وقت کردم می خونمش. نگاه پرسش گرانه مادر وا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت29
روی تَختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوشیام، نیم خیز شدم و نگاهش کردم.
دختر خاله ام بود.نوشته بود:
– فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده.
من هم نوشتم:
–زودتر بیا به مامان یه کم کمک کن تا من برسم.
ــ مگه چه خبره؟
ــ هیچی خونه تکونیه، بیا اتاق رو شروع کن تا من بیام.
_باشه راحیلی.می خوای بیام دنبالت؟
ــ سعیده جان نمی خواد بیای، از زیر کار در نرو.
ــ بیاو خوبی کن.میام دنبالت بعد با هم تمیز می کنیم دیگه، با تو جهنمم برم حال میده.
ــ باشه پس رسیدی دم خونهی آقای معصومی زنگ بزن بهم، بیام پایین...
–باشه، شب بخیر.
بعد از آخرین کلاس دانشگاه من و سارا به طرف ایستگاه مترو راه افتادیم.
سارا سرش را به اطراف چرخاندو گفت:
–کاش آرش بودو مارو تا ایستگاه می رسوندا.
با تعجب نگاهش کردم.
– مگه همیشه میرسونتت؟
ــ نه، گاهی که تو مسیر می بینه.
حسادت مثل خوره به جانم افتاد. چرا آرش باید سارا را سوارماشینش کند.
با صدای سارا از فکربیرون امدم.
–کجایی بابا، آرش داره صدامون میکنه.
برگشتم، آرش رادیدم. پشت فرمان نشسته بودوبا بوقهای ممتد اشاره می کردکه سوارشویم.
به سارا گفتم:
–تو برو سوار شو، من خودم میرم.
ــ یعنی چی خودم میرم. بیا بریم دیگه تو و آرش که دیگه این حرف ها رو با هم ندارید که...
باشنیدن این حرف، با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
–یعنی چی؟
کمی مِن ومِن، کردو گفت:
–منظورم اینه باهاش راحتی دیگه.
عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم وبدون این که حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت.
صدای حرکت ماشین نیامد، کنجکاو شدم. برای همین به بهانهی این که می خواهم بروم آن سمت خیابان سرم را به طرف ماشین آرش چرخاندم.
آرش در حال حرف زدن با سارا بود. سارا صندلی جلو نشسته بود، واین موضوع عصبی ترم کرد و بغض سریع خودش را باسرعت نور به گلویم چسباند.
پاتند کردم طرف ایستگاه.
نزدیک ایستگاه بودم که صدای آرش را شنیدم.
–خانم رحمانی.
برگشتم دیدم با فاصله از ماشینش ایستاده. سارا هم دلخور نگاهم می کرد. با دیدن سارا دوباره عصبی شدم و بی توجه به آرش برگشتم و از پله های مترو با سرعت پایین رفتم.
به دقیقه نکشید که صدای گوشی ام بلند شد، آرش بود.جواب دادم.
ــ راحیل کجا میری؟ مگه قرار نبود...
دیگر نگذاشتم حرفش را تمام کند، شنیدن اسم کوچکم از دهنش من را سر دو راهی گذاشت، که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یانه، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
–آقا آرش من الان کار دارم انشاالله یه وقت دیگه. گوشی را قطع کردم.
تمام مسیر خانهی آقای معصومی فکرو خیال دست از سرم برنمی داشت، آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم.
با خودم گفتم: این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام باخودم فکر می کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می کردم و عادی تر برخورد می کردم.
دیگر رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم.
شوکه شدم، او اینجا چیکار می کرد؟
🍁به قلملیلافتحیپور🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت29 روی تَختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت 30
نزدیک شدو سلام کرد.
بی تفاوت به سلامش پرسیدم:
– شما اینجا چیکار...
نگذاشت حرفم راتمام کنم.
–چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟
ــ گفتم که کار دارم.
ــ سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی...
ــ اون حق داره، خب راست می گه، من بهش حق میدم.
سرش را پایین انداخت و لحظه ایی سکوت کرد.
منم از فرصت استفاده کردم و براندازش کردم، یک بلوزبافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود.
سرش را بالا آورد و نگاهم را شکار کرد.
یک لحظه دردلم سونامی شد، نگاهش همانطورناگهانی وویران گربود.
ــ بگیدساعت چند کارتون تموم میشه؟ میام دنبالتون حرف بزنیم.
–دختر خالم قراره بیاد دنبالم،
–خب پس کی...
می خواستم زودتر برود برای همین فوری گفتم:
–خودم بهتون پیام میدم، میگم. ایستادنمون اینجا درست نیست.
کمی عصبی اشاره کرد به خانه ی آقای معصومی وگفت:
– با یه مرد غریبه توی خونه بودن درسته؟
از نظر شما و دیگران اشکالی نداره؟
بااخم گفتم:
–من که قبلا دلیل اینجا کاردنم رو براتون توضیح دادم.
صدایم می لرزید انتظار همچین برخوردی رانداشتم، اصلا نباید از اول اجازه می دادم آنقدر بامن راحت باشد.
تا همین جاهم زیادی خودمانی شده بود.
سرم را پایین انداختم و راه افتادم. صدایش را شنیدم.
–منتظر پیامتون هستم.
از دستش دلخور بودم جوابش را ندادم.
تا در بازشد ریحانه پاهایم را بغل کرد وبعد دست هایش را به طرف بالا دراز کرد.
فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش، واقعا زیباو بامزه بود و من خیلی دوسش داشتم.
آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپز خانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ایی به من وریحانه لبخندمی زد.
موهای خرماییش را آب وجاروکرده بودو حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد.
–یه کاری دارم میرم بیرون، چیزی لازمه از بیرون بخرم؟
ریحانه خودش را از بغلم آویزان بغل پدرش کرد. آخرهم موفق شد و پدرش درآغوش کشیدش وشروع به نوازشش کرد. بادیدن این صحنه بغضم گرفت. دلم پدری خواست مثل آقای معصومی حمایت گرو قوی، چهارشانه باسینهی ستبر، که سرم راروی سینه اش بگذارم واز دردهایم برایش بگویم.
آقای معصومی سوالی نگاهم کرد.
بغضم راخوردم وگفتم:
–الان چیزهایی که باید بخرید براتون می نویسم، صبرکنید یه نگاهی به آشپزخونه بندازم. کابینت مخصوص مواد غذایی و یخچال را نگاهی انداختم و لیست را نوشتم و دستش دادم.
بعداز رفتن او لباس عوض کردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق ریحانه، بعدکمی با ریحانه بازی کردم و شیرش را دادم خوردو خوابید.
من هم کمی درس خواندم وبعد بلند شدم تا چیزی برای شام آقای معصومی درست کنم.
در فریزرمقداری گوشت چرخ کرده بود. فکر کردم کباب تابه ایی خوب است. البته معمولا زهراخانم برای برادرش ناهاردرست می کرد، برای شامشان هم می ماند. ولی امروز خبری ازغذا نبود.
در حال پختن غذا بودم که دیدم آقای معصومی یا الله گویان کلید انداخت به در،و با کلی خرید وارد شد.
با خوشحالی وسایل را به سختی روی میز گذاشت.
یک جعبه شیرینی هم بین وسایل بود.
نگاهمان که به هم افتاد اشاره ایی به جعبه شیرینی کردو بی مقدمه گفت:
–حدس بزنید شیرینی چیه؟
نگاهی به جعبه انداختم و لبخند زدم و گفتم:
–شیرینی رفتن منه؟
حالت صورتش غمگین شد و دستی در موهاش کشید. روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری نشست و گفت:
–نگید، بعد چشم به میز دوخت.
–اگه به من بود که هیچ وقت دلم نمی خواست برید.
ولی انصاف نیست که...
حرفش را قطع کردم وگفتم:
–شوخی کردم، بعد در جعبه شیرینی را باز کردم.
–تا من یه دم نوش دم کنم شمام بگیدشیرینی چیه.
سرش را بالا آوردو گفت:
–خدا مادرتون رو خیر بده که این دم نوش رو باب کرد توی خونه ی ما. واقعا عالیه. بعد آهی کشید وگفت فقط بعد از شما کی برامون دم نوش دم کنه.
با تعجب نگاهش کردم. چقدر تغییر کرده بود این آقا."یعنی این همان آقاییه که اصلا حرف نمیزد."
اشاره کردم به شیشه های انواع گیاها که کنار سماور گذاشته بودم و گفتم:
ببینید کاری نداره دقیقا مثل چایی دم میشه فقط چند دقیقه دم کشیدنش طولانیه، هر دفعه هم خواستید دم کنید یکیش رو بریزید.
سرش را به علامت متوجه شدن تکان دادوبه عادت همیشه اش دستش را روی بازویش گذاشت وکمی فشارداد.
بعد از یک سکوت طولانی گفت:
راستش شیرینی ماشینه.
ـمبارکه، پس ماشین خریدید؟ بعد مکثی کردم و گفتم:چطوری می خواهید رانندگی کنید؟
ـدنده اتوماته،دوتا پا نیاز نیست برای رانندگی.
با خوشحالی گفتم:
خدارو شکر.پس راحتید باهاش؟
آره.می خواهید امشب برسونمتون خودتون ببینید.
"حالا امشب همه مهربان شدند و می خواهند مرا برسانند"
امشب که نمیشه، چون دختر خالم میاد دنبالم باهم قرار گذاشتیم.ان شاالله فردا شب.
همان دختر خاله سر به هواتون؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم. حق داشت که چشم دیدن سعیده را نداشته باشد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۵۱ و ۵۲
بله آقا جواد با چهره ای اخم کرده پشت سر من با فاصله تقریبا ۱ متر ایستاده بود ....
هول کردم و سرم رو با شرمندگی پایین انداختم ...
حاج خانم با خنده گفت
_ حالا ما یه چیزی گفتیم تو چه عجلهای داری پسر جان
آقا جواد که فکر کنم یکم خجالت کشید سرش رو پایین تر انداخت و گفت :
_ بگذریم . مادر جان شما یه لطفی بکن امشب یه غذای خوب و مجلسی درست کن. به معصومه سپردم ی کیک ساده بپزه
کمی مکث کرد و گفت
_ بخش اصلی قضیه رو سپردم به شما شیوا خانم
با استرس سرم رو بلند کردم
+ چی ؟
_ میخوام فاطمه خانم و محمد رو سرگرم کنید تا موقعی که معصومه نگفته هم نگذارید بیان خونه .
+ برای چی ؟
با تعجب و شاید کمی کلافگی گفت :
_ فکر کنم فردا عقد رسمی محمده ها ؟ معصومه گفت یه مراسمکوچولو هم ما بگیریم .
با ذوقی که تو رفتارم مشخص بود گفتم :
+ بله با کمال میل
لبخندی زد و گفت :
_رو شما حساب کردم
و بعدش رفت ....
خوشحال حاج خانم رو بغل کردم و رفتم تا به کارهام برسم ...
نگاهی گذرا به ساعت کردم 7:5 دقیقه ی بعد از ظهر وای خدایا نصف روز رفته بود ....
باید یه فکری میکردم .
لباس مناسبی برای بیرون به تن کردم و به سمت اتاق معصومه رفتم محمد خواب بود و فاطمه از پنجره یه بیرون نگاه میکرد ....
_ خانم ها و آقایان زود باشید حواستون رو بدید به من .
فاطمه برگشت سمتم ولی محمد همچنان خواب بود..حرصم رو دراورد با نفرت بالش روی زمین را به سمتش پرت کردم که با استرس بیدار شد
_ تو نمیتونی عادی ما رو بیدار کنی
+ نوچ... چون کار مهمی دارم
فاطمه همینطور که پرده رو کنار میزد گفت
× خب بگو کارت چیه ؟
_ پاشید حاضر شید بریم بیرون این سمت ها هم یه گشتی بزنیم
+ شیوا جون بچت بگذار بخوابم
_ من بچه ندارم پس پاشو حاضر شو دیگه خرس گنده چقدر میخوابی .
این رو گفتم و بدون توجه به حرف هاشون رفتم بیرون تا وضعیت معصومه رو چک کنم . معصومه تو آشپزخونه که نبود تو اتاق حاج خانم هم که نبود میمونه این دری که تا حالا نزدم .
با اضطراب در اتاق آقا جواد رو زدم معصومه کلافه گفت :
_بیا تو
در رو باز کردم و با صحنه ای که دیدم .....
🌷ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۵۳ و ۵۴
از خنده اشکم درامد
معصومهی بیچاره وسط اتاق با یه کیسه آرد ترکیده شبیه به روح ها شده بود و مطمئن بودم آقا جواد با دیدن اتاقش معصومه رو میگذاره سر کوچه ...
از فکر و خیال های خودم هم خنده ام گرفت .
_ بجای خندیدن بیا ی کاری بکن الان جواد پدرم رو در میاره ...
با ته خنده ای تو صدام گفتم
+ وای معصومه شبیه روح ها شدی جون من بریم محمد رو بترسونیم
_ بچه جون تو نمیخوای یکم بزرگ شی آخه مگه بیکارم برم کسی که زن داره رو بترسونم کلی هم فوش بخوره به قبر اون بابای خدا بیامرزم ...
+ ای بابا جنبه نداری خلیه خب بابا نخواستیم ....
نگاهی به سر تا سر اتاق کردم و ادامه دادم
_ حیف این اتاق که اینجوری ...
+ باشه باشه تو هم فقط طرف جواد رو بگیر. تا قبل اینکه برسه بیا یه فکری کن لطفا
ناچار رفتم به کمکش راهی جز جارو برقی نداشتیم و امکان نداشت با این زمان کم بشه یه کیک دیگه درست کرد ....
به معصومه سپردم بره جارو برقی رو بیاره ک خودم سرکی تو مواد کیک کشیدم . یه چیزی کمه، شیر، شیر نداریم .
رفتم تا شیر رو از یخچال بیارم که موقع برگشتن ....آقا جواد رو دیدم که داشت میرفت سمت اتاقش ...
به این فکر کردم قیافه معصومه میتونه چجوری باشه به افکارم خندیدم و دویدم سمت اتاق آقا جواد
از قیافش فهمیدم هم تعجب کرده هم عصبانیه و هم خنده اش گرفته
با تعجب پرسید :
_ اینجا چخبره ؟
معمولی جواب دادم
+ دست گل خواهرتونه الان محمد اینا حاضر میشن باید باهاشون برم سعی کنید کیک رو زود تر حاضر کنید و اینجا هم با یه جارو تمیز میشه ... درضمن به معصومه بگید ۲ تا دیگه تخم مرغ لازم داره این شیر هم ۳ لیوان بریزه آرد هم همینقدری که مونده کافیه شکلات هم که تو یخچال هست ....
شیر رو روی میز کنار در گذاشتم و رفتم ببینم محمد اینا حاضر شدن
محمد و فاطمه هر دوتاشون سر حال شده بودن و پر انرژی منتظر بودن من بیام بریم بیرون .....
هر چی پرسیدن جواب درست و حسابی ندادم و فقط تا ساعت ۱۰ شب تو خیابون ها گردوندمشون تا با هم لباس خوب بخریم و ی چیزی بخوریم و بریم خونه...
کم کم داشتن کلافه میشدم که برام پیام آمد . از همون شماره
📑 سلام . بیایید
زود تایپ کردم ...
📑 سلام . چشم
و رو به محمد گفتم
_ من خستم بریم خونه
+ نه حالا یکم دیگه بمونیم
_ نه به اون موقع که باید به زور میاوردمت نه به حالا بریم دیگه داداش فردا عقدتونه نمیتونی تا لنگ ظهر بخوابی که
این رو که گفتم سریع تر از خودم به سمت ماشین پارک شده رفت .....
🌷ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۵۵ و ۵۶
استارت و زد و حرکت کردیم به سمت خونه ی معصومه اینا ...مدتی تو ماشین بودیم و همه ساکت بودن....
تا تلفنم زنگ خورد با عجله به شماره نگاه کردم همونی که آقا جواد باهاش بهم پیام میداد با صدای لرزون جواب دادم
_ الو ....
صدای معصومه بود که خیالم راحت شد
+ کجایید پس
_ اره
+ میگم کجایید میگی اره ؟ دختر جون تو یه تختت کمه
_ خب به جای مسخره کردن من، یکم فکر کن آمدیم
+ باشه منتظریم ...
تلفن رو قطع کردم و سعی کردم محمد رو بپیچونم که نفهمه قضیه چیه ....
بالاخره رسیدیم چراغ ها خاموش بود. خوشبختانه کلید دست محمد بود بخاطر همین لازم نبود زنگ بزنیم محمد کلید انداخت و در پارکینگ را باز کرد....
واحد ۱۶ در زدیم و حاج خانم در رو باز کرد
خونه تاریک بود محمد و فاطمه پشت سر من میامدن سمت حال که یه دفعه چراغ روشن شد و معصومه چند تا بادکنک رو ترکوند ...
فاطمه و محمد تو شوک بودن ولی با دیدن کیک به خودشون آمدن و خندیدن و از آقا جواد و معصومه تشکر کردن ...
حرصم دراومد رو به محمد گفتم
_ منم کلی چرخوندمتون ها پس من چی
محمد خندید و گفت
+ اون که وظیفه ات بود ولی ممنون
پشت چشمی نازک کردم و مثلا بامحمد قهر کردم ....
دور هم با خوشحالی شام خوردیم و با مسخره بازی های محمد و آقا جواد اون شب هم صبح شد ....
ساعت ۹ صبح بود که فاطمه رو بردیم آرایشگاه ....یه آرایش خیلی سبک کرد که بهش میومد ...چادر سفید خوشگلش که هدیه ی مامان بود رو هم سر کرد عین فرشته ها شده بود
_ چه خوشگل شدی تو
+ زن داداش فقط تو فاطمه
با لبخند و خنده گفت
× ان شالله قسمت شما دوتا ترشیده
معصومه پست چشمی نازک کرد و گفت
_ فعلا که پاشنه ی در رو شکستن تا ببینیم چی میشه
و سه تایی خندیدیم.
روز خوبی بود خوشحال بودم هم واسه محمد و هم واسه فاطمه ....
بالاخره کارمون تموم شد زنگ زدیم محمد بیاد ....فاطمه که سوار ماشین محمد شد و من و معصومه با آقا جواد آمدیم سمت محضر .....
فاطمه رو صندلی مخصوص نشست و محمد هم کنارش. عاقد شروع به خوندن خطبه عقد کرد .....
و در آخر ...
_سرکار خانم دوشیزه فاطمه معتمدی آیا وکلیم شما رو با مهریهی مشخص به عقد دائم با آقا ی محمد هاشمی در بیاورم؟
معصومه گفت :
_عروس داره قرآن میخونه....
عاقد دوباره پرسید ؟ برای بار دوم آیا وکلیم ؟
مامان گفت :
_عروسم داره دعا میکنه
عاقد دوباره پرسید :
_برای بار سوم و آخرین بار آیا وکیلم ؟
فاطمه کمی مکث کرد و گفت :
🌷ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۵۷ و ۵۸
+با اجازه امام زمانم و البته پدر و مادرم بله
صلوات ها یکی پس از دیگری شنیده میشد...
حس خوبی بود ...
از اونجایی که مراسم کوچیکی میگرفتیم همگی رو دعوت کردیم خونهی خودمون محمد و فاطمه هم سوار ماشین شدن تا بیان ....
صندلی عقب نشستم معصومه جلو نشست پیش آقا جواد ...
به مداحی ....
رفیقم از حرم زنگ زده
میگه الان جلو گنبده
گفتم بگه که حالم بده
بگه دلم شکسته ....
گوش میکردم
و آروم تو دلم همراهش میخوندم که معصومه ضبط رو خاموش کرد و گفت
_ خجالت نمیکشی عروسی دوستتم مداحی گوش میدی آخه عروسی خودتم از اینا بگذاری عروس فرار میکنه
+ نه دیگه سر اون رحم میکنم بهش
و با معصومه خندیدن منم با خنده اون ها ته دلم بی صدا خندیدم...بالاخره رسیدیم به خونه ی خودمون
تا حالا اینجوری شلوغ نبوده البته بجز روز شهادت بابا....
معصومه دست منو کشید و دنبال خودش برد تو اتاقم و مرموز گفت
_ بگو دیشب داداش رو جادو کردی که دعوام نکرد
+ چی ؟
_ دمت گرم شیوا تو جادوگری حتی بابای خدا بیامرزمم حریفش نمیشد تو یه چیز دیگهای
به یاد قدیم ژست قهرمانانه ای گرفتم و گفتم
+ چاکریم اخوی
هر دو خندیدیم معصومه میخواست یه چیز دیگه بگه که مامان صدامون کرد
× دخترا بیایین دیگه کجایید پس
دستی رو شونم گذاشت و گفت
_ بریم تا دیرمون نشده ....
مراسم قشنگی بود و به همه خوش گذشت جای بابا خالی بود ...تقریبا ساعت 5 عصر بود که حاضر شدم تا برم سر مزار بابا
معصومه جلوم سبز شد
_ کجا خواهر داماد ؟
+ میرم پیش بابام از دوست خل و چل عروسش بگم
_ وایسا الان خل و چل رو نشونت بدم
و با جارویی که گوشه ی حیاط بود دنبالم دوید
+ ای معصومه زشته تروخدا یکی میبینه
_خب به یه شرط
+ چیه باز ؟
_ منم باهات میام مواظب باشم حرفی نزنی...
+ باشه ولی از الان بگم من با بابام خلوت میکنم
_ خب بابا تو هم برم به جواد بگم بیاد ....
سوار ماشین شدیم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم .....ساکت بودم و شاید بخاطر همین معصومه فکر کرد غمگینم :
_ چیه چرا کشتی هات غرق شده نترس یه شوهرم گیر تو میاد
با خنده گفتم :
+ فعلا زدن پاشنه درو شکوندن راشون نمیدن تو
معصومه بلند بلند خندید و برگشت سمت پنجره ....یکم مونده بود برسیم که ماشین ایستاد آقا جواد مثل سری قبل رفت و با یه شیشه گلاب و یه دست گل برگشت تو ماشین ...
گل رو گرفت سمتم و گفت
_ این برای شماست ... یعنی پدر شماست ..
گرفتم و تشکر کردم...تا آخر مسیر با دست انداختن های معصومه ریز ریز میخندیدم ...
رسیدیم ، پیاده شدم و با چشم دنبال مزار بابا گشتم
_اینهاش اینجاست....
سنگ قبر رو شستم و گل ها رو گذاشتم روش ....به معصومه نگاه کردم که با خوش حالی به اطرافش نگاه میکرد نمیدونستم چجوری بهش بگم که آقا جواد دستش رو گرفت و گفت فاتحه بخون بریم اون سمت هم ببینم
به زور دست معصومه و گرفت و کشید سمت بقیه شهدا و برگشت رو به من با سر ازش تشکر کردم و نشستم کنار بابا
" سلام بابایی چطوری ؟ یه چند وقت بود نیومدم ببخشید درگیر مراسم عقد محمد بودم . امروز عقد رسمیشون بود خیلی جای تو خالی بود بابا جونم کاش عروسی محمد رو از نزدیک میدیدی ....."
تقریبا خورشید داشت غروب میکرد که آقا جواد و معصومه آمدن سمتم ....
🌷ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۵۹ و ۶۰
با هر جون کندنی بود از سر مزار بلند شدم و با آرامشی که از صحبت با بابا بدست آورده بودم راهی خونه شدیم... تو طول مسیر یک کلام هم نگفتم همش تو فکر بودم.....
رسیدیم جلوی در از معصومه و آقا جواد تشکر کردم و مثل هميشه زنگ زدم در باز شد .
خونه خلوت شده بود دیگه صدای بازی بچهها و حرف زدن مهمون ها نمیومد ساکت ساکت ....
در حیاط باز شد و فاطمه دوید سمتم و من رو در آغوش گرفت
_ کجا رفتی یهو انقدر مراسم بد بود ؟
از بغلش جدا شدم . لبخند بی جونی زدم و گفتم
+ این چه حرفیه زن داداش رفتم سر مزار بابا
_ تنهایی ؟!
+ نه آقا جواد و معصومه همبودن
_ پس جمعتون جمع بوده هاااا
حرفی نزدم و به یک لبخند اکتفا کردم بنظرم متوجه شد که حوصله ندارم البته تقصیر خودم نیست این مدت دلم خیلی برای بابا تنگ شده و انگار حواسش بهم نیست.. هیجانش کمتر شد
_ غذا حاضره منتظریم
لبخند میزنم و پشت سرش وارد خونه میشوم...خونه ساکته مثل همیشه البته همیشه اینطوری نبوده از بعد رفتن بابا همچی عوض شد همه چی حتی خونه....
مامان عینک زده و کتاب میخونه
محمد تلویزیون نگاه میکنه که با آمدن من سریع بلند میشه و آغوش گرمش رو برویم باز میکنه ...
چقدر به این آغوش گرم و امن نیاز داشتم از طرف تنها حامیم محمد!
نگران میپرسه
_ کجا بودی شیوا ؟
+ پیش بابا
_ لطفا قبل رفتن یه اطلاعی بده مردیم از نگرانی
+ دور از جون . چشم ببخشید
لبخندی میزند.
به مامان نگاه میکنم که آروم صفحات کتاب رو با لبخند ورق میزنه. نگاهش رو از کتاب میگیره و به من نگاه میکنه. آرامش در نگاهش موج میزنه نزدیک تر میرم نزدیک تر ...
کنارش روی زمین زانو میزنم دقیقا مثل اون روز بابا....از پشت عینک نگاهم میکنه ....
_شیوا ، مادر ، میری روان نویس منو برام بیاری ؟
اشک پشت سد چشمانم جمع میشود با بغض میگویم
+ چشم مامان
بلند میشوم و روان نویس رو از روی اپن برایش میآورم
همان روان نویس ! روان نویس مخصوص بابا ...تاحالا ندیدم جز این با چیز دیگری بنویسد
مامان تاریخ رو ازم میپرسه
_۲۱ آذر مامان ، ۲۱ آذر...
صفحه ی اول کتاب رو امضا میزد....
ولی برعکس بابا با روان نویس تاریخ رو پای امضا یادداشت میکنه .
کتاب رو میبنده و میگذاره روی میز کنار دستش با لبخند بلند میشه و میره سمت اتاقش ....
کتاب رو برمیدارم و به حیاط میروم .
هوا طوفانی است درست مثل آخرین دیدار ....قطرات باران یکی پس از دیگری پخش زمین میشوند
کنار حوض میشینم همونجایی که با شیدا نشستیم و کتاب خوندیم ...
صفحات کتاب رو آرام آرام ورق میزنم .... تصاویر نوشته ها چقدر برایم آشناس!
انگار خاطرات پدر است که همه در این کتاب جا گرفته
مرا یاد بابا جون میندازه ....
به اسم روی جلد دقت میکنم
" نمره ی قبولی "
آهسته زمزمه میکنم
" نمره ی قبولی..."
لبخند میزنم...
" بابا نمره ی قبولیش رو از خدا گرفته "
چشمانم رو میبندم ...
نسیم خنکی صورتم رو نوازش میکنه ...
انگار بابا همینجاست .
درست کنارم نشسته ، با لبخند نگاهم میکند و موهایم رو از روی روسری نوازش میکنه صداش تو گوشم میپیچه که میگه
" دختر باهوش بابا " " شیوا بابا جون "
چشمانم رو باز میکنم .
بله حضورش رو حس میکنم . بابا همینجاست.
درست وسط قلبم .....
🌷💟پایان جلد اول ...💟🌷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛