eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت101💙 فاطمه هم از پشت برف شادی زد😂 همه شوکه شده بودن.. _ت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت102💙 _جانمازمو جمع کردم و رفتم روی تخت نشستم. با گوشیم زیارت عاشورا رو آوردم و گذاشتم روی شکمم. _نرگسم.به امام حسینت سلام بده قربونت برم من❤️ چشمامو بستمو به دیوار تکیه دادم... علیرضا:رقیه جانم..رقیه خانومی...عزیزم.. _جانم؟ علیرضا:پاشو صبح شده قربونت برم.. _خدانکنه.چشم. پاشدمو با احتیاط رفتم دست و صورتمو شستم.. علیرضا:بشین صبحونه آماده کنم.. _آخه.. علیرضا:بشین صبحونه آماده کنم.. _چشم🙂 نشستم روی مبل و درد شدیدی توی شکمم احساس کردم. _آییی.آخخخخخ..علیرضا. علیرضا با سینی چای اومد بیرون. علیرضا:هییییی😨 هول شد و سینی رو سریع گذاشت روی کابینت و دوید سمتم. علیرضا:چیشدی یهو😱 اول زنگ زد اورژانس بعد هم رفت همسایه پایینیمونو صدا زد.خانوم همسایه پایینی اومد داخلو همون موقع ها آمبولانس هم از راه رسید..خلاصه بردنم بیمارستان و یه آرام بخش زدن بهم.چون وقت زایمان نبود. 🌱《علیرضا 》🌱 خانم دکتر:همسرتون باید تا وقت زایمان تحت مراقبت ما باشند.بدنشون کمی ضعیفه و همین ممکنه مشکل ساز باشه. _مشکلی نیست.فقط دقیقا چند وقت دیگه وقت زایمانشه؟ خانم دکتر:حدودا سه هفته دیگه. _ممنونم رفتم توی اتاق رقیه و کنار تختش یه صندلی گذاشتم.دستاشو بین دستام گرفتم و با نوازشی که کردم چشماشو باز کرد. رقیه:چیشد؟ 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت102💙 _جانمازمو جمع کردم و رفتم روی تخت نشستم. با گوشیم ز
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت103💙 _هیچی.همسر گرامی ضعیف هستن،تا وقت زایمان اینجا باید بمونن.تازه خیال منم اینجا باشی راحت تره. رقیه:پس برو خونه ممکنه در و پنجره باز باشن.منم به ریحانه یا مامان زنگ میزنم بیان پیشم. _چشم مامانی😂... 🌱《رقیه》🌱 به سرم توی دستم نگاهی انداختم و پوفی کشیدم.همینکه داشتم شماره ریحانه رو میگرفتم زهرا تو چهارچوب در ظاهر شد _اع.تو اینجا چیکار میکنی؟حدیثه پس کو؟ زهرا:اولن که خب من پرستارما!میخوای کجا باشم😂دومن اینکه حدیثه خونه شماست پیش عمه کوچیکه🙃سومن آقا علیرضا زنگ زد گفت که اینجایی _اوو بسه دیگه اولن دومن سومن.حوصله م سر رفته چیکار کنم؟ زهرا:من الان چیکار کنم برات؟😂 _اینجا بچه های کوچیک رو راه میدن؟ زهرا:آره.اما نیان بهتره چون محیط بیمارستان کلا آلوده ست.حالا چی شده؟ _گفتم حداقل به فاطمه زنگ بزنم بیاد. زهرا:نیاد بهتره.من هستم پیشت دیگه.فقط یه لحظه من برم سرم یه خانوم دیگه که الان تموم شده رو در بیارم الان میام. _باشه راحت باش. رفت و بعد دو دقیقه مرضیه اومد.. مرضیه:سلام خوبی.چیشد یهو؟ _سلام.چی چیشد؟صحیح و سالم جلوت نشستم دیگه😂 مرضیه:زندایی بد اخلاق🥴حالا نرگس خانوم ما چطوره؟ _خوبه سلام داره خدمت دختر عمه ش. مرضیه:چند ماه دیگه بدنیا میاد؟ _فکر کنم سه هفته. مرضیه:واخ گلبم🥲😍 اون شب رو مرضیه و زهرا مراقبم بودن و فردا ریحانه اومد... دو ماه بعد... _من قربونت بشم..من فدات بشم..عسسل من..جیگرر من...قند عسل منن😍آخ من فدای خنده هات..آخ من فدای اون چشاتت😍گیلی گیلی گیلی گیلی ریحانه:اع.از سنت خجالت بکش😂 _نرگسم.نگا چقدر خالت حسوده ریحانه:اعع.از من چیز بد بهش نگو یاد میگیره. _خب میگم که یاد بگیره دیگه😂 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت103💙 _هیچی.همسر گرامی ضعیف هستن،تا وقت زایمان اینجا باید
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت104💙 _خب دیگه من برم خونه الان علیرضا میاد. مامان:باشه قربونت.. _ریحانهه.کجا رفتی تو؟ ریحانه برگشت و یه چیز رو پشتش قایم کرد.. ریحانه:بفرماااایییییددد😍 بعدشم یه پستونک صورتی با زنجیر سفید از پشتش در آورد.. _وااای خدااا چه ناااازهههههه😍 ریحانه:آخ من قربون خوشگل خاله بشم.. بعدشم اومد طرفمو پستونک رو گذاشت رو دهان نرگس🥺 خیلی ناز شد. _دستت درد نکنه.خب دیگه من برم😘خداحافظتون. مامان:خدافظ ریحانه:خدافظ نرگسو گذاشتم توی کالسکه قرمز،مشکی رنگش و راه افتادم سمت خونه.همینکه داشتم وارد میشدم علیرضا هم اومد. علیرضا:بههه خانم خانمااا.با گل دخمل من کجا دور دور بودی؟😂 _گل دخملتون خونه مامانبزرگش بوده. علیرضا:یعنی مامانش نبوده؟ _نمیدونم😂 رفتیم داخل و بعد از چند دقیقا گریه ی نرگس شروع شد🥺 _آخ قربونت برم نکن اینجوری😭 منم پا به پاش گریه میکردم😂 علیرضا:تو چرا داری گریه میکنی😂 _نگاه کن اشکای بچمو😭 علیرضا:گریه نداره که..بدش به من.. یه حرکتی زد بچه ساکت شد! _ها؟! علیرضا:یه بار مهمونی بودیم.بچه یکی از فامیلامون همین شکلی توی همین سن گریه میکرد.مامانم اینجوریش کرد.بعدا بهم یاد داد گفت به دردت میخوره😂 بعد هم آروم تکونش میداد و برد روی تختش خوابوند... علیرضا:خب چخبر..نرگس خانم ما اذیت نمیکنه که؟ _نه.آرومه به مامانش رفته😌 علیرضا:بله بله ۱۰۰ درصد💯 برای شام سیب زمینی سرخ کردمو بعد شام هم ظرفا رو شستمو خوابیدیم.. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت104💙 _خب دیگه من برم خونه الان علیرضا میاد. مامان:باشه ق
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت105💙 یک سال بعد... (بیست و چهار سالم شده و نرگس هم یک سال و دوماهش شده.مرضیه ازدواج کرده و برادر زینب،یعنی پسر خاله فاطمه،از ریحانه که الان ۱۸ سالشه خاستگاری کرده) _جاااان منننن؟ علیرضا:صد بار نگفتم من به جان تو نرگس قسم نمیخورم؟ _آخه الان نرگس فقط یه سالشه،براش پیاده روی سخت نیست؟ علیرضا:کوچیکه و میزاریمش توی کالسکه.این یک،دومن،اونجا توی راه کلی شربت و بستنی و آب میدن.ان شاءالله یه جور میریم دیگه. _چی بگم؟ علیرضا:چشم. _چشم😂 صدای نرگس بلند شد.. _جانمم مامان..قربونت بشم..عسل من...خوشمل من...دخمل من...جیگر من... یکم تکونش دادم ساکت شد.بلندش کردم و رفتم توی حال و گذاشتمش توی روروَک.از بس شیطون شد،تلویزیونو به دیوار وصل کردیم و کل شکستنی ها رو جمع کردیم. علیرضا اومد باهاش یکم بازی کرد و من رفتم برا شام فرنی درست کردم.در آخر روش رو با دارچین و گل محمدی تزئین کردم. _شام آمادست. نرگس با روروَک با سرعت اومد سمت میز😂 _آخ قربون بچه گشنه خودم برم من😂اول یه پارچه گذاشتم.بعد علیرضا اومد بغلش کرد و روی پاش گذاشت.دستاشو آروم گرفت تا من بهش غذا بدم. یه بار یه بشقاب اش شیر رو ریخت روی فرش که روز قبل شستیم😂 سفره یه بار مصرف هم که روی زمین باشه اصلا براش مهم نیست روش چیه و مثل جاروبرقی سفره رو میکشه😂 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت105💙 یک سال بعد... (بیست و چهار سالم شده و نرگس هم یک سا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت106💙 یک هفته بعد.(روز رفتن به پیاده روی اربعین.) _لباس دخترمو بپوشم تنش..قشنگم دو دقیقه تکون نخور..اعع.علیرضااااااا علیرضا:جانم؟ _بیا نرگسو نگه دار. علیرضا:نفس من مامانشو اذیت میکنه؟؟ بعدم دوید سمت نرگسو قلقلکش داد. _یک ساعت دیگه اتوبوس حرکت میکنه ولششش کننن. علیرضا:اوه اوه اوه.خب قشنگ بشین نرگسم.آ ماشاءالله. داشتم لباس رو تن نرگس میکردم که گفت.. علیرضا:رقیه جانم.. _جانم؟ علیرضا:چیزه..یه هفته بعد اینکه برگشتیم قراره برم سوریه.. خشکم زد. علیرضا:این دفعه زود به زود زنگ میزنم.به خدا دفعه قبل عملیاتش خیلیی سنگین بود. چیزی نگفتم.. _میزاری برم دیگه. بغضم گرفتم.با گفتن کلمه آره برو بغضم ترکید و اشک روونه صورتم شد. با گریه من نرگسم گریه ش گرفت.. علیرضا نرگس رو که دیگه آماده بود بغلش کرد و از اتاق بردش بیرون.. صدای گریه م بلند شد.. با خودم گفتم.. _مثل دفعه های قبل خانم حضرت زینب مراقبشه. خودمو یکم دل داری دادمو بلند شدم.برای آخرین بار وسایلو چک کردمو از اتاق رفتم بیرون. _بریم؟ علیرضا:خوبی؟ _آره.بریم ۳ روز بعد... _السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✋🏻 دستای زینب رو هم همزمان گرفتمو روی سینش گذاشتم... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت106💙 یک هفته بعد.(روز رفتن به پیاده روی اربعین.) _لباس
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت107💙 اصلا نمیشد رفت داخل و ضریح رو گرفت. توی حیاط مراسم داشتن.به زور داخل حرم یه جایی رو پیدا کردیمو و نشستیم.نرگس رو آروم خوابوندم و توی آغوشم نگهش داشتم. _بنظرت نصفه شب خلوت میشه؟ علیرضا:فکر نکنم. _خب چیکار کنیم؟ علیرضا:بریم خونه یکی از دوستام. _دوستت؟ علیرضا:آره.یه عراقیه که هر سال دو تا اتاق خونش رو به زائرای امام حسین میده.دوبار مزاحمش شدیم. _من خجالت میکشم. علیرضا:خجالت چی؟اتفاقا یه بچه دارن سه سالشه با نرگس گرم میگیره.خانمش هم خانم محترم و خونگرمیه.فارسی بلدن. _بریم🥲 رفتیم خونشون و با مهمون نوازی شدییدی رو به رو شدیم.اسم خانمه نورا بود و دو تا دختر داشت.بزرگه ۹ سالش بود و اسمش وانیا(به معنای هدیه باشکوه خداوند) بود و دختر کوچیکه که علیرضا میگفت ۳ سالشه اسمش لنا(به معنای نور و درخشندگی،دختر زیبا) بود.خیلی زیبا بودن.لنا خیلی شیرین زبون بود😍 وانیا تا حدودی فارسی رو بلد بود اما بعضی جاها متوجه نمیشد. _خب وانیا خانم شما چند سالته؟ وانیا:من؟۹ سال دارم. _به به.آبجی کوچیکتون چند سالشه. _۳ سال و ۴ ماهش هست. _الهی😍این نرگس ما هم ۱ سالشه. وانیا حجاب قشنگی داشت که خیلی قابل تحسین بود. شب رو با شیطونی های لنا و نرگس گذروندیم... صبح دوباره رفتیم حرم.. ص..صح...صحنه روبرومو باور نمیکردم..خودش بود..اشکام روونه صورتم شد....نمیدونستم چیکار کنم😭..علیرضا فکر می‌کرد به خاطر حال و هوای معنوی اونجاس..یه نگاهم به اون بود و یهو نگاهم به گنبد..اجازه دادم اشکام بیشتر بباره..دارم خواب میبینم نه؟نه نه نه..خودشه.اون.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت107💙 اصلا نمیشد رفت داخل و ضریح رو گرفت. توی حیاط مراسم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت108💙 اون...محسنه...آره خودشه..اون با یه خانومه...نه..اون شهید شده😭دروغه...اصلا جنه😭 همینطور اشکامو پس میزدم... منو علیرضا از هم جدا شدیم و رفتیم زیارت..خیلی زود دستم به ضریح رسید و اومدم بیرون.. محسن تنها روی فرش نشسته بود و چیزی‌ از کتابچه کوچکش میخوند.. رفتم جلوش... _آقای ابراهیمی؟ سرشو آورد بالا و چشمام به چشماش افتاد..خودش بود... محسن:ر..رر..رقیه؟مممن تت‌.. توضیح میدم همه چی رو _هیچی نمیخوام بشنوم هیچییی.. محسن:خب یه لحظه... _هیچیییی..😭مردنت نقشه بود که بری با یکی دیگه ازدواج کنی؟ محسن:همچین تهمتی رو نزن بهم..صبر داشته باش... _خب بگو..توضیح بده..چی میخوای بگی؟خودتو زدی به مردن؟😭 محسن:من نمیخواستم زندگیتو نابود کنم...تو جوون بودی!من تا آخر عمرم فلج بودم..همین آقایی که گنبدش روبه روته شفام داد. _پس چرا بر نگشتی؟؟ محسن:اون موقع حتی خبر بچه دار شدنت رو هم شنیدم..خبر همین بچه ای که بغلته و داره گریه میکنه و تو عین خیالتم نیست.. به نرگس نگاه کردم که اشکای درشت و مرواریدیش مژه های بلندشو خیس کرده بود... _متاسفم برات که اصلا مهم نبودم و خودت تصمیم گرفتی...😭 محسن:من این تصمیمو نگرفتم..من دوست داشتم..خانوادت مجبورم کردن...اونا راضیم کردن ولت کنم چون جوون بودی..نگرانت بودن.. با هر کلمه بیشتر شوک زده میشدم..از جام بلند شدمو رفتم یه جای دیگه.. _علیرضا! دوباره رفتم همون جای قبلی..علیرضا نبود که نبود... یکم ترسیده بودم...نرگس هم بیقراری میکرد...مدام تکونش میدادم آروم بشه. آروم شد ولی باز هم کلافه بود... آهاا دیدمش.. تقریبا با حالت دو رفتم سمتش و اون هم منو دید.. علیرضا:کجا بودی نگرانت شدم😰 _نرگس بیقراری میکرد بردمش یکم دورش بدم.. علیرضا:بریم خونه؟ _بریم.. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت108💙 اون...محسنه...آره خودشه..اون با یه خانومه...نه..اون
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت109💙 اون شب خوابم نبرد..چیکار کنم خدا🥺 _خودت کمک کن🌱 صبح با صدای مهربون و دلنشین نورا خانم بیدار شدم.. کی خوابم برد من؟! لباسامو پوشیدم..قرار بود برا نماز صبح بریم حرم علیرضا رو هم بیدار کردم... نرگس هم بیدار شده بود.. لنا هم همش با نرگس بازی میکرد..آخ که این دوتا چقدر شیطون بودن موقع بازی نرگس همش از خودش صداهای نا مفهوم در می آورد😂 رفتیم حرم بعد نماز رفتیم یه خورده سوغاتی گرفتیم و چند روز بعد برگشتیم مازندران. ............... ریحانه:سوغاتی من کوووو؟ _بفرما اینم سوغاتی شما.شیرینی من کو؟؟ ریحانه:شیرینی؟ _شیرینی از ترشی در اومدنت دیگه.. ریحانه:من هنوز ۱۸ سالمه.میزنمتااا.🥲 _در هر حال باید شیرینی بدی.. کنارش قندون بود و یه قند برداشت پرت کرد سمتم ریحانه:بیا اینم شیرینی.. _بی تربیت.مثلا ازدواج کردی. ریحانه:هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده ها😐 _دقیقا کی اتفاق میفته.وقتی خواهر زاده گلم به دنیا اومددد؟ ریحانه:رقیههههه _کوفت،بچم خوابه😠😂. مامان:رقیه لباس خریدی دیگه.. _لباس برا چی؟ مامان:اعع.ریحانه مگه بهت نگفت؟سه روز دیگه عقدشه دیگه نگاه تندی به ریحانه انداختم که مثل بچه ها دوید پشت مبل قایم شد😂 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت109💙 اون شب خوابم نبرد..چیکار کنم خدا🥺 _خودت کمک کن🌱 صبح
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت110💙 _ریحانه آماده شدییییی؟آقا محمد حسین پشیمون میشه هااا. ریحانه:رقیههههه😭 رفتم بالا _چیشد؟؟؟ ریحانه:دستبندمو نمیتونم بکنم دستم😭 _خاااااک توو سرتتت.بخاطر یه دستبند نشستی گریه میکنی؟بیار حالا تو ماشین میزارم دستت. چادرشو برداشتمو سرش کردم.چادر سفیدشم برداشتمو با هم رفتیم پایین. مامان:چیشد؟ _هیچی بریم. رسیدیم محضر نرگس آروم تو بغلم بود و با کنجکاوی اطرافشو نگاه میکرد🥺 عاقد که اومد مهدیس اومد سمتم... مهدیس:عزیزم.میخوای نرگسو بدی من بری قند بسابی؟ _زحمتت میشه😒 مهدیس:نه بابا چه زحمتی بدش به من.. نرگسو دادم دستشو رفتم قند سابیدم و ریحانه هم بعد از سه بار پرسیدن عاقد،بعله رو گفت... شب همش توی این فکر بودم که چطور جریان محسن رو به مامان و بابا بگم.. اونها زندگی منو خراب کردن..همچین حقی رو نداشتن🥺 _زندگی من الان بده؟ _نه نه نه نه اصلاااا..من بهترین زندگیو دارم. _خب..الان یعنی محسن هنوز شوهر منه؟ما که طلاق نگرفتیم!من که اون برگه رو امضا نکردم! علیرضا که کنارم روی تخت دراز کشیده بود گفت.. علیرضا:چیه؟توفکری؟ _من؟آره؟چی؟نه😅 علیرضا:کاملا مشخصه تو فکر نیستی😂خب بگو ببینم چیشد؟ همون موقع صدای نرگس بلند شد.. (آخ قربون بچه خودم برم که میدونه کی گریه کنه😂).. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت110💙 _ریحانه آماده شدییییی؟آقا محمد حسین پشیمون میشه هاا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت111💙 صبح برا نماز بیدار شدیمو بعد نماز در کنار هم داشتیم قرآن میخوندیم.. همون موقع به فکرم رسید که از این جا بریم یه استان دیگه..کار علیرضا هم که دولتی بود و یه انتقالی بگیره کارش هم جور میشه. علیرضا:رقیههههه _ها؟ علیرضا:ها چیه،بله😂دوساعت دارم صدات میکنم کجایی؟ _اینجام دیگه کجا باشم. علیرضا:چیشد؟ _تو میدونی محسن زنده ست؟ علیرضا:تو از کی میدونی؟ _پس تو هم میدونی! علیرضا:تو کربلا دیدمش _منم همونجا دیدم.. علیرضا:الان به چی فکر میکنی؟ _مدیونی اگر فکر کنی به زندگی دوباره باهاش مشتاقم.اول اینکه من خودم یه بچه الان دارم و عاشق زندگیمم.دوم اینکه ندیدی زنشو؟ علیرضا:من غلط بکنم همچین فکری بکنم.پس الان به چی فکر میکنی؟ _اون موقع که رفتی زیارت کنی رفتم جلو.زنش نبود.بهش گفتم که چرا خودتو زدی به مردن؟گفت خانواده ت مجبورم کردن.چون جوون بودی و نمیخواستن تو به پای من بسوزی.بنظرت راست گفت؟ علیرضا:نمیدونم..اصلا راست گفته باشه..میخوای چیکار کنی؟ _اول اینکه با مامان و بابا صحبت میکنم و بهشون میگم..دوم اینکه میشه از مازندران بریم؟ علیرضا:بنظرت با مامان و بابات صحبت بکنی چه اتفاقی میفته؟فقط شرمنده میشن.قبول دارم که توی اون تصمیم تو هم باید شریک میشدی.نمیدونم،هرکاری که میدونی به صلاحه انجام بده.اما قبلش فکر کن.میدونی دیگه دو روز دیگه دارم میرم سوریه. _امروز برم باهاشون صحبت کنم؟ علیرضا:پس سعی کن چیزی نگی که بعدش پشیمون شی _باشع🥺 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت111💙 صبح برا نماز بیدار شدیمو بعد نماز در کنار هم داشتیم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت112💙 علیرضا:امروز مرخصی ام. _بریم خونه مامان ثریا. علیرضا:باشه.. وسایل نرگسو جمع کردم توی ساکش و رفتیم خونه مامان ثریا.. ...... مامان ثریا:سلااام دختر گلم☺️ _سلام خوبی مامان ثریا.. معلوم بود برای اینکه علیرضا میخواد بره ناراحته.. رفتیم توی حال نشستیم و دیدم سکوت حاکمه ترجیح دادم برم توی اتاق تا مادر پسری دو کلام حرف بزنن.. _من برم لباس نرگسو عوض کنم با این گرمش میشه. مامان ثریا:باشه دخترم. 🌱《علیرضا》🌱 _مامان جان؟ مامان:جانم؟ _چیه پکری؟ یکم بغض کرد.. مامان:قول میدی برگردی؟من طاقت دوریتو ندارم ها🥺 _مگه میشه مامان گلمو تنها بزارم آخه؟ مامان:نری شهید بشی بیای ها؟ _خب این همه شهید شدن و برگشتن. مامان:اونا مامانشون قوی بودن..من نمیتونم علیرضا میفهمی؟ _خب حالا چرا عصبی میشی😅میرم دو تا ترقه میزنم میام دیگه😂 مامان:نری بین تیر و خمپاره ها.. _چشششم مامان:دروغ میگی😭 _اینجوری نکن دم رفتنی دلم میگیره🥺 مامان:کی میری؟ _دو روز دیگه. مامان:امشب پیشم میمونین؟ _چششم🌸 شب رو یه املت خوشمزه مهمونشون کردمو بعد شام هم همونجا خوابیدم.. 🌱《رقیه》🌱 _زود به زود زنگ بزنی ها.. علیرضا:چششششم. _برمیگردی دیگه؟ علیرضا:بعلهه😂من دیگه برم دیرم شده مواظب نرگس باشی ها.. _خودت میای ازش مواظبت میکنی. علیرضا:به رووووی چششم _خداحافظت. علیرضا:خدافظ 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت112💙 علیرضا:امروز مرخصی ام. _بریم خونه مامان ثریا. علیرض
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت113💙 بعد از رفتن علیرضا با نرگس رفتیم خونه دوماه بعد.... (۲ هفته میشد که علیرضا زنگ نزده بود و همه نگران بودیم ، آخرین باری که زنگ زد گفته بود عملیات خیلی سختی دارن.) از خونه مامان ثریا اومدم بیرون و آژانس گرفتم. سر نرگسو گذاشتم روی شونه هام که بخوابه.دیشب کلا بی قراری میکرد و نمیخوابید. از آژانس پیاده شدمو رفتم سمت شهدای مدافع حرم و کنار یکی از شهدا نشستم. _سلام.بازم دردامو آوردم پیشتون،ولی این بار با نرگسم اومدم که شاید دلتون براش بسوزه و کمکی کنید بهمون.علیرضا رو برگردونید😭دو هفته ست که زنگ نزده.شما خانواده داشتید و رفتید دیگه.مادر چشم به راه داشتید و رفتید.شما رو به اشک مادراتون قسم علیرضا رو برگردونید😭.من صبر خانوادتونو ندارم.نمیتونم تحمل بکنم دوریشو.اصلا من هیچی،حداقل به این بچه نگاه کنید.بی قرار باباشه.اصلا شما بابا بودید دیگه.بی قراری و اشکای بچه هاتونو دیدین؟😭... ....................... به گوشی توی دستم نگاه کردم که یه شماره ناشناس از سوریه داشت زنگ میزد.سریع جواب دادم. _الوو علیرضا..علیرضا. یه آقاهه:الو..س...س..س‌..س..سلاام.هم..هم..هم...همسر آقای ل...ل...لطفی؟ به زور فهمیدم چی گفت _بله خودم هستم. آقاهه:همسرتون مجروح شدن.چیز خاصی نیست.جای خیلی مهمی نخورده.فقط فردا به بیمارستان تهران منتقل میشه. اشکام پشت سر هم سر می‌خورند پایین و از هم سبقت می‌گرفتند. _خدایا شکرت😭 آقاهه:چیزی گفتین؟ _نه..ممنونم خدانگهدار آقاهه:خداحافظ.. از پله ها رفتم پایین و تا ریحانه رو دیدم پریدم بغلش. ریحانه:چیشدد؟ _یه آقاهه زنگ زد گفت علیرضا مجروح شده😍 ریحانه:چرا خوشحالی الان😨 _گفته جای مهمی تیر نخورده.مهم اینه که الان زنده ستتتتتت😍🫂 ریحانه:😐 _فردا هم میبرنش بیمارستان تهران. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛