#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_سوم
#قسمت_1😍✋
🌸🍃﷽🌸🍃
ڪمے در جایم جابه جا مےشوم...
نمیدانم چه به هم مے گویند
ڪه یکتا به شوخے با مشت به بازوی پسری که تیشرت مشڪے رنگ پوشیده مے زند...
این صحنه را که میبینم قلبم تیر میڪشد...
حرمت چادر مادرم زهرا را نگه دار بے حیا...
حالم بد میشود...
دیگر نمے توانم تحمل کنم از جایم بلند مے شوم..!
چشمانم را میبندم و زیر لب یازهرایی میگویم و قدم از قدم برمیدارم..!
دیگر خبری از آن خنده های مستانه نیست..
با دیدن من همه بهت زده نگاهم می ڪنند..
بدون توجه به پسرهایے ڪه دور تادور یڪتا ایستاده اند..!به سمتش مے روم..!
یڪے از آن پسر ها رو مے ڪند به یکتا و با تمسخر میگوید:
_اوهوع این امل خانوم دوستته یکتا؟
یکتا با حرص تمام مرا نگاه مےڪند...
انتظارش را نداشت...
چشمانش از حرص سرخ میشود..
میخواهد به سمتم بیاید ڪه من زود تر از او به سمتش میروم...
یکتا_چیه افتادی دنبال من؟
اینجام دست از سرم برنمیداری..!
با حرص نگاهش میڪنم..
_حیف اون چادر که رو سره توعه...
دست چپم را به سرعت به سمت بازویش میبرم و با تمام توانی ڪه دارم از بازویش میگیرم و به عقب میکشانمش... دندانهایم را روی هم میسابم..!
کنترل این همه خشم برایم ممڪن نیست
خداراشکر ڪسی این سمت نیست...
=هوووو کجا میکشیش؟
شما ڪے باشے؟
گشت ارشاد؟
و بعد خنده عصبے مے ڪند..!
خشمم بیشتر مے شود..!
چهار پسر بودند از قیافه نجاست بارشان عوقم میگیرد..!
یکتا_ول کن دستمو عوضی؟
با حرص ناخنهای دست چپش را روی پوست دستم میکشد و چنگ میزند..
انقدر عمیق که چند ثانیه بعد جای رد ناخونش پر از خون شد...
سعی داشت بازویش را از دستم رها کند اما گیر بد ڪسے افتاده بود..!
اهمیتی نمیدهم و او را با خودم به عقب میڪشانم...
همزمان با ما آن چهار پسر هم جلوترمی ایند...
هرکدام به سمتے ایستاده بودند...
گویی محاصره مان کرده باشند...
باز عقب تر مے روم انها نزدیک تر مے شوند انقدر نزدیڪ ڪه کمتر از یڪ قدم با ما فاصلہ دارند...!
میخواهم چیزی بگویم ڪه یڪ دفعه چادرم از پشت سر کشیده میشود و روی شانه ام می افتد...!
باهم میخندند حرصم میگیرد نزدیک بودنشان حالم را بد ترمے ڪرد...!
با حرص لبم را میگزم
انقدر ڪه طعم گس خون را در دهانم حس میکنم...!
بغض در گلویم خفه ام میکند در دل مادرم را صدا میزنم التماسش میکنم...!
از عمق جانم میخوانمش...!
با یک دست چادرم را روی سرم میکشم..!
چه بلایی سره جوانانمان آمده...!
چه راحت حرمت شکنی میکنند...!
یکتا را به سمتی هول میدهم...
_یکتا برو...
گوش نمیدهد ماتش برده...
_باتوام میگم برو...
یکی از پسرها به سمتش میرودنگاه بدی به او مے اندازد...!
چه راحت خودش را طعمه این گرگ هاے گرسنه ڪرده...!
یکتا_طرف من نیا میگم نزدیکم نشو میفهمییی...!!
بغضش میگیرد زمان را غنیمت میشمارم و به سمت یکتا مےدوم...!!
دستش را میگیرم میخواهم بروم که..!
پسرکی که تیشرت مشکی تنش بود مانع میشود...
دست میکند در جیب چپش و چاقویے بیرون میکشد...
ماتم میبرد..!
احساس مےڪنم دیگر قلبم نمے زند..!
انگار ڪه ڪسے دست گذاشته باشد روے دهانم صدایم در نمے امد..
به چهره اش دقیق میشوم
چشمانش برق میزدند...
یکتا جیغ میکشد...
یکے از آن ها دستش را روی دهان یکتا میگذارد و به طرفے مے ڪشاندش...!
یکتا سعی میکند دستش را جدا کند،اما توانش را ندارد،چشمان آسمانش به خون مینشینند...
تاب گریه هايش را ندارم با اخرین نایے ڪه در توانم دارم میگویم
_ولش کن اینو..میگم ولش کن..خودت خواهر نداری..بی غیرت..بی شرف!
چشمان نارام یکتا را که میبینم..!
دلم هری میریزد...
نکند بلایی به سرش بیاورند!!
خودشان را نزدیک تر میکنند...
عقب عقب می روم ڪه پایم پیچ میخورد و به زمین می افتم بدجور تیر میکشد..!
با هر زحمتی که بود بلند میشوم
به سمت یکتا میدوم ڪه یک آن یکتا خودش را از دست آن پسرک رها میکند
و پا به فرار میگذارد میخواهم بروم که...
=امیر ولش کن بیا بریم الان دردسر میشه..!
امیر_نه باید بهش بفهمونم..!
چاقو دستی اش را مقابل صورتم میگیرد
ترس به جانم می افتد!!
صدای دندان قروچه اش روے اعصابم مے رود!!
نزدیک میشود انقدر نزدیک که نفسهایش به صورتم میخورند..
به عقب می روم..!
به یک نفرشان با سر اشاره میکند..
در یک چشم به هم زدن به سمتم می آید و دستانم را از پشت میگیرد..
چندشم میشود..!
تقلا میکنم که مرا رها کند!!
حالم بد میشود از اینکه دستانم را گرفته
_ولم کن...دستامو ول ڪن!!
تمام توانم را بکار میگیرم تا دستانم را از دستانش آزاد کنم..!
چاقو را به دهان میگیرد و سعے در نگه داشتنم مے ڪند از اینهمه ضعف و ناتوانےام بغض مے ڪنم..
اما التماس نه...!!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به