📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سیزدهم😍✋ #قسمت_3 شب از نیمہ گذشته و من همچنان خیره مانده ام به صفحه تلفن هم
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_چهاردهم😍✋
#قسمت_1
🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸
چادرم زیر پاے دخترے مے رود و ڪشش از سرم در مےاید،عصبے مےشوم و این ڪارش را از روے عمد مےدانم...
مےخواهم برگردم و حرفے بزنم ڪه قبل از من زبان باز مےڪند و با صدایے ڪه تماما عشوه است و ناز دوستش را مخاطب قرار مےدهد و مےگوید
+اخیش دلم خنڪ شدا
±اره بالاخره حال یڪیشونو گرفتیم...
بعد باهم مرا به تمسخر مےگیرند و مسیرشان را از من جدا مےڪنند
زیر لب غرلند ڪنان مےگویم
_خدایا اخه چرا هرچے کینه ایه گیر من میوفته؟
از پشت دستے روے شانه ام قرار مےگیرد و مےگوید
سمانه_ فعلا وقت درد و دل نیست ،بدو الان استاد میاد...
_هیین!! بسم الله،تو از کجا پیدات شد یهو...
سمانه_نیست خواهرمون دچار یسرے مسائل امنیتے شدن،دورادور مراقبتونیم،دیدم به مشڪلے برخوردین،گفتم بیام خودے نشون...
_هرهر،فهمیدم نمڪے بابا
همانطور ڪہ با قدم هاے بلند مسیر راهرو تا کلاسمان را مےگذاریم،خنده هاے ریز و زیر چادرمان بیشتر از هرچیز دیگرے حال دلمان را روبراه مےڪرد!
پشت در ڪلاس قرار مےگیریم، در بستہ است و سڪوت حڪم فرماست
مضطرب نگاهے به سمانه مےاندازم و ارام لب مےزنم
_نڪنه استاد اومده؟
سمانه گوشه لبے بالا مے اندازد و اشاره مےڪند ڪه در بزنم
چند تقه به در میزنم و ارام دستگیره در را به سمت پایین مےفشارم، در باز میشود و تمام نگاه ها میخڪوب من و سمانه مےشود...
یڪے با چشم و ابرو اشاره مےڪند ڪه بیایم و بنشینم...دیگرے اشاره مےڪند ڪه همان راهے را ڪه امده ام را برگردم...
دستے بالا میگیرم و با تن صدایے ڪه نه بلند است نه ارام استاد را مخاطب قرار مےدهم و میگویم
_میبخشید میتونیم بیایم داخل؟
استاد همانطور ڪه ایستاده، زیر چشمے ما را نگاه مےڪند و بعد از گذشت چند ثانیه با دست اجازه مےدهد ڪه بنشینیم...
در همان ردیف اول دو صندلے خالے ڪنار هم مےبینم، مےروم و روے یڪے از ان ها مےنشینم،سمانه هم به تبعیت از من مےرود و روے صندلے ڪنارے ام مےنشیند...
ارام چیزهایے زیر لب مےگوید ڪه از سنگینے نگاه هاے استاد توان جواب دادن به حرفهایش را ندارم،تا این ڪه بالاخره استاد تمام حرصش از دیر امدنمان را سر او خالے مےڪند
استاد فتحے_خانم صالحے خواهشا انقدر از اخلاق خوب ما سو استفاده نڪنید،دیر ڪه میاید،میزاریم بیاید داخل ولے وقتے میاید خواهش مےڪنم قوانین ڪلاس منو نبرین زیر سوال...
چند نفر در عقب هم یا مسخره مےڪردند یا حرف استاد را تایید...
سمانه هم از روے اعتراض بدون توجه به ڪسے و چیزے این حرف را توهین به خودش برداشت مےڪند و از کلاس خارج مےشود...
از طرفے هم راست مےگفت و این عملش درست بود
استادے ڪه به دختران دیگر ڪه اینجا را با سالن مد اشتباه گرفته،بیشتر بها مےدهد و هیچوقت همچین رفتارے با هیچ کدامشان نداشته،جواب رفتار ناپسندش همین است...
تمام این یڪ و نیم ساعت یا طعنه مےشنیدم یا مورد تمسخر عده اے واقع مےشدم...
تازه دارم بهتر درڪ مےڪنم ڪه چقدر گمنام است ارثیه مادرم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_چهاردهم😍✋ #قسمت_3 _من حوصلم نمیڪشه یه ساعت دیگه سره ڪلاس بمونم،میرم خونه،تو
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_پونزدهم😍✋
#قسمت_1
🌸🍃بسمےتعالے🌸🍃
به سمت مغازه روسرے فروشے مے روم و نفس نفس زنان مےپرسم
_همین چند لحظه پیش یه خانمے همراهم بودن مےخواستن روسرے بگیرن،یادتون اومد! نفهمیدین ڪدوم سمت رفت؟
+چرا از این سمت رفت...چیزی شده؟
مسیر دستش را مےگیرم و به بالا مےروم...
نفس ڪم مےاورم،گوشه اے مےایستم و تڪ سرفه اے مےڪنم و به مسیرم ادامه مےدهم...
ڪلافه مےگویم
_ڪجا رفتے تو دختر؟
دیگر ناے راه رفتن ندارم،به سمت خیابان دانشڪده مےروم،بلڪه شاید انجا پیدایش ڪنم،اما اثرے از اثارش نیست...
چه باید مےڪردم؟
به سمت تاڪسے هایے ڪه ڪنار خیابان ایستاده اند مےروم،دستگیره در را به سمت خود مےڪشانم،مےخواهم سوار شوم ڪه سمانه صدایم مےزند...
سمانه_محنا! ڪجایے تو؟
با سرعت نور به سمتش مےروم و از دستش مےگیرم و به سمتے مےڪشانمش...
سمانه_چیڪار دارے مےڪنے محنا؟
زبانم بند امده بود،شڪه شده بودم...
با حالت ناامیدے خیره مےشوم به ان سوے خیابان و مےگویم
_یه نفر زنگ زد،صداش قطع و وصل میشد هی جامو عوض ڪردم،بعد یهو یه موتورے ڪه دو نفر رو ترڪش نشسته بودن،گوشیمو زدن...
سمانه چشمانش از تعجب چهارتا مےشود...چند ثانیه با دهان باز خیره شده بود به من و خیابان...
سمانه_درووغ
ڪلافه دستم را روے پایم مےڪوبم و لب میزنم
_اے خدااا...
سمانه_شماره پلاڪے چیزی نخوندی؟
_نه بابا،انقد شوڪه بودم...
سمانه_باید برات چنتا محافظ بگیرم،دیگه داره ڪم ڪم خطرے میشه...
_میتونے به پلیس گزارش ڪنے؟
سمانه_اره عزیزم،بریم سوار ماشین شو،همون جا زنگ میزنم میگم،بریم بدو
_باشه
به سمت ایستگاه تاڪسے ها قدم برمیداریم و سوار اولین تاڪسے مےشویم...
قلبم لحظہ ارام نمےشود،دست میبرم و ارام روے قلبم مےگذارم...
سمانه هم مشغول صحبت با مامور پلیس مےشود،ادرس دقیق و نوع گوشے را مےگوید و بعد از اتمام تماس،همراهش را داخل ڪیفش فرو میبرد...
سمانه_هووف،باید برے آگاهے!
_آگاهے؟
پوزخندے میزنم و مےگویم
_با آگاهے و پلیس بازے پیدا نمیشه! میدونم ڪار ڪیه!
سمانه طلبڪارانه خود را به سمتم مےچرخاند و میگوید
سمانه_چے؟ منو مسخره ڪردے محنا؟ سه ساعته دارم سره گوشیت لفظ قلم حرف میزنم،همش سرڪارے بود...حالا اون ڪیه؟
همانطور ڪه برمیگردم ،چشم میدوزم به خیابان و میگویم
_بہ زودے متوجه مےشے!!!
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_پونزدهم😍✋ #قسمت_3 همانطور ڪه با دست اشڪ چشمانم را مےگیرم،به سمتش برمیگردم و
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_شانزدهم😍✋
#قسمت_1
🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸
دیگر برایم مهم نیست،اصلا همه چیزم را بگیر،حتے نفس ڪشیدنم را...
حالا ڪه دنیا مقابلم ایستاده و شمشیر ڪشیده برایم،التماس مےڪنم امدنت را
باید بیایے و براے اخرین بارهم ڪه شده دفاع ڪنے از دخترت...
خدایا دیگر نایے براے زندگے در دنیایت ندارم،دیگر دلم براے دنیایت نمےزند،زده شده ام از هرچه گناه و دلخوشے هاے الڪےاست،اصلا میدانے معنے اواره گے را؟ اوارگے بین زمین و اسمان،در خیال رسیدن به اسمانت روے زمین قدم برمیدارم،دور تر مےشوم،اما به خیال خود،حس مےڪنم نزدیڪ تر شده ام،میدانم در اسمانت براے ڪسے چون جایے نیست اما بگذار با همین خیال وصال خوش باشد دلم...
طعنه هاے عزیزترین ڪسانم را به جان مےخرم تنها به شوق وصالت...
چند ساعتے مےشود ڪه در اتاق مانده ام و تنها چیزے ڪه مےشنوم صداے نفرین ها و حرفهاے مادر است،بعد از امدن من مدام گریه مےڪند و من را نفرین...
با این ڪارے ڪه ڪرد هم مادر را ز من گرفت هم من را ز مادر، دورمان ڪرد،انقدر دور ڪه اگر سالها دست و پا بزنیم براے رسیدن به همان مادر و دختر قبلے نمےشود...
ڪاره خودش را ڪرد،هم مادرم را گرفت هم تنها مدرڪم را...
دو ساعت است ڪه رو به قبله التماسش مےڪنم تا راهے نشانم دهد...
حتے شماره میرامینے را هم نمیدانستم،او هم جز همان شماره چیز دیگرے از من نداشت...
چه باید مےڪردم،ڪارے از دستم برنمےامد...تنها ڪارم شده بود امید بستن به وقوع یڪ معجزه...
معجزه اے ڪه هم پدرم را برگرداند هم ابرو و ارامش از دست رفته ام را...
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_هفدهم😍✋
#قسمت_1
🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸
به سمت اتاق محمدے مےروم،ارام دستگیره در را مےفشارم و با قدم هاے اهستہ به سمت صندلے اے ڪه ڪنار میزش قرار دارد،مےروم...
قصد مےڪنم تا بنشینم،ڪلت ڪمرے ام را از جایش در مےاورم و روے میز ڪنار بیسیم محمدے میگذارم...
ارنجم را روے میز مےگذارم و دستم را تڪیه گاه سرم مےڪنم،از ساعت دوازده شب است ڪه اماده باشیم،نگاهے به ساعت مےاندازم،عقربه هاے ساعت،۲ نصف شب را نشان مےدادند،ڪلافه نگاهے به محمدے مےاندازم ڪه ارام خوابیده و پاهایش را روے میز گذاشته...
چشمانم را روے هم مےگذارم و خود را مےسپارم به دست خواب،چند دقیقہ اے نمےگذرد ڪه صداے بیسیم بلند مےشود،صدایے خش دار و نامعلوم
محمدے هم همراه من از خواب بیدار مےشود و بیسیم را از روے میز برمیدارد...
+خیبر خیبر مجنون،هستید؟
محمدے_مجنون مجنون خیبر،بگوشم
+پدر بزرگ و خبر ڪنید بیاید سمت عوارضے تهران_قم
بےحال بیسیم را به دست مےگیرد و لنگان لنگان به سمت در مےرود،همانطور ڪہ مےرود،مرا مخاطب قرار مےدهد و مےگوید...
تا سه دقیقه دیگه بیرون باش باید بریم...
_نمےخواد،همین الان با خودت میام
محمدے_باشه پس...
پشت سرش مشغول قدم برداشتن مےشویم، ڪلا پنج نفر بیشتر نبودیم...
_بچه هاے شناسایے چن نفرن؟
محمدے_به پنج نفرم نمیرسن
_خدا خودش ڪمڪون ڪنه
به سمت محوطه بیرونے اداره مےرویم...ان سه نفر دست به سینہ بغل ماشین ایستاده بودند و منتظر ما تا بیاییم...
من و محمدے و ان سه نفر سوار ماشین شخصے یڪے از بچه ها مےشویم...
نگهبان ها درب خروجے را باز مےڪنند و ما به سمت مقصد به راه مےافتیم،در تمام مسیر حتے یڪ ڪلمہ هم بینمان رد و بدل نشد...اتمام حجت ها را ڪرده بودیم و هم از نظر جسمے و هم از نظر روحے اماده بودیم براے یڪ عملیات بے سر و صدا...
چند ڪیلومترے مانده بود به عوارضے ڪه محمدے ماشین را به سمت قسمت خاڪے جاده هدایت مےڪند و نگه مےدارد...
از ماشین پیاده مےشوم و چند مترے از ان فاصله مےگیرم،همراهم را از جیب شلوارم بیرون مےڪشم و شماره حبیبی،مسئول شناسایے را مےگیرم
بالاخره بعد از گذشت چند بوق صدایش در گوشم مےپیچد
_الو حسن جان ،وضعیت در چه حاله؟
حبیبے_سلام علیڪم،وضعیت ارومه...
ڪمے مڪث مےڪند و ادامه مےدهد
حبیبے_زیادے ارومه،الان بچه ها مشغولشون ڪردن،شما ڪجایید؟
_ما ڪم مونده برسیم،الانم نگه داشتیم اومدنمونو هماهنگ ڪنیم...
حبیبے_الان دیگه بیاین سمت ما،لوڪیشن و دقیق واست مےفرستم،فقط اینڪه عوارضے رو ڪہ رد ڪردی،چند ڪیلومترے هم از ازاد راه و بیاین،خودم خبرتون مےڪنم...
_باشه پس،فعلا یا علی
حبیبی_علے یارت،خدا نگه دار
همراهم در جیب شلوارم فرو میبرم و به سمت ماشین قدم برمیدارم...
محمدے سرش را روے فرمان گذاشته بود و بقیه هم مشغول صحبت با یڪدیگر بودند ڪه به محض امدنم همه ساڪت شدند،اما محمدے به خواب رفته بود...از او بعید بود این حرڪات!
از رفتارش تعجب مےڪنم به سمت در راننده مےروم و چند تقه به شیشه سمت راننده مےزنم،اما انگار نه انگار...عصبے مےشوم
در را باز مےڪنم و دم گوشش داد میزنم
_محمدےپاشو ببینم
متعجب سرش را بالا مے اورد و زل مےزند به چشمان غرق در خشمم...
از دستش مےگیرم و به بیرون مےڪشانمش،خودش خوب میدانست در چنین مواقعے،اینجور سهل انگارے ها عصابم را به هم مےریخت و مرا از خود بیخود مےڪرد...
صدایم را بالا میبرم و مےگویم
_از اول حال و اوضاعتو بهم مےگفتے تا یه نفر دیگه رو جات میاوردم،با این حالت اومدے سره عملیات...هیچ میدونے دارے چیڪار مےڪنے؟
سرش را پایین مےگیرد و ارام لب مےزند
محمدے_من اشتباه ڪردم درست ولے تو ڪہ الان نمےتونے ڪارے ڪنے میتونے؟ابرومو جلو این تازه واردا نبر توروخدا...
دستے روے شانه اش میگذارم و میگویم
_ببین من واسه خودت میگم،فقط قول بده اونجا بیخیال جاهاے حساس عملیات شے و بڪشے ڪنار!
دستے لاے موهایش مےبرد و به سمت ماشین قدم برمیدارد...
نمیدانم چه شده بود؟ از او همچین ڪار هایے بعید بود...
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت🍃
#قسمت_هجدهم😍✋
#قسمت_1
اسلحہ اش را به سمتم نشانہ گرفته،من هم پاے راستش را نشانه مےروم و بدون لحظہ اے درنگ،هدفم را مےزنم،از شدت درد بہ خود مےپیچد،دستانش را روے پایش گذاشته و به سمت دیوار مےرود،فرصت را غنیمت مےشمارم و دستبند را از جیب شلوارم بیرون مےڪشم و دوانـ دوان به سمتش مےروم و از پشت غافلگیرش مےڪنم...
سریع برمےگردد و اسلحه را به سمتم مےگیرد...
صداے نفس هاے نا ارامش گوشهایم را ازار میداد،از شدت فشارو درد،عرق و خون بود ڪه از سر تا پایش میریخت...
یڪ دستش را به ران پاے راستش گرفته و با دست دیگرش اسلحہ را به سمتم نشانه گرفته...
به سمتش حمله ور مےشوم ،مےخواهم اسلحہ اش را بگیرمـ ڪه مقاومت مےڪند،در یڪ چشم بهم زدن او را به زمین میزنم و به رویش اوار مےشوم...
با اینڪہ گلوله اے برایم نمانده بود،اما براے تهدید ڪارساز بود...
مجبور مےشوم تا برش گردانم،پاهایش را با یڪ دست نگه میدارم و سعے در برگرداندنش مےڪنم،تقلا مےڪند،اما با تقلا ڪردن ناخواسته کار خودش را بدتر مےڪرد و بیشتر درد مےڪشید،اخر دستم را روے زخمش گذاشته بودم و مدام فشار میدادم تا انقدر مقاومت نکند
ڪہ بالاخره برمیگردانمش وـروے پایش مےنشینم و دست راستش را ڪہ به سمت دیوار بود را به عقب برمیگردانم و به میلہ اے استیل ڪہ در ان سمت قرار داشت دستبند میزنم...
مےخواهم اسلحہ اش را از دستش بیاندازم ڪہ در یڪ چشم بهم زدن پهلوے چپم را نشانه مےرود و بعد اسلحہ اش را به سمتے مےاندازد و سر به زمین مےگذارد...
دست چپم را روے جراحت مےگذارم،خون گرم با فشار زیاد از پهلویم خارج مےشود و حالم را بد مےڪند،ڪنار او به زمین مے افتم و ڪشان ڪشان خود را به سمت دیوار مےرسانم و تڪیه ام را به دیوار مےدهم...
ڪار خودش را ڪرد و بیحال روے زمین دراز به دراز نیمه جان افتاده بود...
هرچه بیشتر مےگذشت،ضربان قلبم ارام تر مےشد و تنفس برایم دشوار...
به سمت زخم خم مےشوم و با نفس هاے بریده بریده بیسیم مےزنم...
_سوژه اصلے شڪار شد،تیر خورده امبولانس خبر ڪنید،یاعلے
تمام ـتوانم را مےگذارم تا یڪ جمله را بگویم و به محض تمام شدنش بیسیم از دستم به روے زمین مےافتد...
دو دستم را محڪم به روے جراحت گذاشته بودم و فشار میدادم تا خونش بند بیاید،اما بے فایده ترین ڪار ممکڽ بود...
یڪ ان صداے اذان بلند مےشود و براے لحظہ اے هرچہ درد و غم است را فراموش مےڪنم...
شاید این اخرین اذانے باشد ڪہ گوشهایم قرار است،بشنود...
عاشقانہ همراه موذن نجوا مےڪنم...
چشم هایم را ارام روے هم مےگذارم،بگذار حس ڪنم دارم به ارزویم مےرسم...
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_نوزدهم😍✋
#قسمت_1
🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸
ماتم برده،سمانه دستم را مےڪشد و مرا به داخل جمعیت مےبرد،دیوانه وار اطرافم را دید مےزدم،براے چہ همه خون مےگریند؟
شمارش نفسهایم از دستم در مےرود،دستان لرزانم را در هم قفل مےڪنم،تمام بدنم یخ زده بود،تحمل این شوڪ را نداشت...
صداے ناله ها و گریه ها دیوانه ام مےڪند،چشمانم همچنان بےدلیل مےباریدند،مداح مےخواند و مردم زجه مےزدند،مداح مےخواند و روح از تنم جدا مےشد...
+پشت پات اب مےریزم،دل بے تاب مےریزم،دست حق پشت و پنات،دوباره خبر رسید که یه لاله پرکشید،کوچه مشڪے شد برات...
همه جمعیت منتظر امدن پیڪرے بودند ڪہ نمیدانم ڪہ بود؟
اشڪ امانم نمےدهد،زانوهایم مےلرزیدند،سمانه به همراه یڪ زن دیگر به سمتم مےایند و از بازوهایم مےگیرند و ڪمڪم مےڪنند تا بروم...
گریه ڪنان مےپرسم
_سمانه اون ڪیه؟
سمانه اشڪ مےریزد و چیزے نمےگوید...
دلم مےلرزد...قفسه سینه ام تنگے مےڪند...
دستمـ را مشت مےڪنم و روے قلبم مےفشارم...
جمعیت هر دقیقه ڪہ مےگذشت،بیشتر و بیشتر مےشد،سمانه مرا به سمت بلوار مےڪشاند و سعے مےڪند مرا بنشاند اما نمےگذارم...
چند متر انطرف تر زنے را مےبینم ڪہ دو نفر همراهے اش مےڪنند و عڪسے به دست دارند...
دقیق تر مےشوم،اما نمےتوانم چیزے ببینم!
یڪ حس عجیبے مرا به ان سمت مےڪشاند!
دستم را از دست سمانه رها مےڪنم و دیوانه وار جمعیت را ڪنار میزنم و دوان دوان به سمت ان زن مےروم...
نفس نفس مےزنم خم مےشوم و دستم را روے قفسه سینه ام مےگذارم و ڪمے صبر مےڪنم...سمانه از بین جمعیت صدایم مےزند،اهمیتے نمےدهم...
به سمت ان زن قدم برمیدارم ڪہ یڪ ان دستے مرا به عقب مےڪشد،عصبے مےشوم،دستانش را پس میزنم و با بغض مےگویم
_چرا هیچکدومتون نمےگید،اون ڪیه؟
منتظر جوابے نمےمانم و دوباره به سمتش قدم برمیدارم...
مےخواهد برود ڪہ با التماس چادرش را از پشت مےگیرم...
سرش را به سمتم برمےگرداند و نگاه گذرایے به من مےاندازد...
چشمانش غم زده و غرق در خون بود...
این صورت و چشم ها را انگار قبلا جایے دیده بودم!
هر چه سعے مےڪنم تا از لابه لاے جمعیت ان عکسے را ڪہ در دست دارد را ببینم نمےشود...
مےخواهم جلوتر بروم ڪہ یڪ ان صداے جمعیت بلند مےشود...
سرم را به سمت نگاه های خیره جمعیت مےچرخانم...
تابوتے پوشیده شده از پرچم سه رنگ ڪشورم...
تابوت را برمےگردانند،صداے ناله ے جمعیت بلند مےشود،تابوت هر لحظه نزدیڪ تر مےشد و تصویر و نام نقش بسته به روے ان واضح تر!
چشمانم قفل شده بود به روے صورتش،یڪ ان حس مےڪنم قلبم دیگر نمےزند،متعجب نگاهے به سمانه مےاندازم...
چند بار پلڪ میزنم،شاید اشتباه مےڪنم...
دنیا به روے سرم مےچرخد،یڪبار دیگر سرم را به طرف تابوتے ڪہ تنها یڪ قدم با من فاصله دارد مےچرخانم و نامش را زیر لب مےخوانم
_شهید میعاد میرامینے
شهید!
صداے گریه سمانه بلند مےشود...
_اون نیست مگه نه؟ سمانه بگو اون نیست!
قدمے به سمتش برمیدارم،هرچه جلوتر مےروم،دورتر مےشود،انقدر دور ڪہ دیگر چیزے از ان نمےبینم،به سمتش دیوانه وار مےدوم،یڪ ان زیر پایم خالے مےشود و نفس نفس زنان از خواب مےپرم...
نگاهے به اطرافم مےاندازم،دو دستم را به سمت گونه هاے خیسم مےبرم...تمام بدنم خیس اب شده بود...
زیر لب از اینڪہ تمام این اتفاق خواب بود خدارا شڪر مےڪنم و پتو را ڪنار مےزنم و پایم را روے زمین مےگذارم و لرزان از جایم بلند مےشوم...
تمام بدنم مےلرزید
به سمت دیوار مےروم و از دیوار براے راه رفتن ڪمڪ مےگیرم...
همین ڪہ پایم را از اتاق بیرون مےگذارم،صداے اذان فضاے خانه را پر مےڪند...
دلم ڪمے ارام مےشود...به سمت روشویے مےروم و ابے به صورت مےزنم و وضو مےگیرم...
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_نوزدهم 😍✋ #قسمت_3 با بغض مےگویم _مامانم میشه باورم ڪنے ؟ مادر سرم را روے پا
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_بیستم😍✋
#قسمت_1
☆میعــــــــــاد☆
مادر مدام کمپوت و ابمیوه ها را به خوردم میداد و لحظه اے رهایم نمےڪرد...
بالشتے پشتم مےگذارد و ڪمڪݥ مےڪند تا بنشینم...
امروز سومین روزیست ڪہ در بیمارستان مانده ام،حوصله ام سر مےرود و بالاخره ڪلافه مےشوم و رو مےڪنم به مادر و مےگویم...
_مامان جان بیزحمت میرے بگے دڪتر بیاد؟ بخدا ڪلافه شدم،زخم بستر گرفتم،ای بابا
مادر همانطور ڪہ گیره روسرے اش را به زیر چانه مےزند،مےگوید
مامان_من برم بگمم باید حالاحالاها بمونے!
دستے به روے سر مےگذارم و مےگویم
_اخه مامان،من بمونم اینجا حالم بدمیشه که بهتر نمیشه،موندنم اینجا بےفایدست...
مادر نه اے مےاورد و اتاق را ترڪ مےڪند!
مےخواهم از تخت پایین بروم ڪہ صداے قدم هاے مردانه چند نفر باعث مےشود،سره جایم بمانم و تڪانے نخورم...
حتما از اداره امده اند،صداے اقاے احمدے باعث مےشود لبخندے کنج لبم جا خشڪ ڪند...
ابتدا مادر وارد اتاق مےشود و سپس سه نفر دیگر پشت بند او به اتاق مےایند...
ڪمے به خود تڪانے مےدهم وبه پتوے روے پاهایم دستے مےڪشم و لبخندے میهمان لبهایم مےڪنم و سلام میدهم...
اقاے احمدے دسته گلے را به دست مادر مےدهد و مےگوید
احمدے_چطورے پهلوون؟
_الحمدلله حاجے بهترم...
نگاه گذرایے به در و دیوار اتاق مےاندازد و میگوید
احمدے_نپوسیدے تو این اتاق؟
مادر ڪہ گوشه اے ایستاده بود و مارا نظاره مےݣرد،ریز مےخندد...
با خنده چشم میدوزم به مادر و مےگویم
_حاجے از مامانم بپرس! امروز فقط یه بند مےگفتم برو بگو دڪتر بیاد،باهاش میخوام حرف بزنم،ڪلافه شدم اینجا بخدا
اقاے احمدے رو مےڪند به مادر و مےگوید
احمدے_حاج خانوم من این بشرو مےشناسم،موندنه اینجا به نفعش نیست...
مے خواهم درباره صدیقے غیر مستقیم از او چیزهایے بپرسم ڪہ متوجه میشود و نمےگذارد...
احمدے_پدر ڪجان اقا میعاد؟
_والا تا یه ساعت پیش اینجا بود یه ڪارے پیش اومد رفت...
احمدے_حاج خانوم،حاج اقا هنوز باز نشست نشدن؟
مامان_نه توروخدا نگید،فعلا یه سال مونده! چیه میخواد بشینه ور دل من...
این را ڪہ نمےگوید هرسه باهم میزنیم زیرخنده...
اقاے احمدے ڪمے مڪث مےڪند و مےگوید
احمدے_حاج خانوم اگه اجازه بدید ما دوباره با اقا میعاد ڪار داریم،یعنے بهش احتیاج داریم و دڪتر بزاره نزاره باید با ما بیان!
مادرم با اینڪہ نا رضایتے از چشمانش مےبارید مےگوید
مامان_خواهش مےڪنم،شما مختارید،بالاخره شغلش این سختے هارم داره دیگه...
اقاے احمدے_خب،خداروشکر رضایت شمارم گرفتیم...
اقاے احمدے یڪ قدم به سمتم برمیدارد و خم مےشود و بوسه اے بر پیشانے ام مےزند و مےگوید
احمدے_حقا ڪہ شهید زنده اے!
این را ڪہ مےگوید صداے قهقهه ام ڪل اتاق را برمیدارد و مےگویم
_لطف دارین شما،ولے دیگہ در این حد اغراق نڪنید تو روخدا...شهید زنده شما و امثال شمان نه من...
به بازویم مےزند و مےگوید
احمدے_بسته بسته...بدو اماده شو ڪہ بیرون اتاق منتظریم...
از مادر خداحافظے مےڪند و از اتاق خارج مےشود...
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستویکم😍✋
#قسمت_1
🌸🍃بسمےتعالے🍃🌸
دستانش را در هم قفل مےڪند و متفڪرانه چشم میدوزد به میز...
سڪوت را مےشڪنم و مےگویم
_از محمدے خبرے نیست،نمیدونین ڪجاس؟
متعجب مےگوید
احمدے_رفیق توعه خبرشو از من مےگیری؟ اومدنے بیمارستان گفتم بیا،گفت ڪار دارم،مشڪلے پیش اومده؟
ارام لب مےزنم
_نه مهم نیست!
احمدے_چیو مهم نیست؟ اتفاقا خیلے هم مهمه،میعاد اگه چیزی شده بگو
_راستش حاجے یه چند وقتیه رفتارش باهام یطورے شده،شده مثله غریبه ها...میترسم نکنه از اینڪہ من پیگیر این مسئلم و با صدیقے ملاقاتے داشتم،ناراحته؟
پوزخندے مےزند و از جایش بلند مےشود و دستے داخل جیب شلوارش مےبرد و مےگوید
احمدے_بس ڪنین بابا،این چه حرفیه میعاد، در ضمن مگه اون ڪیه صدیقے میشه اینطور دور ورش داشته؟
_والا منم نمیدونم،خیلے بچه شده...
احمدے_برو اتاقت،وسیله هاتم میگم بچه ها بیارن اونجا،یه دوساعت دیگه هم برو خونه...
ارام از جایم بلند مےشوم و مقابلش مےایستم و لب میزنم
_چشم میرم...
احمدے_فقط اینڪہ میعاد یه وقت به سرت نزنه بری ڪرجا! احساس میڪنم اونا میخوان مارو بڪشونن اونجا،نباید ریسڪ ڪرد...
_نه حاجے حواسم هست،ڪارے هم اگهـ خواستم بڪنم حتما باهاتون هماهنگ مےڪنم
دیگر چیزے نمےگویم و انجا را ترڪ مےڪنم
پله ها را پشت سر مےگذارم و اتاقڪے شیشه اے را رد مےڪنم و به سمت اتاق خود و محمدے قدم برمیدارم...
یڪ لحظه درد امانم را مےبرد،به سمت دیوار مےروم و تڪیه ام را به ان مےدهم و دستم را به رویش مےفشارم،نباید زیاد راه مےرفتم هنوز بخیه هایم کامل جذب نشده بودند...
سرے به نشانه تاسف تڪان مےدهم و قدم هایم را اهسته تر برمیدارم...
یڪ قدم مانده تا برسم که لحظه اے توقف مےڪنم و به سر و رویم دستے مےڪشم و وارد اتاق مےشوم...
پشت میز نشسته و با دو نفر از بچه ها مشغول بحث بود...
حواسشان به سمتم پرت مےشود،همگے به سمتم مےایند و سلام و احوالپرسے مےڪنند،جز محمدے ڪہ تنها به سلامے خشڪ وـخالے اڪتفا مےڪند و مشغول خواندن برگه هایے ڪہ در دست دارد،مےشود...
بچه ها اتاق را ترڪ مےڪنند و تنها من میمانم و محمدے...
هر چه سعے مےڪنم بیخیال این بیخیالے ها شوم،نمےشود...
بالاخره زبان مےگشایم و مےگویم
_چه خبـــر عااقاا؟
محمدے_سلامتے رهبر،خبرا دست شماس!
_نه والا،بے خبر تر از من نیس
ڪمے مڪث مےڪنم و دوباره مےگویم
_میدونستے همراه صدیقے رو زدن؟
متعجب سرش را بالا مےاورد و چشم در چشم مےشویم...
چند ثانیه اے سڪوت مےڪند ڪہ بالاخره لب مےند
محمدے_میشه یه لطفے ڪنیو پاتو از این پرونده بڪشے بیرون؟
از جایم بلند مےشوم و عصبے به سمت میزش مےروم و مقابلش مےایستم و دو دستم را روے میز میگذارم و مےگویم
_میشه منم بپرسم دلیل این رفتارات چیه و چےشده؟
خیره نگاهم مےڪند
محمدے_یعنے تو نمیدونے؟
_نه والا
محمدے_بس ڪن میعاد!
این را مےگوید و مانیتور را به سمتم برمےگرداند و فایلے را باز مےڪند...
تمام عڪسهاے من بود و صدیقے
صدایم را بالا مےبرم و مےگویم
_یعنے چے؟ اینا دسته تو چیڪار مےڪنه؟
صندلے را عقب مےدهد و از جایش بلند مےشود و عصبے مےگوید
محمدے_اهااا حالا فهمیدے دلیل رفتارهامو؟ خیلے نامردے میعاد خیلے
از میز فاصله مےگیرد و مےخواهد اتاق را ترڪ ڪند ڪہ مےگویم
_اینارو از ڪجا اوردے؟
با چشمانے سرخ از حرص دستانش را مشت مےڪند و مےگوید
محمدے_سرگرد احمدے صدام زد،رفتم تو اتاقش،یه لحظہ یه ڪارے واسش پیش اومد رفت،بیرون و اومدنش طول ڪشید،دیدم مانیتور روشنه و عکس تو و صدیقے رو صفحه اس و منم رفتم و عکسهارو منتقل کردم به خودم و تا اومدم بپرسم،یادم رفت و هنوز سوال تو ذهنم مونده
مےخواهم دهان باز ڪنم ڪہ مےگوید
محمدے_خوبه من بهت گفتم اون دخترو مےخوام...خیلے...
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستودوم😍✋
#قسمت_1
🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸
امیرمهدے_اماده اے اجے؟
همانطور ڪہ نڱاهے در اینہ مےاندازم،لب مےزنم...
_اره داداشے،الان میام...
یڪے از اسپرے ها را برمیدارم و مقدار ڪمے به روے روسرے ام مےزنم و از اتاق خارج مےشوم...
نگاهے به سرتا پاے امیرمهدے مےاندازم،پیراهنے لیمویے پوشیده بود با ڪت و شلوارے قهوه اے رنگ...
امیر مهدے متوجه نگاهم مےشود و لب مےزند
امیرمهدے_چیتو شدم؟
لبخند زنان مےگویم
_عااالے
مےخواهیم از خانه خارج شویم ڪہ مادر مےرسد و مےگوید
مامان_خوشتیپاے مامان،بدون من میرین بیرون؟
امیرمهدے ثانیه اے مڪث مےڪند و سپس جواب مےدهد
امیرمهدے_دیگه قول داده بودم ببرمش یجا،خواهر برادرے...
مادر ڪہ معلوم بود ناراحت شده،براے اینڪہ مانع رفتنمان نشود،مےگوید
مامان_باشه عزیزم برید خوش بگذره،منم سره راه بزارید خونه خاله معصومه
امیرمهدے_چشــــم،حتما،فقط اماده اید؟
مامان_اره پسرم امادم،بریم...
امیرمهدے_اَی اَی اَی،برنامه چیدین پس با خاله! بساط غیبتم براهه؟
میروم و ڪفشهاے قهوه اے رنگم را از جا ڪفشے بیرون مےڪشم و پا مےڪنم وـمنتظر راه افتادن مادر و امیر مهدے مےمانم...
همزمانـباهم پله ها را پایین مےرویم و به پارڪینگ مےرسیم...
امیر مهدے در جلو را براے مادر باز مےڪند و مادر مےنشیند و من هم در عقب را باز مےڪنم و سره جایم مےنشینم و اماده حرڪت مےشویم...
بالاخره به راه مےافتیم و چند دقیقه بعد هم مادر را مقابل درب خانه خاله معصومه پیاده مےڪنیم و به سمت مقصدے نا معلوم شروع به حرڪت مےڪنیم...
از اینڪہ سڪوت تمام ماشین را برداشته بود،ڪلافه مےشوم و مےگویم
_ااه امیرمهدے حرف ڪہ نمیزنے،نمےگےام منو دارے ڪجا مےبرے،حداقل ضبطو روشن ڪن..انقد با خودم حرف زدم مخم ارور داد!
بدون هیچ حرفے تنها لبخند موزیانه اے مےزند و دست میبرد تا ضبط را روشن ڪند...
چند اهنگ را رد مےڪند،تا اینڪہ بالاخره یڪے را انتخاب مےڪند ...
_داداش نڪنه خبریه؟
چیزے نمےگوید...
خود را به سمت وسط مےڪشانم و سر میبرم سمت گوشش و داد میزنم
_سمعڪ لازمے ایا برادرم؟بحمدلله شاهد از دست دادن گوشهاتونم شدیم...
اخمے مےڪند و در حالے ڪہ معلوم است دارد خنده اش را نگه مےدارد مےگوید...
امیرمهدے_جو نده الڪے،فقط دلم واسه عمم تنگ شده بود؟
_اهااا،دقیقا کدوم عمه؟
امیرمهدے_همون ڪہ اسمش ثریاس،چشاش همرنگه دریاس
_بسته امیر،خجالت بڪش
امیرمهدے_از ڪے؟ توو؟
سرے به نشانه تاسف برایش تڪان مےدهم و به سمت در مےروم و تڪیه ام را به صندلے مےدهم و ڪلافه مےپرسم...
_ڪجا میریم؟
امیرمهدے_یجا میریم دیگه...
_مثلا مےخواے از دلم دربیارے اره؟
امیرمهدے از اینه جلو نگاهم مےڪند و چشمڪے نثارم مےڪند و لب مےزند
امیرمهدے_نـــع، من همچین برنامه اے نداشته و ندارم...
عصبےمےگویم
_پ مےخواے حرصمو دربیارے؟
امیرمهدے_آ باریڪلا،قربون ادم چیز فهم...
_نوبته مام میشه اقا امیر...
امیرمهدے_فعلا ڪہ دور دوره ماس
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوسوم😍✋
#قسمت_1
🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸
چشمانم را از او مےگیرم و به زمین مےدوزم،ضربان قلبم از استرش مدام بیشتر و بیشتر مےشد...
صداے لطیف زنانه اے مرا مےخواند،سر بلند مےڪنم و محو چهره مهربانش مےشوم...
+سلام عزیزم
نگاهے به مادر مےاندارم ڪہ چشم دوخته به ما...
تنها به دادن سلامے اڪتفا مےڪنم و ارام قدم از قدم برمیدارم و به سمت مادر مےروم...
دم در ایستاده،نمیدانم چرا داخل نمےشود!
برادرم به سمتش مےرود و محترمانه به سمت مبل ها هدایتش مےڪند...
همانطور ڪہ سرش را به زیر گرفته،ارام سلامے مےدهد و سبد گل را به دست مادرم مےدهد و مےرود ڪنار مادرش روے مبل سه نفره مےنشیند...
چادرم را در دست مچاله مےڪنم و تمام حرصم را در مشتهایم خالے مےڪنم...
راستش را بخواهید،یڪ جور عذاب وجدان گرفته ام...
من ڪہ جوابمـ ڪاملا واضح و مشخص است،اما براے رد شدن از مانع محبے وـمادرم باید این پیشنهاد را مےپذیرفتم...
باید دلم را همراه ڪسے ڪنم ڪہ ابدا نمےخواهمش!
حتے فڪر اینڪہ بخواهم شریڪ زندگے ڪسے شوم،حالم را بهم مےزد...
من ڪجا،این حرفها ڪجا...
اے ڪاش زمان به عقب برمیگشت و لال مےشدم و قبول نمےڪردم امدنشان را،اے ڪاش...
نفسهایم را با شدت از سینه بیرون مےدهم، و خیره مےشوم به پاهایم ڪہ یڪجا بند نمےشوند...
نگاه هاے سنگین مادر و پدرش را حس مےڪنم و سعے مےڪنم لبخندے تصنعے بزنم و خود را ارام نشان دهم،اما مگر میتوانم اتشفشان درونم را بروز ندهم...
چند دقیقہ از تعارف تڪہ پاره ڪردن ڪہ مےگذرد،بالاخره گرم صحبت مےشوند و بحث هاے اصلے را مےڪنند...
نگاهے به مقابلم مےاندازم،امیرمهدے دست به سینه پایش را روے پا انداخته بود و همراه با لبخندے موزیانه مرا نگاه مےڪرد،با دیدن رفتارش خنده ام مےگیرد و لبم را به دهان مےگیرم،تا تابلو نشود...
چند دقیقه اے از صحبت هاے ڪلیشہ ایشان ڪہ مےگذرد،تازه یادشان مےافتد اصلا براے چه به اینجا امده اند!
صداے مردانہ پدرش را ڪہ مےشنوم،دلم باز بودنش را طلب مےڪند...
سعے مےڪنم حضورش را حس ڪنم
اینڪہ پدر من هم اینجاست!
مےگویند براے حرف زدن برویم به اتاق ،سرم را بلند مےڪنم و خیره چشم میدوزم به جاے خالے ات،همانجایے ڪہ دفعہ قبل چشم دوختم به چشمانت و با باز و بسته ڪردنشان اجازه دادے بروم...
او از جایش برمےخیزد و منتظر بلند شدنم مےماند...
دستانم از شدت سرماے وجودم بے حس شده بودند...
چند ثانیه اے صبر مےڪنم و با توڪل بر خدا از جایم بلند مےشوم و ارام به سمت اتاق قدم برمیدارم و بدون اینڪہ به او نگاهے بیاندازم،ڪمے در را باز مےڪنم وتعارف مےڪنم
_بفرمایید
او نیز با دست اشاره مےڪند ڪہ اول من بروم...
محمدے_خواهش مےڪنم،بفرمایید،اول شما
قبل از او وارد اتاق مےشوم و منتظر امدنش مےمانم و دوباره تعارف مےزنم تا بنشیند...
از اینڪہ مدام باید تعارف مےزدم،احساس بدے داشتم...
انگار همه چیز دست و بالم را بسته باشد،نمےتوانستم خودم باشم،او هم نمےتوانست خودش باشد...
او مےنشیند و من پشت بند او روے صندلے ڪہ مقابل پنجره قرار دارد مےنشینم و چادرم را ڪمے بالا مےڪشم تا زیر پایم نرود.
دستانم را در هم قفل مےڪنم و به محض گذشت چند ثانیه نگاهم را به ساعت مےدوزم،باید سره بیست دقیقه تمامش مےڪردم،اگر بخواهد بیشتر از ان طول بڪشد،تحملش را ندارم.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #قسمت_بیستوسوم 😍✋ #قسمت_3 ☆میعاد☆ مامان:میعاد جان؟! همانطور ڪہ ڪتم را به تن مےڪ
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوچهارم😍✋
#قسمت_1
به محض رفتنشان چادرم را از سر باز مےڪنم و روے مبل مےاندازم و مےروم تا ابے بخورم...
صداے مادر را مےشنوم ڪہ درست پشت سرم ایستاده و منتظر مانده تا حرفے بزنم...
به سمتش برمیگردم و لب مےزنم
_بزارین این یه قلوب اب از گلوم بره پایین...
یڪ نفسه لیوان اب را سر مےڪشم و نفس نفس زنان مے گویم
_مامان
جان مامان
_بیا بریم یه لحظه اتاق
امیرمهدے سریع به حرف مے اید
امیرمهدے_من نامحرمم دیگه باشه محے!
نگاهے به او مےاندازم و مےگویم
_ای بابا،اصلا همین جا حرف مےزنیم
مادر مےرود و ڪنار امیر مهدے مےنشیند و من هم چند لحظه بعد به جمع دو نفره شان اضافه مےشوم...
پای چپم را روے پاے راستم مےاندازم و چشم مےدوزم به مادر
مامان_ خانواده معقولے داشت،خودشم بظاهر خوب بود...
امیرمهدے نیش خندے مےزند و مےگوید:البته،بظاااهر
مامان_خودت چے نظرت چیه؟
بغض به گلویم هجوم مےاورد،سرم را بالا مےگیرم و نفسے عمیق مےڪشم تا رفعش ڪنم...
مےخواهم بگویم از دردے ڪہ افتاده بجانم،از این عذاب وجدان لعنتے...
اینڪہ بخواهم در این موقعیت ڪسے را براے رفع مانع محبے انتخاب ڪنم،بدون هیچ علاقه و فڪرے،بے انصافے است...
مےخواهم هزار جور بهانه براے نپذیرفتنش بیاورم،اما دلم راضے نمےشود...نه اینڪہ علاقه اے به او داشته باشم ها نه...نمےخواستم اینطور بیرحمانه دلش را بشڪنم!
وقتے فهمیدم ڪہ اینقدر عجول است براے شنیدن جوابم، پے به علاقه اے ڪہ نسبت به من پیدا ڪرده بود،بردم...
انتخاب برایم سخت بود،یا باید او را مےپذیرفتم یا سرڪردن مابقے زندگے ام با دشمن خانواده ام را...
از طرفے هم دوست نداشتم او وارد این بازے شود...
او ڪسے را دوست داشت ڪہ هیچ وقت دوستش نخواهد داشت...
اصلا برای خودم نه، براے خودش نمےپذیرمش...
صداے امیرمهدے مرا از فڪر و خیال بیرون مےڪشد
امیرمهدے_چیشدے؟ عه عه دارے گریه مےڪنے؟
گرهے به ابروهایم مےاندازم و روبه مادر مےگویم
_مامـــان ببین من دارم گریه مےڪنم؟
مامان_عه بس ڪنید،شمام
رویم را از او میگیرم و مخاطبم را مادر قرار مےدهم و مےگویم
_مامان؟ اگه بگم نه بازم از دستم ناراحت مےشین؟
مادر نگاهے به چشمهاے پرشده از اشڪم ڪہ مےاندازد به سمتم مےاید و مرا به اغوش مےڪشد و سرم را روے سینه اش مےگذارد و لب مےزند
_نه عزیزه دلم،اخه چرا باید ناراحت شم،فقط دلیلشو بگو!
چشمانم را ڪہ مےبندم،قطره هاے اشڪ از چشمانم سرازیر مےشوند،دست میبرم و روے گونه هایم مےڪشم و مےگویم
_بخاطر وضعیتے ڪہ الان دارم،نمےخوام ڪسے وارد زندگیم شه!
مرا از خود جدا مےڪند و با دو دست از بازوهایم مےگیرد و مےگوید
محنا
همانطور ڪہ سرم را پایین انداخته ام جواب مےدهم:بله
مےگوید: سرتو بگیر بالا
سرم را بالا مےاورم،اما نگاهش نمےڪنم
مادر اینا محڪݥ تر واژه ها را ادا مےڪند و مےگوید: تو چشمام نگاه ڪن...
طفره مےروم...
_با تواما محنا
زل مےزنم به چشمانش،دریاے چشمانش اتش چشمانم را خاموش مےڪند...
اینبار مےگوید
چه وضعیتے محنا؟ تو یه چیزایے رو میدونے و نمےخواے بگے اره؟
دوباره نبود پدر بر سرم اوار مےشود و دوباره پدر،دوباره نبودش،دوباره بغض پشت بغض،دوباره سڪوت...
سرم را پایین مےگیرم تا هجوم اشڪ ها را به چشمانم نبیند...بے اختیار چشمانم مےبارند،شانه هایم مےلرزند
مادر اینبار خود را به من نزدیڪ تر مےڪند و با دستش سرم را بالا مےبرد و عصبے مےگوید
چرا انقدر میریزی تو خودت ها؟؟ چرا چیزے نمےگے محنا چرا؟؟
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_بیستوچهارم😍✋ #قسمت_3 نور افتاب روے چشمانم افتاده و خواب را از چشمانم مےگیرد
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوچهارم😍✋
#قسمت_1
🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸
نیم ساعتے از حضورم در اداره نگذشته بود ڪہ حاجے صدایم مےزند تا به اتاقش بروم...
از جایم بلند مےشوم و دستے به لباس هایم مےڪشم و راهے مےشوم...
پشت دره اتاق قرار مےگیرم و چند تقه به در مےزنم...
احمدے_بفرمایید
دستگیره در را مےفشارم و وارد اتاق مےشوم...
لبخندے بر لب مےزنم و مےگویم
_سلام علیڪم
حاجے همانطور ڪہ ایستاده و مشغول ورق زدن برگه هاست،مےگوید
_علیڪم السلام اقا...
با دست اشاره مےڪند ڪہ بنشینم،من هم به سمت نزدیڪ ترین صندلے مےروم و روے ان مےنشینم...
حاجے هم کاغذ ها را روے میز مےگذارد و مقابلم مےنشیند و سر صحبت را باز مےڪند...
احمدے_محمدے اتاق بود؟
_نه نیومده فعلا
احمدے_عه؟ مگه خونه خالس هروقت دلش مےخواد میاد...
_نه حاجے اونجورے ام نیس،یه امروزو دیر اومده...
احمدے_ولے یه تذڪر بهش بده...
_باشه چشم
احمدے_شنیدم رفته خواستگارے صدیقی،چیزے بهت نگفته
نیشخندے میزنم و مےگویم
_چرا یه چیزایے گفته، اونطور ڪہ محمدی مےگفت،فڪر مےڪنم ڪہ قبول ڪردن...
متعجب مےپرسد
_چے؟
قهقهه اے مےزند و مےگوید
_نه بابااا چه قبول ڪردنے،اون به تو حساس شده فڪر ڪرده توام نطرے به اون دختر دارے،برداشته اونجورے گفته...
_فڪر نمے ڪنما حاجے!
_ چرا همینه،چون دیروز با خانواده صدیقے یه تماس تلفنے داشتم و شرایطشونو جویا شدم و اینم پرسیدم،مادرش گفت ڪہ نه هنوز چیزے نگفتیم...
لب مےزنم: ڪہ اینطور...
سرم را پایین مےاندازم و از دغدغه ام در این روزها مےگویم
_حاجے یه چیزے بپرسم...
احمدے_بپرس
_حاجے شرمنده اینو میگما،ولی مجبورم،رومم نمیشد بیام چیزے بگم بهتون...
_بگو میرامینے...
دستانم را در هم قفل مےڪنم و لب مےزنم: چرا اقدامے نمےڪنید براے دستگیرے محبے؟
نیشخندے مےزند و مےگوید:از ڪجا میدونے اقدامے نمےڪنیم!
خیره نگاهش مےڪنم ...
،صدات ڪردم ڪہ بهت همینو بگم،ببین این انتقام و این حرفا همش بهانه ظاهریشونه،در اصل اینا متوجه شده بودن صدیقے داره روے یه پرونده مهمے ڪار مےڪنه ڪہ به ضررشونه و براے اینڪہ مانع فعالیتش بشن و نزارن ادامه تحقیقاتشو انجام بده مجبور میشن یڪے از اعضاشون رو ڪہ همون محبیه رو به بهانه انتقام بندازن به جون این خانواده و حالا بعد از اونهمه ڪارے ڪہ ڪردن یهو عقب ڪشیدن،چرا؟ همونو موندیم و نمےدونیم...
_خداروشڪر اقاے صدیقے سوریه ان...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستوپنجم😍✋
#قسمت_1
🌸🍃بسمےتعالے🍃🌸
یڪ ساعتے مےشود ڪہ در راهم،ماشین را به قسمت خاڪے جاده هدایت مےڪنم و براے مدتے انجا توقف مےڪنم...
صداے زنگـ همراهم باعث مےشود از ماشین پیاده شوم...
دستے به جیب شلوارم مےبرم و همراهم را به سمت گوشم هدایت مےڪنم و لب مےزنم...
_سلام علیڪم،بفرمایید
احمدے_علیڪم السلام،ڪجایے الان؟
_یه چند لحظه پیش موقعیتمو ارسال ڪردم حاجے
احمدے_خوب ڪارے ڪردے...فقط اینڪہ سعے ڪن زیاد جلو نرے!
_چشم حاجے چشم!
احمدے_مارو لحظه به لحظه در جریان بزار
_باشه چشم،امر دیگه اے ندارین؟
احمدے_نه عرضے نیست،یاعلے
_خدانگهدار،یا حق
همراهم را در جیب شلوارم مےگذارم و چند لحظه اے همانجا استراحت مےڪنم...
هنگام رفتن،قصد مےڪنم تا یڪبار دیگر شماره اش را بگیرم...
به سمت گوشم هدایتش مےڪنم،لبم را مےگزم و سرم را پایین مےاندازم ...
اینبار بوق مےخورد،اما انگار ڪسے نبود تا جوابم را بدهد...
ڪلافه،استینهایم را تا ارنج بالا مےدهم و قصد رفتن مےڪنم...
بار دیگر نگاهے به همراهم مےاندازم و سعے مےڪنم خیابان ها را به خاطرم بسپارم...
افتاب درست از روبرو مےتابید و سردردم را بیشتر مےڪرد...
از داشبورد عینڪم را بیرون مےڪشم و به چشمانم مےزنم...
وارد منطقه اے مےشوم ڪہ تماما اپارتمان هاے تازه ساخت و خالے ان نواحے را پوشش مےداد...
بہ یڪ دو راهے مےرسم و مردد مےمانم ڪہ ڪدام را نگاه ڪنم...
هر چه اطرافم را نگاه مےڪنم،تابلویے نمےبینم....
نگاهم را از ساختمان ها مےگیرم،انقدر ها هم تازه ساخت نبودند،هر چه بود سالها از ساختنشان مےگذشت اما خالے از سڪنه بودند...
به سمتے دیگر حرڪت مےڪنم،ساختمانے را مےبینم ڪہ نیمه ڪاره رها شده...
به سمتش حرڪت مےڪنم،درست مقابل همان ساختمان چند کارگر را مےبینم ڪہ تقریبا مشغول به ڪار بودند...
بدون لحظہ اے مڪث از ماشین پیاده مےشوم و به سمتشان قدم برمیدارم...
اپارتمانے پنج شش طبقه بود ڪہ چند ڪارگر در طبقه دوم ان مشغول بودند...
با نهایت صدایم مےگویم
_مےتونم بیام بالا؟؟
صداهاے مختلف مانع از رسیدن صدایم به ان ها مےشد...
دزدگیر ماشین را مےزنم و به سمت داخل ساختمان قدم برمیدارم...
چشم مےچرخانم تا راه پله را پیدا ڪنم...
پله هاے نیمه ڪاره را بالا مےروم و به طبقه دوم مےرسم
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوششم😍✋
#قسمت_1
سرش را روے پاهایم مےگذارم و دستانم را حصار سرش قرار مےدهم و چشم مےدوزم به چشمانش...
لرز بدنش رفته رفته بیشتر مےشد و خون با فشار بیشترے از بدنش خارج...
چند نفر از بچه هاے انتظامے به سمتمان مےایند و ارام روے جراحت را مےبندند،تا حداقل راه براے بیرون امدنش باز نباشد...
پتویے رویش مےاندازیم و منتظر امدن امبولانس مےمانیم...
دست میبرم و دستان سردش را از زیر پتو بیرون مےڪشم و با دستانم سعے در گرم شدن دستانش مےڪنم...
چشم دوخته به من و هرازگاهے به جاے ناله فقط لبخند،مےزند...
رو مےڪنم به او و مےگویم:درسته ڪارت بدون هماهنگے بود و نادرست،ولے باعث شدے یڪے از اون زیر دستاش بیوفته تو تله...
تلخندے مےزند و بریده بریده مےگوید:ولـ لـی اگــہ تــ تو نبودے ک اون گیـ یـر نمے افتـ تاد ...
انگشت اشاره ام را مقابل بینے ام مےگیرم و اهسته لب مےزنم:هیـس،چیزے نگو!به خودت فشار نیار...
دوباره مےگوید:دم اخـ خـرے هـ هـم مارو ول نمےڪنے؟
اشڪ و لبخند هردو باهم یڪے مےشوند...
سرمـ را به سمت بالا مےگیرم و لبم را مےگزم،ڪنترل این حجم از بغض برایم ممڪن نبود...
اصلا چہ ڪسے گفته،مرد نباید گریه ڪند؟
مرد باید بمیرد و دم نزند؟
مگر مےشود؟
همراهم زنگ مےخورد،اهمیتے نمےدهم،به دستم مےگیرم تا صدایش را ڪم ڪنم ڪہ با سر مےگوید جواب بدهم...
حاجے بود،وسط این بهبوهه حتما مےخواهد بگوید،چرا رفتم وسط ماجرا؟
هم محمدے از فرمانش سرپیچے ڪرده بود و هم من...
همراهم را به سمت گوشم مےبرم و لب مےزنم:سلام حاجے
با پشت دست گونه هاے خیسم را پاڪ مےڪنم
مےگوید:شنیدم محمدے مجروح شده اره؟
نگاهے به چشمانش مےڪنم و لب مےزنم:اره
احمدے_وضعش چطوره؟
جلوے خودش چه مےتوانستم بگویم...
سڪوت مےڪنم در جوابش ڪہ داد مےزند: با توام میرامینے! میگم وضعش چطوره؟
با صدایے بلند و گرفته مےگویم:عاالیــہ حاجے...
بغض لعنتی دوباره مےافتد به جانم،چشمانم پر مےشود،اما...
ادامه مےدهم:فقط تو خون داره دست و پا میزنه...
در این وضعیت شرح حال مےگرفت از من...
یعنے نمیدانے چه بلایے به سرش امده؟
این سوالات بیهوده حالم را بهم مےزد...
تماس را قطع مےڪند و من هم از خدا خواسته،همراهم را خاموش مےڪنم و در جیب شلوارم مےگذارم...
نگاهم را از صورتش مےگیرم و به شے خونے در دستش مےدوزم...
متعجب مےپرسم:این چیه؟
با خس خس مےگوید:گوشے
لب مےزنم_همون...؟
نمےگذارد سوالم را تمام ڪنم ڪہ سرش را تڪان مےدهد و دست لرزانش را به سمت دستم مےاورد و همراه صدیقے را ڪف دستم مےگذارد و لب مےزند:دل پیـ ش ڪسـ سے باااشد و وصـ لـش نـ تـ توانے!
چشمانش پر مےشوند...
دستم میبرم و گونه هاے نمدارش را پاڪ مےڪنم...حتے در این لحظه هم؟
صداے امبولانس را ڪہ مےشنوم،احساس مےڪنم لحظہ وداع رسیده!
باید از او خداحافظے مےڪردم،باید مےرفت!
لحظه اخر نه من چیزے مےگویم نه او...
خیره فقط چشم مےدوزیم به هم،دستانم را مےفشارد...
ارام مےخندد،بخند جانم،بخندو خاڪ بر سر ڪن تمام غصه هایت را...
یڪ ان به سرفه مےافتد و لخته هاے خون روے لباسش مےریزد...
چشمانم مضطربم را مےدوزم به دو نفرے ڪہ برانکارد به دست به سمتمان مےامدند...
نزدیڪ مےشوند،پتو را ڪنار مےزنند و بدون هیچ معطلے به سمتش مےروندواورا روے برانڪاردمےگذارند...
مےخواهد از دستهایش او را بالا بڪشد ڪہ پسش مےزنم و خود این ڪار را مےڪنم و با تمام سرعت به داخل ماشین هدایتش مےڪنم...
مےخواهم بروم ڪہ از پشت از یقه پیراهنم مےگیرد و عصبے مےگوید:تو ڪجا؟
مانند بچه هاے تخس مےگویم
_میخوام بیام!
±لازم نکرده...
مرا به عقب هول مےدهد و درب امبولانس را مےبنددو با سرعت راه مےافتد...
هراسان بدون اینڪہ لحظہ اے بخواهم درنگ ڪنم به سمت ماشین مےروم و با سرعت تمام خود را به پشت امبولانس مےرسانم....
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوهفتم😍✋
#قسمت_1
دو هفته است ڪہ از تشیع پیڪر محمدے مےگذرد، این دوهفته برایم به اندازه چند سال گذشت،اولین بار ڪہ خبر رفتنش را شنیدم،باروم نشد،تا این ڪہ خواهرش امد دم دانشگاه و یقه ام را گرفت و مرا مقصر این اتفاق مےدانست،خون جلوے چشمانش را گرفته بود،براے همین هم متوجه ڪارهایے ڪہ مےڪرد نبود و مرا چنان هول داد ڪہ به زمین افتادم و سرم به تیزے ڪنار در خورد و دچار شڪستگے شد،چندـروزے هم در بیمارستان بسترے شدم تا اینڪہ پنج شنبه هفته گذشته از بیمارستان مرخص شدم...
شهادت به او مےامد اما خانواده اش لیاقتش را نداشتند،بعد از ان اتفاق عذاب وجدان گرفته ام،هرچند من نگفتم ڪہ برود،اما بازهم...
هرچه خود را با دلیل هاے مختلف توجیه مےڪنم،نمےشود...
شبیه افسرده ها نه درست غذا مےخورم،نه دیگر زیاد حرف مےزنم،نه ڪارے مےڪنم،فقط در لاڪ خود فرو مےروم،تا امیرمهدے مےاید سربه سرم بگذارد،عصبے مےشوم و حوصله اش را ندارم،همین امروز فرداست صداے مادر در بیاید و دوباره ماجرا شروع شود...
تنها ڪارم شده خواب،ادامه زندگے ام را در رویاها و خواب و خیال ها دنبال مےڪنم...
انگار یڪ چیزے باید باشد،اما نیست...
از روے تخت بلند مےشوم،نباید بگذارم ڪارم به روانشناس و روانپزشڪ بڪشد و اطرافیانم فڪر ڪنند من به او علاقه مند بودم ڪہ به این روز افتادم،نه من تنها عذاب وجدان دارم...
به سمت میز توالت قدم برمیدارم و صندلے اش را عقب مےڪشم و روے ان مےنشینم...
دستے به صورتم مےڪشم و دست میبرم و یڪـ لایه ماسڪ لایه بردار روے پوستم مےزنم و بیست دقیقه اے صبر مےڪنم...
چشمانم را ڪہ مےبندم هزار جور فڪر به سرم هجوم مےاورند و ڪلافه ام مےڪنند!
بنظرم وقت ان رسیده ڪہ مادر و امیرمهدے بدانند پدر ڪجاست!
فڪرے به سرم مےزند
چشمانم را باز مےڪنم و با سرعت تمام سعے در ڪندن ماسڪ از روے پوستم مےڪنم...
در عرض یڪ دقیقه ڪارم را تمام مےڪنم و به سمت پذیرایے قدم برمےدارم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوهشتم😍✋
#قسمت_1
با پشت دست گونه های نم دارم را پاڪ مےڪنم و چشم مےدوزم به مادر و امیرمهدے ڪہ هر ڪدامشان سرشان را به زیر گرفته بودند و سعے در ڪنترل ڪردن خود داشتند...
انگار هنوز متوجه بلایی ڪہ برسرم امده نبودم...
خود را به مادر نزدیڪ تر مےڪنم و خیره مےشوم در چشمان ناارامش...
سعے در ارام ڪردنش مےڪنم...
اقاے احمدے چند دقیقه اے ڪنارمان مےماند و با ما احساس همدردے مےڪند و بعد قصد رفتن مےڪند...
به محض اینڪہ مےرود،پناه مےبرم به اتاق و با همان لباس و چادر روے تخت به خواب مےروم...
چند دقیقه اے بهت زده خیره مےشوم به در و پنجره و بعد مثل اینڪہ تازه بفهمم چه بلایی برسرم آمده روے تخت مےنشینم و زانوهایم را به اغوش مےڪشم و سرم را روے زانوهایم مےگذارم و به هق هق مےافتم...
یعنے دیگر ندارمت،یعنے دیگر نیستے برایم ،نیستے و نبودنت به جنون مےرساند مرا...یعنے دیگر نباید منتظرت باشم بابا!
از هر انچه ڪہ مےترسیدم برسرم امد...
از تمام بودنت انگار سهم من از تو دلتنگے است،تو نیستے و این یعنے زندگے چیزے به جز مرگ نیست...
بابا جان! میدانم تو از ما دل بریدے تا به هدف والایت برسے!باشد من هم از تو دل مےبرم تا سرافڪنده نشوم مقابل عمه سادات...
دل بریدن سخت است،ان هم دل بریدن یڪ دختر از پدر...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستونهم😍✋
#قسمت_1
🌸🍃بسمےتعالے🌸🍃
_امیر من دیگه نمےڪشم،میرم بیرون یه هوایے به سرم بخوره!
امیر_باشه برو راحت باش
در ماشینـ را باز مےڪنم و از ماشین خارج مےشوم و دست به سینه به ماشین تڪیه مےدهم و سرم را پایین مےگیرم...
به سمت دیگر خیابان مےروم و چند دقیقه اے در انجا قدم مےزنم...
یڪ ان احساس ضعف شدیدے مےڪنم،نه صبحانه درست و حسابے خورده بودم و نه ناهار....
حالا هم ڪہ وقت شام رسیده بود!
با قدم هایے ارام به سمت ماشین مےروم...
به محض رسیدنم امیر شیشه ها را پایین مےدهد و سرم را داخل مےبرم و مےگویم:امیرجان شما گرسنه نیستے؟
امیر_چرا،گشنمه!
لبخند زنان مےگویم:پس شما اینجا باش،من برم یه غذایے تهیه ڪنم...
چشمے مےگوید و سرے تڪان مےدهد...
مےخواهم بروم ڪہ با دیدن امدن ماشین امبولانس درجا میخڪوب مےشوم...
خود را درسایه استتار مےڪنم...
زنڱ طبقه سوم واحد پنجم را مےزنند...
همان طبقه! همان واحد!
دلم اشوب مےشود،برمیگردم و رو به امیر مےگویم:فڪر یه اتفاقے افتاده...
ڪلافه دستے به داخل موهایم مےبرم و چشم مےدوزم به مقابلم...
هزار جور فڪر و خیال بر سرم اوار مےشوند و ارامشم را سلب مےڪنند...
نڪند بازهم محبے ڪارے ڪرده باشد؟
این فڪر دیوانه ام ڪرده بود!
ولے اگر ڪار او باشد چطور داخل ساختمان شده؟ ما ڪہ شبانه روز اینجاییم و رفت و امدهارا ڪنترل مےڪنیم...
مےخواهم بیسیم بزنم و گزارش ڪنم ڪہ دوباره درب ساختمان باز مےشود و دو مامور اورژانس خانمےـرا با برانڪارد حمل مےڪنند!
درست یڪ دقیقہ بعد محنا هراسان از ساختمان خارج مےشود!
نیم نگاهے به اطراف مےاندازد و به من ڪہ میرسد،چند ثانیه اے مڪث مےڪند،حدس مےزدم ڪہ مراشناخته باشد...براے همین هم سریع براے بدتر نشدن اوضاع سوار ماشین مےشوم و مےگویم ڪہ به سر ڪوچه برود!
امیر_سرڪوچه چرا؟
همانطور ڪہ به عقب چشم دوخته ام لب مےزنم:فقط برو،حرف نباشه...
این را ڪہ مےگویم دیگر صدایے از او نمےشنوم...
سر ڪوچه مےرود و سمتے نگہ مےدارد...
به محض رسیدنمان،ماشین امبولانس از کوچه مےگذرد،امیر ماشین را روشن مےڪند ڪہ مےگویم:صبرڪن بزار اینام رد شن بعد!
یڪ دقیقه بعد ماشینے با سرعت زیاد از مقابلمان رد مےشود و ما پشت سر او به حرڪت در مےاییم...
امیر_ما مسئول تامین امنیت خونه ایم،نه چیز دیگه؟الان اشتباهه راه افتادیم دنبالشون...
نگاهم را از پشت شیشه مےگیرم و به او مےدوزم و لب مےزنم:مسئول تامین امنیت اعضاے خونه یا خوده خونه؟
مےخواهد چیزے بگوید ڪہ مےگویم:ڪم ڪم دارم ازت مےترسما امیر! اگه علاقه اے ندارے به ڪارت و برات سخته مےتونے برے بسلامت!
مےخواهد چیزے بگوید ڪہ دستم را به نشانه سڪوت بالا مےبرم و مےگویم:ساڪت،دیگه نمےخوام چیزے بشنوم!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےام😍✋
#قسمت_1
🌸🍃بسمےتعالے🌸🍃
روے تخت نشستہ ام و خیره چشم دوخته ام به مادر ڪہ از ذوق نمےداند چہ دارد مےڪند...
تمامـ ڪت و شلوار هایمـ را از ڪمد بیرون ڪشیده و مشغول وارسے ڪردن انهاست و هر چند دقیقه یڪبارهم میگوید این مناسب است و چند دقیقه بعد میگوید نه ان یڪے...
ڪلافه دستے به زیر چانه ام مےگذارم و لب مےزنم:چیشد بالاخره مادر جان؟
مادر همانطور ڪہ مشغول بیرون ڪشیدن یڪے از ڪت ها از ڪاور است مےگوید:اها همین این خوبه!
_واقعا؟؟یعنے نظرتون نمےخواد برگرده؟
به سمتم برمےگردد و لب مےزند: نه خیــر
_گرچه اصلا برام مهم نیست،با کت شلوار برم یا بیژامه...
مامان_بس کن میعاد،کم منو حرص بده
یڪ ان پدر از راه مےرسد و با خنده مےگوید:هنوز یه لباس انتخاب نڪردے پسر؟کم وسواس بخرج بده...
متعجب نگاهش مےڪنم و مےگویم:والا براے من اصلا مهم نیست،مامان زیاد داره وسواس بخرج میده...
ڪاملا خونسرد به سمتم مےاید و شلوارے را به سمتم مےگیرد و خیلے جدے مےگوید:بیا بگیر اینو بپوش...
یڪ لحظه برق از سرم مےپرد،شلوار ڪوردے خودش را مقابلم گرفته و مےگوید ان را بپوشم...
خنده ام مےگیرد،قهقهه زنان مےگویم:این عالیه بابا،بهتریـــن انتخابہ...
رو به مادر مےگویم:مامان تصویب شد،من اینو برداشتم...
مادر سرش را به سمتمان مےچرخاند و چشمانش مدام به سمت و من و شلوار و پدر مےچرخد،سرزنش ڪنان لب مےزند:این؟؟؟خدا مرگم بده!این چیه مرد؟
پدر خونسرد مےگوید_شلواره دیگه خانوم!
مامان_میدونم شلواره،میگم نکنه با این مےخواد پاشه بیاد خواستگارے؟
بابا_اره دیگه،پوشیدن این شلوار خودش نشانگر یه چیزیه،اگه گفتین چے؟
مادر سرے تڪان مےدهد و لب مےزند:من والا نمیدونم،اخرش از دست شما دو نفر سر به بیابون مےزارم...
چشمڪے نثار پدر مےڪنم و به شوخے مےگویم:اهااا،یعنے شلوار هرچه گشاد تر،استقلال مرد،در به اختیار گرفتن زنان بیشتر...
مامان_منڪہ نفهمیدم...
بابا_خانوم جان منظور اینہ ڪہ زناے زیادے رو اختیار مےڪنه...
مامان_منو سرڪار گذاشتین اره؟
مادر این را ڪہ مےگوید،من و پدر هردو از خنده ریسه مےرویم...
مادر هم با دیدن اینطور خندیدنمان،گره از ابروهایش باز مےڪند و ما را همراهے مےڪند...
ده دقیقه بعد بالاخره مادر پیراهن و شلوار و ڪتے را روے تخت مےگذارد و از اتاق خارج مےشود...
به محض اینڪہ مےرود،مشغول پوشیدنشان مےشود...
ڪت را روے دستم مےاندازم و به سمت اینه قدم برمیدارم...
اتڪلنے به گردن و مچ دستهایم مےزنم...
مےخواهم سرجایش بگذارم ڪہ پشیمان مےشوم و به سمت بینے ام هدایتش مےکنم...
همان اتڪلنے بود ݣہ محمدے روزهاے اخر برایم هدیه اورد!
از همان اتڪلن خودش،برایم خرید...
با یاد اورے ان روزها،سینه ام سنگینے مےڪند،نفسم مےگیرد،هنوزه هنوزه ام باور نڪردم رفتنش را...
با این ڪہ جان دادنش را به چشم دیدم،اما هنوز نتواستم باور ڪنم ڪہ رفته و دیگر ندارمش...
انگار ڪہ او ڪنارم باشد،چشمانم را مےبندم و ارام لب مےزنم_برام دعا ڪن رفیق...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےویڪم😍✋
#قسمت_1
🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸
چندین بار قصد مےکنم تا دهان باز ڪنم،اما نمیشد...
قلبم با شدت تمام در سینہ مےڪوبید...
دیوانه وار خیره شده بودم در صورتش...
دستم را بالا مےبرم تا صورتش را لمس ڪنم ڪہ در یڪ لحظہ مرا به اغوش خود مےڪشاند...
سرمـ را روے شانه اش مےگذارم و عوض تمامـ روزهایے ڪہ اشڪ نریختہ بودم برایش را،در مےاورم...
دیوانه مےشوم،ناله مےڪنم...
دستے به ڪمرم مےڪشد و ارام لب مےزند:اروم میعاد،منڪہ گفتم همیشه ڪنارتم،نگفتم؟
دوباره سڪوت مےڪنم در جوابش...
مرا از اغوش خود جدا مےڪند و همانطور ڪہ خیره شده در چشمانم،خنده اے مستانه مےڪندو مےگوید:نڪنه اشڪ شوقه؟
مےخواهم چیزے بگویم ڪہ جدے مےگوید:ببین میعـاد،هیشڪے بهتر از تو نمیتونه اونو خوشبخت ڪنه...از من گفتن..
چشمانم از تعجب گرد مےشود...
چندین بار جمله اش را در ذهن حلاجے مےڪنم...برمےگردم،مےخواهم بار دیگر اوـرا ببینم ڪہ صداے مادر در گوشم مےپیچد...
برمےگردم،هراسان به دنبال صدایش مےروم ڪہ در یڪ لحظه پرت مےشوم به واقعیت...
نفس نفس زنان و مضطرب خیره مےشوم در چشمان نگران و نارام مادر...
سریع لب مےزند:میعاد جان خوبے مامان؟
دستم را از زیر پتو بیرون مےڪشم و روے سر گُر گرفته ام مےگذارم...
این دیگر چه خوابے بود ڪہ دیدم؟
صدیقے ڪجا من ڪجا؟
بازهم توهم...
پووفے مےڪشم و با چشم برهم زدنے مےگویم ڪہ نگران نباشد،چیزے نشده!
مےاید و روے تخت ڪنارم مےنشیند و همانطور ڪہ دستم را نوازش مےڪند مےگوید:ان شاءالله ڪہ خیره...
پوزخندے میزنم و در دل مےگویم:ڪلهم خیر بود مادره من،ڪجاے ڪارے
به شوخے مےگویم:خواب عروسہ ایندتو دیدم😁
مامان_واویلا،نڪنه از دست همون داشتے گریه مےڪردے؟
متعجب مےپرسم:مگه گریه مےڪردم؟
مامان_نه مےخندیدے،چنان گریه اے مےڪردے ڪہ بابات نگران از خواب پاشده اومده منو صدا میزنه میگه:برو ببین چے شده؟
خودشم رفته واست یه چیزے بیاره بخورے!
سرم را پایین مےگیرم و لبخند پررنگے مےزنم و مےگویم:عجب
مامان_حالام پاشو نمازتو بخون،خوب موقعے از یار دل ڪندے
سرم را بلند مےڪنم و چشم مےدوزم به چشمانش و لب پایینم را مےگزم و مےگویم:یار چیه مادره من،شوخے ڪردم،خواب محمدے رو داشتم مےدیدم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےودوم😍✋
#قسمت_1
همین ڪہ درب ورودے دانشڪده را پشت سر مےگذارم،همراهم زنگ مےخورد...
گوشه اے مےروم و همراهم را از ڪیف خارج مےڪنم...
خیره مےشوم به صفحه همراهم،هرڪہ بود ناشناس بود،مےخواهم جواب بدهم ڪہ تماس قطع مےشود و دیگر صدایے نمےاید،مےخواهم ان را در جیب پشتے ڪیفمـ بگذارم ڪہ دوباره صدایش در مےاید،سمانه خنده ڪنان به سمتم مےاید،با سر جوابش را مےدهم و اشاره مےڪنم ڪہ ڪارے برایم پیش امده،او نیز پاپیچم نمےشود،سریع دایره سبز رنگـ را لمس مےڪنم و همراه را به سمت گوشم هدایت مےڪنم
لب مےزنم:سلام بفرمایید؟
صداے ظریف و دلبرانه اے در گوشم مےپیچد
اسما_سلام عزیزم،خوبے؟
چه زود دختر خاله مےشود! جدے مےگویم:ممنون،شما؟
اسما_یه غریبه!
خنده اے عصبے مےڪنم و لب میزنم:خب خانم محترم منم میدونم یه غریبه ! اگه غریبه نبودید که نمےپرسیدم...
اسما_اره حق باتوعه...منم چیز زیادے از شما نمیدونم جز اینڪہ ...
حرفش را مےخورد
مےگویم:جز اینڪہ چے؟
اسما_نه ولش ڪن عزیزم
_نه چرا؟ خب بگین دیگه
با صدایے بغض الود و بریده بریده مےگوید:جز اینڪہ تازگیا فهمیدم وارد زندگیم شدے!
متوجه حرفهایش نمےشوم و مےگویم:منظورتونو نمےفهمم...
اسما_ببین محنا خانوم،باید ببینمت تا همه چے هم براے من هم براے خودت روشن شه!
سمانه متعجب خیره شده به لبهایم!
دلشوره مےگیرم و با استرس مےپرسم:همه چے یعنے چے؟
با هق هق مےگوید: تو میعـادمو ازم گرفتے!
عصبے بدون لحظه اے فڪر مےگویم:چے میگے شما خانوووم؟ میعاد ڪیه اصلا؟ درست حرف بزن لطفا
اسما_میرامینے،میعاد میرامینے!
مغزم سوت مےڪشد
چنبار نامش را در ذهن تڪرار مےڪنم،اصلا حواسے برایم نمانده!
یعنے او هم متوجه خواستگارے میرامینے از من شده؟
این دختر درست وسط زمانے ڪہ میخواستم تصمیمم را بگیرم،جلوے راهم سبز شد...
اسما_چیشد؟ تعجب ڪردے از اینڪہ میدونم اره؟
نمیگذارد حرفے بزنم ڪہ پشت بند حرفش مےگوید:اگه هنوز تصمیمتو نگرفتے لطفا به این ادرسے ڪہ بهت sms مےڪنم بیا تا یه سرے چیزا واست روشن شه!
منتظر جوابم نمےماند و تماس را قطع مےڪند،صداے بوق اشغال در گوشم مےپیچد...
همراهم را از حالت سایلنت در مےاورم و صدایش را بلند مےڪنم،تا متوجه پیامش بشوم...
سمانه متعجبانه مےپرسد:چیشده محنا؟ ڪے بود؟
سرم را پایین مےگیرم و با صدایے گرفته مےگویم:یه دختره بود...
دستم را مےگیرد وڪلافه مےگوید:میدونم یه دختر بود،چے میگفت؟
_درباره میعاد
ڪلافه مےشوم و سریع مےگویم:اااه نه یعنی میرامینے
سمانه پوزخندے میزند و مےگوید:خب حالااا انگار چیشده ،زمین که به اسمون نیومد که اسمشو گفتنے!
سرم را به زیر مےگیرم و لب مےزنم:نه خب،اخه خوشم نمیاد...
مرا به سمت پله ها مےبرد و ارام باهم به راه میافتیم
لب میزنم:میدونے چے میگفت؟
سمانه_خیر،مشتاق بودم بدونم ڪہ نزاشتے،حالا بگو ببینم چے مےگفت؟
سمانه را به جاے خلوتے مےڪشانم و مےگویم:مےگفت ڪہ من اومدم تو زندگیشو،زندگیشو دارم خراب مےڪنم
سمانه_واا چه زندگے یعنی چے؟
_هوووم؟تو از من تعطیل ترے خواهر
سمانه اخمے مےڪند وـمتفڪرانه مےگوید:یعنے تو اومدے بینشونو دارے میعادشو ازش مےگیرے!
این را مےگوید و بعد از خنده ریسه مےرود...
مےخواهم چیزے بگویم ڪہ مانع مےشود
صبر مےڪنم تا خندیدنش را تمام ڪند و سپس ڪلافه مےگویم: تازه زندگیم داشت خوب پیش میرفت که دوباره خوردم به یه مانع،سمانه؟
سمانه_جانہ دلم!
با بغض مےگویم_من دوست ندارم همچین ادمے تو زندگے اون دختره باشم،عاشق چشم و ابروے پسره هم نشدم،تا دوروز دیگه هم قرار بود جوابمو بگم،حالام با فهمیدن و شنیدن این جریانات تصمیمو گرفتم،میگم نه و تمام!
سمانه سرش را به نشانه منفے تڪان مےدهد و برایم افسوس مےخورد...
سمانه_یعنیااا،حقته...
با چشمانے گرد شده از تعجب نگاهش مےڪنم و مےگویم:چے حقمه؟
سمانه_با یه تماس اینجورے نظرت برگشت؟واقعا ڪہ
_نظرم ڪہ مثبت نبود بخواد برگرده! بالاخره ڪہ چے؟ تا فردا همه چیز روشن میشه! میفهمم این شازده واقعا ڪیه...
سمانه_منڪہ میگم اون همچین ادمے نیست،در ضمن دخترا بعضیاشون خیلے فتنه ان خیلے! اینم در نظر بگیر... چنتاشو تا حالا خودم بهت گفتم،ولے مثل اینڪہ باور نڪردے...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےودوم 😍✋ #قسمت_3 با سمانه قصد رفتن به ادرسے را ڪہ اسما داده مےڪنیم... یڪ ت
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےوسوم😍✋
#قسمت_1
_لطفا نگه دارید...
راننده ماشین را نگه مےدارد،ڪرایه را حساب مےڪنم و به همراه سمانه از ماشین خارج مےشوم...
نگاهے به صفحه همراهم مےاندازم،اما متوجه ادرسے ڪہ داده نمےشوم...روبه سمانه مےگویم:سمانه جان ببین شما مےتونے بفهمے ادرس ڪجاست و ڪجا باید بریم؟
همراهم را به دستش مےدهم و مےگوید:باشه فقط بیا بریم یه جاے ڪم تردد تر،اینجایڪم شلوغه
باشه اے مےگویم پشت سرش راه مےافتم...
به سمت راست پیاده رو مےرود و مقابل یڪ فروشگاه لباس مےایستد و چشم میدوزد به صفحه همراه...
سرش را بلند مےڪند و نگاهے به خیابان مےاندازد و مردد مےگوید:فڪر ڪنم درست اومدیم...
_عه،خداروشڪر
سمانه_به خانواده اطلاع دادے اومدی اینجا؟
_اره به امیرمهدے یه چیزایے گفتم
سمانہ_اها...
ميخواهم حرڪت ڪنم ڪہ مےگوید:محنا جان؟
برمیگردم و لب میزنم:جانم،باز چیشده؟
سمانه:اگه دیدے داره عصابت خورد میشه و دیگه نمیڪشے بهونه بیارو مثلا بگو ڪلاسم دیر میشه و این حرفا،در ضمن منم بعد از تو میام داخل و بعد از توام میام بیرون،ببینم طرف چجوریه؟ همراهتم باشم،اینجورے خیالم راحت تره!
لبخندے از سر رضایت تحویلش مےدهم و مےگویم:خیلـــے ممنونم
سمانه:ڪارےـنمے ڪنم ڪہ...
همراه هم قدم از قدم برمیداریم...
چند مترے را ڪہ پشت سر مےگذاریم سمانه مےگوید:از اینجا باید بریم...
با احتیاط به سمت دیگر خیابان قدم برمیداریم و درست مقابل ڪافه سر درمیاوریم...
سمانه_بفرمااایید،بعدش یه سر بریم سینما،روبرومونه دیگہ،بریم محے؟
نگاه عاقل اندر سفیه اے به او مےاندازم و مےگویم:خودم یپا سینمایے ام،تمامے ژانرارو تو خودم جا دادم...
سمانه_اوهووع،بگو نمےخوام خرج ڪنم،چرا بهونه میارے بالام!
_شوخے ڪردم،ولے بستگے به چیزایے داره ڪہ قراره بشنومــ..
سمانه_باااشه،نمیرے داخل؟
_میرم ولے میگم شڪ میڪنه تو چند دقیقه بعد از من بیا تو
پلڪهایش را روے هم مےفشارد و لب مےزند:چشم
مےخواهم بروم ڪہ صداے امدن پیامڪے مرا نگه مےدارد،کمے عقب مےروم و سمتے مےایستم و همراهم را روشن مےڪنم...خودش بود
اسما:سلام ڪجایے؟من سمت راست میز اخر نشستم،پشت نخل
سریع تایپ مےڪنم و مےگویم:سلام تازه رسیدم،الان میام داخل...
متعجب رو به سمانه مےگویم_سمانه؟
سمانه_جانم؟
_میگم ڪہ چیزه اینجا مگه یجورایے پاتوق بچه مذهبیا نیس؟
سمانه_چطور؟
_اون اینجا چیڪار میڪنه؟اصلا اینهمه ڪافه چرا اینجا؟
سمانه_مگه بهت نگفتم،اینجور کارا مذهبے غیر مذهبے نداره! تو فڪر مےکردے از این خواهر قشنگ مشنگاس نه؟
_ارره گفتم،حتما از اونایے ڪہ عقایدمون زمین تا اسمون فرق داره و واسه اینڪہ با خیلے چیزا مشڪل داره،اینجور مسائل،براش عادیه
سمانه_حالا دیدے؟ولے بازم نمیدونم...
_خب پس فعلا
سمانه خنده ڪنان دستے به ڪمرم مےزند و مرا به داخل هدایت مےڪند و چشمڪے نثارم مےڪند و لب مےزند:خدا بهمرات...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےوچهارم😍✋
#قسمت_1
_مامان؟
مامان_جانم!
همانطور ڪہ مشغول ابڪش ڪردن میوه هاست،به سمتم برمےگردد...
لب مےزنم:راستش مےخواستم یه چیزے رو بهتون بگم...
مامان_بگو عزیزم مےشنوم...
حوله اے برمیدارد و همانطور ڪہ مشغول خشڪ ڪردن دستهاست مےگویم:بریم بشینیم اونجا؟
با انگشتـ مبل دونفره اے را نشان مےدهم...
با سر حرفم را تایید مےڪند و باهم به انجا مےرویم...
مادر روے مبل مےنشیند و من هم ڪنارش روے زمین مےنشینم تڪیه ام را به مبل مےدهم و لب مےزنم:امروز نیومدنمـ خونه یه دلیلے داشت!
مادر سریع مےپرسد:چه دلیلے؟
سرم را پایین مےگیرم و مشغول بازے با انگشتان دستم مےشوم و مےگویم:امروز یه خانمے زنگ زد،ناشناس بود،یه چیزایے گفت ڪہ بے ربط به میرامینے نبود،خلاصه اینڪہ منو مجاب به رفتن ڪرد...
تمام ماجرا را برایش شرح مےدهم و برخلاف انچه تصور مےڪردم،لبخندے مےزند و مےگوید:حتما توام باور ڪردے؟
_خب اره
مامان_چرا تو انقد ساده اے محنا؟ اصلا گیریم ڪہ بوده،مگه همه تو همون اولین خواستگارے طرفشونو پیدا مےڪنن؟هاا؟
_نه
مامان_خب،تو از این ناراحتے؟
_نه
مامان_پس چے دخترم؟
_اخه از میرامینے انتظارشو نداشتم...
مامان_انتظار چےرو؟ارتباطشونو؟ببین دخترم،ببین عزیره دلم،اولا اینا همه حرفه،دوما اگرم چیزے بوده باشه و رو تا ندیدے و از دهن خوده میرامینے همچین چیزیرو نشنیدے، نباید باور ڪنے،در ضمن اگرم رابطه اے بوده در حد شناخت طرفین از هم بوده اما اون دختر چون درگیر احساسات بوده کلا همه جریانات رو یجور دیگه برداشت کرده،ببین عزیزم نمیگم ڪلا عاقلانه تصمیم بگیر،نه،تو تصمیم به این مهمے هم احساس و هم عقل باید به یڪ اندازه توش دخیل باشه...
_خب،یعنے الان بنظرتون،چےڪار مےتونم بڪنم؟
مامان_باید یجوري ازش بپرسے؟پشت تلفن و پیام دادن و این چیزا نه،حضورے فقط...
_ولے اخه...
مامان_عه ولے و اخہ و اما نداره ڪہ...مسئله به این مهمیه...برات مهمه که بدونے در اینده جز تو ڪس دیگه اے تو زندگیش نباشه!
چیزے نمےگویم،یعنے نمےتوانستم ڪہ بگویم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےوپنجم😍
#قسمت_1
🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸
چادر ظریف سفید و گلبهے رنگم
را پایین تر مےڪشم...
سرم را ڪمے پایین مےگیرم
و آرام چشمانم را مےبندم
تمام وجودم یخ ڪرده از استرس...
اصلا نمیدانم نامش را چه بگذارم!
یڪ جور دلهره،یڪ جور ترس شاید...
گوشهایم را از صداے همهمہ در اطرافم مےگیرم.
چشمانم را آرام باز مےڪنم و خیره مےشوم به آیات،با دیدنشان
آرامش خاصے به تمام وجودم تزریق مےشودآرام مےشوم،آرام تر از قبل...
صداے آرام زمزه اش را مےشنوم
و گوشهایم را مےسپارم به صدایش...
هیچ نمیدانم از ڪجا رسید
ڪے امد و شد تمام من...
آرامش اینجا را با هیچ ڪجاے دیگر نمےتوان عوض ڪرد...
حضورشان را در مراسم حس مےڪنم،
اے ڪاش میشد...
این ثانیه هاے اینجا بودنمان هرڪدام به اندازه یڪ ساعت مےگذشت
نیم نگاهے به آن ها
ڪہ همراهمان آمده اند به اینجا مےاندازم،با شوق تمام ما را نظاره مےڪنند...
خواهر میعاد به سمت دو نفر از دختر ها مےرود و آن ها را به سمتمان مےڪشاند...
پارچه اے شیرے رنگ ڪارشده اے
بالاے سرمان مےگیرند و آماده مےشوند...
خواهرش مائده هم ڪله قند ها را مےسابد...
مائده معترض مےگوید:
حاج اقا به فڪر این دوتا جوون باشین یڪم،بنده هاے خدا از استرس دارن از دست میرن...
این را ڪہ نمےگوید،دست راستم ڪہ آزاد است را مقابل دهانم مےگیرم و ریز مےخندم
میعاد خنده ڪنان ڪمے برمےگردد و زیر لب چیزے به مائده مےگوید ڪہ متوجه نمےشوم...
بالاخره عاقد بعد از فرستادن صلوات جمع شروع مےڪند...
خطبه را مےخواند و بعد از آن مےگوید:
دوشیزه محترمه و مڪرمه سرڪار خانم محنا صدیقے
آیا وڪیلم شما را به عقد دائم جناب اقاے میعاد میرامینے در بیاورم؟
صداے دخترها بلند مےشود:
عروس رفته مهر تایید زندگیشو از دست امام زمانش بگیره!
سرم را ڪمے پایین مےگیرم
امروز عجیب نبودت را حس ڪردم
امروز عجیب هواے اغوش پدرانہ ات را داشتم...
امروز همه هستند
اما نبود یڪ نفر بینشان عجیب در ذوق آدم مےزند...
امروز جاے تو
امیرمهدے ڪنار مادر نشسته
و با شوق نگاهم مےڪند...
اصلا بگذار راحت تر بگویم
مگر من تنها دخترت نبودم؟
مگر من همانے نبودم ڪہ مدام آرزوے خوشبختے اش را مےڪردے؟
پس چرا نیستے تا بهترین روز زندگے اش را نظاره گر باشے؟
مگر خوشبختے اش تمام آرزویت نبود؟
اصلا تمام روز ها به ڪنار
باباجان امروز را عجیب به من و به احساس بدهڪارے!
امروز براے بله گفتنم به ادامه زندگے
تو باید باشے
،باید باشے تا اطیمنان حاصل ڪنم،
انتخابم درست بوده!
وقتے نیستے به چشمان ڪہ نگاه ڪنم تا تاییدم ڪند و خیالم را راحت؟
چشمانم را مےبندم و نفس عمیقے مےڪشم و راه بغض را سد مےڪنم...
عاقد براے بار دوم دوباره همان جمله را تڪرار مےڪند...
دوباره چشم میدوزم به آیات...
در دل به خدا توڪل مےڪنم...
صداے مائده و بقیه دخترها بلند مےشود:
عروس داره سوره نور مےخونه!
صداے خنده ارام میعاد باعث مےشود من هم ڪمے خنده ام بگیرد...
ناخوداگاه ڪمے برمےگردم و نیم نگاهے به نیم رخ میعاد مےاندازم ڪہ محو ایات شده بود...
سنگینے نگاهم را حس مےڪند و چشمانش را براے چند ثانیه مےدوزد به چشمانم...
خودت شاید نمیدانے
چه ڪردے با دلم اما
دل یڪ آدم
سرسخت را بردے
خدا قوت!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_سےوششم
#قسمت_1
فروشنده مےرود و براے بار سوم با اصرار میعاد را راهے اتاق پرو مےڪنم،قبل از رفتن همراهش را به دستم مےدهد و در را مےبیند،بالاخره مےرود و نفس عمیقے مےڪشم...
صفحه همراهش را روشن مےڪنم و ساعت را میبینم...
درست هشت و بیست دقیقه بود و چهار پنج ساعتے میگذشت از گشت زدنمان!
پنج دقیقه تمام مےشود،اما خبرے از میعاد نیست،پوفے مےڪشم و دورو اطراف اتاق پرو را متر مےڪنم،دو دقیقہ بعد پشت در اتاق پرو مےایستم و چند تقه به درش مےزنم...
انگار نه انگار،چند ثانیه اے صبر مےڪنم،اما خبرے از میعاد نمےشود،گوشم را نزدیڪ به در مےبرم و لب مےزنم:اقا میعاد؟
دوباره سڪوت
یڪبار دیگر،در اتاق را مےزنم
جوابے نمےدهد،ارام مےگویم:اقا میعاد،یه چیزے بگو!!یه اهنے یه اوهونے،بیا بیرون یه نفس بگیر...
نه به ان رفتنش ڪہ سه بار مرا ڪلافه ڪرد نه به این رفتن و بیرون نیامدنش
ناامید برمےگردم و سربه زیر مےگیرم و منتظر میمانم تا بیرون امدنش!
یڪ ان با صداے باز شدن در روے پاشنه پا به ان سمت مےچرخم...
میعاد خنده به لب در را کمے عقب مےدهد و به شوخے لب مےزند:دیییی دیییی دیییی دییــــنگـــ
دو دستش را بالا مےبرد و از لبه هاے ڪتش مےگیرد و مےگوید:چیطور شدم حَج خانوم؟
ریز مےخندم،چشم از او نمیگیرم
ارام لب مےزنم:وااای میعااد!
دهانم باز میشود از اینهمه تغییر
میعاد ادایم را در مے اورد و مےگووید:واااے چے؟ نفهمیدم بالاخره خوبه یا بد؟؟؟
لبخند زنان مےگویم:عااولے شدے،اقاا
با همان لحن من مےگوید_ممنـووون خانووم
در را مےگیرد،مےخواهد ببندد ڪہ ارام زیر گوشم مےگوید:سلیقت حرف ندااره!
سریع مےگویم:اینو بخاطر خودت گفتے یا چے؟
چشمڪے نثارم مےڪند و لب مےزند:نه جدے،خیلے خوبه!
با خنده مےگویم:خب پس،خداروشکر خوشت اومده...
میعاد_مگه میشه خوشم نیااد!
ڪلافه میگویم_اقا میعاااد،بدو دیرهه
میعاد_اخ اخ راس میگے
بالاخره مےرود ...
⚜نکند فکر کنی
در دلِ من یاد تو نیست
⚜گوش کن،
نبضِ دلم زمزمه اش با تو یکیست
#مولانا
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_سےوهشتم
#قسمت_1
از او جدا مےشوم و هرچه اصرار مےڪند تا برایم ماشینے بگیرد،قبول نمےڪنم...
هم او حالم را مےفهمید و هم من حالش را،براے همین هم پاپیچم نشد و بیشتر از ان اصرار نڪرد...
سر تا پایم تماما خیسه باران بود...
سمانه هر چقدر زنگ مےزد،بے اعتنا تر از قبل به راهم ادامه ميدادم...
بے توجه به جنب و جوش عابران براے رهایے از زیر این باران بے امان،من ارام تر از هرڪس دیگر راهم را پیش گرفته بودم و از ته دل مےباریدم...
نم چشمانم با نم باران یڪے شده بود و قابل تشخیص نبود،اما چشمان به خون نشسته ام همه چیز را برملامےداد...
احساس سنگینے مےڪردم،دستها و پاهایم از شدت سرما و بارش شدید باران ڪم ڪم داشت ڪاملا بے حس مےشد،دیگر سرما را احساس نمےڪردم و توان درست تڪان دادنشان را نداشتم...
نگاهے بہ خیابان مےاندازم،به سمت ایستگاه بي ار تے مےروم و روے یڪ صندلے،منتظر مےنشینم و خود را به اغوش مےڪشم،تا شاید سرما ڪمتر نفوذ ڪند در بدنم...
صداے زنگ همراهم دوباره بلند مےشود،اینبار مےخواهم جواب بدهم،اما دستانم توان برداشتن چیزے را نداشتند...
درست در مقابلم دخترے همسن و سال خودم را مےبینم ڪہ ماشینے جلوے پایش ترمز مےڪند و راننده ڪہ مردے سالمند بود،بدون لحظه اے مڪث از ماشین پیاده مےشود و در را برایش باز مےڪند و ان دختر هم مےنشیند و بعد هم به طرف دیگر ماشین مےاید و سوار مےشود و با سرعت هر چه تمام راه مےافتد...
زیر لب مےگویم:خوشبحالش...هییے
نفس عمیقے مےڪشم،حتما پدرش بوده دیگر!
اخر چه ڪسے جز پدر اینطور عاشقانه هواے دخترش را دارد؟
درست همان سمت،خود را به همراه پدر تصور مےڪنم ڪہ به دنبالم امده...به دنبال تڪ دخترش...صدایش بعد از مدتها در گوشم مےپیچد،چشمانم را با عشق تمام مےبندم و تمام حواسم را مےدهم به تصوراتم...
چقدر خوب است داشتنت؟ و چقدر بے چیز است دخترے ڪہ اینجا تو را ڪم دارد؟
بعد از تو دیگر ڪسے نیست ،تا فڪر زیر باران ماندنم و سرما خوردنم باشد...اگر هم باشد ،هیچ وقت مانند تو نخواهد شد!
دلم مےگیرد از اینهمه نداشتن...اگر من هم تو را داشتم ، اینجا یخ نمےبستم از سرما...
نمےترسیدم از اینڪہ مبادا صندلے ماشین خیس شود،مبادا کَفَش را گلے ڪنم!
به این خاطر ڪہ حتم داشتم،من از هرچه مال دنیاست،برایت عزیزترم...
اما،حالا،حتے نمےتوانم به امیرمهدے هم بگویم ڪہ بہ دنبالم بیاید...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت ❤️ #بخش_سےوهشتم #قسمت_3 من را از اغوشش جدا مےکندو همراهم به سمت اتاق راه مےافتد..
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_سےونهم
#قسمت_1
میعاد_محنا خانوم؟
با شنیدن صداے نگرانش،از ان زمان و خاطراتش،جدا مےشوم و برمیگردم به زمان حال...
سرش را به سمتم خم مےڪند و نگران چشم مےدوزد به گونه هاے خیسم...
لبخند خجولے مےزنم و همانطور ڪہ سعے مےڪنم،از نگاه ڪردن به او طفره بروم لب مےزنم...
_بله...
میعاد_چیشد یهو؟؟؟
_چیزے نیست
مامان_عه محنا جان؟اقا میعاد چے بهش گفتے؟
با پشت دست گونه هاے خیسم را پاڪ مےڪنم و رو به ان ها مےگویم:چیزے نیست،یاد گذشته افتادم...
مادر به اتاق مےرود و امیرمهدے را صدا مےزند تا همراهش بیایید...
سنگینے نگاه میعاد را حس مےڪنم،بالاخره به حرف مےاید و مےگوید:خب دیگه خانووم...
میعاد_نگاه ڪن چیڪار ڪرده چشاشو...عه عه
_خداروشڪر اون روزا گذشت...
نیشخندے مےزند و مےگوید:البته به خیـــر...
نگاهے به او مےاندازم و ميگویم:بلهه...
میعاد_حالا دیگه وقتشه گذشته رو رها کنیم و از کنار هم بودنمون لذت ببریم...فڪر ڪردن به اون روزایے ڪہ نداشتمت و تو حسرت داشتنت داشتم میسوختم،برام سخته،شمارو نمیدونم!
با خنده نگاهش مےڪنم،متوجه تمسخرم مےشود و مےگوید:بخند بانوو بخند،خنده داره دیگه...
مادر و امیرمهدے هر دو باهم به سمتمان مےایند...
مامان_محنا جان،اقا میعاد،بفرمایین بشینین ڪہ الاناس سال تحویل بشه...
میعاد چشمے مےگوید و از جایش بلند مےشود و برمےگردد و دستش را بہ سمتم دراز مےڪند ،با لبخند از دستش مےگیرم و از جایم بلند مےشوم و چند قدم انطرف تر درست مقابل تلویزیون ڪنار سفره هفت سین مےنشینیم...
دعاے تحویل سال را با هم زمزمه مےڪنیم:یا مقلب القلوب و الابصار،یا مدبر الیل و النهار...
چشم مےدوزم به میعاد...
دست راستش را به سمت دستم مےاورد و ارام ان را مےگیرد و زیر گوشم لب مےزند:ایشالا سال دیگه این موقع نینیمونم باشه...
معذب مےشوم و سربه زیر مےگیرم...گونه هایم گل مےاندازد،ریز مےخندم و مےگویم:نخیر اقا زوده...
میعاد به سمتم خم مےشود و مےگوید:نخیر خانوم،من گفته باشم،سال دیگه این موقع بچه مےخواماا...
پووفے مےڪشم و مےگویم:اخه یڪے میخواد خودمونو بزرگ ڪنه...
میعاد مےخندد،از ان خنده ها ڪہ دل مےبرد به سادگے...
چشمانش را مےدوزد به چشمانم...قهوه چشمانش،حل مےشود در عسل چشمانم و طعم نابے مےدهد این عشق...
هنوز هم با دیدن چشمانش ضربان قلبم مےرود روے هزار...
ارام دم گوشش لب مےزنم:نمیدونم چرا هنوز قلبم عادت نڪرده...
میعاد:به چے بانو؟
_به...
خیره مےشوم به چشمانش و مےگویم:چشمات...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلم
#قسمت_1
سمانه_عرووس خانوم چطورن؟
با نیش باز به سمتش برمیگردم و لب مےزنم:وااے دارم از ڪم خوابے میمیرم سمانه! تازه دیروز اثاث خونه رو چیدیم و جمع و جور ڪردیم...شمام ڪہ خبرے ازت نشد،هے چشمم به در بود،میگفتم الان میاد،الان میاد...
سمانه_واای محنا بخدا شرمندتم،یه مشڪلے پیش اومد،حاله خودمم گرفته شد...
_چه مشڪلے سمانه؟
لبخند دندان نمایے مےزند و خیره به ڪف مےشود و مےگوید_هیچے دیگه،خواستگار اومد و این حرفااا...
به شوخے مےگویم:این مشڪله یا معجزههه،بنظر من ڪہ جز معجزه چیزه دیگه اے نمیتونه باشه،وقتے هم من قراره راحت شم و هم خانوادت،معجزه اس دیگه،نیس؟؟؟
نگاه گذرایے به اطراف ڪلاس مےاندازم تا نامحرمے نباشد و مانع خندیدنمان نشود...
خداراشڪر هم ڪسے نبود،ازاد و رها شروع مےڪنم به قهقهه زدن،قیافه خجول و عصبے اش،لحظه اے از جلوے چشمانم نمےرود...
زیر لب الفاظ زیبا و رکیکش را نثارم میڪند و نیشڱون ریزے از بازویم مےگیرد...
چند ثانیه بعد استاد اخلاق به ڪلاس مےاید و حین ورودش همراهم زنگ مےخورد،انهم با صدا...
یڪ ڪلاس بود و صداے زنگ همراهم سریع از ڪلاس خارج مےشوم و ڪمے انطرف تر درست انتهاے سالن دایره سبز رنگ را لمس مےڪنم و همراه به سمت گوشم هدایت مےڪنم...
صداے بم مردانه اش در گوشم مےپیچد و ارامم مےڪند ...
میعاد_سلااام ،بانوے من چطورن؟خوبن الحمدلله؟
_سلام علیڪم اقااا،الحمدلله خوبیم،فقط بخاطر شما مث اینڪہ از ڪلاس در شدیم بیرون،اونم سر زنگ اخلاق
میعاد_اوه اوه،خدا به داده خانوم برسه،از همین جا برات دعا مےڪنم...
نمےگذارد حرفے بزنم و مےگوید:محنـا جان؟
چه زیبا مےشود نامم وقتے تو ان را بر زبانت جارے مےڪنے!
_جانم اقا؟
میعاد_یه خبر برات دارم! حدس بزن چه خبرے؟
_هوووم؟؟؟ منڪہ ندونم...شما بگو
میعاد_بگم یعنے؟
نفس عمیقے مےڪشد و ميگوید:باااشه،میخواستم بگه ڪہ بعده ڪلاس میام دنبالت،بریم واسه سفارش و خرید لباس عروس...
برق از سرم مےپرد،تپش هاے قلبم بیشتر مےشود و با شوق تمام رو به میعاد مےگویم:واقعــا؟؟
میعاد خنده ڪنان مےگوید:واااقعا جانم! ولے قبلش باید ببینیم استاد بزرگوار اخلاق شمارو رسما در ڪرده یا میکنه بیرون یا نه...اگه شما رسما بیرون شدی،زنگ بزن بگو بیام دنبالت،اگرم نه ڪہ هیچے،بعده ڪلاس میام!
_دعا ڪن بیرون شده باشم!
میعاد_هن؟ یاخدا انقدر ذوق و شوق دارے براش؟؟؟
_ارره خیلے...
میعاد_بدو برو..فقط یادت باشه،خیلے شیک و مجلسے بدون اینکہ بروت بیارے حرفش برات مهم بوده و ناراحتت ڪرده،از ڪلاس بزن بیرون...
خنده ڪنان مےگویم:اقایے استاد اخلاق شماایے،بقیه سوءتفاهمن!!!
چند ثانیه بعد از او خداحافظے مےڪنم به سمت ڪلاس قدم برمیدارم...
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلویڪم
#قسمت_1
جعبه لباس را به اتاق مےبرم،به محض رسیدنمان همراه میعاد زنگ مےخورد و مادرش با اصرار از او مےخواهد تا او را به اینجا بیاورد و مادره من هم انهارا برای شام نگه مےدارد...
جعبه را گوشه اے به روے تخت مےگذارم و از انجا خارج مےشوم،تنها پنج روز مانده بود،تا روز عروسے...
مادره میعاد به همراه مادرم در اشپزخانه پشت میز نشسته و غرق صحبت بودند...
میعاد و امیرمهدے هم مشغول بحثهاے سیاسے و تحلیل اتفاقات اخیر بودند و این وسط من،تنها بودم...
به سمت بشقاب هاے خالے ڪہ روے عسلے مقابل امیرمهدے و میعاد است،مےروم...
همین ڪہ خم مےشوم و مےخواهم دست دراز ڪنم،میعاد مانع مےشود و مےگوید:شرمنده ،الان خودم جمع مےڪنم،شما بفرما بشین...
_نمےخواد دوتا بشقابه دیگه!
میعاد_نه بفرمایید...
مےروم و ڪنار امیرمهدے روے یڪ مبل تڪ نفره مےنشینم و خود را با تلویزیون مشغول مےڪنم...
میعاد ظرف ها را روي اوپن مےگذارد و مےاید تا ڪنار ما بنشیند...
به محض نشستن،همراهش زنگ مےخورد...
روے صفحه،نام سرهنگ احمدے را ميخوانم!
یعنے ساعت هشت شب با او چڪارے ميتوانست داشته باشد؟
دایره سبز رنگ را لمس مےڪند و از خانه بیرون مےرود...
مادرش متعجب به سمتم مےاید و مےپرسد:محنا جان،چیشد؟
_نمیدونم،اقاے احمدے بهش زنگ زده بود،رفت بیرون حرف بزنه...
_اهااا،ببین چیشده!
به سمتم مےاید و از دستم مےگیرد و مرا به اتاق مےڪشاند و مےگوید:فاطمه خانوم؟؟؟
مادرم از هال جواب مےدهد:جانم؟؟؟
_یه لحظه بیا...
مادر به اتاق مےاید،مادره میعاد مےگوید تا لباسم را تن بزنم...
مردد مانده بودم،این ڪار را بڪنم یا نه؟
به چشمان مادر نگاهے مےاندازم و او با چشم برهم زدنے مےگوید تا پیشنهادش را قبول ڪنم...
_محنا جان،خودت میتونے بپوشے؟
لبخند ریزے مےزنم و سرے تڪان مےدهم...
مادر مےگوید:طاهره جان لباسو دربیار،منم ندیدم چجوریه!
مامان طاهره لباس را بیرون مےڪشد...چشمانش از شوق برق مےزدند...
مادرم از او بدتر،انقدر ڪہ از شوق گریه اش مےگیرد و به سمتم مےاید و بوسه اے بر پیشانے ام مےزند...
صداے باز و بسته شدن در مےاید و پشت بند ان صداے میعاد...
مادرم لب مےزند:چیشد استین دار برداشتے تو ڪہ از این جور مدلا خوشت نمیومد...
مےخواهم چیزے بگویم ڪہ طاهره خانم زودتر از من زبان مےگشاید
مامان طاهره:وااے فاطمه خانوم،این ڪجا و اون مدلا ڪجا،صدبرابر از اونا قشنگ تره...
لبخند دندان نمایے تحویلش مےدهم...
مےگوید:عزیزم،نمےخواد الان بپوشے،همون بمونه روزه عروسے،بچم پررو میشه...
معذب سربه زیر مےگیرم...
مادرش به سمتم مےاید و ارام لپم را مےڪشد و بوسه اے بر گونه ام مےزند و مےگوید:خدا تو رو واسه میعادم نگه داره...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلودوم
#قسمت_1
⚜دو ســال بـعـد⚜
محنا_اقا میعـاد؟
_جانه دلم حاج خانوم!
صدایش از اتاق مےامد،امروز مهم ترین روز زندگے اش بود،روزے ڪہ قرار بود یڪے از جنایات صهیونیست را برملا ڪند،پس از شنیدن خبر شهادت پدرش مصمم تر شد تا راه پدرش را ادامه دهد...تمام این دو سال هم او ڪنارم بود در حل این نامعادله و هم من...
با اینڪہ پروژه اش هنوز بطور ڪامل پایان نیافته بود،اما همین ڪہ طے دوسال انقدر خوب و دقیق ان را جلو برده بود،قابل تحسین بود...حتے بخاطرش چند ماهے به افغانستان سفر ڪردیم،تا از زبان تنها بازمانده از یڪے از زندان هاے اسرائیل حقایق برملا نشده را بشنویم...
طے این دو سال چند بارهم مورد سوءقصد قرار گرفتیم ،اما خداراشڪر هردو جان سالم به در بردیم و حالا زمان روشن ڪردن حقایق فرا رسیده بود...
دیشب را تا صبح خواب به چشمم نیامد،اضطراب و استرس وحشتناڪے به جانم افتاده...
مدام در خانه قدم مےزنم و سعے در ارام ڪردن خودم مےڪنم،قلبم لحظه ارام نمےشود...
مےترسم،نمیدانم چرا؟
اشفته به سمت اتاقمان قدم برمیدارم و چند تقه به در میزنم...
محنا_بفرمایید اقا
لبخندے تصنعے مےزنم و خیره مےشوم به تصویرش در اینه...
_بانوے ماروو...
لبخند نمکینے مےزند و با قدم هایے اهسته به سمت ڪمد مےرود و ڪلافه درش را باز مےڪند و مےگوید:اقا میعااد؟
_جانم
محنا_ببین،هیچ کدوم از لباسام تنم نمیشه،چیڪار ڪنیم؟
خنده ڪنان به سمتش مےروم و مشغول وارسے لباسهایش مےشوم...
نگاهے به لباس ها و بعد به محنا مےاندازم و به شوخے مےگویم:فسقل چه زود رشد ڪرده!
دستے به روے شڪم برامده اش مےڪشد و ارام مےگوید:عه،اینجورے نگو...
بالاخره عبایے سورمه اے رنگ از بین لباسها بیرون مےڪشم و مقابلش مےگیرم و لب مےزنم:این نسبت به گزینه هاے دیگه خیلے بهتره،تازه برامدگے شکمت رو هم چندان مشخص نمیڪنه!
محنا_ولے من اینو با چادر میخوام بپوشمااا!
لبخند رضایت مندانه اے میزنم و مےگویم:خب چه بهتر...
نمیدانم چرا،اما امروز دوست داشتنے تر از همیشه شده بود...
مےخواهم بروم ڪہ به سرم مےزند چیزے بگویم...
ارام میخوانمش:محنا جان؟
محنا_جانم ؟
_پسرمون گشنش نشده؟
چشمڪے نثارم مےڪند و با لبخند مےگوید:چرا بابایے...
_اے جااانم،پسرمون میدونه مامانشو چقد دوست دارم؟
با لحنے ڪودڪانه مےگوید:چقد بابایے؟
_دوبرابر بیشتر از قبل...
چشمانش برق مےزنند،دوباره با همان لحن ڪودڪانه مےگوید:چرا دوبرابر بابایے؟
چند قدم نزدیڪ تر مےشوم،همانطور ڪہ دستانش را در دستانم مےگیرم،خیره مےشوم به چشمانش و لب مےزنم:اخه قبل از تو یڪے شده بود همه دنیام،الان همون یڪے،شده دوتا،یعنے الان من به اندازه دو تا دنیا دوست دارم...
سرش را به زیر مےگیرد و با همان لحن ڪودڪانه مےگوید:بابایے،مامان میگه،ولے من بیشتر دوسش دارم...
ابرویے بالا مےاندازم و دستم را بالا مےبرم و از چانه اش مےگیرم و سرش را بلند مےڪنم و مےپرسم:چجورے اونوقت؟
اینبار با صداے ارام و ظریفش مےگوید:اخه من به اندازه سه تامون دوست داریم...
ناخوداگاه لبخندے روی لبانم مےنشیند...
سرم را به طرف پیشانے اش پایین مےبرم و بوسه اے بر پیشانے اش مےزنم و مےگویم:نمیدونم براے خدا ڪجا یڪاره خوب ڪردم ڪہ تورو به من هدیه داد...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت ❤️ #بخش_چهلودوم #قسمت_3 از پله ها پایین مےروم و به حیاط مےرسم...چشم مےچرخانم تا ا
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلوسوم
#قسمت_1
چند نفر از بچه ها به محض اطلاع دادنم،همراهمان مےشوند و دورادور از ما مراقبت مےڪنند...
تمام مسیر را با هماهنگے هم حرڪت مےڪردیم،سرعتم را ڪم ڪرده بودم تا بهتر در دسترسشان باشم...
ترافیڪ سنگین نبود،اما ازدیاد ماشین ها باعث فاصله بینمان مےشد...
یڪ چشمم به محنا بود چشم دیگرم به اینه...
محنا_باز چیشده دوباره؟؟
ڪلافه مےگویم:یعنے نمیدونے؟خانومه عزیزه من،چجوری بگم اونا حتے اب خوردنمون زیر نظر دارن،اونوقت تو انتظار دارے از همایش به این مهمے بےخبر باشن!
سرش را ڪمے عقب مےدهد و چشمانش را مےبندد...
محنا_چقد مونده تا برسیم؟
_سه دقیقه
محنا_خداڪنه زودتر برسیم،دارم کلافه مےشم...
_استرس ڪہ ندارے؟
محنا_نه اتفاقا،خیلے ارومم...
_این اروم بودنت،منو مےترسونه!
ریز ميخنددو دیگر چیزے نمےگوید...
بیسیم به صدا در مےاید:حاجے،الان یڪے از بچه ها تو پارڪینگ مستقر شده،با ارامش ڪامل به سمت تالار حرڪت ڪنید...
محنا نفس راحتے مےڪشد و زیر لب خدارا شڪر مےڪند و ارام چشمانش را مےبندد...
_چه بارونے گرفته...
محنا_اره...میعاد
_جانم
محنا_دیشب یه خوابے دیدم...
سڪوت مےڪند،مےگویم:چه خوابے؟خیر باشہ...
چشم از خیابان مےگیرم و خیره مےشوم به چشمانہ غرق در شوقش...
خنده ڪنان مےگویم:مث اینڪہ خیره...
لبخند دلبرانه اے مےزند و با شوق مےگوید:ارره
_خب،حالا نمیگے چه خوابے بود؟
یڪ لحظه خیره مےشود در چشمانم و بعد سربه زیر مےگیرد و ارام اما با شوق مےگوید:خوابه شهادت...
یڪ ان حواسم پرت مےشود،ڪنترل ماشین را از دست مےدهم و ماشین به لاین دیگر منحرف مےشود...
محنا هراسان از دسته بالاے سرش مےگیرد و دست دیگرش را روے دهانش مےگذارد...
صداے بوق ممتد ماشین ها گوشم را ازار مےدهد... لحظه اے هول مےڪنم،اما بالاخره در ڪسرے از ثانیه دوباره ڪنترل ماشین را به دست مےگیرم...
محنا نفس نفس زنان دستے به روے سرش مےگذارد و ارام لب میزند:به خیر گذشت...
به محض راه افتادنمان صداے بیسیم بلند مےشود،ترس در صدایش موج مےزد:حاجے،چےشد؟اتفاقے افتاد؟
سرد جواب مےدهم:نه،بیاین...
قلبم لحظه اے از تپش هاے پشت سرهمش سر باز نمےزند...
محنا_چرا یهو اینجورے ڪردے...
چیزے نمےگویم وتنها خیره مےشوم به ماشین ها و خیابان...
شهادت؟خوابش را دیده بود؟
سرد مےگویم:خوابه زن چپه!
دوباره بغض به گلویم حمله ور مےشود،اخر در این موقعیت این حرفها چه بود ڪہ او مےزد...
خنده ڪنان مےگوید:ولے من،براے یبارم شده مےخوام ثابت ڪنم ڪہ خوابه زن چپ نیست...
_چپه...
محنا_نیست...
داد میزنم:میگم چپهه،شیفهم شد؟
بغض در صدایم موج مےزد،به جان لب هایم مےافتم،لبهایم را مےگزم،تا مبادا سیل اشڪهایم جارے شوند،اما هرچه مےڪردم بے فایده بود...
خیابان را تار مےدیدم،دست مےبرم و روب چشمهایم مےڪشم...
ارام و بریده بریده مےگوید:گریه مےکنے؟
بینے ام را بالا مےڪشم و از جواب دادن به او طفره مےروم...
ماشین را به لاین چپ هدایت مےڪنم...
تالار درست ده متر با ما فاصله داشت،همین ڪہ مےخواهم به فرعے بپیچم و به سمت پارڪینگ حرڪت ڪنم،صداے بیسیم بلند مےشود:برگردید!نرید فرعے،وضعیت مشڪوڪہ،تمام...
سرعتم را ڪم مےڪنم و به عقب مےروم...
محنا،چادرش را روے سر مرتب مےڪند و خم مےشود تا ڪیفش را بردارد...
درست مقابل تالار نگه مےدارم...
اشاره مےڪنم تا پیاده شود...
به محض اینڪہ دستگیره در را مےفشارد،صداے شلیڪ گلوله اے توجهم را جلب مےڪند،همزمان با صداے ان،صداے جیغ و شڪستن شیشه سمت محنا،باعث مےشود،قلبم لحظه اے از تپش بایستد،با نهایت صدایم،داد میزنم:محناااا
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay