eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
وارد حیاط که شدم متوجه ام نشدن و همینجور حرف میزدن که محمد شاخه گلی رو از باغچه چید و به فاطمه داد فاطمه هم گل رو گرفت و بو کرد و لبخند زیبایی زد از حرکاتشون خندم میگرفت. هیچوقت داداش محمد رو اینجوری ندیدم .... دلم نمیومد صداشون کنم ولی چاره ای نداشتم بلند گفتم : _ آقا محمد بیایید دیگه محمد زود برگشت و سر به زیر به سمت خانه قدم برداشت با لبخند رضایت فاطمه قرار و مدارهای مراسم عقد رو گذاشتن و همون شب صیغه محرمیت بینشون خونده شد. که برای خرید کردن و حرف زدن باهم راحت باشن... و با اصرار زیاد مامان قرار شد فاطمه یه چند شب بیاد خونه ی ما. پدر و مادر فاطمه اصلا قبول نمیکردن، اما مامان خیلی اصرار کرد دیگه چیزی نگفتن. من هم مثل یه خواهری که هیچوقت نداشتم خوشحال بودم از اومدن فاطمه به خونمون . فاطمه به اتاقش رفت و لباس پوشید. بعد خداحافظی از اهل خانه همراه ما به سمت ماشین امد . مامان در عقب رو باز کرد که بشینه. فاطمه هم که منظور مامان رو فهمیده بود اصرار کرد که مامان بیاد جلو ، اما مامان با لبخند و حرفهای خیلی مادرانه فاطمه رو کنار محمد رو صندلی شاگرد نشوند من و مامان هم دیگه عقب نشستیم. گاهی من و مامان حرف میزدیم که شبیه به پچ پچ بود. اما تا رسیدن به خونه، محمد و فاطمه ساکت بودن. 🌷ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۳۳ و ۳۴ بالاخره رسیدیم به کوچه خودمون که یک دفعه محمد فرمون رو چرخوند و دور زد و همه ما در کمال تعجب ساکت بودیم که فاطمه با حالت جدی گفت : _ عه محمد چیکار میکنی؟ هم نگاه محمد و هم نگاه من و مامان برگشت سمت فاطمه و فاطمه که این رو فهمید سریع با شرم سرش رو پایین انداخت : _ منظورم آقا محمد بود اینو که گفت محمد که تا الان ساکت بود خندید و ما هم خندیدیم...نیم ساعت بعد محمد جلوی یه رستوران پارک کرد و گفت : _بپرید پایین همه با تعجب به محمد نگاه میکردیم که گفت : _ امشب شام مهمون من و بعد که خودش پیاده شد در رو برای فاطمه و بعد مامان باز کرد منم با عصبانیت الکی از ماشین بیرون آمدم و از کنارش که رد میشدم گفتم : _ زن گرفتی ما رو فراموش کردی آره؟ محمد لبخندی زد. و من بدون هیج معطلی رفتم داخل و رو میز 4 نفره پیش مامان نشستم .. محمدم بعد چند دقیقه آمد و کنار فاطمه روبروی من نشست ... بعد سفارش غذا و خوردن شام همگی به سمت ماشین حرکت کردیم و سر جاهامون نشستیم که محمد گفت : _من الان میرم میام حدود 10 دقیقه بعد محمد با ۳ شاخه گل داشت نزدیک ماشین شد دور زد سمت راننده و خودش سوار شد یه شاخه گل رو داد مامان یکی دیگه اش هم داد به من و آخریش رو به فاطمه . چقدر قشنگ دل همه ما رو بدست آورد. دیگه هیچکسی ناراحت نبود. تشکر کردیم و بالاخره به سمت خونه حرکت کردیم. نمیخواستم انقدر زود برسیم خونه با اینکه آتل دست محمد رو تازه باز کرده بودیم ولی دست فرمونش حرف نداره محمد دقیقا کنار در خونه ماشین رو پارک کرد و بعد اینکه همگی پیاده شدیم با کلید در رو باز کرد . فاطمه معلوم بود خیلی خجالت میکشید، بعد دراوردن کفش ها همگی وارد خونه شدیم همینجور که به فاطمه توضیح میدادم : _ خب اینجا اتاق مامان ، این اتاق من ، اینم اتاق محمده چشم فاطمه به قاب عکس بابا خورد رفت سمتش و با دقت نگاه کرد و بلند گفت : _ شهید رضا هاشمی همه ی نگاه ها برگشت سمت فاطمه، محمد لبخندی زد و نزدیک من و فاطمه شد و گفت : + نظرتون چیه فردا بریم سر مزار بابا ؟ فاطمه با پشت دستش اشک های جمع شده تو چشمش رو پاک کرد و با صدای لرزون گفت : _ حتما بریم من و مامان هم حرفش رو تایید کردیم. همگی وارد اتاق هامون شدیم... دقایقی بعد کسی در اتاق رو زد _ بفرمایید داداشم بود. از همون پشت در گفت: _زودتر بخواب شیوا فردا زودتر پاشی راست میگفت، منم وسایل های فردام رو زود حاضر کردم و خوابیدم هر روز که بخاطر مناسب شهادت امام ها مدرسه تعطیل نمیشه ... صبح با صدای فاطمه بلند شدم که در میزد و میگفت : _ شیوا جون پاشو عزیزم باید بریم مدرسه سرحال از خواب نازم بیدار شدم و به سمت در رفتم بعد سلام و احوالپرسی همراه فاطمه رفتم تا صبحانه رو آماده کنیم و بعد محمد و مامان رو بیدار کنیم بی هوا پرسیدم : _ فاطمه جون چرا شما و محمد برای نماز صبح پا نشدید لبخندی زد و گفت : + ما حتی نماز شبم خوندیم عزیزم ولی تو اتاق خوندیم به اصرار آقا محمد با لبخند گفتم : _ آخه شما که محرم شدین برای چی میگین آقا و خانم ؟ لبخندش رو پر رنگ تر کرد و گفت : + باشه دیگه نمیگم آقا محمد ولی اینجوری احترام همدیگه رو داریم. هر دوتامون اینجوری بیشتر دوست داریم صبحانه رو آماده کردیم و با فاطمه رفتیم واسه بیدار کردن محمد فاطمه بلند گفت : _ آقا محمد ... نگاهی معنا دار بهش کردم که اصلاح کرد : _ یعنی محمد بیا صبحانه حاضره.... ولی محمد بیدار نشد به فاطمه گفتم _اینجوری نمیشه یه راه دیگه پیدا کن +باشه. ولی من با همون گفتن اقامحمد راحت ترم خندیدم و خودم واسه بیدار کردن مامان رفتم...در زدم ولی جوابی نشنیدم رفتم تو اتاق تا جای خالیش رو دیدم به پشت در اتاقش ی کاغذ چسبیدن بود...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
به پشت در اتاقش ی کاغذ چسبیدن بود... ✍" شیوا جونم صبحت بخیر مادر من امروز میرم خونه ی خاله زینبت احتمالا بعد از ظهر شیدا هم باهام بیارم مادر نگران نشید به عروس و پسر گلمم سلام برسون .... امضا : مامان زهرا "☺️ بعد خوندن نامه نفسم رو صدا دار بیرون دادم " بازم شیدا اَه ...." شیدا از بعد رفتن محمد به راهیان نور کلا تغییر کرد بی‌حجاب شده و همش من رو بخاطر پدرم مسخره میکنه انگار نه انگار پدر من عموی اونم میشه .... با کاغذ به سمت آشپزخونه رفتم محمد و فاطمه روی صندلی پشت میز نشسته بودن، که فاطمه بلند میشه تا چای بریزه. همه چی روی میز بود و سفره چیده شده . با صمیمیت به فاطمه گفتم: _دستت درد نکنه خواهری فاطمه هم اومد جلو منو بوسید و گفت: _ قابلت نداشت خواهر شوهر خیلی بامزه گفت که هر سه تامون خندیدیم. بعد نامه رو بلند خوندم محمد که لبخند میزد با خنده گفت : _ خوش به حال فاطمه خانم ، چه زود عروس مامان شد فاطمه هم پشت چشمی نازک کرد و گفت : + ما اینیم دیگه باز از لحنش خنده امون گرفت . _ دست دوتاتون درد نکنه + نوش جون داداشی فاطمه هم با لبخند عمیق گفت _ خواهش میکنم و بعد نشست پشت میز و شروع کردیم به صحبت..... 🌷ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۳۵ و ۳۶ محمد پرسید : _ شیوا درسای امروزت سنگینه ؟؟ + نه _ پس میام اجازت رو میگیرم تا قبل آمدن مامان بریم سر مزار پیش بابا با گفتن چشم ،محمد و فاطمه رو تنها گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم مانتو و شلوار مشکی رنگم رو همراه روسری‌مشکیم برداشتم و زود حاضر شدم گوشی و چادرم رو برداشتم و بعد از اتاق بیرون رفتم ولی خبری از محمد و فاطمه نبود .. چند دقیقه که گذشت محمد و فاطمه هم با لباس های کاملا مشکی آمدن و همگی با هم به سمت مدرسه رفتیم من و فاطمه مدتی تو ماشین نشستیم تا محمد اجازم رو بگیره یکم بعد محمد هم آمد و 3 نفری به سمت مزار شهدا حرکت کردیم از ماشین که پیاده شدیم دویدم سمت مزار بابا فاطمه آروم آروم نزدیک شد و با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد و سنگ قبر رو شست و محمد هم شاخه های گل رو گذاشت رو سنگ . بعد خواندن فاتحه محمد دست فاطمه رو گرفت و از مزار بابا دور شدن تا مثل همیشه با بابا خلوت کنم " دیدی بابایی؟ اسمش فاطمه‌س عروسته ، داستان جالبی دارن محمد تو راهیان نور دیدش، تا همینجاشو میدونم ... راستش ...از وقتی رفتی شیدا هم عوض شده بابا ، منو مسخره میکنه ، بابایی برگرد ، تروخدا برگرد ، بابا دیگه نمیتونم دلم تنگ شده ، جون چشام برگرد ، همیشه با این قسم هر کاری میخواستم برام میکردی، بابایی چشمام الان قرمره رنگی که تا حالا ندیدی بابا جون بعد تو کل دنیا قرمزه همچی رنگ خون توعه...." گفتم و گفتم تا سبک شدم. چادرمو که کشیده بودم رو صورتم، درست کردم، اشکامو پاک کردم و عادی نشستم. چقدر از محمد و فاطمه ممنون بودم که منو تنها گذاشتن، آروم ِاروم شده بودم. الان دیگه حرفهای شیدا برام مهم نیست. کارهای نهال هم دیگه مهم نیست. درسته بابا شهید شده و جسمش پیشم نبود ولی رو حس میکردم. مثل الان که باهاش حرف زدم. خیلی بیشتر حس میکنم و داره. اصلا شهدا همه چیزشون فرق داره، زندگی کردنشون و رفتنشون پیش خدا، دوست نداشتم از کنار بابا جُم بخورم. اونقدر بشینم تا هوا تاریک بشه. یه قرآن کوچیک تو کیفم بود درآوردم شروع کردم به خوندن سوره یاسین. سوره ای که خیلی ارومم میکرد. حالا دیگه پیش بابا هم بودم بیشتر آرامش داشتم. چند لحظه بعد حس کردم بابا کنارمه، سرمو بالا کردم اطرافم رو نگاهی کردم، چند نفری اومده بودن سر قبر عزیزانشون، ولی بابا نبود. همینجور که سرمو میچرخوندم، یه دفعه چشمم خورد به عکس بابا که در قاب بالا سر مزارش بود. حس کردم با ذوق داره نگام میکنه و لبخند میزنه. حتی گلی که کنار قاب عکسش بود هم انگار زنده بود و نفس میکشید. با قطره اشکی که از روی صورتم به چادرم چکید، به خودم اومدم و به بابا گفتم: " خیلی کمکم کن بابا، تنهام، تو مراقبم باشی دیگه ناراحت نمیشم غصه نمیخورم." دقایقی بعد محمد و فاطمه هم آمدن ، و من یکم خودمو جمع و جور تر کردم بعد گذشت نیم ساعت به سمت خانه راه افتادیم هنوز وارد حیاط نشده بودیم که گوشی محمد زنگ خورد بعد حدود ۵ دقیقه قطع کرد _ جواد زنگ زده ی مشکلی سر کار پیش آمده من باید برم یاعلی اینو گفت و رفت. با فاطمه وارد خونه شدیم و بعد عوض کردن لباس هامون کلی آشپزی کردیم و خورشت فسنجون برای شام درست کردیم چون میدونستم محمد دوست داره برعکس همیشه کتابخانه محمد اینبار بهم ریخته بود با فاطمه کتاب ها رو گرد گیری کردیم و مرتب چیدیم بالاخره کار ها تموم شد .... نشستیم رو مبل تا تلویزیون ببینم که تلفن خونه رنگ خورد _ فاطمه باور کن نمیتونم پا بشم تو جواب بده + ولی به چه حقی؟ _ تو عروسی مثلا پاشو جواب بده فاطمه بلند شد و تلفن رو جواب داد . _ بله +... _ سلام و علیکم آقا +... _ کِی؟ +... _باشه ، الان میگم +... _مواظب خودت باش یاعلی مدد و بعد اومد کنارم رو مبل + شیوا جونم با آقا جواد که آشنایی ؟ _ آره خب + امشب میاد خونه ی شما واسه سری کارهایی که با محمد دارن ولی قبل شب میره . محمد گفت بهت بگم لباس مناسب بپوشی ... انتظار همچین چیزی نداشتم ولی گفتم : + باشه و بعد رفتم تا چادرم رو بپوشم دقایقی بعد در حیاط رو زدن بلند شدم و چادرم رو سر کردم . در رو باز کردم به هوای محمد ولی با کسی که جلو در خونه بود شوکه شدم ... 🌷ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۳۷ و ۳۸ نهال !! اونم اینجا !! نهال رو برعکس همیشه با یه شالی که تقریبا حجابش رو رعایت کرده بود دیدم دستش یه ظرف آش رشته بود آش رو به من داد و با لبخند گفت : _شیوا جونم ببخشید بابت اونروز من اونروز بخاطر اینکه مریض شده بودم عصبی بودم و سر تو خالی کردم امیدوارم منو ببخشی اولش واقعا جا خوردم توقع نداشتم نهال بیاد خونمون. اصلا آدرس خونمون از کجا پیدا کرده؟ ولی دیگه حالا اومده بود و مهمون بود، پس با لبخند تشکر کردم و دعوتش کردم به خونه . _ نه شیوا جونم من باید برم‌ یه جایی.. خدانگهدار این رو گفت و رفت حتی منتظر جواب من هم نشد.. وارد خونه شدم و در رو بستم .. آش رو روی اوپن گذاشتم، که دوباره زنگ در را زدن اینبار حتما محمد اینان ولی اینبارم مامان و شیدا بودن. شیدا با موهای چتری و بلندش که قرمز شرابی رنگ کرده بود و لباس مشکی آستین کوتاه لَشش اصلا شبیه اون شیدای محجبه نبود. سلام دادم ولی جواب سلامم رو نداد ناراحت شدم و بلند گفتم : _جواب سلام واجبه ها خندید و گفت : _ سلام منشی آیت الله چطوره جوابی ندادم و پشت سرشون وارد خونه شدم در رو بستم و رفتم داخل. فاطمه تازه از آشپز خانه بیرون آمده بود و با دیدن شیدا جا خورد شیدا بلند شد و جلو رفت _ شما کی باشی ؟ فاطمه خونسرد جواب داد : + بنده همسر آقای هاشمی هستم _ خجالت نمیکشی ؟ شماها تازه صیغه اید پاشدی آمدی اینجا فاطمه ناراحت شد از حالت چهره‌اش معلوم بود دقایقی همه ساکت نشسته بودیم که بالاخره زنگ در رو زدن کلافه شده بودم. بلند شدم و با عجله در رو باز کردم و قبل اینکه کسی داخل بیاد خودم وارد خونه شدم. صدای یا الله گفتن های آقا جواد رو میشنیدم و ناخواسته لبخندی زدم که زود جمعش کردم.... محمد و آقا جواد وارد خونه شدن، آقا جواد یه گوشه سر به زیر ایستاد و آروم سلام کرد محمد بعد احوالپرسی با جمع نگاهش رو به شیدا داد و داشت از تعجب شاخ درمیاورد. بخاطر همین خیلی زود با آقا جواد به سمت اتاقش رفتن تا بیشتر از این معذب نشن . شیدا که حالا فهمیده بود راست گفته بودم محمد زن داره، حسابی توپش پر بود و شروع کرد به زخم زبون و کنایه زدن. نیم ساعتی از آمدن اونا گذشته بود و همه ساکت بودیم با فاطمه برای چیدن میز شام رفتیم. فاطمه از من خواست برم محمد اینا رو صدا کنم در اتاقش رو زدم و محمد گفت : _بفرمایید در رو باز کردم + داداش ، شام حاضره آقا جواد از رو تخت بلند شد و گفت : ~ پس من رفتم محمد _ بمون حالا جواد ~ نمیشه، حاج خانم منتظره بعدم تسبیحش رو از رو تخت برداشت و جلوی در توقف کرد. تا من به خودم آمدم و از جلوی در کنار رفتم آقا جواد سریع از در خارج شد و محمد هم پشت سرش رفت تا بدرقه اش کنه.. عه چیشد؟ اینا که چیزیشون نبود؟ نکنه بدموقع اومدم اتاق؟ با فکر از اتاق خارج شدم ... 🌷ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۳۹ و ‌۴۰ آقا جواد رفت و محمد پیش فاطمه پشت میز نشست منم چون جای دیگه ای نبود بغل شیدا نشستم تلفن شیدا وسط غذا زنگ زد ، و همینطور میخورد و حرف میزد گاهی هم بلند بلند قهقهه میزد و این محمد رو معذب‌تر میکرد تا اینکه محمد دیگه تاب نیاورد و با یه معذرت خواهی کوچیک رفت حیاط شیدا هم بعد تموم شدن تلفنش بلند شد و گفت دوستش آمده دنبالش و میخوان برن جایی رفت و کیفش رو برداشت و از من خواست تا جلو در بیام. به ناچار چادرم رو سر کردن و دنبالش رفتم تو حیاط چند دقیقه منتظر شدیم که صدای بوق ماشین آمد . در رو که باز کرد یه ماشین لامبرگینی قرمز رنگ جلو در خونه بود که یه پسر تقریبا همسن شیدا رانندش بود شیدا کنار اون پسر نشست و با لحن مسخره گفت : _ دختر عموم فرزند شهید هاشمی از قصد شهید رو غلیظ گفت و هر دو زدن زیر خنده. منم بدون هیچ حرفی وارد حیاط شدم و در رو بستم....وارد خونه که شدم، محمد شروع کرد، انگار رادیو روشن کردی : _ این بشر چرا اینجوری بود؟ ، اون پسره کی بود؟، چرا انقدر بلند میخندید؟ پس حیاش کجا رفته ؟ لبخند تلخی زدم و گفتم : _ راستش راهیان نور که رفتی عمو محمود بیشتر به ما سر میزدن و با شیدا صمیمی‌تر شده بودم اونم بهم گفت از تو خوشش میاد و منم جا خوردم و زدم تو پرش که این چرت و پرتا چیه و محمد اهل این کارا نیست ولی اون زیر بار نرفت وقتی قضیه فاطمه رو فهمیدم تو همون مراسم بهش پیام دادم و اونم به یه " اوکی " اکتفا کرد و از اون روز که چند باری تو راه مدرسه دیدمش عوض شده بود البته تا همین الان فکر میکرد داشتم دروغ میگفتم که فاطمه رو دید... محمد که از تعجب لکنت گرفته بود فقط باشه‌ای گفت و رفت تو حیاط...فاطمه هم تا این وضع رو دید دنبالش رفت . ولی همین که منم آمدم برم مامان صدام کرد _ کجا ؟ کجا ؟ + برم پیششون دیگه _ بیا بشین تنها باشن بهتره چشمی گفتم و کمک مامان سفره رو جمع کردم. من اگه جای فاطمه بودم حسادت همه وجودمو گرفته بود. اما فاطمه خیلی خونسرد رفتار میکرد. واقعا تعجب کردم چطور انقدر خونسرده. تا محمد و فاطمه آمدن داخل، محمد یکم بهتر شده بود، جالب بود برام که فاطمه چقدر راحت تونست داداش رو اروم کنه. تلویزیون رو روشن کردم و نشستم سر فیلم دیدن و نفهمیدم کی خوابم برد... کش و قوسی به بدنم دادم و از روی مبل بلند شدم. با تعجب اطراف خونه رو نگاه میکردم هیچکی نبود. سمت اتاق مامان رفتم در اتاقش باز بود ولی کسی داخلش نبود به اتاق محمد که رسیدم در زدم ولی کسی جوابم رو نداد در رو که باز کردم هم کسی تو اتاق نبود. ترسیدم یعنی کجا رفتن ؟؟ هوا تاریک شده بود. اذان رو داده بودن و من خواب بودم چقد برای خودم متاسفم که برای نماز بیدا نشدم .... لباس مناسبی پوشیدم و چادر مشکیم رو سر کردم گوشیم رو برداشتم و رفتم تو حیاط . اونجا هم کسی نبود که نبود ، هر چقدر کلید برق رو زدم چراغ روشن نشد بیخیال چراغ شدم و رفتم بیرون خونه شماره محمد رو گرفتم بعد چند تا بوق « مشترک مورد نظر پاسخ گو نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرید » عههههه محمد بگذار دستم بهت برسه به مسجد رسیده بودم ترسیدم تنهایی برم داخل . تو این موقع شب برگشتم سمت خونه در باز بود مطمئن بودم در رو بستم . یه صداهایی از داخلش میومد. قدم هام رو تند کردم به سمت در صداها بیشتر و بیشتر میشد یکم که فکر کردم تصمیم گرفتم شلنگ آب رو بردارم و بریزم رو طرف اینجوری وقت میخرم تا سنگی چیزی بزنم تو سرش و به پلیس زنگ بزنم آروم وارد حیاط شدم و شلنگ آب رو برداشتم جلو رفتم جلو رفتم و یه دفعه شلنگ رو باز کردم.... طرف مقابل که معلوم بود ترسیده لیز خورد و افتاد زمین. داشتم سعی میکردم چهره اش رو ببینم که چراغ حیاط روشن شد و صدای محمد آمد که گفت : _ جواد درستش کردم با گفتن اسم " جواد " خشکم زد سرم رو برگردوندم سمت محمد و با چهره حیرت زدش روبرو شدم از شرم نتونستم آقا جواد رو حتی نگاه کنم. سریع معذرت خواستم و رفتم داخل ... برای اینکه مطمئن شم دسته گلی به آب ندادم از پشت پنجره نگاه کردم اولش هردوشون بی حرکت بودن ولی بعدش آقاجواد بلند شد و شروع کرد به خندیدن که با خنده‌ش محمدم خندید... 🌷ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت 10 ــ خانم رحمانی... صدایش خش دار شده بود. چرا این
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت11 کلیدراداخل قفل انداختم و وارد شدم. همین که پایم راداخل حیاط گذاشتم. صدای گریه ی ریحانه را شنیدم. حیاط خانه ی آقای معصومی کوچک و جمع و جور بود. از در پارکینک به اندازه ی یک ماشین جا داشت و از در ورودی هم تقریبا از پشت در تا نزدیک سه تا پله ایی که حیاط را از ساختمان جدا می کرد پر از گل و گیاه بود. بعد از گذشتن از سه پله، یک بالکن یک متری بود، که کنار بالکن هم با چند تا گلدان شمعدانی تزیین شده بود. ساختمان کلا دو طبقه بود. طبقه ی بالا خواهر ناتنی آقای معصومی و طبقه پایین هم خودشان زندگی می کردند. زنگ آپارتمان را زدم. آقای معصومی دررا باز کرد در حالی که بچه بغلش بود و روی ویلچر به سختی ریحانه را بغلش نگه داشته بود، سلام کرد. جواب دادم و سریع بچه راازبغلش گرفتم. ــ دارو گرفتید؟ ــ بله الان بهش میدم. دستم را روی پیشانیه ریحانه گذاشتم کمی داغ بود. ریحانه، بچه ی زیباو بامزه ایی بود. وقتی بغلش کردم آرام تر شد. سرش راروی شانه ام گذاشت. موهای خرمایی و لختش روی چادرم پخش شد. بدونه اینکه چادرم را عوض کنم. استامینیفونش را دادم. شیشه شیرش را هم دردهانش گذاشتم وروی تخت صورتی وقشنگش خواباندم. کم‌کم آرام شد و خوابش برد. آپارتمان آقای معصومی قشنگ بود. سالن نسبتا بزرگی داشت با کف پوش سرامیک، فرش های کرم قهوه ایی که با پرده سالن ست بود. دوتا اتاق خواب داشت که یکی مال ریحانه بود. اتاق زیبا و کاملا دخترانه، خدا بیامرز مادرش چقدر با سلیقه براش وسایلش را خریده بود. چیزی به غروب نمانده بود. گرمم شده بود چادر و سویشرتم رت درآوردم و چادر رنگی خودم را از کمد بیرون آوردم و سرم کردم. از اتاق بیرون امدم. بادیدن آقای معصومی تعجب کردم چون او به خاطر راحتی من، زیاد ازاتاقش بیرون نمی آمد. پایین بودن سرش باعث شد عمیق نگاهش کنم. آقای معصومی سی و پنج سالش بود. پوست روشن و چشمای عسلی‌اش با ته ریش همیشگی‌اش به اوجذابیت خاصی می داد. متین و موقر و سربه زیری‌اش، باعث میشدمن درخانه اش راحت باشم. سرش رابالا آوردو به دیوار پشت سرم خیره شدو گفت: – می خواستم باهاتون صحبت کنم. رو ی یکی از صندلیهای میز ناهار خوری که با مبل های کرم قهوه ایی ست بود، نشستم و گفتم: –بفرمایید. دستی به ته ریشش کشیدوبالحن مهربانی گفت: –تو این مدت خیلی زحمت افتادید. فداکاری بزرگی کردید. خواستم بگویم ریحانه دیگه بزرگ شده، دیگه خودم می تونم با کمک خواهرم ازش نگهداری کنم، نمی خوام بیشتر از این اذیت بشید. از یک سالی که قرارمون بود بیشتر هم موندید، وقتتون خیلی وقته تموم شده. ولی شما اونقدر بزرگوارید که حرفی نزدید. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت11 کلیدراداخل قفل انداختم و وارد شدم. همین که پایم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت12 –این شما بودیدکه بزرگواری کردیدواز حقتون گذشتید، واقعا ممنون. در مورد رفتن من هم، فکر کنم هنوز زوده چون خواهرتون که تمام روز رو نمی‌تونه کمکتون کنه که... ــ بله خب، وقتی من می تونم شب تا صبح ازش نگهداری کنم، این چند ساعت به جای شماهم می تونم. "یعنی الان تواناییهای خودش را به رخم کشید." الان دیگه پام بهتره جلسات فیزیو تراپیم هم تموم شده، دکتر گفت فقط باید تو خونه نرمش هایی که بهم یاد داده انجام بدم به مرور بهتر می شم. کم کم باید تمرین کنم با عصا راه برم تا راه بیوفتم. نگران نباشید. ریحانه خیلی تو این مدت شما رو اذیت کرد و شما فقط صبوری کردید. واقعا ممنونم، دیگه بیشتر از این شرمنده نکنید. دیگه چقدر می خواهید جور دختر خالتون رو بکشید، شاید اینم قسمت من و ریحانه بوده که این اتفاق باعث تنها شدنمون شد. تو این یک سال واقعا براش مادری کردید، ممنونم. دو هفته ایی مونده تا آخر ماه، گفتم از الان بگم که تا سر ماه زحمت بکشید تشریف بیارید، ان شاالله..بعد از اون دیگه از دست ما راحت می شید. بعد نگاهی به من انداخت و نفسش را صدادار بیرون داد. تعجب زده نگاهش کردم. – این چه حرفیه می زنید من خودمم به ریحانه عادت کردم. یه روز نمیبینمش دلم براش تنگ میشه، واقعا بچه ی شیرین و دوست داشتنیه. در ضمن شما خیلی مردونگی کردید که دختر خاله‌ام رو بخشیدید، هم دیه نگرفتید و هم شکایتتون رو پس گرفتید. "البته دختر خاله ی من با آن پراید قسطی پولی هم نداشت که دیه بدهد، باید زندان می رفت. چون دختر خاله ام در این تصادف مقصر شناخته شده بود باید کلی خسارت می داد. ماشینش هم بیمه نداشت. کاش یکی پیدا میشدوبه سعیده می گفت توکه کنترل ماشین برایت سخت است حداقل با سرعت نمی رفتی. البته خودش هم خیلی آسیب دیده بود تا یک ماه بیمارستان بود، ولی خدارا شکر الان حالش خوب است. من شانس آوردم که آسیب جدی ندیدم و با چند روز خوابیدن دربیمارستان مشکلم برطرف شد." انگار از حرفم خوشحال شدوهمانطور که سرش را پایین می انداخت سریع گفت: –ما هم دلمون تنگ میشه، بعد زیر لبی ادامه داد: –خیلی زیاد. سرش را بالا آورد و غمگین نگاهم کرد. –هر وقت تونستید بهمون سر بزنید، خوشحال می شیم. خجالت کشیدم از حرفش، انگار گفتن این حرف برایش سخت بود. البته برای من هم واقعا جدایی سخت بود. نمی دانم چه حسی بود ولی دل من هم برای هر دو تنگ میشد. آقای معصومی برایم حکم معلم راداشت و من خیلی چیزها ازاو یاد گرفتم. او استاد خطاطی است. قبل از تصادف دریک آموزشگاه تدریس می کرد. البته بعد از کار اداری‌اش. حالا با این اضاع گاهی در خانه شاگرد قبول می‌کند. بعد از سکوت کوتاهی گفتم: –هر جور شما صلاح می دونید فقط می ترسم ریحانه اذیت بشه. ــ اذیت که می شیم ولی باید بالاخره اتفاق بیوفته هر چه زودتر بهتر، چون هر چی بیشتر بگذره سخت تره. می دانستم خودش از روی قصد افعال را جمع می بندد، ازاو بعید بود. باعث تعجبم شده بود، البته این اواخرمتوجه محبت هایش شده بودم. ولی آنقدرجذبه داشت و آنقدربااحترام ومتانت برخوردمی کرد که من فکردیگری نمی توانستم بکنم. ولی محبتهای زیر پوستیش رادوست داشتم. کتاب های قشنگی داشت، وقتی مرا علاقمند به کتاب دید، گفت می توانم امانت بگیرم وبخوانمشان. کتاب هایش واقعا زیبا بودند، در مورد اسرار آفرینش، کتاب تذکره الاولیا از عطارکه واقعا وقتی خواندمش عاشقش شدم، وقتی باعلاقه می خواندم بالبخندگفت که اوم هم عاشق این کتاب است ومن برای علاقه ی مشترکمان به یک کتاب ذوق زده شدم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت12 –این شما بودیدکه بزرگواری کردیدواز حقتون گذشتید،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت13 با ویلچرش طرف آشپزخانه رفت از اپن گرفت و به سختی بلند شد. نگران شدم وگفتم: –مواظب باشید. شنیده بودم از خواهرش زهرا خانم که کم‌کم می تواندراه برود. ولی جلو من تا حالا این کاررا نکرده بود. کتابی روی اپن بود همان کتابی که هردویمان خیلی دوستش داشتیم. آن رابرداشت و نگاهی از روی محبت به من انداخت و گفت: –این کتاب رو دلم می خواد بدمش به شما. دودستی کتاب رو به طرفم گرفت. بازاین معلم زندگی ام مراشرمنده کرد. کتاب راگرفتم و گفتم: –ولی شما خودتون... حرفم راقطع کرد. –پیش شما باشه بهتره. نگاهم را از روی کتاب به چشمهایش سر دادم. اوهم نگاهم می کرد، ولی سریع این گره نگاهمان را باز کرد. بالبخندگفتم: –البته به نظرمن شما نیازی به این کتاب ندارید، چون خودتون شبیهه یکی از شخصیت های این کتاب هستید. –اغراق اونم دراین حد؟ ممکنه فشارم روببره بالاها. –خب این نظرمنه، برای همین میگم نیازی بهش ندارید. آهی کشیدوگفت: –اینجا نباشه بهتره...وقتی می بینمش دل تنگی خفه‌ام می کنه. انگار غم عالم را در جمله‌اش ریخته بود. خیلی دلم می خواست بپرسم دل تنگ کی؟ ولی ترسیدم بپرسم. ازجوابش ترسیدم. خیلی آرام به طرف اتاقش رفت. کتاب رادر بغلم فشردم و آرزو کردم کاش آرش اعتقادات این مرد را داشت. با صدای گریه ی ریحانه به طرف اتاقش رفتم. دستم را روی سرش گذاشتم. تبش قطع شده بود. بغلش کردم. غذایی که عمه اش برایش درست کرده بودو همیشه درظرف مخصوصش می گذاشت، از یخچال برداشتم. گرمش کردم و به خوردش دادم. ریحانه سرحال شده بود. چند تا اسباب بازی مقابلش ریختم تا بازی کند. کتابی را که آقای معصومی داده بود را باز کردم تا نگاهش کنم. متوجه یک برگه شدم که لای کتاب بود، با خط خوش خودش این شعر را با قلم ریز، خطاطی کرده بود. به جز غم تو که با جان من هم‌آغوشست مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست چراغ خانه چشم منی نمی‌دانی که بی تو چشم من و صحن خانه خاموشست وقتی خواندمش تپش قلب گرفتم، همین جوربه نوشته خیره مانده بودم شاید مدت طولانی. حالا فهمیدم منظورش از دل تنگی خفه ام می کند یعنی چی. آنقدرحجب و حیا داشت که اصلا فکر نکنم من رادرست دیده باشد چطوری... با این فکر لبخندی روی لبهایم امد و نمیدانم چرا تصویر عصبانیه مادرم جلوی چشم هایم ظاهرشد. بیچاره مدام می گفت تو نروآنجا، سعی کن بچه رااینجابیاوری، من خودم نگهش میدارم. ولی آقای معصومی اجازه نمیداد خوب حق هم داشت. بیچاره مامانم از این که اینجا می آمدم همیشه ناراضی بود و سفارش می کرد مواظب همه چیز باشم. ولی من آنقدراز این معلم سربه زیرم تعریف می کردم که کم‌کم‌ مامان اعتمادکرد. می گفتم مامان تا وقتی من آنجاهستم او زیاد بیرون نمی آید، بیرون هم بیاید زیاد اهل حرف زدن نیست، به جزدرمواقع ضروری. آنجا مثل اداره است. اودراتاق خودش کارش را انجام می دهد من هم این ور، گاهی که شاگردهایش برای آموزش خطاطی می آیند، از من می خواهدکه ازاتاق ریحانه بیرون نیایم. حتی برای بازکردن درهم خودش می رود. این حرفها خیال مامان را راحت می کرد. بااین حال سفارش کرده بود به کسی نگویم اینجا کار می کنم. به جز خانواده خودمان و خاله ام کسی خبرنداشت. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛