#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_سےوششم
#قسمت_1
فروشنده مےرود و براے بار سوم با اصرار میعاد را راهے اتاق پرو مےڪنم،قبل از رفتن همراهش را به دستم مےدهد و در را مےبیند،بالاخره مےرود و نفس عمیقے مےڪشم...
صفحه همراهش را روشن مےڪنم و ساعت را میبینم...
درست هشت و بیست دقیقه بود و چهار پنج ساعتے میگذشت از گشت زدنمان!
پنج دقیقه تمام مےشود،اما خبرے از میعاد نیست،پوفے مےڪشم و دورو اطراف اتاق پرو را متر مےڪنم،دو دقیقہ بعد پشت در اتاق پرو مےایستم و چند تقه به درش مےزنم...
انگار نه انگار،چند ثانیه اے صبر مےڪنم،اما خبرے از میعاد نمےشود،گوشم را نزدیڪ به در مےبرم و لب مےزنم:اقا میعاد؟
دوباره سڪوت
یڪبار دیگر،در اتاق را مےزنم
جوابے نمےدهد،ارام مےگویم:اقا میعاد،یه چیزے بگو!!یه اهنے یه اوهونے،بیا بیرون یه نفس بگیر...
نه به ان رفتنش ڪہ سه بار مرا ڪلافه ڪرد نه به این رفتن و بیرون نیامدنش
ناامید برمےگردم و سربه زیر مےگیرم و منتظر میمانم تا بیرون امدنش!
یڪ ان با صداے باز شدن در روے پاشنه پا به ان سمت مےچرخم...
میعاد خنده به لب در را کمے عقب مےدهد و به شوخے لب مےزند:دیییی دیییی دیییی دییــــنگـــ
دو دستش را بالا مےبرد و از لبه هاے ڪتش مےگیرد و مےگوید:چیطور شدم حَج خانوم؟
ریز مےخندم،چشم از او نمیگیرم
ارام لب مےزنم:وااای میعااد!
دهانم باز میشود از اینهمه تغییر
میعاد ادایم را در مے اورد و مےگووید:واااے چے؟ نفهمیدم بالاخره خوبه یا بد؟؟؟
لبخند زنان مےگویم:عااولے شدے،اقاا
با همان لحن من مےگوید_ممنـووون خانووم
در را مےگیرد،مےخواهد ببندد ڪہ ارام زیر گوشم مےگوید:سلیقت حرف ندااره!
سریع مےگویم:اینو بخاطر خودت گفتے یا چے؟
چشمڪے نثارم مےڪند و لب مےزند:نه جدے،خیلے خوبه!
با خنده مےگویم:خب پس،خداروشکر خوشت اومده...
میعاد_مگه میشه خوشم نیااد!
ڪلافه میگویم_اقا میعاااد،بدو دیرهه
میعاد_اخ اخ راس میگے
بالاخره مےرود ...
⚜نکند فکر کنی
در دلِ من یاد تو نیست
⚜گوش کن،
نبضِ دلم زمزمه اش با تو یکیست
#مولانا
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےوششم😍✋
#قسمت_2
چشم از میعاد مےگیرم و چشم میدوزم به اینه اے ڪہ تصویر هردویمان را کنارهم قاب گرفته ...
بدون لحظه اے مڪث با چشم اشاره اے به میعاد مےڪنم و اینه را نشانش مےدهم...
لبخندے مےزند و همراهش را روے ان تنظیم مےڪند و از تصویر افتاده مان در ان عکسے مےگیرد...
مادر بالاخره سینے به دست از اشپزخانه به جمع سه نفره مان اضافه مےشود...
امسال اولین سالیست ڪہ پدر در جمعمان نیست...امیرمهدے سرش را به زیر گرفته و لام تا ڪام حرف نمےزند،مادر هم به محض نشستن در ڪنار سفره رحل قران را مقابلش قرار داد و شروع ڪرد به خواندن ان...
ارام حزن انگیز مےخواند و هر از گاهے هم چشم میدوخت به قاب عڪس پدر ڪہ در سفره بود...
هر سه مان گرفته بودیم،انگار از من معذب بودند ڪہ بغضشان را سرڪوب مےڪردند...
تنها میعاد بود ڪہ لبخند بر چهره داشت و سعے در خنداندمان مےڪرد،اما شدنے نبود،او نیز با دیدن این وضعیت دست ڪشید و سعے در دلدارے دادنم مےڪرد...
خیره مےشوم به قاب عڪسش...
چقدر از روزهاے بے تو بودن مےگذرد؟نمیدانم،حسابشان از دستم در رفته!
امسال یڪ نفر از زندگے ام رفت و یڪ نفر هم وارد زندگے ام...
پدر جانم،این خنده ها و سرخوشے هایم را نبین، بعد از تو خاڪ برسر ڪردم همه شان را...مگر مےشود دلیل تمام این خنده و دلخوشی هایت نباشد و انوقت بخندے؟
دوباره چشمانت،دوباره چشمانم،دوباره غرق شدنم در انهمه خاطره،دوباره صدای خندهایت دوباره صداے گریه هایم...
بعد از تو خوب شناختم این دنیا را!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay