eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی 🌀جلد چهار (سری چهارم) ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ ◇◇دوماه بعد از رفتن پرستوی موساد از ایران... در طول این دوماهی که پرستوی موساد با صلاحدید مقامات اطلاعاتی و امنیتی بالا، از کشور ما بدون هیچ دردسری خارج شده بود، سرویس اطلاعاتی ما و عوامل ما در موقعیت جغرافیایی مورد نظرمون،سوژه رو به طور مستمر و به شکل‌های کاملا پیچیده و مختلف و حرفه‌ای، با طرفندهای فنی و اطلاعاتی زیر چتر امنیتی و اطلاعاتی داشتند وَ حتی تموم تحرکات مرتبطین با سوژه‌رو زیر نظر داشتند. بعد از اینکه آناهیتا نعمت زاده به لبنان و از اونجا به اسراییل «سرزمین های اشغالی فلسطین» میره، 2 مرتبه در یکی از جلسات مهم سرویس امنیتی موساد و در کمیته‌ای تحت عنوان «» شرکت میکنه. مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، بد نیست این و بدونید که سوژه ما در چه کمیته‌ای شرکت کرد! موساد دارای كميته‌ای هست تحت عنوان « ». كار هماهنگی‌های سری و فوق سری با خارج و داخل اسرائيل هست. طبق اخباری که تا الان داریم این کمیته‌ی بسیار مهم به‏ صورت هفتگی نشست‌های مهمی‌رو با اعضای این کمیته برگزار میکنه. رئيس کمیته هم رئيس سازمان تروریستی موساد هست كه همكارانش او را صدا میكنند. اما رو هم بدونید بد نیست: این اعضا عبارتند از ✓مدير سازمان اطلاعات نظامی موسوم به « » ✓مدير سازمان اطلاعات داخلي « » ✓مدير سازمان امنيت عمومی « » ✓مدير مركز مطالعات و برنامه‌ريزی وزارت امور خارجه «اين مركز در زمينه جاسوسی و سياسی يا ديپلماتيک تخصص دارد.» ✓مدير بخش عمليات ويژه پليس موسوم به « » ✓مشاوران خصوصي نخست وزير اسرائیل در امور سياسی، نظامی، امنيتی « » سر ساعت 7:30 تلفن اتاقم زنگ خورد. نگاه به شماره انداختم دیدم شماره اتاق سیف بود. شخصا تماس گرفت... گفت: «بیا اتاقم.» چشمی گفتم و فوری رفتم سمت دفترش. به محض اینکه رسیدم، خودش در و از داخل زد و وارد شدم، تا من و دید گفت: _بشین کارت دارم! گفتم: +اتفاقی افتاده آقا؟ نگران شدم! _خبرهای مهمی در راه هست. نشستیم روبروی هم، گفت: _امروز خبری بهم رسید. توی جلسه با حاج کاظم و ریاست کل تشکیلات درمورد اون بوزینه خبری بهم دادند. از وزارت امور خارجه هم پیگیر شدم و تایید کردند که پنجشنبه هفته آینده نتانیاهو در مجمع عمومی سازمان ملل سخنرانی داره. +خب! اینکه خیلی خوبه. پروژه ما هم داره خوب پیش میره. _کمی نگرانم که نکنه اون چیزی که ما میخوایم نشه! +نگران نباشید حاج آقا. ان شاءالله همون چیزی میشه که باید بشه. _آخرین خبر و تحلیل‌های پیرامون این پرونده چیه؟ +خبرهای مهمی دارم. دیشب خبر قطعی رو از منبع اسراییلی خودمون دریافت کردیم که خودش شخصا در کمیته هست. اون مدعی بوده که بخش عظیمی از متن سخنرانی نتانیاهو مربوط به سفر پرستوی موساد یعنی خانوم آناهیتا نعمت زاده به تهران هست که از برخی نقاط نظامی و امنیتی و اتمی تهران و اراک کسب اطلاعات کرده. البته بعید به نظر میرسه بخواد نتانیاهو بگه جاسوس اونها به نیروی امنیتی ایرانی نزدیک شده و اون و سوخت بده. _چقدر این منبع اسراییلی معتبر هست. +ما هیچ وقت به منابع اسراییلی خودمون اعتماد نمیکنیم و به اخبار و تحلیل منابع اسراییلی خودمون متکی نیستیم، وَ موارد مورد نیازمون و از چندمنبع دیگه هم پیگیری میکنیم. چون هرچی هم منبع اسراییلی برای ما خوب کار کرده باشه، بازم دشمن ما هستند و هیچ تعهد شرعی و دینی به ما ندارند. این مقام اسراییلی که در کمیته سری و امنیتی هست، پول کلانی میگیره و این کار و انجام میده. برای همین خبری که مربوط به متن سخنرانی نتانیاهو در مجمع عمومی سازمان ملل متحد هست و اون اخبار و در اختیار ما گذاشته، به واسطه یکی از عوامل ما در سرزمین‌های اشغالی به پول ایران چندمیلیارد تومان گرفته. از طرفی این شخص که در کمیته وادات هست و دلال اطلاعاتی ما محسوب میشه، دستش زیر ساتور تشکیلات ماست. میدونه کوچیکترین اشتباهی کنه یا بخواد آمار و اطلاعات غلط به ما بده، تموم اسناد همکاریش با جمهوری اسلامی ایران و منتشر میکنیم و عملا اون و تبدیل به یک مهره سوخته میکنیم و در اسراییل هم کسی بهش رحم نمیکنه. حاجی سیف گفت: _امیدوارم کار همینطور خوب پیش بره. صحبت های زیادی بین من و حاج آقای سیف مطرح شد که دیگه به حاشیه نمیپردازم. ◇◇هفته بعد پنجنشبه/ به وقت سخنرانی نخست وزیر رژیم کودک کش اسراییل... از دفتر ریاست کل تماس گرفتند که برم بالا....
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
از دفتر ریاست کل تماس گرفتند که برم بالا. رفتم بالا و دیدم ریاست کل، معاونش حاج کاظم، مدیر کل حوزه ضدجاسوسی حاج آقا سیف، و جناب زارع از عملیات غرب آسیا و رییس میز و بخش اسراییل که در این پرونده زحمات زیادی رو کشیدند، دور هم نشستند و همه به تلویزیون خیره شدند. تلویزیون بزرگی که روی دیوار اتاق رئیس نصب بود، شبکه بین المللی آی 24 نیوز اسراییل که درتل آویو مستقر هست و نشون میداد. حاج کاظم معاونت کل، لبخندی بهم زد و گفت: «بفرمایید بشینید آقا عاکف.» نشستم و با جمع سلام علیکی کردم و مثل همه اون حضرات به تلویزیون خیره شدم. یکی از مترجمان تشکیلات هم در اتاق ریاست بود و به طور کامل به زبان عبری مسلط بود و داشت سخنرانی نتانیاهو رو ترجمه میکرد. بنیامین نتانیاهو، نخست وزیر رژیم صهیونیستی در این سخنرانی از آژانس انرژی اتمی خواست فورا از محلی که طبق اطلاعات او انبار اتمی مخفی ایران هست بازدید کنن. نتانیاهو در سخنرانی خودش گفته بود که حدود ۱۵ کیلوگرم مواد رادیواکتیو در یک انبار سری واقع در حومه تهران نگهداری میشه. نخست وزیر رژیم صهیونیستی، در یک نمایشی مضحک و مسخره در مجمع عمومی سازمان ملل، یکسری تصاویری رو نشون داد که طبق ادعای اون احمق تاسیسات سرّی ایران در تهران و... رو نشون میداد. نتانیاهو مدعی شد: « یک انبار سرّی اتمی در تهران هست که تاکنون فاش نشده و من اکنون اون و برملا می‌کنم؛ امروز من برای نخستین بار این مسأله را افشا می‌کنم که ایران تأسیسات سرّی دیگری در تهران دارد؛ یک انبار سرّی هسته‌ای برای انبار کردن حجم وسیعی از تجهیزات و مواد از برنامه مخفی اتمی ایران؛ این محل در یک قالی‌شویی ساده است؛ مانند محلی در شورآباد در نزدیکی پایتخت که اسناد اتمی ایران در آن پنهان شده بود!» ✍مخاطبان محترم ، نام این محل جایی نیست جز « .» وقتی مترجم این قسمت از صحبت‌های نخست وزیر اسراییل و ترجمه کرد، همه زدیم زیر خنده و بلند شدیم همدیگر و درآغوش گرفتیم. چون دیگه موفق شده بودیم و تونستیم یک سیلی دیگری بر پیکره‌ی منحوس رژیم کودک‌کش اسراییل، بخصوص بر صورت کریه المنظر نتانیاهو و دستگاه اطلاعاتی موساد بزنیم که به چندساعت نکشید صدای این سیلی به گوش جهانیان علی‌الخصوص رسانه‌ها رسید. بلافاصله بعد از اینکه این قسمت از سخنرانی نتانیاهو رو همکارمون ترجمه کرد و بلند شدیم بخاطر این پیروزی و اخبار جعلی که به پرستوی بدبخت موساد آناهیتا نعمت زاده دادیم و برای نتانیاهو بردیم، با ریاست و معاونت و مدیر کل واحد خودم یعنی سیف هم و در آغوش گرفتیم. خیلی خوشحال بودم. از ریاست کل اجازه گرفتم تا برگردم دفترم تا به ادامه کارم برسم. قبل از رفتن، رییس کل و همه همکاران ازم بابت این پرونده و سرکارگذاشتن نتانیاهو تشکر کردن و همونجا لوح تشکر و هدیه‌ای رو بهم لطف کردند دادند و از همه تشکر کردم، بعدش برگشتم دفترم. وقتی برگشتم اتاقم تماس گرفتم با بهزاد. بهش گفتم همین الان با روابط عمومی ستاد هماهنگ کنه و کاری که از قبل هماهنگ کردیم و به دستشون برسونه تا بدن به صدا و سیما و خبرگزاری‌ها. همچنین قرار شد در اختیار چندتا پایگاه اطلاع رسانی بچه‌های انقلابی که اسمشون و قبلا دادم هم بگذارند تا در اینستاگرام و توییتر و... روی این موضوع موج ایجاد کنند و حتما تاکید بشه که اینجا قالیشویی هست تا صداوسیما هم بره مستند تهیه کنه. حالا دیگه یه نفس راحت کشیده بودم. در کمتر از چندساعت، اطلاعات دروغی که نتانیاهو در مجمع عمومی سازمان ملل بیان کرد، تبدیل به تیتر یک رسانه‌های جهان شد و تا مدت‌ها همه به اسراییلی‌های غاصب می‌خندیدند. اما شاید بپرسید سرنوشت پرستوی موساد چی شد؟ دوماه بعد از سخنرانی افتضاح نتانیاهو، آناهیتا نعمت زاده پرستوی موساد به دلیل اینکه اخبار دروغ برای اسراییل برد، به شدت توسط موساد تحت شکنجه‌های روانی و فیزیکی قرار گرفت و به دلیل عدم اجرای درست کارهای تعریف شده توسط موساد خانه نشین شد و به زباله دان تاریخ پیوست 🇮🇷✍و بار دیگر، ملت و سربازان گمنام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف موفق شدند تا استکبار را شکست دهند. 📌به زودی با یک مستند داستانی امنیتی دیگر در خدمت شما هستیم. ارادتمند شما و سرباز حقیر مردم عزیز ایران، . یاعلی مدد. ✍پــــــــــــایـــــــــــــــان🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
1_1652766742.pdf
2.94M
📌نسخه pdf (پی دی اف) 📌درمورد پرستوهای موساد اسراییل میباشد. اگر می‌خواهید از روش‌های پیچیده زنان امنیتی موساد که برای افراد موثر تله جنسی می‌گذارند آگاه شوید، توصیه میشود پی دی اف فوق را مطالعه بفرمایید. ⛔️ https://eitaa.com/akef_soleimany https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💫نویسنده؛ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت100💙 تصمیم گرفتم برای شام همه رو دعوت کنم تا بهشون بگم ق
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت101💙 فاطمه هم از پشت برف شادی زد😂 همه شوکه شده بودن.. _تا چند ماه دیگه سه تا نی نی خوشگل به جمعمون اضافه میشه😍 ریحانه:سه قلوووو؟؟؟ _نه خیر عقل کل😂یکی من یکی فاطمه و یکی هم زهرا.. ریحانه:اععع راس میگییی😂 ساعت ۱۱ همه رفتن.. علیرضا:دست به ظرفا نزن.همه رو فردا میشوریم.. _چشمممم😂 ۷ ماه و نیم بعد... پرستار:صدای قلبشو میشنوی؟ سرمو با ذوق تکون دادم🥺 پرستار:اسم فرشته کوچولوت رو میخوای چی بزاری حالا؟😍 _زینب خانم.. پرستار:به بهه زینب خاانم گل😍... به همه اطلاع رسانی شد که دختره😂 شب مامان دعوتمون کرد.. چیزی از اسمش به بقیه نگفتم آخه زشت بود خودمون انتخاب کنیم. شب... _خب خب خب..هرکدوم یه اسم واسه گل دخترم انتخاب کنید.. مامان ثریا:محیا بابا:بهار مامان:همینکه بابات گفت _نه خیر قبول نیست.شما هم باید بگی مامان:پس بهاره😂 زهرا:معصومه همه گفتن‌. ریحانه:حالا نوبت خودتونه.. _زینب علیرضا:نرگس اسم هارو گذاشتیم لای قرآن و چون مامان ثریا از همه بزرگتر بود دادیم اون باز کنه.. مامان ثریا:دخترم من چشام ضعیف شده نمیبینم..ببین اسم نوه گلم چیه؟ _نرگسه😍 علیرضا:حالا که نرگس افتاده بزاریم زینب _نه خیرم..همین نرگس خیلیییی هم قشنگه.نمیخوام. (راستی.علیرضا رفت سوریه و صحیح و سالم برگشت.مرضیه هم برای اینکه رقیه اجازه داد علیرضا بره تا یک ماه کامل با رقیه هیچ حرفی نزد.اما وقتی علیرضا برگشت دوباره همون صمیمیت بینشون ایجاد شد) ۱ ماه بعد... بچه های زهرا و فاطمه به دنیا اومدن.بچه زهرا دختر بود و اسمش شد حدیثه.بچه فاطمه هم پسر بود و اسمشو گذاشتن حامد. _نرگس منم یک ماه و نیم دیگه به دنیا میاد😍 آخ خداا.ممنونم برای هدیه ای که بهمون دادی. _ولی خدا.خودت کمکم کن که جوری تربیتش کنم همیشه نوکرت باشه.از اون بنده خوبا باشه.خب؟کمکم کن مادر خوبی براش باشم.کمکم کن کم نزارم براش.کمکم کن همین طور که پاک و معصوم بهم میدیش،پاک و معصوم تحویلت بدم. کمکم کن زمینه ساز ظهور باشه.خب خدای مهربون من؟ 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت101💙 فاطمه هم از پشت برف شادی زد😂 همه شوکه شده بودن.. _ت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت102💙 _جانمازمو جمع کردم و رفتم روی تخت نشستم. با گوشیم زیارت عاشورا رو آوردم و گذاشتم روی شکمم. _نرگسم.به امام حسینت سلام بده قربونت برم من❤️ چشمامو بستمو به دیوار تکیه دادم... علیرضا:رقیه جانم..رقیه خانومی...عزیزم.. _جانم؟ علیرضا:پاشو صبح شده قربونت برم.. _خدانکنه.چشم. پاشدمو با احتیاط رفتم دست و صورتمو شستم.. علیرضا:بشین صبحونه آماده کنم.. _آخه.. علیرضا:بشین صبحونه آماده کنم.. _چشم🙂 نشستم روی مبل و درد شدیدی توی شکمم احساس کردم. _آییی.آخخخخخ..علیرضا. علیرضا با سینی چای اومد بیرون. علیرضا:هییییی😨 هول شد و سینی رو سریع گذاشت روی کابینت و دوید سمتم. علیرضا:چیشدی یهو😱 اول زنگ زد اورژانس بعد هم رفت همسایه پایینیمونو صدا زد.خانوم همسایه پایینی اومد داخلو همون موقع ها آمبولانس هم از راه رسید..خلاصه بردنم بیمارستان و یه آرام بخش زدن بهم.چون وقت زایمان نبود. 🌱《علیرضا 》🌱 خانم دکتر:همسرتون باید تا وقت زایمان تحت مراقبت ما باشند.بدنشون کمی ضعیفه و همین ممکنه مشکل ساز باشه. _مشکلی نیست.فقط دقیقا چند وقت دیگه وقت زایمانشه؟ خانم دکتر:حدودا سه هفته دیگه. _ممنونم رفتم توی اتاق رقیه و کنار تختش یه صندلی گذاشتم.دستاشو بین دستام گرفتم و با نوازشی که کردم چشماشو باز کرد. رقیه:چیشد؟ 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت102💙 _جانمازمو جمع کردم و رفتم روی تخت نشستم. با گوشیم ز
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت103💙 _هیچی.همسر گرامی ضعیف هستن،تا وقت زایمان اینجا باید بمونن.تازه خیال منم اینجا باشی راحت تره. رقیه:پس برو خونه ممکنه در و پنجره باز باشن.منم به ریحانه یا مامان زنگ میزنم بیان پیشم. _چشم مامانی😂... 🌱《رقیه》🌱 به سرم توی دستم نگاهی انداختم و پوفی کشیدم.همینکه داشتم شماره ریحانه رو میگرفتم زهرا تو چهارچوب در ظاهر شد _اع.تو اینجا چیکار میکنی؟حدیثه پس کو؟ زهرا:اولن که خب من پرستارما!میخوای کجا باشم😂دومن اینکه حدیثه خونه شماست پیش عمه کوچیکه🙃سومن آقا علیرضا زنگ زد گفت که اینجایی _اوو بسه دیگه اولن دومن سومن.حوصله م سر رفته چیکار کنم؟ زهرا:من الان چیکار کنم برات؟😂 _اینجا بچه های کوچیک رو راه میدن؟ زهرا:آره.اما نیان بهتره چون محیط بیمارستان کلا آلوده ست.حالا چی شده؟ _گفتم حداقل به فاطمه زنگ بزنم بیاد. زهرا:نیاد بهتره.من هستم پیشت دیگه.فقط یه لحظه من برم سرم یه خانوم دیگه که الان تموم شده رو در بیارم الان میام. _باشه راحت باش. رفت و بعد دو دقیقه مرضیه اومد.. مرضیه:سلام خوبی.چیشد یهو؟ _سلام.چی چیشد؟صحیح و سالم جلوت نشستم دیگه😂 مرضیه:زندایی بد اخلاق🥴حالا نرگس خانوم ما چطوره؟ _خوبه سلام داره خدمت دختر عمه ش. مرضیه:چند ماه دیگه بدنیا میاد؟ _فکر کنم سه هفته. مرضیه:واخ گلبم🥲😍 اون شب رو مرضیه و زهرا مراقبم بودن و فردا ریحانه اومد... دو ماه بعد... _من قربونت بشم..من فدات بشم..عسسل من..جیگرر من...قند عسل منن😍آخ من فدای خنده هات..آخ من فدای اون چشاتت😍گیلی گیلی گیلی گیلی ریحانه:اع.از سنت خجالت بکش😂 _نرگسم.نگا چقدر خالت حسوده ریحانه:اعع.از من چیز بد بهش نگو یاد میگیره. _خب میگم که یاد بگیره دیگه😂 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت103💙 _هیچی.همسر گرامی ضعیف هستن،تا وقت زایمان اینجا باید
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت104💙 _خب دیگه من برم خونه الان علیرضا میاد. مامان:باشه قربونت.. _ریحانهه.کجا رفتی تو؟ ریحانه برگشت و یه چیز رو پشتش قایم کرد.. ریحانه:بفرماااایییییددد😍 بعدشم یه پستونک صورتی با زنجیر سفید از پشتش در آورد.. _وااای خدااا چه ناااازهههههه😍 ریحانه:آخ من قربون خوشگل خاله بشم.. بعدشم اومد طرفمو پستونک رو گذاشت رو دهان نرگس🥺 خیلی ناز شد. _دستت درد نکنه.خب دیگه من برم😘خداحافظتون. مامان:خدافظ ریحانه:خدافظ نرگسو گذاشتم توی کالسکه قرمز،مشکی رنگش و راه افتادم سمت خونه.همینکه داشتم وارد میشدم علیرضا هم اومد. علیرضا:بههه خانم خانمااا.با گل دخمل من کجا دور دور بودی؟😂 _گل دخملتون خونه مامانبزرگش بوده. علیرضا:یعنی مامانش نبوده؟ _نمیدونم😂 رفتیم داخل و بعد از چند دقیقا گریه ی نرگس شروع شد🥺 _آخ قربونت برم نکن اینجوری😭 منم پا به پاش گریه میکردم😂 علیرضا:تو چرا داری گریه میکنی😂 _نگاه کن اشکای بچمو😭 علیرضا:گریه نداره که..بدش به من.. یه حرکتی زد بچه ساکت شد! _ها؟! علیرضا:یه بار مهمونی بودیم.بچه یکی از فامیلامون همین شکلی توی همین سن گریه میکرد.مامانم اینجوریش کرد.بعدا بهم یاد داد گفت به دردت میخوره😂 بعد هم آروم تکونش میداد و برد روی تختش خوابوند... علیرضا:خب چخبر..نرگس خانم ما اذیت نمیکنه که؟ _نه.آرومه به مامانش رفته😌 علیرضا:بله بله ۱۰۰ درصد💯 برای شام سیب زمینی سرخ کردمو بعد شام هم ظرفا رو شستمو خوابیدیم.. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت104💙 _خب دیگه من برم خونه الان علیرضا میاد. مامان:باشه ق
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت105💙 یک سال بعد... (بیست و چهار سالم شده و نرگس هم یک سال و دوماهش شده.مرضیه ازدواج کرده و برادر زینب،یعنی پسر خاله فاطمه،از ریحانه که الان ۱۸ سالشه خاستگاری کرده) _جاااان منننن؟ علیرضا:صد بار نگفتم من به جان تو نرگس قسم نمیخورم؟ _آخه الان نرگس فقط یه سالشه،براش پیاده روی سخت نیست؟ علیرضا:کوچیکه و میزاریمش توی کالسکه.این یک،دومن،اونجا توی راه کلی شربت و بستنی و آب میدن.ان شاءالله یه جور میریم دیگه. _چی بگم؟ علیرضا:چشم. _چشم😂 صدای نرگس بلند شد.. _جانمم مامان..قربونت بشم..عسل من...خوشمل من...دخمل من...جیگر من... یکم تکونش دادم ساکت شد.بلندش کردم و رفتم توی حال و گذاشتمش توی روروَک.از بس شیطون شد،تلویزیونو به دیوار وصل کردیم و کل شکستنی ها رو جمع کردیم. علیرضا اومد باهاش یکم بازی کرد و من رفتم برا شام فرنی درست کردم.در آخر روش رو با دارچین و گل محمدی تزئین کردم. _شام آمادست. نرگس با روروَک با سرعت اومد سمت میز😂 _آخ قربون بچه گشنه خودم برم من😂اول یه پارچه گذاشتم.بعد علیرضا اومد بغلش کرد و روی پاش گذاشت.دستاشو آروم گرفت تا من بهش غذا بدم. یه بار یه بشقاب اش شیر رو ریخت روی فرش که روز قبل شستیم😂 سفره یه بار مصرف هم که روی زمین باشه اصلا براش مهم نیست روش چیه و مثل جاروبرقی سفره رو میکشه😂 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت105💙 یک سال بعد... (بیست و چهار سالم شده و نرگس هم یک سا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت106💙 یک هفته بعد.(روز رفتن به پیاده روی اربعین.) _لباس دخترمو بپوشم تنش..قشنگم دو دقیقه تکون نخور..اعع.علیرضااااااا علیرضا:جانم؟ _بیا نرگسو نگه دار. علیرضا:نفس من مامانشو اذیت میکنه؟؟ بعدم دوید سمت نرگسو قلقلکش داد. _یک ساعت دیگه اتوبوس حرکت میکنه ولششش کننن. علیرضا:اوه اوه اوه.خب قشنگ بشین نرگسم.آ ماشاءالله. داشتم لباس رو تن نرگس میکردم که گفت.. علیرضا:رقیه جانم.. _جانم؟ علیرضا:چیزه..یه هفته بعد اینکه برگشتیم قراره برم سوریه.. خشکم زد. علیرضا:این دفعه زود به زود زنگ میزنم.به خدا دفعه قبل عملیاتش خیلیی سنگین بود. چیزی نگفتم.. _میزاری برم دیگه. بغضم گرفتم.با گفتن کلمه آره برو بغضم ترکید و اشک روونه صورتم شد. با گریه من نرگسم گریه ش گرفت.. علیرضا نرگس رو که دیگه آماده بود بغلش کرد و از اتاق بردش بیرون.. صدای گریه م بلند شد.. با خودم گفتم.. _مثل دفعه های قبل خانم حضرت زینب مراقبشه. خودمو یکم دل داری دادمو بلند شدم.برای آخرین بار وسایلو چک کردمو از اتاق رفتم بیرون. _بریم؟ علیرضا:خوبی؟ _آره.بریم ۳ روز بعد... _السلام علیک یا اباعبدالله الحسین✋🏻 دستای زینب رو هم همزمان گرفتمو روی سینش گذاشتم... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت106💙 یک هفته بعد.(روز رفتن به پیاده روی اربعین.) _لباس
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت107💙 اصلا نمیشد رفت داخل و ضریح رو گرفت. توی حیاط مراسم داشتن.به زور داخل حرم یه جایی رو پیدا کردیمو و نشستیم.نرگس رو آروم خوابوندم و توی آغوشم نگهش داشتم. _بنظرت نصفه شب خلوت میشه؟ علیرضا:فکر نکنم. _خب چیکار کنیم؟ علیرضا:بریم خونه یکی از دوستام. _دوستت؟ علیرضا:آره.یه عراقیه که هر سال دو تا اتاق خونش رو به زائرای امام حسین میده.دوبار مزاحمش شدیم. _من خجالت میکشم. علیرضا:خجالت چی؟اتفاقا یه بچه دارن سه سالشه با نرگس گرم میگیره.خانمش هم خانم محترم و خونگرمیه.فارسی بلدن. _بریم🥲 رفتیم خونشون و با مهمون نوازی شدییدی رو به رو شدیم.اسم خانمه نورا بود و دو تا دختر داشت.بزرگه ۹ سالش بود و اسمش وانیا(به معنای هدیه باشکوه خداوند) بود و دختر کوچیکه که علیرضا میگفت ۳ سالشه اسمش لنا(به معنای نور و درخشندگی،دختر زیبا) بود.خیلی زیبا بودن.لنا خیلی شیرین زبون بود😍 وانیا تا حدودی فارسی رو بلد بود اما بعضی جاها متوجه نمیشد. _خب وانیا خانم شما چند سالته؟ وانیا:من؟۹ سال دارم. _به به.آبجی کوچیکتون چند سالشه. _۳ سال و ۴ ماهش هست. _الهی😍این نرگس ما هم ۱ سالشه. وانیا حجاب قشنگی داشت که خیلی قابل تحسین بود. شب رو با شیطونی های لنا و نرگس گذروندیم... صبح دوباره رفتیم حرم.. ص..صح...صحنه روبرومو باور نمیکردم..خودش بود..اشکام روونه صورتم شد....نمیدونستم چیکار کنم😭..علیرضا فکر می‌کرد به خاطر حال و هوای معنوی اونجاس..یه نگاهم به اون بود و یهو نگاهم به گنبد..اجازه دادم اشکام بیشتر بباره..دارم خواب میبینم نه؟نه نه نه..خودشه.اون.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت107💙 اصلا نمیشد رفت داخل و ضریح رو گرفت. توی حیاط مراسم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت108💙 اون...محسنه...آره خودشه..اون با یه خانومه...نه..اون شهید شده😭دروغه...اصلا جنه😭 همینطور اشکامو پس میزدم... منو علیرضا از هم جدا شدیم و رفتیم زیارت..خیلی زود دستم به ضریح رسید و اومدم بیرون.. محسن تنها روی فرش نشسته بود و چیزی‌ از کتابچه کوچکش میخوند.. رفتم جلوش... _آقای ابراهیمی؟ سرشو آورد بالا و چشمام به چشماش افتاد..خودش بود... محسن:ر..رر..رقیه؟مممن تت‌.. توضیح میدم همه چی رو _هیچی نمیخوام بشنوم هیچییی.. محسن:خب یه لحظه... _هیچیییی..😭مردنت نقشه بود که بری با یکی دیگه ازدواج کنی؟ محسن:همچین تهمتی رو نزن بهم..صبر داشته باش... _خب بگو..توضیح بده..چی میخوای بگی؟خودتو زدی به مردن؟😭 محسن:من نمیخواستم زندگیتو نابود کنم...تو جوون بودی!من تا آخر عمرم فلج بودم..همین آقایی که گنبدش روبه روته شفام داد. _پس چرا بر نگشتی؟؟ محسن:اون موقع حتی خبر بچه دار شدنت رو هم شنیدم..خبر همین بچه ای که بغلته و داره گریه میکنه و تو عین خیالتم نیست.. به نرگس نگاه کردم که اشکای درشت و مرواریدیش مژه های بلندشو خیس کرده بود... _متاسفم برات که اصلا مهم نبودم و خودت تصمیم گرفتی...😭 محسن:من این تصمیمو نگرفتم..من دوست داشتم..خانوادت مجبورم کردن...اونا راضیم کردن ولت کنم چون جوون بودی..نگرانت بودن.. با هر کلمه بیشتر شوک زده میشدم..از جام بلند شدمو رفتم یه جای دیگه.. _علیرضا! دوباره رفتم همون جای قبلی..علیرضا نبود که نبود... یکم ترسیده بودم...نرگس هم بیقراری میکرد...مدام تکونش میدادم آروم بشه. آروم شد ولی باز هم کلافه بود... آهاا دیدمش.. تقریبا با حالت دو رفتم سمتش و اون هم منو دید.. علیرضا:کجا بودی نگرانت شدم😰 _نرگس بیقراری میکرد بردمش یکم دورش بدم.. علیرضا:بریم خونه؟ _بریم.. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛