رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁ازسیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت7 راحیل🧕🏻 آرام آرام جزوه را ورق می زدم و به صفحاتش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خاردار نفست عبور کن🍁
قسمت8
آرش🙍🏻♂
دوشنبه ها برایم عذاب آورترین روز در هفته شده بود. چون راحیل دانشگاه نبود، گاهی با خودم می گفتم وقتی او نمی آید من هم دوشنبه ها نمی روم ولی دلم راضی نمی شد. با خودم می گفتم شاید بیاید، گفته بود استادتاکیدکرده چند جلسه باید حضور داشته باشد. مهمتر اینکه به بهانه ی جزوه دادن می توانستم چند کلمه ایی هم که شده به حرف بگیرمش.
گرچه او اهل حرف زدن نیست، باید با انبردست حرف اززیر زبانش بیرون بکشم. البته همان هم برایم غنیمت بود. قرار بود کاری کنم که توجهش به طرفم جلب شود، ولی موفق که نشده بودم هیچ، توجه و فکر خودم هم به اوچسب شده بود.
داخل ماشین یکسره آهنگ های عاشقانه گوش می کردم و خودم را با او تصور می کردم، واقعا این آهنگ ها آدم را هوایی می کنند. دیگر خودم را درک نمیکردم. واقعا چه بلایی بر سرم آمده بود.
وارد کلاس که شدم، مثل همیشه اولین نگاهم به صندلی راحیل بود.
بادیدنش که روی صندلیاش نشسته بود. شوکه شدم.
جالب بود اوهم نگاهش به در بود. بادیدنم سرش را پایین انداخت. تپش قلبم بالارفت.
یعنی اوهم به من فکر می کند؟
باشنیدن صدای سعید برگشتم.
ــ عه آرش دیروز گفتی نمیای که پس چرا امدی؟
ــ با اخم نگاهش کردم.
–حالا الان باید داد بزنی کل کلاس بفهمند من دیروز به تو چی گفتم؟
صدایش را پایین آورد.
–مگه چی گفتم حالا؟
چی شد امدی؟ شرکت نرفتی؟ گفتی اونجا کارت زیاد شده که؟
ــ هیچی بابا گفتم بیام بهتره، فوقش از اون ور بیشتر می مونم شرکت دیگه.
بعدهم به طرف صندلیم رفتم تا بنشینم و قبلش دوباره نگاهی به او انداختم. با سارا درحال حرف زدن بود و نگاهش هم به خودکاری که در دستش بود.
اکثر وقت ها نگاهش پایین است. از یک طرف خوشم می آید که به کسی نگاه نمی کند. ."واقعا چطوری می تواند خیلی سخت است"از یک طرف هم گاهی حرصم می گیرد. چون نگاه و توجهاش را دلم می خواست.
سر جایم نشستم.
جزوهام را در آوردم به بهانه خواندنش، نگاهم رابه او دوختم. گاهی که سرش را به طرف سارا می چرخواند تا حرفش را بزند، نیم رخش در، دیدم قرار می گرفت. نگاهش می کردم. امروز رنگ روسری اش سبز بود،با طرح بته، جقههایی به رنگ لیمویی.
واقعا خوش سلیقه است.
یک گیره ی طلایی که دو تا قلب کوچک آویزش بود به روسری اش زده بود. از این زاویه کاملا دید داشت.
انگار از گوشه ی چشمش متوجه ی نگاهم شد. چون چرخیدو کاملا صاف نشست و دیگر سرش را نچرخواند. به دستهایش نگاه می کردو حرف میزد.
با امدن استاد نگاه ازاو برداشتم و حواسم را به درس دادم. سعی کردم تا آخر کلاس نگاهش نکنم تا نه او حواسش پرت شود نه من.
با خودم گفتم او که حواسش پرت نمیشود. اصلا مگر حواسش به من هست که بخواهد...
با حرف سارا که به طورناگهانی برگشت افکارم پاره شد پاره که چه عرض کنم، بهتراست بگویم متلاشی.
سارا فوری گفت:
–امروز بعد از دانشگاه میای با بچه ها بریم سینما؟ بهارو سعیدو...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
–نه، کلی کار دارم.
اخمی کردو گفت:
–بیا دیگه جدیدا نازت زیاد شده ها...
نگاه متعجب راحیل را دیدم که گذرا برگشت و روی سارا و من چرخید.
ای خدا...سارا...خدابگم چه کارت کند...
الان وقت این حرفها را زدن بود. آن هم جلو دختر مردم آخه...
خیلی کلافه گفتم:
– حالا بعد از کلاس حرف می زنیم.
بعد از کلاس دوباره سارا سوالش را پرسیدو من هم گفتم:
– کارام زیاد شده، کلا دیگه نمی تونم بعد از دانشگاه جایی برم.
راحیل را دیدم که، بلند بلند به دوستهایش که به او گفته بودند باهم برویم وچیزی بخوریم، می گفت:
–شما برید من باید برم خونه.
با عجله وسایلش را جمع کرد و راه افتاد.
پشت سرش رفتم و صدایش کردم. ایستاد و برگشت.
– خانم رحمانی می خواستم در مورد موضوعی باهاتون حرف بزنم؟
با تعجب نگاهم کرد.
–بفرماییدفقط من عجله دارم زودتر.
– اتفاقا من هم می خوام برم، اگه اجازه بدید برسونمتون، تو مسیر هم ...
حرفم را قطع کرد.
–نه ممنون، من خودم می رم لازم نیست.
ــ خواهش می کنم خانم رحمانی قبول کنید.حرفم مهمه سوالیه که مدتها ست می خوام ازتون بپرسم.
خیلی برام مهمه."باخودم گفتم کمی پیچیده اش کنم شاید کوتا بیاید"
ــ خوب اینجا بپرسید.
ــآخه یه کم طولانیه شماهم عجله دارید، نمیشه که.
کلافه نگاهم کرد.
–باشه پس تا ایستگاه مترو.
چیزی نگفتم، چون فکر می کردم حالا تا آن موقع فکری میکنم.
–لطفا شما جلوتر برید من میام.
با خوشحالی از محوطه ی دانشگاه گذشتم وبیرون رفتم.
فکراین که تاچندلحظه ی دیگرکنارم می نشیندوباهمان حجب وحیای دوست داشتنیش بامن حرف می زنددیوانه ام می کرد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خاردار نفست عبور کن🍁 قسمت8 آرش🙍🏻♂ دوشنبه ها برایم عذاب آورترین روز در هفته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خاردار نفست عبور کن🍁
قسمت9
راحیل🧕🏻
به ماشینش که نزدیک شدم نمی دانستم صندلی جلو بنشیم یا صندلی عقب.
با خودم در گیر بودم. با دیدنم پیاده شدو بالبخندی روی لبش در جلو را باز کرد و گفت:
–خواهش می کنم بفرمایید.
چاره ایی نداشتم سرم راپایین انداختم و سوار شدم.
خیلی سخت است که مدام جلوی خودم را بگیرم وبرای کاراهایی انجام می دهد لبخند نزنم. یه جورایی می ترسم، از دلم می ترسم. اگر چه تا الان هم کلی به فنا رفته است.
–میشه یه آهنگی که از واقعیت ها دورمون نمی کنه رو از گوشیتون پلی کنید گوش کنیم؟
با حرفش افکارم نیمه تمام ماند
«چقدر راحت است.»
–من آهنگی ندارم.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
– مگه میشه!پس شما چی گوش می کنید؟نکنه از اون مدل متعصبا که...
ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:
–نه اصلا، به نظرم نیازی نیست آدم همش دنبال این باشه که مدام موسیقی گوش کنه، من ترجیح میدم سکوت باشه، سکوت آدم رو به فکر وادار می کنه، مخالف موسیقی نیستم، گاهی گوش کردن موسیقی فاخر بد نیست...
به نظر من الان طوری شده که همه فکر می کنند اگه سوار ماشین بشن و موسیقی نباشه انگار یه چیزی کمه، انگار یه کار مهمی رو انجام ندادند، و این یعنی دور شدن از واقعیت.
نگاه با تاملی به من انداخت و گفت:
–یعنی شما کلا چیزی گوش نمی کنید؟
ــ من اونقدر وقتم کمه، اگر فرصتی هم داشته باشم دلم میخوادصوت های واجب تراز موسیقی رو گوش بدم، به هرحال هر کس با توجه به افکارش عمل می کنه دیگه...همانطور که حرف میزدم به نیم رخش هم نگاه می کردم که چشمش را از روبرو برداشت و یک لحظه جوری نگاهم کرد که احساس کردم هر چه خون در بدنم بود فوری جهیدبه طرف صورتم. دیگر نتوانستم حرفم را ادامه دهم. نمیدانم چه شد، سرم راپایین انداختم و خیلی فوری برای این که حرفم را جمع کنم گفتم:
–هر کس عقاید خودش رو داره دیگه. شماگفتیدسوال دارید...
بی تفاوت به حرفم پرسید:
–چرا وقت ندارید؟ سرکار می رید؟
ــ یه جورایی میشه گفت.
عمیق نگاهم کرد.
–دوشنبه ها هم واسه همین نمیایید دانشگاه؟
نگاهم را به صورتش به معنای زودپسرخاله شده ایی انداختم.
بعد با اکراه زیر لبی گفتم:
– بله
"چه عجب متوجه شد."
–ببخشید قصد فضولی نداشتم،از روی کنجکاوی بود، بعدهم لبخند محوی زد.
"من آخر نفهمیدم کنجکاوی با فضولی چه فرقی دارد؟ "
ایستگاه مترو را که دیدم گفتم:
–ممنون دیگه پیاده می شم.
–تا ایستگاه بعدی می رسونمتون.
ــ نه زحمت نکشید دیگه مزاحمتون نمی شم.
ــ این چه حرفیه مسیره خودمه زحمتی نیست.
کمی سکوت بینمان بود ولی خیلی زود سکوت را شکست.
–خوبه که آدم فعال باشه و وقت کاراهای بیهوده رو نداشته باشه.البته به نظرم موسیقی گوش کردن کار بیهوده ایی نیست، فکرمی کنم گاهی لازمه.
من خودم هم، هم کار می کنم هم درس می خونم، لای پر قو هم بزرگ نشدم، بعداز این که پدرم فوت شد، شدم به قول معروف عصای دست مادرم. مشکلاتی که اینجور وقتها هست مجبورم می کنه گاهی موسیقی گوش بدهم، با موسیقی آدم آروم میشه.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم که منصرف شدم.
–خوب سوالم اینه شما چی کار می کنید وقتی آرامش ندارید یا دلتون گرفته یامشکلی دارید؟
با تردید نگاهش کردم،" آخرمن به توچه بگویم ، من باتوچه صنمی دارم. چطوربرایت توضیح دهم.
به ایستگاه بعدی که رسیدیم، گوشه ایی پارک کرد.
–اگه دلتون نمی خواد خب نگید، بعددرچشم هایم زل زد.
–خانم رحمانی از همون روز اول که دیدمتون شخصیتتون برام قابل احترام بود، این وقارو متانت شما واقعا تحت تاثیرم قرار داد.
راستش دلم می خواد بیشتر باهاتون صحبت کنم، افکارتون برام جالبه، من...
با صدای زنگ گوشی ام حرفش نصفه ماند.
گوشی رو از جیبم درآوردم. نگاهی به صفحه اش انداختم، پدرریحانه بود.
ــ بله آقای معصومی؟
بعد از سلام گفت:
–بچه تب کرده و بی قراری می کنه.
ــ توراهم زود خودم رو می رسونم، سرراهم قطره استامینیفون می گیرم و میام.
همین طور که با تلفن حرف می زدم زیر چشمی نگاهش می کردم، چهره اش هی تغییر می کرد، فکر کنم درحال غیرتی شدن بود.
تماس که قطع شدگفتم:
– ببخشید حرفتون نصفه موند من باید خیلی زود برم، کار فوری پیش امده.
دستم روی دستگیره رفت ولی با شنیدن اسمم برگشتم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خاردار نفست عبور کن🍁 قسمت9 راحیل🧕🏻 به ماشینش که نزدیک شدم نمی دانستم صندلی ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت 10
ــ خانم رحمانی...
صدایش خش دار شده بود. چرا اینطور شده؟
یک لحظه به چشم هایش نگاه کردم.
درسفیدی چشم هایش رگه های قرمز ایجادشده بودکه تلفیقی از عصبانیت و غیرت رانشان می داد.
نگاهی به گوشی دستم انداخت.
–میشه بپرسم کی بود؟
انگار صدای گوشی ام بلند بوده و صدای آقای معصومی را شنیده است. نمی خواستم جوابش را بدهم ولی حالش طوری بود که دلم برایش سوخت. بی معطلی گفتم:
– من پرستاره دخترشم.
با چشم های متعجب پرسید:
–کاری که گفتید این بود؟
ــ بله، البته ماجرا داره من براش کار نمی کنم، فقط الان عجله دارم باید برم.
انگار خیالش راحت شد نفسش رو با صدا بیرون داد.
–خودم می رسونمتون، و بعدسریع ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
– من یه تاکسی دربست می گیرم می رم.
ــ فکر کنید من تاکسی هستم دیگه، فقط بگید کجا برم.
اخم هایش درهم بود و با سرعت می راند.
به طورناگهانی روی ترمززد زد. هینی کشیدم وپرسیدم:
– چی شد؟
ــ مگه دارو نمی خواستید؟
اینجا داروخانه هست، الان بر می گردم.
اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم پیاده شدو رفت. رفتنش را نگاه کردم، شلوار کتان کرم با بلوز هم رنگش چقدربرازنده اش بود.
خوش تیپ و خوش هیکل بود.
و من چقدر باید جلو دلم را می گرفتم تا نگاهش نکنم.
به چند دقیقه نرسید برگشت.
نگاهش نکردم دیگر زیاده روی بود سرم راپایین انداختم و ازاین چشم چرانی خودم راسرزنش کردم.
همین که پشت فرمان نشست دارو تب بُر را روی پایم گذاشت. دوباره تپش قلب گرفتم.
زیر لبی گفتم:
– چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم. "چقدر دقیق به حرفهای من وآقای معصومی گوش کرده بود."
اخمهایش کمی باز شد.
–اصلا زحمتی نبود.
مسیر زیاد دور نبود.
وقتی رسید سر کوچه گفتم:
– لطفا همین جا نگه دارید.
ــ اجازه بدید برم داخل کوچه، مگه عجله ندارید؟
ــ نه آقا آرش تاکسی که تو کوچه نمیاد.
لبخندی زدو گفت:
–باشه پس کرایه ی تاکسی هم میشه یه قرار ملاقات تو یه کافی شاپ.
تا خواستم مخالفت کنم، دستش را به نشانه خداحافظی بلند کردو رفت.
نمی دانستم باید چه کار کنم.
دلیلی نداردبه کافی شاپ برویم.
تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که دیدمش مخالفتم را اعلام کنم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۳۱ و ۳۲
صبح روز تعطیل بود ...
برای ناهار از اتاق بیرون رفتم. سرکی تو یخچال کشیدم ولی هیچی پیدا نکردم. بیحوصله به سمت اتاق محمد رفتم در زدم و وقتی تایید کرد وارد شدم
محمد بالای صندلی رفته بود و چفیه بابا رو میگذاشت بالای قفسه ی کتاب هاش اینجوری هم خوشگل تر میشد هم بیشتر تو دید بود
جلو رفتم و روی تخت کنارش نشستم خیلی خوشحال بود بی اختیار لبخندی زدم و گفتم :
_ چی شده کبکت خروس میخونه ؟
با همون خنده جواب داد :
+ از مامان بپرس بعدم برو حاضر شو.. باشه؟
دیگه از کنجکاوی داشتم میمردم بلند شدم و مستقیم رفتم جلو در اتاق مامان در زدم و وارد شدم
مامان مثل همیشه در حال خوندن کتاب بود جلوتر رفتم و چهار زانو جلویش نشستم
مامانم نگاهش رو از کتاب گرفت و به من داد
با حالت عجله رو بهش گفتم :
_ محمد چرا انقدر خوشحاله ؟
با حالت شیطنت خاصی جواب داد :
+ برو ناهار رو بخور بعد حاضر شو جایی دعوتیم
منی که دیگه از حدسم مطمئن شده بودم به اتاقم رفتم تا حاضر بشم
اول وسایلم رو جمع کردم و بعد نشستم پای میز، ضد آفتابم رو زدم و یه بالم لب برای جلوگیری از خشکی لبم یه کوچولو زدم، بعدم موهام رو بافتم و با یه تل عقب دادم که مزاحم حجابم نشه
از کمد مانتوی آبی نفتی که با خالهای سفید تزئین شده بود رو برداشتم و با یه شلوار مشکی پارچه ای و یه روسری سفید ست کردم. چادرم رو آماده گذاشتم و گوشیم رو برداشتم
رفتم بیرون اتاق ، محمد با یه پیرهن خاکستری رنگ و مامانم با یه مانتوی خیلی ساده قهوه ای رنگ که از زیر چادر معلوم بود منتظر من بودن
کتونی های سرمه ایم رو پوشیدم و همراه بقیه راه افتادیم سمت خونه فاطمه زن داداش آیندم.
توی راه از حرفای مامان به داداش فهمیده بودم همون روز مامان زنگ زده بوده خونهشون و با مادر فاطمه حرف زده.
یه مدت شاید نیم ساعتی تو راه بودیم دیگه داشتم کلافه میشدم که محمد گفت: _رسیدیم
عین برق گرفته ها از ماشین پیاده شدم ولی تا خواستم زنگ بزنم محمد داد زد
_"" ای واییییی ""
برگشتم تا ببینم چی شده
بله آقا محمد گل و شیرینی رو یادش رفته
کلافه نشستم تو ماشین و بعد یک ربع به مغازه های مورد نظر رسیدیم.
بعد از پیاده شدن محمد از ماشین گفتم:
_مامان خب چرا نگفتی به محمد؟
مامان خندید و چیزی نگفت. منم با لبخند به هول شدن ها و دستپاچه شدن های داداشم نگاه میکردم.
بعد خرید گل و شیرینی، به سمت خانهشون برگشتیم. با ذوق زنگ در رو زدن به ثانیه نکشید در باز شد.
و مامان با لبخند گفت :
_ منتظرمون بودن
وارد حیاط شدیم ....
یه خانم و آقایی تقریبا همسن مامان از داخل خانه بیرون آمدن. بعد سلام و احوالپرسی همگی داخل شدیم یه پسری که میخورد چند سالی از محمد بزرگتر باشه هم نشسته بود که با آمدن ما ایستاد و گرم با محمد سلام و احوالپرسی کرد. اینقدر خانواده گرم و صمیمی داشتن، که از همین اول مشخص بود. انگاری که ما سالها همدیگه رو میشناختیم.
محو خونه شده بودم و حواسم به هیچکدوم از حرفاشون نبود که با صدای پدر فاطمه به خودم آمدم
_«فاطمه جان چایی رو بیار»
چه اسم نازی داره ^_^ فاطمه ...
با آمدن فاطمه چشمک معنا داری به محمد زدم و استکان چای رو برداشتم و تشکر کردم. فاطمه به سمت محمد که رفت هول کرد و نزدیک بود چای رو بریزه رو داداش بیچارهی من ولی مقاومت کرد...
داداش فاطمه که تازه فهمیدم اسمش «یاسین»ه خنده ریزی کرد و نگاه معنا داری به فاطمه انداخت ...
خلاصه بعد صحبت های مامان و مادر فاطمه، پدرش اجازه داد محمد و فاطمه برن حیاط تا حرف بزنن...نیم ساعتی گذشته بود و خبری نشد مجبور شدم برم صداشون کنم
وارد حیاط که شدم....
وارد حیاط که شدم متوجه ام نشدن و همینجور حرف میزدن که محمد شاخه گلی رو از باغچه چید و به فاطمه داد فاطمه هم گل رو گرفت و بو کرد و لبخند زیبایی زد
از حرکاتشون خندم میگرفت. هیچوقت داداش محمد رو اینجوری ندیدم ....
دلم نمیومد صداشون کنم ولی چاره ای نداشتم بلند گفتم :
_ آقا محمد بیایید دیگه
محمد زود برگشت و سر به زیر به سمت خانه قدم برداشت با لبخند رضایت فاطمه قرار و مدارهای مراسم عقد رو گذاشتن و همون شب صیغه محرمیت بینشون خونده شد. که برای خرید کردن و حرف زدن باهم راحت باشن...
و با اصرار زیاد مامان قرار شد فاطمه یه چند شب بیاد خونه ی ما. پدر و مادر فاطمه اصلا قبول نمیکردن، اما مامان خیلی اصرار کرد دیگه چیزی نگفتن. من هم مثل یه خواهری که هیچوقت نداشتم خوشحال بودم از اومدن فاطمه به خونمون .
فاطمه به اتاقش رفت و لباس پوشید.
بعد خداحافظی از اهل خانه همراه ما به سمت ماشین امد . مامان در عقب رو باز کرد که بشینه. فاطمه هم که منظور مامان رو فهمیده بود اصرار کرد که مامان بیاد جلو ، اما مامان با لبخند و حرفهای خیلی مادرانه فاطمه رو کنار محمد رو صندلی شاگرد نشوند
من و مامان هم دیگه عقب نشستیم. گاهی من و مامان حرف میزدیم که شبیه به پچ پچ بود. اما تا رسیدن به خونه، محمد و فاطمه ساکت بودن.
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۳۳ و ۳۴
بالاخره رسیدیم به کوچه خودمون که یک دفعه محمد فرمون رو چرخوند و دور زد و همه ما در کمال تعجب ساکت بودیم
که فاطمه با حالت جدی گفت :
_ عه محمد چیکار میکنی؟
هم نگاه محمد و هم نگاه من و مامان برگشت سمت فاطمه و فاطمه که این رو فهمید سریع با شرم سرش رو پایین انداخت :
_ منظورم آقا محمد بود
اینو که گفت محمد که تا الان ساکت بود خندید و ما هم خندیدیم...نیم ساعت بعد محمد جلوی یه رستوران پارک کرد و گفت :
_بپرید پایین
همه با تعجب به محمد نگاه میکردیم که گفت :
_ امشب شام مهمون من
و بعد که خودش پیاده شد در رو برای فاطمه و بعد مامان باز کرد منم با عصبانیت الکی از ماشین بیرون آمدم و از کنارش که رد میشدم گفتم :
_ زن گرفتی ما رو فراموش کردی آره؟
محمد لبخندی زد. و من بدون هیج معطلی رفتم داخل و رو میز 4 نفره پیش مامان نشستم .. محمدم بعد چند دقیقه آمد و کنار فاطمه روبروی من نشست ...
بعد سفارش غذا و خوردن شام همگی به سمت ماشین حرکت کردیم و سر جاهامون نشستیم که محمد گفت :
_من الان میرم میام
حدود 10 دقیقه بعد محمد با ۳ شاخه گل داشت نزدیک ماشین شد دور زد سمت راننده و خودش سوار شد یه شاخه گل رو داد مامان یکی دیگه اش هم داد به من و آخریش رو به فاطمه . چقدر قشنگ دل همه ما رو بدست آورد. دیگه هیچکسی ناراحت نبود.
تشکر کردیم و بالاخره به سمت خونه حرکت کردیم.
نمیخواستم انقدر زود برسیم خونه با اینکه آتل دست محمد رو تازه باز کرده بودیم ولی دست فرمونش حرف نداره
محمد دقیقا کنار در خونه ماشین رو پارک کرد و بعد اینکه همگی پیاده شدیم با کلید در رو باز کرد .
فاطمه معلوم بود خیلی خجالت میکشید، بعد دراوردن کفش ها همگی وارد خونه شدیم
همینجور که به فاطمه توضیح میدادم :
_ خب اینجا اتاق مامان ، این اتاق من ، اینم اتاق محمده
چشم فاطمه به قاب عکس بابا خورد رفت سمتش و با دقت نگاه کرد و بلند گفت :
_ شهید رضا هاشمی
همه ی نگاه ها برگشت سمت فاطمه، محمد لبخندی زد و نزدیک من و فاطمه شد و گفت :
+ نظرتون چیه فردا بریم سر مزار بابا ؟
فاطمه با پشت دستش اشک های جمع شده تو چشمش رو پاک کرد و با صدای لرزون گفت :
_ حتما بریم
من و مامان هم حرفش رو تایید کردیم.
همگی وارد اتاق هامون شدیم...
دقایقی بعد کسی در اتاق رو زد
_ بفرمایید
داداشم بود. از همون پشت در گفت:
_زودتر بخواب شیوا فردا زودتر پاشی
راست میگفت، منم وسایل های فردام رو زود حاضر کردم و خوابیدم هر روز که بخاطر مناسب شهادت امام ها مدرسه تعطیل نمیشه ...
صبح با صدای فاطمه بلند شدم که در میزد و میگفت :
_ شیوا جون پاشو عزیزم باید بریم مدرسه
سرحال از خواب نازم بیدار شدم و به سمت در رفتم بعد سلام و احوالپرسی همراه فاطمه رفتم تا صبحانه رو آماده کنیم و بعد محمد و مامان رو بیدار کنیم
بی هوا پرسیدم :
_ فاطمه جون چرا شما و محمد برای نماز صبح پا نشدید
لبخندی زد و گفت :
+ ما حتی نماز شبم خوندیم عزیزم ولی تو اتاق خوندیم به اصرار آقا محمد
با لبخند گفتم :
_ آخه شما که محرم شدین برای چی میگین آقا و خانم ؟
لبخندش رو پر رنگ تر کرد و گفت :
+ باشه دیگه نمیگم آقا محمد ولی اینجوری احترام همدیگه رو داریم. هر دوتامون اینجوری بیشتر دوست داریم
صبحانه رو آماده کردیم و با فاطمه رفتیم واسه بیدار کردن محمد
فاطمه بلند گفت :
_ آقا محمد ...
نگاهی معنا دار بهش کردم که اصلاح کرد :
_ یعنی محمد بیا صبحانه حاضره....
ولی محمد بیدار نشد به فاطمه گفتم _اینجوری نمیشه یه راه دیگه پیدا کن
+باشه. ولی من با همون گفتن اقامحمد راحت ترم
خندیدم و خودم واسه بیدار کردن مامان رفتم...در زدم ولی جوابی نشنیدم رفتم تو اتاق تا جای خالیش رو دیدم
به پشت در اتاقش ی کاغذ چسبیدن بود...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
به پشت در اتاقش ی کاغذ چسبیدن بود...
✍" شیوا جونم صبحت بخیر مادر
من امروز میرم خونه ی خاله زینبت احتمالا بعد از ظهر شیدا هم باهام بیارم مادر نگران نشید به عروس و پسر گلمم سلام برسون ....
امضا : مامان زهرا "☺️
بعد خوندن نامه نفسم رو صدا دار بیرون دادم
" بازم شیدا اَه ...."
شیدا از بعد رفتن محمد به راهیان نور کلا تغییر کرد بیحجاب شده و همش من رو بخاطر پدرم مسخره میکنه انگار نه انگار پدر من عموی اونم میشه ....
با کاغذ به سمت آشپزخونه رفتم
محمد و فاطمه روی صندلی پشت میز نشسته بودن، که فاطمه بلند میشه تا چای بریزه.
همه چی روی میز بود و سفره چیده شده . با صمیمیت به فاطمه گفتم:
_دستت درد نکنه خواهری
فاطمه هم اومد جلو منو بوسید و گفت:
_ قابلت نداشت خواهر شوهر
خیلی بامزه گفت که هر سه تامون خندیدیم. بعد نامه رو بلند خوندم محمد که لبخند میزد با خنده گفت :
_ خوش به حال فاطمه خانم ، چه زود عروس مامان شد
فاطمه هم پشت چشمی نازک کرد و گفت :
+ ما اینیم دیگه
باز از لحنش خنده امون گرفت .
_ دست دوتاتون درد نکنه
+ نوش جون داداشی
فاطمه هم با لبخند عمیق گفت
_ خواهش میکنم
و بعد نشست پشت میز و شروع کردیم به صحبت.....
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۳۵ و ۳۶
محمد پرسید :
_ شیوا درسای امروزت سنگینه ؟؟
+ نه
_ پس میام اجازت رو میگیرم تا قبل آمدن مامان بریم سر مزار پیش بابا
با گفتن چشم ،محمد و فاطمه رو تنها گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم مانتو و شلوار مشکی رنگم رو همراه روسریمشکیم برداشتم و زود حاضر شدم گوشی و چادرم رو برداشتم و بعد از اتاق بیرون رفتم ولی خبری از محمد و فاطمه نبود ..
چند دقیقه که گذشت محمد و فاطمه هم با لباس های کاملا مشکی آمدن و همگی با هم به سمت مدرسه رفتیم من و فاطمه مدتی تو ماشین نشستیم تا محمد اجازم رو بگیره
یکم بعد محمد هم آمد و 3 نفری به سمت مزار شهدا حرکت کردیم
از ماشین که پیاده شدیم دویدم سمت مزار بابا فاطمه آروم آروم نزدیک شد و با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد و سنگ قبر رو شست و محمد هم شاخه های گل رو گذاشت رو سنگ .
بعد خواندن فاتحه محمد دست فاطمه رو گرفت و از مزار بابا دور شدن تا مثل همیشه با بابا خلوت کنم
" دیدی بابایی؟ اسمش فاطمهس عروسته ، داستان جالبی دارن محمد تو راهیان نور دیدش، تا همینجاشو میدونم ...
راستش ...از وقتی رفتی شیدا هم عوض شده بابا ، منو مسخره میکنه ، بابایی برگرد ، تروخدا برگرد ، بابا دیگه نمیتونم دلم تنگ شده ، جون چشام برگرد ، همیشه با این قسم هر کاری میخواستم برام میکردی، بابایی چشمام الان قرمره رنگی که تا حالا ندیدی بابا جون بعد تو کل دنیا قرمزه همچی رنگ خون توعه...."
گفتم و گفتم تا سبک شدم.
چادرمو که کشیده بودم رو صورتم، درست کردم، اشکامو پاک کردم و عادی نشستم.
چقدر از محمد و فاطمه ممنون بودم که منو تنها گذاشتن، آروم ِاروم شده بودم.
الان دیگه حرفهای شیدا برام مهم نیست. کارهای نهال هم دیگه مهم نیست.
درسته بابا شهید شده و جسمش پیشم نبود ولی #حضورش رو حس میکردم. مثل الان که باهاش حرف زدم. خیلی بیشتر حس میکنم #کنارمه و #هوامو داره.
اصلا شهدا همه چیزشون فرق داره، زندگی کردنشون و رفتنشون پیش خدا،
دوست نداشتم از کنار بابا جُم بخورم. اونقدر بشینم تا هوا تاریک بشه. یه قرآن کوچیک تو کیفم بود درآوردم شروع کردم به خوندن سوره یاسین. سوره ای که خیلی ارومم میکرد.
حالا دیگه پیش بابا هم بودم بیشتر آرامش داشتم. چند لحظه بعد حس کردم #واقعا بابا کنارمه، سرمو بالا کردم اطرافم رو نگاهی کردم، چند نفری اومده بودن سر قبر عزیزانشون، ولی بابا نبود.
همینجور که سرمو میچرخوندم،
یه دفعه چشمم خورد به عکس بابا که در قاب بالا سر مزارش بود. حس کردم با ذوق داره نگام میکنه و لبخند میزنه.
حتی گلی که کنار قاب عکسش بود هم انگار زنده بود و نفس میکشید.
با قطره اشکی که از روی صورتم به چادرم چکید، به خودم اومدم و به بابا گفتم:
" خیلی کمکم کن بابا، تنهام، تو مراقبم باشی دیگه ناراحت نمیشم غصه نمیخورم."
دقایقی بعد محمد و فاطمه هم آمدن ،
و من یکم خودمو جمع و جور تر کردم بعد گذشت نیم ساعت به سمت خانه راه افتادیم
هنوز وارد حیاط نشده بودیم که گوشی محمد زنگ خورد بعد حدود ۵ دقیقه قطع کرد
_ جواد زنگ زده ی مشکلی سر کار پیش آمده من باید برم یاعلی
اینو گفت و رفت.
با فاطمه وارد خونه شدیم و بعد عوض کردن لباس هامون کلی آشپزی کردیم و خورشت فسنجون برای شام درست کردیم چون میدونستم محمد دوست داره
برعکس همیشه کتابخانه محمد اینبار بهم ریخته بود با فاطمه کتاب ها رو گرد گیری کردیم و مرتب چیدیم
بالاخره کار ها تموم شد ....
نشستیم رو مبل تا تلویزیون ببینم که تلفن خونه رنگ خورد
_ فاطمه باور کن نمیتونم پا بشم تو جواب بده
+ ولی به چه حقی؟
_ تو عروسی مثلا پاشو جواب بده
فاطمه بلند شد و تلفن رو جواب داد .
_ بله
+...
_ سلام و علیکم آقا
+...
_ کِی؟
+...
_باشه ، الان میگم
+...
_مواظب خودت باش یاعلی مدد
و بعد اومد کنارم رو مبل
+ شیوا جونم با آقا جواد که آشنایی ؟
_ آره خب
+ امشب میاد خونه ی شما واسه سری کارهایی که با محمد دارن ولی قبل شب میره . محمد گفت بهت بگم لباس مناسب بپوشی ...
انتظار همچین چیزی نداشتم ولی گفتم :
+ باشه
و بعد رفتم تا چادرم رو بپوشم دقایقی بعد در حیاط رو زدن بلند شدم و چادرم رو سر کردم . در رو باز کردم به هوای محمد ولی با کسی که جلو در خونه بود شوکه شدم ...
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۳۷ و ۳۸
نهال !! اونم اینجا !!
نهال رو برعکس همیشه با یه شالی که تقریبا حجابش رو رعایت کرده بود دیدم
دستش یه ظرف آش رشته بود
آش رو به من داد و با لبخند گفت :
_شیوا جونم ببخشید بابت اونروز من اونروز بخاطر اینکه مریض شده بودم عصبی بودم و سر تو خالی کردم امیدوارم منو ببخشی
اولش واقعا جا خوردم توقع نداشتم نهال بیاد خونمون. اصلا آدرس خونمون از کجا پیدا کرده؟
ولی دیگه حالا اومده بود و مهمون بود، پس با لبخند تشکر کردم و دعوتش کردم به خونه .
_ نه شیوا جونم من باید برم یه جایی.. خدانگهدار
این رو گفت و رفت حتی منتظر جواب من هم نشد..
وارد خونه شدم و در رو بستم ..
آش رو روی اوپن گذاشتم، که دوباره زنگ در را زدن
اینبار حتما محمد اینان
ولی اینبارم مامان و شیدا بودن. شیدا با موهای چتری و بلندش که قرمز شرابی رنگ کرده بود و لباس مشکی آستین کوتاه لَشش اصلا شبیه اون شیدای محجبه نبود.
سلام دادم ولی جواب سلامم رو نداد
ناراحت شدم و بلند گفتم :
_جواب سلام واجبه ها
خندید و گفت :
_ سلام منشی آیت الله چطوره
جوابی ندادم و پشت سرشون وارد خونه شدم در رو بستم و رفتم داخل. فاطمه تازه از آشپز خانه بیرون آمده بود و با دیدن شیدا جا خورد
شیدا بلند شد و جلو رفت
_ شما کی باشی ؟
فاطمه خونسرد جواب داد :
+ بنده همسر آقای هاشمی هستم
_ خجالت نمیکشی ؟ شماها تازه صیغه اید پاشدی آمدی اینجا
فاطمه ناراحت شد از حالت چهرهاش معلوم بود
دقایقی همه ساکت نشسته بودیم که بالاخره زنگ در رو زدن کلافه شده بودم. بلند شدم و با عجله در رو باز کردم و قبل اینکه کسی داخل بیاد خودم وارد خونه شدم.
صدای یا الله گفتن های آقا جواد رو میشنیدم و ناخواسته لبخندی زدم که زود جمعش کردم....
محمد و آقا جواد وارد خونه شدن، آقا جواد یه گوشه سر به زیر ایستاد و آروم سلام کرد محمد بعد احوالپرسی با جمع نگاهش رو به شیدا داد و داشت از تعجب شاخ درمیاورد.
بخاطر همین خیلی زود با آقا جواد به سمت اتاقش رفتن تا بیشتر از این معذب نشن .
شیدا که حالا فهمیده بود راست گفته بودم محمد زن داره، حسابی توپش پر بود و شروع کرد به زخم زبون و کنایه زدن.
نیم ساعتی از آمدن اونا گذشته بود و همه ساکت بودیم با فاطمه برای چیدن میز شام رفتیم. فاطمه از من خواست برم محمد اینا رو صدا کنم
در اتاقش رو زدم و محمد گفت :
_بفرمایید
در رو باز کردم
+ داداش ، شام حاضره
آقا جواد از رو تخت بلند شد و گفت :
~ پس من رفتم محمد
_ بمون حالا جواد
~ نمیشه، حاج خانم منتظره
بعدم تسبیحش رو از رو تخت برداشت و جلوی در توقف کرد. تا من به خودم آمدم و از جلوی در کنار رفتم آقا جواد سریع از در خارج شد و محمد هم پشت سرش رفت تا بدرقه اش کنه..
عه چیشد؟ اینا که چیزیشون نبود؟ نکنه بدموقع اومدم اتاق؟ با فکر از اتاق خارج شدم ...
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۳۹ و ۴۰
آقا جواد رفت و محمد پیش فاطمه پشت میز نشست منم چون جای دیگه ای نبود بغل شیدا نشستم
تلفن شیدا وسط غذا زنگ زد ،
و همینطور میخورد و حرف میزد گاهی هم بلند بلند قهقهه میزد و این محمد رو معذبتر میکرد تا اینکه محمد دیگه تاب نیاورد و با یه معذرت خواهی کوچیک رفت حیاط
شیدا هم بعد تموم شدن تلفنش بلند شد و گفت دوستش آمده دنبالش و میخوان برن جایی رفت و کیفش رو برداشت و از من خواست تا جلو در بیام.
به ناچار چادرم رو سر کردن و دنبالش رفتم تو حیاط چند دقیقه منتظر شدیم که صدای بوق ماشین آمد .
در رو که باز کرد یه ماشین لامبرگینی قرمز رنگ جلو در خونه بود که یه پسر تقریبا همسن شیدا رانندش بود
شیدا کنار اون پسر نشست و با لحن مسخره گفت :
_ دختر عموم فرزند شهید هاشمی
از قصد شهید رو غلیظ گفت و هر دو زدن زیر خنده.
منم بدون هیچ حرفی وارد حیاط شدم و در رو بستم....وارد خونه که شدم، محمد شروع کرد، انگار رادیو روشن کردی :
_ این بشر چرا اینجوری بود؟ ، اون پسره کی بود؟، چرا انقدر بلند میخندید؟ پس حیاش کجا رفته ؟
لبخند تلخی زدم و گفتم :
_ راستش راهیان نور که رفتی عمو محمود بیشتر به ما سر میزدن و با شیدا صمیمیتر شده بودم اونم بهم گفت از تو خوشش میاد و منم جا خوردم و زدم تو پرش که این چرت و پرتا چیه و محمد اهل این کارا نیست ولی اون زیر بار نرفت وقتی قضیه فاطمه رو فهمیدم تو همون مراسم بهش پیام دادم و اونم به یه " اوکی " اکتفا کرد و از اون روز که چند باری تو راه مدرسه دیدمش عوض شده بود البته تا همین الان فکر میکرد داشتم دروغ میگفتم که فاطمه رو دید...
محمد که از تعجب لکنت گرفته بود فقط باشهای گفت و رفت تو حیاط...فاطمه هم تا این وضع رو دید دنبالش رفت .
ولی همین که منم آمدم برم مامان صدام کرد
_ کجا ؟ کجا ؟
+ برم پیششون دیگه
_ بیا بشین تنها باشن بهتره
چشمی گفتم و کمک مامان سفره رو جمع کردم. من اگه جای فاطمه بودم حسادت همه وجودمو گرفته بود.
اما فاطمه خیلی خونسرد رفتار میکرد. واقعا تعجب کردم چطور انقدر خونسرده.
تا محمد و فاطمه آمدن داخل،
محمد یکم بهتر شده بود، جالب بود برام که فاطمه چقدر راحت تونست داداش رو اروم کنه.
تلویزیون رو روشن کردم و نشستم سر فیلم دیدن و نفهمیدم کی خوابم برد...
کش و قوسی به بدنم دادم و از روی مبل بلند شدم.
با تعجب اطراف خونه رو نگاه میکردم هیچکی نبود.
سمت اتاق مامان رفتم در اتاقش باز بود ولی کسی داخلش نبود به اتاق محمد که رسیدم در زدم ولی کسی جوابم رو نداد در رو که باز کردم هم کسی تو اتاق نبود.
ترسیدم یعنی کجا رفتن ؟؟
هوا تاریک شده بود. اذان رو داده بودن و من خواب بودم چقد برای خودم متاسفم که برای نماز بیدا نشدم ....
لباس مناسبی پوشیدم و چادر مشکیم رو سر کردم گوشیم رو برداشتم و رفتم تو حیاط .
اونجا هم کسی نبود که نبود ،
هر چقدر کلید برق رو زدم چراغ روشن نشد بیخیال چراغ شدم و رفتم بیرون خونه شماره محمد رو گرفتم بعد چند تا بوق
« مشترک مورد نظر پاسخ گو نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرید »
عههههه محمد بگذار دستم بهت برسه
به مسجد رسیده بودم ترسیدم تنهایی برم داخل . تو این موقع شب برگشتم سمت خونه در باز بود مطمئن بودم در رو بستم . یه صداهایی از داخلش میومد. قدم هام رو تند کردم به سمت در
صداها بیشتر و بیشتر میشد
یکم که فکر کردم تصمیم گرفتم شلنگ آب رو بردارم و بریزم رو طرف اینجوری وقت میخرم تا سنگی چیزی بزنم تو سرش و به پلیس زنگ بزنم
آروم وارد حیاط شدم و شلنگ آب رو برداشتم جلو رفتم جلو رفتم و یه دفعه شلنگ رو باز کردم....
طرف مقابل که معلوم بود ترسیده لیز خورد و افتاد زمین.
داشتم سعی میکردم چهره اش رو ببینم که چراغ حیاط روشن شد و صدای محمد آمد که گفت :
_ جواد درستش کردم
با گفتن اسم " جواد " خشکم زد
سرم رو برگردوندم سمت محمد و با چهره حیرت زدش روبرو شدم از شرم نتونستم آقا جواد رو حتی نگاه کنم. سریع معذرت خواستم و رفتم داخل ...
برای اینکه مطمئن شم دسته گلی به آب ندادم از پشت پنجره نگاه کردم اولش هردوشون بی حرکت بودن ولی بعدش آقاجواد بلند شد و شروع کرد به خندیدن که با خندهش محمدم خندید...
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛