❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت107💙
اصلا نمیشد رفت داخل و ضریح رو گرفت.
توی حیاط مراسم داشتن.به زور داخل حرم یه جایی رو پیدا کردیمو و نشستیم.نرگس رو آروم خوابوندم و توی آغوشم نگهش داشتم.
_بنظرت نصفه شب خلوت میشه؟
علیرضا:فکر نکنم.
_خب چیکار کنیم؟
علیرضا:بریم خونه یکی از دوستام.
_دوستت؟
علیرضا:آره.یه عراقیه که هر سال دو تا اتاق خونش رو به زائرای امام حسین میده.دوبار مزاحمش شدیم.
_من خجالت میکشم.
علیرضا:خجالت چی؟اتفاقا یه بچه دارن سه سالشه با نرگس گرم میگیره.خانمش هم خانم محترم و خونگرمیه.فارسی بلدن.
_بریم🥲
رفتیم خونشون و با مهمون نوازی شدییدی رو به رو شدیم.اسم خانمه نورا بود و دو تا دختر داشت.بزرگه ۹ سالش بود و اسمش وانیا(به معنای هدیه باشکوه خداوند) بود و دختر کوچیکه که علیرضا میگفت ۳ سالشه اسمش لنا(به معنای نور و درخشندگی،دختر زیبا) بود.خیلی زیبا بودن.لنا خیلی شیرین زبون بود😍
وانیا تا حدودی فارسی رو بلد بود اما بعضی جاها متوجه نمیشد.
_خب وانیا خانم شما چند سالته؟
وانیا:من؟۹ سال دارم.
_به به.آبجی کوچیکتون چند سالشه.
_۳ سال و ۴ ماهش هست.
_الهی😍این نرگس ما هم ۱ سالشه.
وانیا حجاب قشنگی داشت که خیلی قابل تحسین بود.
شب رو با شیطونی های لنا و نرگس گذروندیم...
صبح دوباره رفتیم حرم..
ص..صح...صحنه روبرومو باور نمیکردم..خودش بود..اشکام روونه صورتم شد....نمیدونستم چیکار کنم😭..علیرضا فکر میکرد به خاطر حال و هوای معنوی اونجاس..یه نگاهم به اون بود و یهو نگاهم به گنبد..اجازه دادم اشکام بیشتر بباره..دارم خواب میبینم نه؟نه نه نه..خودشه.اون....
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛