eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت29 روی تَختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت 30 نزدیک شدو سلام کرد. بی تفاوت به سلامش پرسیدم: – شما اینجا چیکار... نگذاشت حرفم راتمام کنم. –چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟ ــ گفتم که کار دارم. ــ سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی... ــ اون حق داره، خب راست می گه، من بهش حق میدم. سرش را پایین انداخت و لحظه ایی سکوت کرد. منم از فرصت استفاده کردم و براندازش کردم، یک بلوزبافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود. سرش را بالا آورد و نگاهم را شکار کرد. یک لحظه دردلم سونامی شد، نگاهش همانطورناگهانی وویران گربود. ــ بگیدساعت چند کارتون تموم میشه؟ میام دنبالتون حرف بزنیم. –دختر خالم قراره بیاد دنبالم، –خب پس کی... می خواستم زودتر برود برای همین فوری گفتم: –خودم بهتون پیام میدم، میگم. ایستادنمون اینجا درست نیست. کمی عصبی اشاره کرد به خانه ی آقای معصومی وگفت: – با یه مرد غریبه توی خونه بودن درسته؟ از نظر شما و دیگران اشکالی نداره؟ بااخم گفتم: –من که قبلا دلیل اینجا کاردنم رو براتون توضیح دادم. صدایم می لرزید انتظار همچین برخوردی رانداشتم، اصلا نباید از اول اجازه می دادم آنقدر بامن راحت باشد. تا همین جاهم زیادی خودمانی شده بود. سرم را پایین انداختم و راه افتادم. صدایش را شنیدم. –منتظر پیامتون هستم. از دستش دلخور بودم جوابش را ندادم. تا در بازشد ریحانه پاهایم را بغل کرد وبعد دست هایش را به طرف بالا دراز کرد. فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش، واقعا زیباو بامزه بود و من خیلی دوسش داشتم. آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپز خانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ایی به من وریحانه لبخندمی زد. موهای خرماییش را آب وجاروکرده بودو حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد. –یه کاری دارم میرم بیرون، چیزی لازمه از بیرون بخرم؟ ریحانه خودش را از بغلم آویزان بغل پدرش کرد. آخرهم موفق شد و پدرش درآغوش کشیدش وشروع به نوازشش کرد. بادیدن این صحنه بغضم گرفت. دلم پدری خواست مثل آقای معصومی حمایت گرو قوی، چهارشانه باسینه‌ی ستبر، که سرم راروی سینه اش بگذارم واز دردهایم برایش بگویم. آقای معصومی سوالی نگاهم کرد. بغضم راخوردم وگفتم: –الان چیزهایی که باید بخرید براتون می نویسم، صبرکنید یه نگاهی به آشپزخونه بندازم. کابینت مخصوص مواد غذایی و یخچال را نگاهی انداختم و لیست را نوشتم و دستش دادم. بعداز رفتن او لباس عوض کردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق ریحانه، بعدکمی با ریحانه بازی کردم و شیرش را دادم خوردو خوابید. من هم کمی درس خواندم وبعد بلند شدم تا چیزی برای شام آقای معصومی درست کنم. در فریزرمقداری گوشت چرخ کرده بود. فکر کردم کباب تابه ایی خوب است. البته معمولا زهراخانم برای برادرش ناهاردرست می کرد، برای شامشان هم می ماند. ولی امروز خبری ازغذا نبود. در حال پختن غذا بودم که دیدم آقای معصومی یا الله گویان کلید انداخت به در،و با کلی خرید وارد شد. با خوشحالی وسایل را به سختی روی میز گذاشت. یک جعبه شیرینی هم بین وسایل بود. نگاهمان که به هم افتاد اشاره ایی به جعبه شیرینی کردو بی مقدمه گفت: –حدس بزنید شیرینی چیه؟ نگاهی به جعبه انداختم و لبخند زدم و گفتم: –شیرینی رفتن منه؟ حالت صورتش غمگین شد و دستی در موهاش کشید. روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری نشست و گفت: –نگید، بعد چشم به میز دوخت. –اگه به من بود که هیچ وقت دلم نمی خواست برید. ولی انصاف نیست که... حرفش را قطع کردم وگفتم: –شوخی کردم، بعد در جعبه شیرینی را باز کردم. –تا من یه دم نوش دم کنم شمام بگیدشیرینی چیه. سرش را بالا آوردو گفت: –خدا مادرتون رو خیر بده که این دم نوش رو باب کرد توی خونه ی ما. واقعا عالیه. بعد آهی کشید وگفت فقط بعد از شما کی برامون دم نوش دم کنه. با تعجب نگاهش کردم. چقدر تغییر کرده بود این آقا."یعنی این همان آقاییه که اصلا حرف نمیزد." اشاره کردم به شیشه های انواع گیاها که کنار سماور گذاشته بودم و گفتم: ببینید کاری نداره دقیقا مثل چایی دم میشه فقط چند دقیقه دم کشیدنش طولانیه، هر دفعه هم خواستید دم کنید یکیش رو بریزید. سرش را به علامت متوجه شدن تکان دادوبه عادت همیشه اش دستش را روی بازویش گذاشت وکمی فشارداد. بعد از یک سکوت طولانی گفت: راستش شیرینی ماشینه. ـمبارکه، پس ماشین خریدید؟ بعد مکثی کردم و گفتم:چطوری می خواهید رانندگی کنید؟ ـدنده اتوماته،دوتا پا نیاز نیست برای رانندگی. با خوشحالی گفتم: خدارو شکر.پس راحتید باهاش؟ آره.می خواهید امشب برسونمتون خودتون ببینید. "حالا امشب همه مهربان شدند و می خواهند مرا برسانند" امشب که نمیشه، چون دختر خالم میاد دنبالم باهم قرار گذاشتیم.ان شاالله فردا شب. همان دختر خاله سر به هواتون؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. حق داشت که چشم دیدن سعیده را نداشته باشد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۵۱ و ۵۲ بله آقا جواد با چهره ای اخم کرده پشت سر من با فاصله تقریبا ۱ متر ایستاده بود ..‌‌‌.. هول کردم و سرم رو با شرمندگی پایین انداختم ... حاج خانم با خنده گفت _ حالا ما یه چیزی گفتیم تو چه عجله‌ای داری پسر جان آقا جواد که فکر کنم یکم خجالت کشید سرش رو پایین تر انداخت و گفت : _ بگذریم . مادر جان شما یه لطفی بکن امشب یه غذای خوب و مجلسی درست کن. به معصومه سپردم ی کیک ساده بپزه کمی مکث کرد و گفت _ بخش اصلی قضیه رو سپردم به شما شیوا خانم با استرس سرم رو بلند کردم + چی ؟ _ میخوام فاطمه خانم و محمد رو سرگرم کنید تا موقعی که معصومه نگفته هم نگذارید بیان خونه . + برای چی ؟ با تعجب و شاید کمی کلافگی گفت : _ فکر کنم فردا عقد رسمی محمده ها ؟ معصومه گفت یه مراسم‌کوچولو هم ما بگیریم . با ذوقی که تو رفتارم مشخص بود گفتم : + بله با کمال میل لبخندی زد و گفت : _رو شما حساب کردم و بعدش رفت .... خوشحال حاج خانم رو بغل کردم و رفتم تا به کارهام برسم ... نگاهی گذرا به ساعت کردم 7:5 دقیقه ی بعد از ظهر وای خدایا نصف روز رفته بود .... باید یه فکری میکردم . لباس مناسبی برای بیرون به تن کردم و به سمت اتاق معصومه رفتم محمد خواب بود و فاطمه از پنجره یه بیرون نگاه‌ میکرد .... _ خانم ها و آقایان زود باشید حواستون رو بدید به من . فاطمه برگشت سمتم ولی محمد همچنان خواب بود..حرصم رو دراورد با نفرت بالش روی زمین را به سمتش پرت کردم که با استرس بیدار شد _ تو نمیتونی عادی ما رو بیدار کنی + نوچ... چون کار مهمی دارم فاطمه همینطور که پرده رو کنار میزد گفت × خب بگو کارت چیه ؟ _ پاشید حاضر شید بریم بیرون این سمت ها هم یه گشتی بزنیم + شیوا جون بچت بگذار بخوابم _ من بچه ندارم پس پاشو حاضر شو دیگه خرس گنده چقدر میخوابی . این رو گفتم و بدون توجه به حرف هاشون رفتم بیرون تا وضعیت معصومه رو چک کنم . معصومه تو آشپزخونه که نبود تو اتاق حاج خانم هم که نبود میمونه این دری که تا حالا نزدم . با اضطراب در اتاق آقا جواد رو زدم معصومه کلافه گفت : _بیا تو در رو باز کردم و با صحنه ای که دیدم ..... 🌷ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۵۳ و ۵۴ از خنده اشکم درامد معصومه‌ی بیچاره وسط اتاق با یه کیسه آرد ترکیده شبیه به روح ها شده بود و مطمئن بودم آقا جواد با دیدن اتاقش معصومه رو می‌گذاره سر کوچه ... از فکر و خیال های خودم هم خنده ام گرفت . _ بجای خندیدن بیا ی کاری بکن الان جواد پدرم رو در میاره ... با ته خنده ای تو صدام گفتم + وای معصومه شبیه روح ها شدی جون من بریم محمد رو بترسونیم _ بچه جون تو نمیخوای یکم بزرگ شی آخه مگه بیکارم برم کسی که زن داره رو بترسونم کلی هم فوش بخوره به قبر اون بابای خدا بیامرزم ... + ای بابا جنبه نداری خلیه خب بابا نخواستیم .... نگاهی به سر تا سر اتاق کردم و ادامه دادم _ حیف این اتاق که اینجوری ... + باشه باشه تو هم فقط طرف جواد رو بگیر. تا قبل اینکه برسه بیا یه فکری کن لطفا ناچار رفتم به کمکش راهی جز جارو برقی نداشتیم و امکان نداشت با این زمان کم بشه یه کیک دیگه درست کرد .... به معصومه سپردم بره جارو برقی رو بیاره ک خودم سرکی تو مواد کیک کشیدم . یه چیزی کمه، شیر، شیر نداریم . رفتم تا شیر رو از یخچال بیارم که موقع برگشتن ....آقا جواد رو دیدم که داشت میرفت سمت اتاقش ... به این فکر کردم قیافه معصومه میتونه چجوری باشه به افکارم خندیدم و دویدم سمت اتاق آقا جواد از قیافش فهمیدم هم تعجب کرده هم عصبانیه و هم خنده اش گرفته با تعجب پرسید : _ اینجا چخبره ؟ معمولی جواب دادم + دست گل خواهرتونه الان محمد اینا حاضر میشن باید باهاشون برم سعی کنید کیک رو زود تر حاضر کنید و اینجا هم با یه جارو تمیز میشه ... درضمن به معصومه بگید ۲ تا دیگه تخم مرغ لازم داره این شیر هم ۳ لیوان بریزه آرد هم همینقدری که مونده کافیه شکلات هم که تو یخچال هست .... شیر رو روی میز کنار در گذاشتم و رفتم ببینم محمد اینا حاضر شدن محمد و فاطمه هر دوتاشون سر حال شده بودن و پر انرژی منتظر بودن من بیام بریم بیرون ..... هر چی پرسیدن جواب درست و حسابی ندادم و فقط تا ساعت ۱۰ شب تو خیابون ها گردوندمشون تا با هم لباس خوب بخریم و ی چیزی بخوریم و بریم خونه... کم کم داشتن کلافه میشدم که برام پیام آمد . از همون شماره 📑 سلام . بیایید زود تایپ کردم ... 📑 سلام . چشم و رو به محمد گفتم _ من خستم بریم خونه + نه حالا یکم دیگه بمونیم _ نه به اون موقع که باید به زور میاوردمت نه به حالا بریم دیگه داداش فردا عقدتونه نمیتونی تا لنگ ظهر بخوابی که این رو که گفتم سریع تر از خودم به سمت ماشین پارک شده رفت ..... 🌷ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۵۵ و ۵۶ استارت و زد و حرکت کردیم به سمت خونه ی معصومه اینا ...مدتی تو ماشین بودیم و همه ساکت بودن.... تا تلفنم زنگ خورد با عجله به شماره نگاه کردم همونی که آقا جواد باهاش بهم پیام میداد با صدای لرزون جواب دادم _ الو .... صدای معصومه بود که خیالم راحت شد + کجایید پس _ اره + میگم کجایید میگی اره ؟ دختر جون تو یه تختت کمه _ خب به جای مسخره کردن من‌، یکم‌ فکر کن آمدیم + باشه منتظریم ... تلفن رو قطع کردم و سعی کردم محمد رو بپیچونم که نفهمه قضیه چیه .... بالاخره رسیدیم چراغ ها خاموش بود. خوشبختانه کلید دست محمد بود بخاطر همین لازم نبود زنگ‌ بزنیم‌ محمد کلید انداخت و در پارکینگ را باز کرد.... واحد ۱۶ در زدیم و حاج خانم در رو باز کرد خونه تاریک بود محمد و فاطمه پشت سر من میامدن سمت حال که یه دفعه چراغ روشن شد و معصومه چند تا بادکنک رو ترکوند ... فاطمه و محمد تو شوک بودن ولی با دیدن کیک به خودشون آمدن و خندیدن و از آقا جواد و معصومه تشکر کردن ... حرصم دراومد رو به محمد گفتم _ منم کلی چرخوندمتون ها پس من چی محمد خندید و گفت + اون که وظیفه ات بود ولی ممنون پشت چشمی نازک کردم و مثلا با‌محمد قهر کردم .... دور هم با خوشحالی شام خوردیم و با مسخره بازی های محمد و آقا جواد اون شب هم صبح شد .... ساعت ۹ صبح بود که فاطمه رو بردیم آرایشگاه ....یه آرایش خیلی سبک کرد که بهش میومد ...چادر سفید خوشگلش که هدیه ی مامان بود رو هم سر کرد عین فرشته ها شده بود _ چه خوشگل شدی تو + زن داداش فقط تو فاطمه با لبخند و خنده گفت × ان شالله قسمت شما دوتا ترشیده معصومه پست چشمی نازک کرد و گفت _ فعلا که پاشنه ی در رو شکستن تا ببینیم چی میشه و سه تایی خندیدیم. روز خوبی بود خوشحال بودم هم واسه محمد و هم واسه فاطمه .... بالاخره کارمون تموم شد زنگ زدیم محمد بیاد ....فاطمه که سوار ماشین محمد شد و من و معصومه با آقا جواد آمدیم سمت محضر ..... فاطمه رو صندلی مخصوص نشست و محمد هم کنارش. عاقد شروع به خوندن خطبه‌ عقد کرد ..... و در آخر ... _سرکار خانم دوشیزه فاطمه معتمدی آیا وکلیم شما رو با مهریه‌ی مشخص به عقد دائم با آقا ی محمد هاشمی در بیاورم؟ معصومه گفت : _عروس داره قرآن میخونه.... عاقد دوباره پرسید ؟ برای بار دوم آیا وکلیم ؟ مامان گفت : _عروسم داره دعا میکنه عاقد دوباره پرسید : _برای بار سوم و آخرین بار آیا وکیلم ؟ فاطمه کمی مکث کرد و گفت : 🌷ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۵۷ و ۵۸ +با اجازه امام زمانم و البته پدر و مادرم بله صلوات ها یکی پس از دیگری شنیده می‌شد... حس خوبی بود ... از اونجایی که مراسم کوچیکی میگرفتیم همگی رو دعوت کردیم خونه‌ی خودمون محمد و فاطمه هم سوار ماشین شدن تا بیان .... صندلی عقب نشستم معصومه جلو نشست پیش آقا جواد ... به مداحی .... رفیقم از حرم زنگ زده میگه الان جلو گنبده گفتم بگه که حالم بده بگه دلم شکسته .... گوش میکردم و آروم تو دلم همراهش میخوندم که معصومه ضبط رو خاموش کرد و گفت _ خجالت نمیکشی عروسی دوستتم مداحی گوش میدی آخه عروسی خودتم از اینا بگذاری عروس فرار میکنه + نه دیگه سر اون رحم میکنم بهش و با معصومه خندیدن منم با خنده اون ها ته دلم بی صدا خندیدم‌...بالاخره رسیدیم به خونه ی خودمون تا حالا اینجوری شلوغ نبوده البته بجز روز شهادت بابا.... معصومه دست منو کشید و دنبال خودش برد تو اتاقم و مرموز گفت _ بگو دیشب داداش رو جادو کردی که دعوام نکرد + چی ؟ _ دمت گرم شیوا تو جادوگری حتی بابای خدا بیامرزمم حریفش نمیشد تو یه چیز دیگه‌ای به یاد قدیم ژست قهرمانانه ای گرفتم و گفتم + چاکریم اخوی هر دو خندیدیم معصومه میخواست یه چیز دیگه بگه که مامان صدامون کرد × دخترا بیایین دیگه کجایید پس دستی رو شونم گذاشت و گفت _ بریم تا دیرمون نشده ‌.... مراسم قشنگی بود و به همه خوش گذشت جای بابا خالی بود ...تقریبا ساعت 5 عصر بود که حاضر شدم تا برم سر مزار بابا معصومه جلوم سبز شد _ کجا خواهر داماد ؟ + میرم پیش بابام از دوست خل و چل عروسش بگم _ وایسا الان خل و چل رو نشونت بدم و با جارویی که گوشه ی حیاط بود دنبالم دوید + ای معصومه زشته تروخدا یکی میبینه _خب به یه شرط + چیه باز ؟ _ منم باهات میام مواظب باشم حرفی نزنی‌... + باشه ولی از الان بگم من با بابام خلوت میکنم _ خب بابا تو هم برم به جواد بگم بیاد .... سوار ماشین شدیم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم .....ساکت بودم و شاید بخاطر همین معصومه فکر کرد غمگینم : _ چیه چرا کشتی هات غرق شده نترس یه شوهرم گیر تو میاد با خنده گفتم : + فعلا زدن پاشنه درو شکوندن راشون نمیدن تو معصومه بلند بلند خندید و برگشت سمت پنجره ‌....یکم مونده بود برسیم که ماشین ایستاد آقا جواد مثل سری قبل رفت و با یه شیشه گلاب و یه دست گل برگشت تو ماشین ... گل رو گرفت سمتم و گفت _ این برای شماست ... یعنی پدر شماست .. گرفتم و تشکر کردم...تا آخر مسیر با دست انداختن های معصومه ریز ریز میخندیدم ... رسیدیم ، پیاده شدم و با چشم دنبال مزار بابا گشتم _اینهاش اینجاست.... سنگ قبر رو شستم و گل ها رو گذاشتم روش ....به معصومه نگاه کردم که با خوش حالی به اطرافش نگاه می‌کرد نمیدونستم چجوری بهش بگم که آقا جواد دستش رو گرفت و گفت فاتحه بخون بریم اون سمت هم ببینم به زور دست معصومه و گرفت و کشید سمت بقیه شهدا و برگشت رو به من با سر ازش تشکر کردم و نشستم کنار بابا " سلام بابایی چطوری ؟ یه چند وقت بود نیومدم ببخشید درگیر مراسم عقد محمد بودم . امروز عقد رسمیشون بود خیلی جای تو خالی بود بابا جونم کاش عروسی محمد رو از نزدیک می‌دیدی ....." تقریبا خورشید داشت غروب میکرد که آقا جواد و معصومه آمدن سمتم .... 🌷ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۵۹ و ۶۰ با هر جون کندنی بود از سر مزار بلند شدم و با آرامشی که از صحبت با بابا بدست آورده بودم راهی خونه شدیم... تو طول مسیر یک کلام هم نگفتم همش تو فکر بودم..... رسیدیم جلوی در از معصومه و آقا جواد تشکر کردم و مثل هميشه زنگ زدم در باز شد . خونه خلوت شده بود دیگه صدای بازی بچه‌ها و حرف زدن مهمون ها نمیومد ساکت ساکت .... در حیاط باز شد و فاطمه دوید سمتم و من رو در آغوش گرفت _ کجا رفتی یهو انقدر مراسم بد بود ؟ از بغلش جدا شدم . لبخند بی جونی زدم و گفتم + این چه حرفیه زن داداش رفتم‌ سر مزار بابا _ تنهایی ؟! + نه آقا جواد و معصومه هم‌بودن _ پس جمعتون جمع بوده هاااا حرفی نزدم و به یک لبخند اکتفا‌ کردم بنظرم متوجه شد که حوصله ندارم البته تقصیر خودم نیست این مدت دلم خیلی برای بابا تنگ شده و انگار حواسش بهم نیست.. هیجانش کمتر شد _ غذا حاضره منتظریم لبخند میزنم و پشت سرش وارد خونه میشوم...خونه ساکته مثل همیشه البته همیشه اینطوری نبوده از بعد رفتن بابا همچی عوض شد همه چی حتی خونه.... مامان عینک زده و کتاب میخونه محمد تلویزیون نگاه میکنه که با‌ آمدن من سریع بلند میشه و آغوش گرمش رو برویم باز میکنه ... چقدر به این آغوش گرم و امن نیاز داشتم از طرف تنها حامیم محمد! نگران میپرسه _ کجا بودی شیوا ؟ + پیش بابا _ لطفا قبل رفتن یه اطلاعی بده مردیم از نگرانی + دور از جون . چشم ببخشید لبخندی می‌زند. به مامان نگاه‌ میکنم که آروم صفحات کتاب رو با لبخند ورق میزنه. نگاهش رو از کتاب میگیره و به من نگاه‌ میکنه. آرامش در نگاهش موج میزنه نزدیک تر میرم نزدیک تر ... کنارش روی زمین زانو میزنم دقیقا مثل اون روز بابا....از پشت عینک نگاهم میکنه .... _شیوا ، مادر ، میری روان نویس منو برام بیاری ؟ اشک پشت سد چشمانم جمع می‌شود با بغض می‌گویم + چشم مامان بلند میشوم و روان نویس رو از روی اپن برایش می‌آورم همان روان نویس ! روان نویس مخصوص بابا ...تاحالا ندیدم جز این با چیز دیگری بنویسد مامان تاریخ رو ازم میپرسه _۲۱ آذر مامان ، ۲۱ آذر... صفحه ی اول کتاب رو امضا میزد.... ولی برعکس بابا با روان نویس تاریخ رو پای امضا یادداشت میکنه . کتاب رو میبنده و می‌گذاره روی میز کنار دستش با لبخند بلند میشه و میره سمت اتاقش .... کتاب رو برمیدارم و به حیاط میروم . هوا طوفانی است درست مثل آخرین دیدار ....قطرات باران یکی پس از دیگری پخش زمین می‌شوند کنار حوض میشینم همونجایی که با شیدا نشستیم و کتاب خوندیم ... صفحات کتاب رو آرام آرام ورق میزنم .... تصاویر نوشته ها چقدر برایم آشناس! انگار خاطرات پدر است که همه در این کتاب جا گرفته مرا یاد بابا جون میندازه .... به اسم روی جلد دقت میکنم " نمره ی قبولی " آهسته زمزمه میکنم " نمره ی قبولی..." لبخند میزنم... " بابا نمره ی قبولیش رو از خدا گرفته " چشمانم رو میبندم ... نسیم خنکی صورتم رو نوازش میکنه ... انگار بابا همینجاست . درست کنارم نشسته ، با لبخند نگاهم می‌کند و موهایم رو از روی روسری نوازش میکنه صداش تو گوشم میپیچه که میگه " دختر باهوش بابا " " شیوا بابا جون " چشمانم رو باز میکنم . بله حضورش رو حس میکنم . بابا همین‌جاست. درست وسط قلبم ..... 🌷💟پایان جلد اول ...💟🌷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت 30 نزدیک شدو سلام کرد. بی تفاوت به سلامش پرسیدم:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت31 سکوت کردو به طرف اتاقش رفت. بعد از این که برای ریحانه باشیری که پدرش خریده بود فرنی درست کردم، یک استکان دم نوش ریختم و با یک پیش دستی پر ازشیرینی، برایش بردم. در باز بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. کلا وقتی در بازاست معنیش این است که می توانم واردشوم. وقتی شاگردانش می آیندیاکاری دارد در را می بندد. روی تخت دراز کشیده بود و دست ها یش را زیر سرش گذاشته و به سقف زل زده بود. با دیدن من بلند شد نشست و گفت: –چرا زحمت کشیدید. می خواستم بیام با هم بخوریم. با حرفش برای گذاشتن سینی روی میزش به تردید افتادم. وقتی تردیدم را دید گفت: –خودم میارم توی سالن، شما یه دم نوشم واسه خودتون بریزید تا من بیام. برگشتم و سری به ریحانه زدم. بیدار شده بود و با شیشه ی شیرش بازی می کرد. بغلش کردم و دست وصورتش راشستم. کلی سر حال شد، فرنی را آوردم و قاشق قاشق به خوردش می دادم که، بادیدن پدرش سینی به دست، بلندشد و آویزانش شد. پدرش هم کلی قربون صدقه اش رفت و بعدبه سمت آشپزخانه راه گرفت. فنجان به دست امد و روی صندلی نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت و نگاه پدرانه اش رابه غذا خوردن ریحانه دوخت. کمی معذب شدم. البته نمی دانم چرا راحت بودم با آقای معصومی، شاید به خاطر برخوردهای موقرانه‌اش بود. ولی جدیدا گاهی معذب می شدم. –اجازه بدیدبقیه ی غذاش رومن بهش بدم. بعدروبه ریحانه کرد. –بابا یی بیا اینجا. ریحانه هم که انگار معطل همین ابراز محبت بود، به طرف پدرش دوید. روی صندلی رو به روی آقای معصومی نشستم و او فنجان را که حاوی مایع گرم وخوش بو بود مقابلم گذاشت وگفت: –بفرمایید. تشکر کردم. شیرینی را به طرفم گرفت و گفت: –البته این شیرینیه دوتا مناسبت داره. یه شیرینی برداشتم وبا کنجکاوی گفتم: –اون یکیش چیه؟ –قراره از هفته ی دیگه برگردم سر کارم. همانطور که به غذا دادن پدرانه اش نگاه می کردم با خوشحالی گفتم: –چقدر خوب. واقعا عالیه. ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم: –پس ریحانه چی؟ آهی کشید و گفت: –باید بزارمش مهد کودک دیگه. نمی دانستم باید چه بگویم. دلم می خواست بگویم من می آیم و نگهش می دارم ولی نگفتم، چون هم دانشگاه داشتم، هم خیالم از طرف مادرم راحت نبود. شاید اجازه نمی داد. فکر کردم اصلا شاید درست نباشد بیشتر از این اینجا بیایم. وقتی سکوتم را دید، نگاهی به شیرینی روی میزانداخت وگفت: –چرانمی‌خورید نکنه روزه اید؟ سرم راپایین انداختم. –نه، می خورم. غذای ریحانه تمام شده بود. بعدازاین که دست وصورتش راشست وخشک کرد در آغوشش گرفت و موهایش رانوازش کرد. ریحانه هم خودش را به پدرش سنجاق کرده بود. آنقدر هیکل تنومند و قدبلندی داشت که ریحانه درون آغوشش گم شده بود. روبه رویم نشست وریحانه را هم روی میزنشاند. ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش بانگرانی گفت: –نمی دونم با نبودنتون چطورمی خوادکناربیاد. –میام بهش سر می زنم. –واقعا؟ ــ بله البته گاهی، خب خود منم اذیت میشم. –اگه این کارو بکنید که واقعا خوشحالمون می کنید. دلم خواست بگویم من هم از محبتهای پدرانه‌ات نمی توانم دل بکنم... من هم دلم نمی خواهدمحبتهای دورا دورت را ازدست بدهم. بعد از خوردن شیرینی و جمع و جور کردن، ریحانه با پدرش به طرف اتاق رفتند. من هم زیر اجاق را خاموش کردم و وضو گرفتم. اذان شده بود. بعد از نماز صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد.سعیده بود. سریع جواب دادم: –سعیده جان الان میام. نگذاشت قطع کنم زود گفت: –اذان گفتن بیام بالا نماز بخونم. ماندم چه بگویم، آقای معصومی با شنیدن اسمش اخمایش درهم رفت با دیدنش شاید ناراحت تر بشود. برای همین گفتم: –برو مسجد سرخیابون منم میام اونجا برات توضیح میدم. نگذاشتم حرفی بزند. گوشی را قطع کردم و بلند شدم تا آماده شوم. بادیدن سعیده که شالش را تا جلوی سرش کشیده بود و موهایش را پنهان کرده بود پقی زدم زیر خنده و گفتم: –به به خانم محجبه! با دیدنم لبخند پهنی زدو شالش را عقب کشید و دوباره موهای قشنگش را بیرون ریخت و گفت: –نماز بودم دیگه. بعد بغلم کرد. –دلم خیلی برات تنگ شده بود راحیلی. من هم بوسیدمش و گفتم: –منم همین طور. ــ چرا گفتی بیام مسجد؟ ــ آخه عصری که بهش گفتم تو می خوای بیای دنبالم اخماش رفت تو هم، اونوقت بیای خونش شاید خوشش نیاد. سعیده آهی کشید وگفت: –شایدم حق داشته باشه. احتمالا فکر می کنه عامل همه ی مشکلاتش منم. ــ نباید اینجوری فکر کنه، هر کسی قسمتی داره. بی خواست خدا برگی از درخت نمیوفته. سرش را به علامت تایید حرف هایم تکان داد و جلوتر از من به طرف ماشین راه افتادو گفت: –اونور پارکش کردم بیا بریم. شالش را از جلو زیاد تا کرده بود از پشت گردنش مشخص بود. پا تند کردم و خودم را به او رساندم و شالش را درست کردم و گفتم: – گردنت دیده میشه از پشت. لبخندی زدو گفت: –راحیل. –هوم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت31 سکوت کردو به طرف اتاقش رفت. بعد از این که برای ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت32 –بهم می گی چی شده؟ باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم راکردم که خودم را بی خیال نشان بدهم و گفتم: چی؟ ــ این که این روزا غصه داری. توخودتی و کم اشتهایی... اخمی کردم وگفتم: –تو کجا دیدی من کم اشتهام؟ ــ اسرا گفت. بارها زنگ زدم خونه، نبودی، ازش حالت رو پرسیدم می گفت:دیگه باهاش زیاد حرف نمی زنی، رفتی رو سایلنت. ــ اسرا واسه خودش گفته، من خوبم. آهی کشیدو گفت: –خدا کنه، من از خدامه. داشتیم از عرض خیابون رد می شدیم که چشمم به یک ماشین نوک مدادی آشنا افتاد. دقیق شدم. خدای من ماشین آرش بود. اینجا چیکار می کرد. خودش پشت فرمان نشسته بودونگاهم می کرد. هول کردم. نگاهم را ازماشین گرفتم و به سعیده گفتم: –زودتر ماشینت رو روشن کن بریم. سعیده سوار شدوسویچ را چرخاند و چرخید طرفم که حرفی بزند هم زمان من برگشتم تا آرش را ببینم، مسیر نگاهم را دنبال کردو آرش را دید. باتعجب گفت: –تو که از این اخلاقا نداشتی، کجا رو نگاه می کنی؟ چرا استرس داری؟چیزی شده. ــ فقط برو.بعدا برات می گم. هم زمان با حرف من آرش از ماشین پیاده شدو دست به سینه تکیه اش را به ماشین داد ونگاهش را به من چسباند. سعیده با خنده گفت: –پس خبریه، بعددور زدو از جلو ماشین آرش گذشت و نگاه گذرایی به او انداخت وگفت: –به به چه خوش تیپ، چه جذاب. خدایی منم جای تو بودم از غذا خوردن می افتادم، کلا از زندگی ساقط می شدم. زود بگو ببینم قضیه چیه؟ هم زمان من هم نگاهم به آرش افتاد که فوری به گوشی دستش اشاره کرد، منظورش را فهمیدم.منتظره که پیام بدم. چشم از آرش گرفتم و گفتم: –حالابهت می گم، فعلا برو. به آینه نگاهی کرد. –همونجا مثل میخ وایساده بابا، حالا چرا کُپ کردی؟ سرم را پایین انداختم. –آخه داشتم می رفتم پیش ریحانه هم همونجا بود. سعیده نوچ نوچی کردو گفت: –تو چه کردی با این بدبخت فلک زده. دوباره از آینه نگاه کرد. –بگو دیگه، دیگه تو دیدم نیست. همه ی قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم که سر دو راهی مانده ام. –من جای تو بودم دو دستی می چسبیدمش، دوراهی نداره. حالا این همه زن و شوهر باهم، زندگی می کنند، همشون هم فکرو هم اعتقادهستند؟ نفسم را بیرون دادم. – فکر می کنی این همه طلاق برای چیه؟ خیلی بی خیال گفت: – به خاطر بی پولی و کم توجهی. ــ یعنی پول دارا طلاق نمی گیرند؟ ــ دلیل اونا احتمالا کم توجهیه، یا زن به شوهرش توجه نکرده یا برعکس. ــ شوهر یا زنی که رضایت خدا تو زندگیشون باشه چرا باید به هم کم توجهی کنند؟ گنگ نگاهم کرد و من ادامه دادم: –مثلا اگر مرد اعتقاداتش قوی باشه به نامحرم نگاه نمی کنه، در نتیجه تمام نگاه و عشق ومحبتش و...رو خرج زن خودش می کنه. زن هم همین طور. ــ سوالی نگاهم کردو گفت: –حالا یعنی چی؟ یعنی این یه مثاله حالا تو بسطش بده تو همه چی. خندید. –حالا همه که یه جور نیستند.خیلی ها هستند معتقد نیستند ولی سالم زندگی می کنند. ــ من اصلا کاری با سالم زندگی کردن اونا ندارم. ــ پس دردت الان چیه؟ ــ دردم رو تو نمی فهمی. جلو در رسیده بودیم. از ماشین پیاده شدم، او هم پیاده شدو رویه رویم ایستاد و گفت: –راحیل واضح بگو خوب منم بفهمم.تو، کلی، حرف می زنی من متوجه نمیشم. لبهایم را کشیدم داخل دهانم و گفتم: –ببین مثلا وقتی یه روز دلم گرفت و به شوهرم گفتم پاشو بریم امام زاده، پاشو بریم شهدای گمنام، براش غیر معقول نباشه، دلم می خواد من رو ببره کلی استقبال کنه و لذتم ببره. یا خودش بیاد بگه مثلا روز تاسوعا و عاشورا بیا یه نذری بدیم یا بیا بریم هئیت اصلا.با من پا باشه می فهمی چی می گم؟ زوری نباشه به خاطر من نباشه، خودش این جوری باشه.مثلا محرم که میشه خودش زودتر از من پیراهن مشگی بپوشه. کاراش دلی باشه می فهمی؟ سعیده که تا حالا به حرفهام گوش می داد، گفت: —حالا این پسره این جوری نیست؟ –نمی دونم بهش نمیادالبته باید باهاش درست و حسابی حرف بزنم تا متوجه بشم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛