رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت106💙 یک هفته بعد.(روز رفتن به پیاده روی اربعین.) _لباس
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت107💙 اصلا نمیشد رفت داخل و ضریح رو گرفت. توی حیاط مراسم داشتن.به زور داخل حرم یه جایی رو پیدا کردیمو و نشستیم.نرگس رو آروم خوابوندم و توی آغوشم نگهش داشتم. _بنظرت نصفه شب خلوت میشه؟ علیرضا:فکر نکنم. _خب چیکار کنیم؟ علیرضا:بریم خونه یکی از دوستام. _دوستت؟ علیرضا:آره.یه عراقیه که هر سال دو تا اتاق خونش رو به زائرای امام حسین میده.دوبار مزاحمش شدیم. _من خجالت میکشم. علیرضا:خجالت چی؟اتفاقا یه بچه دارن سه سالشه با نرگس گرم میگیره.خانمش هم خانم محترم و خونگرمیه.فارسی بلدن. _بریم🥲 رفتیم خونشون و با مهمون نوازی شدییدی رو به رو شدیم.اسم خانمه نورا بود و دو تا دختر داشت.بزرگه ۹ سالش بود و اسمش وانیا(به معنای هدیه باشکوه خداوند) بود و دختر کوچیکه که علیرضا میگفت ۳ سالشه اسمش لنا(به معنای نور و درخشندگی،دختر زیبا) بود.خیلی زیبا بودن.لنا خیلی شیرین زبون بود😍 وانیا تا حدودی فارسی رو بلد بود اما بعضی جاها متوجه نمیشد. _خب وانیا خانم شما چند سالته؟ وانیا:من؟۹ سال دارم. _به به.آبجی کوچیکتون چند سالشه. _۳ سال و ۴ ماهش هست. _الهی😍این نرگس ما هم ۱ سالشه. وانیا حجاب قشنگی داشت که خیلی قابل تحسین بود. شب رو با شیطونی های لنا و نرگس گذروندیم... صبح دوباره رفتیم حرم.. ص..صح...صحنه روبرومو باور نمیکردم..خودش بود..اشکام روونه صورتم شد....نمیدونستم چیکار کنم😭..علیرضا فکر می‌کرد به خاطر حال و هوای معنوی اونجاس..یه نگاهم به اون بود و یهو نگاهم به گنبد..اجازه دادم اشکام بیشتر بباره..دارم خواب میبینم نه؟نه نه نه..خودشه.اون.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛