📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_بیستویکم😍✋ #قسمت_1 🌸🍃بسمےتعالے🍃🌸 دستانش را در هم قفل مےڪند و متفڪرانه چشم
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیست_و_یکم😍✋
#قسمت_2
مےخواهد برود ڪہ قدمے بلند به سمتش برمیدارم و از بازوے دست راستش محڪم مےگیرم و به سمت خود مےڪشانمش...
خیره نگاهم مےڪند و لب مےزند
محمدے_چیڪار مےڪنے؟
به سمت در مےروم و ان را مےبندم و رو به محمدے مےڪنم و مےگویم
_بیا پشین سرجات،باهات حرف دارم
محمدے_ولے من هیچ حرفے باهات ندارم
_بچه نشو میگم بیا بشین
به سمت صندلے ڪہ ڪنار میزش قرار دارد مےرود و روے ان مےنشیند
به سمتش مےروم و دوستانه مےگویم
_برادر من تو دارے از بیرون قضیه نگاه مےکنے! بیجا و الڪے غیرتے شدے، گفتیم اشڪال نداره،فضولے ڪردے تو کامپیوتر سرگرد و دوربین همه رو برداشته،اون هیچے،الڪے تو پرونده و مسئله اے ڪہ بهت مربوط نیست دخالت ڪردی، اونم باز هیچے،بابا چرا به من بیچاره الڪے تهمت مےزنے و زود قضاوتم مےڪنے؟ ناسلامتے رفیق چندین و چند ساله ایم
پوزخندے مےزند و مےگوید
محمدے_اینارو میگے ڪہ خودتو تبرعه ڪنے؟ مغلطه نڪن برادر من...
_باشه پس خودت خواستے! نمیخواستم وارد این قضیه بشے ولی مث اینڪہ تا نشے روشن نمیشے...بزار اولش خیالتو راحت ڪنم،من به این خانمے ڪہ تو این عڪسه حتے یبارم به چشم همسر ایندم نگاش نکرده و نمےڪنم و همچین فڪرے هم درباره اش نڪردم،خودتم فڪرڪنم منو خوب بشناسے...
محمدے_اهااا پس این عڪسا چیه اون وقت؟ فهمیدم حتما فوتوشاپه و این حرفا
_خیر واقعیته...
چشمانش از تعجب چهارتا مےشود میخواهد چیزے بگوید ڪہ زودتر از او زبان مےگشایم و مےگویم
_ڪاره محبیه،همونے ڪہ قراره شڪار شه! اون وقتے فهمید وارد ماجرا شدم،میخواست مثلا منو با این عڪسایے ڪہ تو لحظه گرفته از صحنه به در کنه،ولے متاسفانه یا خوشبختانه موفق نمیشه...شنیدے ڪہ تو لحظه...
دیگر منتظر جوابے از جانب او نمےمانم و اتاق را ترڪ مےڪنم...
تا بخواهد حرف هایم را حلاجے ڪند و به نتجیه اے برسد و ذهن نا ارامش را ارام ڪند،چندے طول مےڪشد،براے همین تنهایش مےگذارم تا بالاخره پي به واقعیت ها ببرد...
مےروم تا بیسیم و ڪلت ڪمرے و بقیه وسیله هایم را بگیرم و بعد ان راهے خانه شوم...
ڪارم ڪہ تمام مےشود از سالن خارج مےشوم و راهے محوطه بیرونے مےشوم ڪہ محمدے صدایم مےزند
ڪنارے مےایستم و منتظر مےمانم تا به سمتم بیاید
خنده بر لب زنان با قدم هاے بلند به سمتم مےاید و همین ڪہ مےرسد، مرا به اغوش مےڪشد و لب مےزند
_شرمندتم میعاد،شرمنده...
از اغوشم جدایش مےڪنم و مےگویم
_مےبینم زود باورِمن روشن شده!
لبخند دندان نمایے مےزند و مےگوید
محمدے_تا ڪشیدن نقشه قتلتم پیش رفتم...!
خونسرد مےگویم:
_نه بابا؟!؟پس خدا بهم رحم ڪرده...
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستودوم 😍✋
#قسمت_2
بالاخره پس از گذشت یڪ ربع ماشین را به داخل یڪ خیابان فرعے مےبرد و سمتے نگه مےدارد...
به سمتم سر مےچرخاند و لب مےزند
امیرمهدے_خـــب رسیدیم خواهر جان،پیاده شو...
متعجب نگاهے به اطرافم مےاندازم،اما چیزے نمے بینم،نه رستورانے،ڪافه اے و نه حتے پارڪے...
چشمانم را ریز مے ڪنم و رو به او مےگویم
_روـجدول قراره بشینیم نه؟
امیرمهدے_عجول جان، فقط پشتم راه بیافت،چیزے نگو...
سرے تڪان مےدهم و همراه او شروع مےڪنم به حرڪت...
با احتیاط سمت راستم را نگاهے مےاندازم و همراه امیرمهدے به ان طرف خیابان مےرویم...
ڪافہ اے ڪوچڪ درست مقابلمان قرار داشت...
همیشه از اینجور جاها بیزار بودم و نفرت داشتم،یڪ جور انرژے منفے داشتند برایم...
جاے من نبود...
امیرمهدے دو قدمے از من جلوتر بود،قدم هایم را ڪمے بلند تر برمیدارم تا به او برسم،به محض اینڪہ میرسم لب مےزنم
_نکنه مےخوایم بریم اینجا؟
امیرمهدی نیشخندے میزند و میگوید
امیرمهدے_وااای باورم نمیشه امروز خیلے باهوش شدیااا
اخمے مےڪنم وـجوابے نمیدهم و در عوض از قصد پشت او میروم و سعے مےڪنم طورے قدم بردارم ڪہ با برخورد جلوے ڪفشم به پاشنه ڪفشش،ڪفشش از پا در بیاید و نقشه ام عملے شود...
لبخندے زیرڪانه مےزنم و کفشمـرا نزدیڪ ڪفشش مےبرم و با نوڪ ڪفشم پاشنه ڪفشش را به سمت پایین مےڪشم و کفش از پایش در مےاید و نقشه ام عملے مےشودـ..
سعے مےڪنم جلوے خنده ام را بگیرم اما با دیدن قیافه درهمش من هم پقے میزنم زیر خنده و دستم را جلوے دهانم مےگیرم و چشم میدوزم به زمین
از حرڪت باز مےایستد و به سمتم مےاید
امیرمهدے_بپا نرے تو زمین،بامزه خان
خم مےشود و پایش را ڪفش فرو مےبرد و شروع به حرڪت ڪردن مےڪند
حین حرکت مےگوید
امیرمهدے_ڪافه دوستمه،خیلي اصرار ڪرد ڪہ بیام...منم گفتم یه روز با تو بیایم ببینیم چه خبره چه جوریه...
چشم مےچرخانم،تا تابلویے را ڪہ بالاے درش قرار گرفته را بخوانم...اما هر چه سعے مےڪنم بخوانمش نمےشود،این هم شد اسم؟ نه مےتوانے بخوانے اش نه مے دانے معنے اش چه مےشود...
ابرویے بالا مےاندازم و پشت بند امیرمهدے وارد مےشوم...
فضایش چندان فانتزے و ان چنانے نبود...کافے ای جمع و جور و دنج
میز و صندلے چوبے خام و همراه با ترڪیب کاغذ دیوارهایے و نسڪافه اے و شیرے...
میزهایش هم خود هرڪدام موزه اے بود براے خودش،به زیر شیشه اش پر بود از عکسها و شے هاے کوچک نوستالژے...
فضاے ڪافه اش بیشتر سنگین و مردانه بود...
نگاهم را از دیزاین و ترڪیباتش مےگیرم و به مشتریانش مےدوزم...
چند قدمے ڪہ از در فاصله مےگیریم،پسرے حدودا همسن و سال امیر مهدے به سمتمان مےاید و گرم از ما استقبال مےڪند و محترمانه به سمت یڪ میز دو نفره هدایتمان مےڪند...
صندلے ام را به سمت عقب مےڪشم و رویش جا مےگیرم...
امیر مهدے هم مقابلم مےنشیند و مےپرسد
_چطوره؟ مورد تایید حضرت علیه قرار گرفت؟
دهانم را ڪمے کج مےڪنم و ابرویے بالا مےدهم و مےگویم
_اِی بدڪ نیست...فضاش مردونه اس خیلے...
امیرمهدے_اها ببخشید ڪہ صورتے مورتے نیس...
مےخواهم چیزے بگویم ڪہ دوستش با سینے پر به سمتمان مےاید...
تعجب مےڪنم،تا انجا ڪہ من میدانم،باید خودمان چیزے انتخاب مےڪردیم و سفارش میدادیم،بعد...
اما اینجا؟
ابتدا بشقابے ڪہ تڪہ اے ڪیڪ وانیلے و شکلاتے دارد را مقابلم مےگذارد و لیوانے ڪہ نمیدانم محتواے داخلش چیست!
سینے را روے میز خالے مےڪند و مےرود...
به محض رفتنش موزیڪے ملایم پخش مےشود و فضا را ارامش بخش تر مےڪند...
همزمان با امیر مهدے مشغول خوردن مےشویم ڪہ در این بین،امیرمهدے دستے به داخل جیب ڪتش مےبرد و هدیه اے را بیرون مےڪشد...
.
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوسوم😍✋
#قسمت_2
حدود دو دقیقه اے تنها چیزے ڪہ بینمان رد و بدل شد،سڪوت بود و سڪوت...
نه من قصد شروعش را داشتم و نه او...
ڪم ڪم پلڪهایم داشت سنگینـ مےشد ڪہ بالاخره قفل دهانش را باز ڪرد و ڪلمات را بر سرم فرو ریخت...
نیشخندے مےزند و مےگوید
محمدے_دیدم چیزے نمےگید،گفتم خودم شروع ڪنم...
زیر لب بفرماییدے مےگویم و او شروع مےڪند...هر سوالش مانند پتڪے اهنے بر سرمــ ڪوفته مےشد...
محمدے_خب،دوست دارین همسرتون چه ویژگے هایے داشته باشه؟
لبم را به دندان مےگیرم و براے اولین بار در عمرم به دنبال پاسخش مےڱردم...
اگر جوابش را ندهم ڪہ ابرویم مےرود،از هر گوشه و ڪنارے یڪ چیز به ذهنم مےرسد،همه شان را باهم ڪنار یڪدیگر مےگذارم و مےگویم
_متدین باشن،از اخلاق خوبے برخوردار باشن...اینا اولویته برام بقیه چندان مهم نیست...
از این سوال بچگانه اش عصبے مےشوم و همان را متقابلا از او مےپرسم و جواب مےدهد...
سعے مےڪنم وارد سوالات ڪلے شوم نه جزئے!
پرسیدن برایم راحت تر بود تا جواب دادن...
سخت بود جواب دادن به سوالاتے ڪہ هیچ گاه به جوابش فڪر نڪرده بودم و حالا مانده بودم چه بگویم...
یڪ جور از خود دلزده مےشوم...
احساس مےڪنم ڪہ او را به بازے گرفتہ ام و دارم با احساساتش بازے مےڪنم...
سوالهایمان ڪہ تمام مےشود،شخصیتش ڪمے برایم روشن تر مےشود،ادمے پیچیده بود ڪہ تحت تاثیر شرایط رفتار هایش هم تغییر مےڪرد،چند شخصیتے بودنش یڪ جور منزجرم مےڪرد و از بعضے جواب دادنهایش هم پے به زود قضاوت ڪردنهایش بردم...
در هر حال برایم مهم نیست ڪہ او چه شخصیتے دارد به این خاطر ڪہ مےخواهم همین امشب ڪار را تمام ڪنم...
یا مےرود از زندگے ام یا مےمانم در زندگے اش!
یڪ لحظه سرم را بالا مے اورم و براے لحظہ اے چشم در چشم مےشویم!
هول مےڪند و سرش را پایین مےاندازد و تا اخر جلسه همانطور مےماند...
لبخندے موزیانه مےزنم ڪہ مےپرسد
محمدے_بنظرتون چند درصد باهم تفاهم داشتیم؟
چشمانم از تعجب از حدقه بیرون مےزند
تفاهم؟؟؟
با یڪ جلسه؟؟؟ با یڪ ساعت؟؟؟
مگر مےشود؟
سریع لب برهم مےزنم و مےگویم
_تفاهم ڪہ الان مشخص نمیشه،اصلا اشتباه مےڪنن ڪساییه ڪه همون ابتداے زندگے میگن ما تفاهم داریم،یا نداریم،تفاهم چیزیه ڪہ تو طول زندگے مشخص میشه،ڪہ اغلب بعد پنج سال زندگے مشترڪ معلوم میشه افراد چقدر باهم تفاهم دارن نه الان با یڪ ساعت سوال و جواب...
محمدے_بله درسته،تا حالا این مقوله رو این طور ندیده بودم فڪر مےڪنم براے این جلسه دیگہ کافیه!
طورے حرف میزند انگار قرار است هر هفته با او ملاقات ڪنم و در این باره حرف بزنیم،براے همین هم بدون لحظه اے مڪث مےگویم
_بله،ڪافیه،البته مشخص نیست جلسه بعدے هم درڪار باشه یا نه!
محمدے_موافق این هستید ڪہ براے اشنایے و شناخت بیشتر،هفته اے یبار باهم ملاقاتے داشته باشیم؟
از این حرفش تعجب مےڪنم،انتظار همچین حرفے را از او نداشتم...
قاطع مےگویم
_خیر...
او هم بدون لحظہ اے مڪث مےگوید
محمدے_میشه دلیلشو بدونم...
سنگینے نگاهش را حس مےڪنم و سرم را پایین مےگیرم و لب مےزنم
_بله...راستش من ڪلا با این رفت و امدها به منظور شناخت بیشتر و این حرفا کاملااا مخالفم،چون این دیدار ها و ملاقات قبل از ازدواج نه تنها شناخت نمیاره بلڪہ وابستگے میاره،وابستگے ݣہ بیاد دیگه نمیتونے طرف مقابلت رو بشناسے چون چشمات خوابه و واقعیت رو نمیبینه...
سرم را بالا مےاورم مےخواهم عڪس العملش را ببینم...
تڪانے به پاهایش مےدهد و دستے به ڪتش مےڪشد و مےگوید
محمدے_بله اینم حرفیه...
چشم میدوزم به ساعت و مےخواهم غیر مستقیم به او بفهمانم ڪہ باید برود!
او هم مسیر نگاهم را دنبال مےڪند و بدون لحظہ اے مڪث مےگوید
محمدے_خانم صدیقے
جواب مےدهم
_بله
مےگوید:مےتونم یه چیزے بگم...
سرش را پایین مےاورد و دستانش را درهم قفل مےڪند و لب مےزند
انگار ڪہ مردد است،بین انڪہ حرفش را بزند یا نه
ارام لب مےزنم:بفرمایید
براحتے میشد لرزش را در صدایش حس ڪرد...
محمدے_تا ڪے میتونم منتظر خبرتون باشم،فردا خوبه؟ مادر زنگ بزنن
چقدر عجول است،حتے ۲۴ ساعت هم به من مهلت فڪر ڪردن به اینده ام را نمےدهد...
در دل شعرے را زمزمه مےڪنم و خنده ام مےگیرد
بیچــاره تر از عاشق بے صبر ڪجاست؟
متوجه خنده موزیانه من مےشود و مےپرسد
محمدے_چیزے شده؟
دستم را روے دهانم مےگذارم و همانطور ڪہ سعے در نگه داشتن خنده ام مےڪنم،مےگویم
_شرمنده، سو تفاهم نشه به یه چیز خنده دارے ڪہ اومد تو ذهنم خندیدم..
اهانے مےگوید و از جایش بلند مےشود و قصد رفتن مےڪند....
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوچهارم😍✋
#قسمت_2
دوباره در جوابش پناه میبرم به سڪوت پناه مےبرم به اشڪ...
مےخواهم زبان بڱشایم و بگویم اما دوباره واقعیت را در صدایم خفہ مےڪنم و زبان باز مےدارم از گفتنش...
سعے مےڪنم ڪنترل حرڪاتم را به دست بگیرم...
دست مےبرم و گیره روسرے ام را بیرون مےڪشم و سرم را باز مےڪنم و روسرے ام را به دست مےگیرم...
امیرمهدے سڪوت ڪرده بود و تنها نظاره مان مےڪرد...
مادر همانطور ڪہ از جایش بلند مےشود،مےگوید
_محنا جان بلند شو یه ابے به دست و روت بزن،بعد بشین قشنگ فڪراتو ڪن...
مےخواهم بگویم ڪہ من قبلا فڪرهایم را ڪرده ام اما نمےخواستم دوباره هم اعصاب او را خط خطے ڪنم و هم اعصاب خودم را...
سرے تڪان مےدهم و ارام از جایم بلند مےشوم و مےروم تا ابے به دست و صورتم بزنم...
یڪ مشت،دومشت،سه مشت،تمامے نداشت،جانه اتش گرفته ام با این چیزها ارام نمےشد...
صداے زنگ همراهم را ڪہ مےشنوم با قدم ها بلند خود را به اتاق مےرسانم و سریعا دایره سبزرنگ را لمس مےڪنم و به سمت گوشم مےبرم
سمانه_سلام بر قشنگم
لحن صدایم را شاداب مےڪنم و مےگویم
_سلااام عزیزم،خوبے؟
ای نفسے میره و میاد،شما خوبے؟
_خوبم،شڪر...چه خبر؟
سمانه_ما رو وللش خواااهر،شما چه خبررر؟ چےشد؟ مشترڪ مورد نظر پسند شد؟
نفس عمیقے مےڪشم و مےگویم
_با عرض پوزش باید خدمتتون عرض ڪنم،خیــر...
نمیگذارد ادامه حرفم را بزنم ڪہ مےگوید
_چـــے؟ خیـــر؟ یعنیاااا باید بزنم برے تو دیوار...
_بابا بزار حرفمو قشنگ بزنم بعد اظهار فضل کن...
سمانه_باشه،حالا بفرما...
_شارژت تموم نشه!
سمانه ڪلافه مےگوید_نه خیــر نمیشه،بگو دیگه،عهه
_مےخواستم بگم،خیر هنوز تصمیمے نگرفتم...
ڪہ تصمیم نگرفتے اره؟
_اَرره
سمانه_اینجورے نمیشه ازت حرف ڪشید،باید از نزدیڪ ببینمت...
نفسم را باشدت بیرون مےدهم و مےگویم
_خب پس،ڪارے ندارے؟
خیلے پررویے محے،دارم برات،فعلا،خداحافظ
_نه بابا؟؟ باشه خداحافظ...
تماس را قطع مےڪنم و همراهم را به سمت تخت پرت مےڪنم و بجاے اینڪہ وسط تخت فرود بیاید از گوشه تخت به پایین مےافتد و همزمان با صداے فرود امدنش به زمین دست من هم بر سرم فرود مےاید...
به سمتش مےروم و با استرس ان را از جایش برمیدارم و روے تخت مےگذارمش و نفسے راحت مےڪشم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوچهارم😍✋
#قسمت_2
دست مےبرد و لیوان چاے را از روے میز برمیدارد و به سمت دهانش مےبرد...
مےپرسم:نمیدونید روے چه پروژه اے ڪار ڪردن؟
احمدے_نه تو ارتباطے ڪہ با صدیقے داشتم،گفت هر وقت برگشتم میگم،اگرهم برنگشتم ڪہ ندونید چیه و ڪجاست بهتره...
_عجب...
احمدے_ببین میعاد جان،تو این چند وقت گذشته محنا صدیقے چیزے بهت نگفته...
_نه والا بیشتر از یه هفتس ندیدمشون و اطلاعے هم ازشون ندارم...
حاجے سرے تکان مےدهد و مےگوید
احمدے_خوبه، ببین میعاد الان ما دو تا مامور تو اونجا داریم،یڪے سره کوچه مشغوله و یڪے هم درست روبروے خونه شونه و لحظه به لحظه مارو در جریان مےگذاره...
_حاجے محمدے یه چیزایے فهمیده
اخمانش در هم مےرود و مےگوید
احمدے_مگه نگفتم جز بچه هایے ڪہ میدونن به ڪس دیگه چیزے نگین،یعنے چے؟
_نه حاجے ڪسے چیزے نگفته،خودش فهمیده!
تن صدایش بالا مےرود
احمدے_یعنے چے خودش فهمیده؟حتما یجا ڪم کارے کردید دیگه...ای باباا
_اونطور ڪہ خودش مےگفت،صداش مےڪنید ڪہ بیاد پیشتون و وقتے میاد شما ڪارے براتون پیش میاد و مےرید ،گویا درحال دیدن اون عکسها بودید و رفتنی یادتون میره خاموش ڪنید و از اونجا شروع میڪنه به قضاوت ڪردن من و...
تمام ماجرا را برایش شرح مےدهم و مےگوید
احمدے_اون الان سرش داغه،حواست باشه نره سمت ڪرج و دخول نڪنه تو پرونده...بخاطره خودش میگم...
سرے تڪان مےدهم و مےگویم
_بله متوجهم،سعے خودم رو مےڪنم...
احمدے_حالام برو ببین اومده یا نه،اگه اومده بود بگو بیاد اتاقم...
_چشم حاجے
از جایم بلند مےشوم،مےخواهم بروم ڪہ براے اطمینان خاطر مےگویم: حاجے فقط نگید من گفتم،خواهش مےڪنم
لبخندے مےزند و مےگوید
احمدے_نه اقا میعاد خیالت راحت،شما برو...
به سمت اتاق راه میافتم و چند تقه به در مےزنم حتما امده...
اما جوابے نمےگیرم...
دستگیره در را مےفشارم و داخل مےشوم...
خبرے از او نبود،همراهم را از روے برمیدارم و شماره اش را مےگیرم و به سمت گوشم مےبرم...
تڪیه ام را به ماشین مےدهم و چند ثانیه منتظر مےمانم...
حتما ڪسالتے برایش پیش امده...
بے خیال به سمت میز مےروم و سرجایم مےنشینم و مشغول مےشوم
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #قسمت_بیستوپنجم😍✋ #قسمت_1 🌸🍃بسمےتعالے🍃🌸 یڪ ساعتے مےشود ڪہ در راهم،ماشین را به ق
#سهم_من_از_بودنت🍃
#قسمت_بیستوپنجم😍✋
#قسمت_2
ارام ارام به سمت ݣارگرے ڪہ مشغول ریختن سیمان ها بود،قدم برمیدارم...
انقدر سرگرم ڪارش بود ڪہ متوجه حضورم نشد...
نزدیڪ تر مےشوم و ڪمے سرم را خم مےڪنم و صدایش مےزنم...
_مےبخشید،اقا...
با شنیدن صدایم،جا مےخورد...
خمے به پیشانے اش مےاندازد و چشمانش را ریز مےڪند و سر تا پایم را مےڪاود و سپس لب مےزند
_سلام،بله؟مهندسے؟
لبخند دندان نمایے مےزنم و با دست راست عینڪ را از روے چشمانم برمیدارم و لب مےزنم
_خیر،فقط یه سوال داشتم...
اهمیتے نمےدهد و مشغول ڪارش مےشود...
یڪبار دیگر لب مےزنم:با شمام اقا
گرهے به ابروهایش مےاندازد و بدون اینڪہ نگاهے به من بیاندازد مےگوید:بپرس
ادرس را مقابلش مےگیرم و بدون اینڪہ لحظه اے توجه ڪند مےگوید:خب؟
_خب نداره برادر من،یه نگاه بنداز
بدون اینڪہ صفحه همراهم را نگاه ڪند،لب مےزند:سواد ندارم،حالام برو
تعجب مےڪنم از رفتارش،مےپرسم:اینجارو میشناسے ڪہ؟
شانه اے بالا مےاندازد و مےگوید:معلومه
_پس این ادرسے ڪہ میگم رو هم بلدے...ماله همین دورو اطرافه...
نام خیابان و بلوک ساختمان را به او مےگویم و در جوابم مےگوید:همین خیابونو برے بالا یه ساختمون ده طبقه نیمه ڪاره اس،ساختمونے ڪہ تو میگي همونه...
دستے روے شانه اش مےگذارم و تشڪر مےڪنم و از ساختمان خارج مےشوم...
به پایین ساختمان ڪہ مےرسم حاجے زنگ مےزند...
احمدے_ڪجا رفتے تو؟ ساختمونے ڪہ محمدے اونجاست اینے ڪہ الان رفتے نیست...
_بله حاجے،میدونم،رفتم ادرس بپرسم...
احمدے_ای بابااا،دقت ڪن با هرڪسے دم خور نشو...از ما مےپرسیدے دیگه...
_دقت نڪردم شرمنده...
احمدے_دشمنت میعاد جان،برو خدا بهمرات
_ممنون،یاعلے
تماس را قطع مےڪنم و همراهم را به دست مےگیرم و به سمت ساختمان مورد نظر حرڪت مےڪنم...
ماشین را به یڪ فرعے مےبرم و چند دقیقه اے از همانجا ساختمان را زیر نظر مےگیرم،نه ڪسے وارد ساختمان مےشد و نه خارج...
یڪ ربعے زیر نور خورشید منتظر مےمانم اما خبرے نمےشود،بالاخره طاقتم طاق مےشود،از ماشین پیاده مےشوم و ڪلتم را از داشبورد برمیدارم و به سمت ڪمرم مےبرم وسره جایش مےگذارم و ارام قدم از قدم برمیدارم...
ده مترے با ساختمان فاصله داشتم،اخرین ساختمانے بود ڪہ در این خیابان قرار داشت ...
باردیگر شماره اش را مےگیرم...
بوق مےخورد،بالاخره پس از بوق سوم،جواب مےدهد..
محمدے_سلام اقااا میعاد خوبے؟
همانطور ڪہ مشغول دید زدن ساختمان مےشوم،لب مےزنم
_علیکم السلام،ممنون،ڪجایي،چرا نیومدے؟
چند ثانیه اے سڪوت مےڪند اما بعد به حرف مےاید
ارام و با دقت به سمت ساختمان قدم برمیدارم و به دنبال ماشین محمدے مےگردم...
محمدے_چطور؟
_هیچے همینطورے،دیدم نیومدے اداره گفتم ببینم ڪجایے چیزے شده...
سریع مےگوید:اها،خونم...
نیشخندے میزنم و مےگویم:عه؟؟،اخه مامانت گفت نیستے!
دیگر صدایے از او نمے شنوم...
همانطور ڪہ به ساختمان نزدیڪ مےشوم لب مےزنم
_دیدم تماساتم جواب نمیدے و خونه ام ڪہ نبودے،گفتم دربیارم ببینم ڪجایے...ڪہ فهمیدم ڪرجے!!!
صدایم را بالا مےبرم و مےگویم:اررره؟؟
چیزي نمےگوید و صداے بوق اشغال در گوشم مےپیچد...
به پشت ساختمان قدم برمیدارم و ماشین محمدے را ڪہ مےبینم مطمئن بودنش در اینجا مےشوم ...
همین ڪہ مےخواهم اولین قدم را به سمت ماشین او بردارم،صداے شلیڪ گلوله در ساختمان باعث مےشود،لحظه اے از حرڪت بایستم...
دوان دوان به سمت ماشین او مےروم و پشتش پناه مےگیرم وشماره حاجے را مےگیرم...بدون اینڪہ بگذارد بوق اول ڪامل بخورد،جواب مےدهد
احمدے_بله میعاد جان؟
_حاجے اینجا یطوریه! اجازه هست داخل شم؟
احمدے_نه نمےخواد
_اخه حاجے صداے تیراندازے میاد
احمدے_با نیروے انتظامے اون منطقه الان هماهنگ ڪردم،فقط لحظه به لحظه گزارش ڪن...
نفس نفس زنان مےگویم
_حق تیر دارم؟
احمدے_نه،فقط در صورت نیاز...
ڪلافه دستے به موهایم مےڪشم و تماس را قطع مےڪنم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_بیستوششم😍✋ #قسمت_1 سرش را روے پاهایم مےگذارم و دستانم را حصار سرش قرار مےده
#سهم_من_از_بودنت🍃
#قسمت_بیستوششم😍✋
#قسمت_2
بیست دقیقه بعد وارد محوطه بیمارستان مےشوند...
ماشین را در خیابان پارڪ مےڪنم و با قدم هاے بلند خود را به سمت اورژانس مےرسانم...
در امبولانس را باز کرده بودند و دو مامور اورژانس و یڪ پرستار در حال پایین اوردنش بودند...
او را از روے برانڪارد به تخت چرخ دارے منتقل مےڪنند و به سرعت به داخل هدایتش مےڪنند...
دوان دوان به سمتشان مےروم و خود را بہ بالاے سرش مےرسانم...
چشمان باز و خمارش را ڪہ مےبینم دلم ارام مےشود...
پرستار لحظہ اے مےرود و من و محمدے تنها مےمانیم...
چشم پرستار را دور مےبیند و دست مےبیرد و ان چیزے را ڪہ روے صورتش قرار گرفته به سمت پایین مےڪشد...
خم مےشوم و بوسه اے به پیشانے اش مےزنم...
در چشمانش نه ترس بود نه اضطراب...
ارام بود،ارامه ارام...
زیر لب چیزهایے مےگفت ڪہ متوجه نمیشدم...
به شوخے نگاهے به دور اطرافم مےاندازم و لب مےزنم:بسم الله بسم الله،نڪنه با حورے مورے چیزے دارے حرف مےزنے!
مےخندد،لحظه اے ماسڪ را به روے صورتش مےگیرد و سپس پایین مےڪشد و با خنده لب مےزند:ارره بیـ نشون دعـ وا شده سره من،دارم جـ داشـ شون مےڪـ نم...
_اوهوع،بابا اعتماد به عرش...
دست میبرم و ماسڪش را به روے صورتش مےگذارم...
نگاهم را از او مےدزدم...نمےخواستم ببیند ناامید شدنم را...
دستانش را از زیر پتو بیرون مےڪشم و مقابل صورتم مےگیرم و بوسه اے بر دستانش مےزنم...
دستان گرمش امیدوارم مےکند،دستش را به روے گونه ام مےڪشم و لب مےزنم:نکنه بے من هوس رفتن ڪنے؟
مےخندد،بغض مےڪنم...
مےگویم:نباشے نیستمااا،یوقت به سرت نزنه شهید شے...
قطره اشڪے از گوشه چشمش پایین مےافتد...
او مےبارد،من مےبارم...
دوباره ماسڪ را پایین مےڪشد و با سرفه مےگوید:اا رزو مــ مـہ میـعـاد
یڪ ان صدایش مےرود،چشمانش را مےبندد و دستش از دستم به روے تخت مےافتد...
سرم را به سرش مےچسبانم
داد مےزنم:اینــاارو نگفتم ڪه برے...
دیوانه مےشوم...
اشڪهایم صورتش را خیس مےڪنند،صداے قدم هاے هراسان عده اے را مےشنوم ڪہ به سمتمان مےامدند
رهایش نمےڪردم،پرستارے به سمتم مےاید و سعے مےڪند مرا از او جدا ڪند...
دو نفر دیگر تخت را از دستم مےگیرند و مےبرند...
ڪف سالن نقش زمین مےشوم...تڪیه ام را دیوار مےدهم و دستے به روے سر مےگذارم و فقط اشڪ مےریزم...
تمام ثانیه هاے باهم بودنمان مدام جلوے چشمانم رژه مےرفتند و خون به جگرم مےڪردند...
خدایا خوب اروزیم را ارزویش ڪردے و بردے!
پس من چه؟ مگر من دل نداشتم؟
شهادت! میدانم ڪہ داغش اخر مےماند بر دلم خسته ام از دنیا
دنیایے ڪہ میدانم اخر مرگ را نصیبم مےڪند
حرفهایم،ادعایے بیش نیست
ناله هایم جز براے خویش نیست
او رفت و شهید شد و من ماندم تا بمیرم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوهفتم😍✋
#قسمت_2
صداے مادر را از اتاق مےشنوم:چه عجب خانم خانما؟!
لبخندے مےزنم و جواب مےدهم:مامان چیزے نداریم؟
مامان_چرا داداشتو فرستادم یه چیزی بگیره...
_اها
از پذیرایے به سمت اتاق قدم برمیدارم،صداے همراهم را ڪہ مےشنوم،قدم هایم را تند تر مےڪنم و ان را از روے میز برمیدارم و تماس را برقرار مےڪنم...
صداے مردانه اے در گوشم مےپیچد
میرامینے_سلام علیڪم،خوب هستید؟
_سلام،ممنون،بفرمایید
میرامینے_غرض از مزاحمت،مےخواستم بگم،لطفا براے تحویل گرفتن همراهتون،بیاید اینجا...
متعجب مےپرسم:مےبخشید من دیگه به همراهم احتیاجے ندارم...
میرامینے_بله؟ در هر صورت،باید بیاید تحویل بگیرید ماهم نمےتونیم اینجا ڪاریش ڪنیم...
_لطفا ادرس رو پیامڪ ڪنید،برادرم میان تحویل مےگیرن...
مےخواهد تماس را تمام ڪند ڪہ مےپرسم:بےزحمت شماره اقاے احمدے رو لطف مےڪنید
میرامینے_بله یه لحظه
چند ثانیه بعد مےگوید:بفرمایید یاد داشت ڪنید۰۹۱۲.....
شماره اش را یادداشت مےڪنم و لب مےزنم
_ممنون خدانگهدار
میرامینے_خداحافظ،یاعلے
تماس را قطع مےڪنم و نفسے راحت مےڪشم...
چند دقیقه بعد شماره اقاے احمدے دوست پدرم را مےگیرم...
حین بوق خوردن،به سمت در اتاق مےروم و در را مےبندم...
تماس برقرار مےشود
احمدے_سلام علیڪم،بفرمایید؟
_سلام،صدیقے هستم...
لحن صدایش مهربان مےشود..
احمدے_خوبے دخترم؟خانواده خوبن؟
_الحمدلله ممنونم،سلام مےرسونن
احمدے_خداروشڪر،سلامت باشن،چیزے شده؟
لب مےزنم_اقاے احمدے راستش در خصوص یه مطلبے مےخواستن باهاتون حرف بزنم...
احمدے_بفرما دخترم گوشم باشماست..
مےگویم:من دیگه نمےتونم پنهون ڪارے ڪنم مےخوام به خانواده همه چیزو بگم،اینڪہ بابا ڪجاست و چرا خبرے ازش نیست...
لب مےزند_راستش ماهم مےخواستیم خدمت برسیم سره همین قضیه چه خوب سد ڪہ تماس گرفتید،براے فردا خوبه مزاحمتون بشیم؟
_خواهش مےڪنم مراحمید،بله موردے نداره...
احمدے_پس ساعت سه و نیم بعد از ظهر خدمتتون مےرسیم...
_ممنونم،خوش اومدین...
احمدے_امرے نیست؟
_خیر عرضے نیست،یا حق
احمدے_خدانگهدار یاعلی
منتظر مےمانم تا تماس را قطع و سپس مستطیل قرمز رنگ را مےفشارم چ تماس پایان مےیابد...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوهشتم😍✋
#قسمت_2
نمیدانمـ چرا اما دیگر مثل بےقرارے نمےڪنم،دلم ارام است،مثل اینڪہ هنوز باور نڪرده رفتنت را،راستش را بخواهے اصلا مدتیست حضورت را بیشتر حس مےڪنم،بعد از تو این مشڪلات زندگے از من شیرزنے ساختند...رفتنت امیرمهدے را هم مرد تر ڪرد اما در این میان یڪ زن عجیب تنهاست...
از گریه ها و اشڪ هاے بے امانم دست مےڪشم و به سمت پذیرایے قدم برمیدارم...
امیرمهدے را مےبینم ڪہ با صورتے سرخ و خیس از اشڪ سعے در ارام ڪردن مادر مےڪند،اشڪهاے مادر دلم را مےلرزاند،با قدم هاے سست به سمتشان مےروم و همانطور ڪہ بغض را در گلـویم خفه مےڪنم،با صدایے گرفته لب مےزنم:مامان جان،اروم باش!
تڪیه اش را به مبل داده بود و مدام بر پایش مےزد و اشڪ مےریخت...
امیرمهدے از امدن من ڪہ مطمئن مےشود به اتاقش مےرود و در را باشدت تمام مےڪوبد،چشمانم را از او مےگیرم و مےدوزم به مادر...
مادرے ڪہ با شنیدن خبر رفتن پدر،بدتر از همه مان شڪست...
یڪ ان صداے بلند گریه و نالہ امیرمهدے ،حواسم را از مادر پرت مےڪند...
با شنیدن صدای ناله هایش اشڪ از چشمانم سرازیر مےشود...
تا به حال شڪستن مردے را اینگونه ندیده بودم!.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستونهم😍✋
#قسمت_2
به بیمارستان ڪہ میرسم به اقاے احمدے زنگ مےزنم...چند بوق مےخورد و بعد جواب مےدهد
احمدے_سلام علیڪم،بفرمایید
_علیڪم السلام حاجے،خوبین؟
احمدے_الحمدلله چه خبر؟
_راستش حاجے حال همسر اقا مرتضے بد شده اوردنش بیمارستان،ماام الان اینجاییم!
احمدے_نمیدونے دلیلشو؟
_نه حاجے،فقط حدس مےزنم بخاطر خبریه ڪہ بهشون دادین...
اقاے احمدے نفس عمیقے مےکشد و مےگوید:عجب،خوب ڪارے ڪردے ڪہ رفتے...برو جلو ببین ڪمڪے چیزے نمےخوان،نگو خودم اومدم،بگو حاجے مارو فرستاده،الان زنگ مےزنم،چند دقیقه بعد برو...
_چشم حاجے،امر دیگه اے نیست؟
احمدے_خیر عرضے نیست،فے امان الله
_یاعلے
تماس را قطع مےڪنم و در ماشین چند دقیقه اے منتظر مےمانم...
صداے زنگ همراهم بلند مےشود،نام مادر روے صفحه نقش مےبندد،با ڪف دست به پیشانے ام مےزنم و رو به امیر مےگویم:جان من تو جواب بده،بگو ڪہ من در دسترست نیستم و ڪارے واسم پیش اومده...
سرے تڪان مےدهد و مےگوید:نه نه من نمیتونم دروغ حرف بزنم،در ضمن منو با حاج خانوم در ننداز ڪہ اونجورے حسابم با کرام الڪاتبینه...
_باااشه امیر جااان باااشه...
دره ماشین را باز مےڪنم و با لمس ڪردن دایره سبز رنگ تماس برقرار مےشود و صدایش را در گوشم مےپیچد...
مامان_سلام میعاد جان،ڪجایے مادر نیم ساعته منو پدرت منتظریم تا بیاے!
همانطور ڪہ از ماشین پیاده مےشوم لب مےزنم:مادر جان من الان تو ماموریتم،نمےتونم...
صدایش را بالا مےبرد
مامان:من ماموریت و اینجور چیزا حالیم نمیشه! با هزار التماس اجازه گرفتم ڪہ براے امشب بریم خونشون یه هفتس مدام دارم بهت مےگم،خودتم گفتے باشه چشم حتما میام...من ابرو دارم پسررر
دستے به روے سر مےگذارم و لب مےزنم:خب مادره من،من الان نمےتونم خودمو برسونم ڪہ...شماهم برید تا خانواده ها باهم اشنا شن،بگین ڪہ پسرم یهو واسش یه ماموریت پیش اومد و نتونست بیاد،بزار با سختے شغل من بیشتر اشنا شن،اینو ڪہ بفهمن عمرا اگه قبول ڪنن...
مامان_دختر اگه زن زندگے باشه،با این جور چیزا میسازه! اون دختریم ڪہ من دیدم زن زندگیه...
_مادره من توروخدا بستهـ..
مامان_منڪہ میدونم تو ماموریت نیستے،داری هم مارو هم اونارو دس به سر مےڪنے! توـاگه یه چیزے باب میلت باشه ها زمین و زمان و بهم میدوزے تا به دستش بیارے،این باب میلت نیست،خلاص،ولے فڪراتو بڪن الڪے دختر به این خوبے رو از دست نده...
_چشم چشم فڪرامم مےڪنم،میزارین برم ایا؟
مامان_چشمت بے بلا پسرم،مراقب خودت باش...
_همچنین،خدانگهدار
تماس را قطع مےڪنم و همراهم را در جیب ڪت فرو مےبرم و دستانم را در جیب شلوارم فرو مےبرم و ارام قدم از قدم برمیدارم...
هیچ ملاحظه من را نمےڪنند...اخر نمےگویند تازه دوستش را از دست داده مگر دل و دماغ این ڪارها را دارد؟
از طرفے هم نه ان دختر و نه خانواده اش با ما در یه سطح بودند و نه چیزے...
ڪلافه و عصبے اطراف بیمارستان را متر مےڪنم بلڪہ اعصابم ڪمے ارام گیرد...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےام😍✋ #قسمت_1 🌸🍃بسمےتعالے🌸🍃 روے تخت نشستہ ام و خیره چشم دوخته ام به مادر ڪ
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےام 😍✋
#قسمت_2
گل ها را به دست مادر مےدهم و لب مےزنم:مامان جان لطفا شما بگیرین!
چینے به پیشانے مےاندازد و ميگوید:یعنے چے؟ اینو شما باید بگیرے پسرم!
مےخواهد گل ها را به دستم بدهد ڪہ درب خانه باز مےشود...
ابتدا پدر وارد مےشود و بعد مادر و پشت بند انها من وارد مےشوم و درب خانه را پشت سرم مےبندم...
دستے به سر و رویم مےکشم و ارام قدم از قدم برمیدارم...
خانه اے ویلایے و نسبتا بزرگ بود...
مردے چهل و پنج ساله از در خانه خارج مےشود...
تقریبا نزدیڪ به پانزده پله را باید پشت سر مےگذاشتیم...
به سمتمان مےاید براے استقبال...
سلامے مےدهم و بالاخره از در وروے مےگذرم...
همین ڪة در ورودے را مےگذرانم،مادر و دخترے ڪہ ایستاده بودند به سمتمان براے استقبال مےایند...
با دهان باز خیره مانده بودم به دڪوراسیون داخل خانه...هیچ تفاوتے با خانه شاه نداشت،اصلا ڪاخ شاه جلوے ان هیچ بود،هیچ قابل قیاس باهم نبودند.
چشم از چیدمان ها مےگیرم و ارام سلام مےدهم...
سنگینے نگاهش را حس مےڪنم سرم را به زیر مےگیرم...
با عشوه تمام جوابم را مےدهد...
یڪ جور منزجر مےشوم و سریع به سمت مادر مےروم و ڪنارش مےنشینم...
فقط خدا خدا مےڪردم تا این جلسه هرچه زودتر تمام شود و خلاص شوم...
اخمهایم در هم مےرود...
ڪاخ نشین مگر به خانه ڪوخ نشین مےامد؟
از طرفے در همان نگاه اول فهمیدم با چه ڪسے و چه خانواده اے طرفم...
🌸🌸
دو ساعت بعد به خانه مےرسیم،از بس در ان مدت معذب بودم و تحت فشار،سردرد فجیعے گرفته بودم،سرم سنگینے مےڪرد،مدام به مادرم شڪایت مےڪردم ڪہ اخر این چه انتخابے بود ڪہ برایم ڪرده؟
نمےگویم بد بود و بے ایمان،اما بویے از حیا نبرده بود،هنوز معناے حجاب انطور ڪہ باید برایش جا نیفتاده بود...
ڪلافه مےشوم...
بدون اینڪہ لباسهایم را تعویض ڪنم با همان ها به تخت خواب مےروم و بالشت را به روے سر مےگذارم و در عرض چند دقیقه به خواب مےروم...
.
.
.#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےویڪم 😍✋
#قسمت_2
عسل را در اب ولرم و اب لیمو حل مےڪنم و روے سینے مےگذارم و براے مادر مےبرم...
سینے را روے میز ڪنار تخت مےگذارم و ارام صدایش مےزنم:مامان جان،پاشین!
با یڪ بار صدا زدن بلند مےشود و روے تخت مےنشیند،لبخند به لب مےگویم:خوبین؟
ارام مےخندد:اره مادر...امیرمهدے ڪجاست،رفته بیرون گوشیمو بگیره...
متعجب مےپرسد:گوشے؟
_اره،همون گوشے ڪہ دزدیدنش...
مامان_اهااا...بخاطر من از درس و دانشگاهم افتادے!
_مامااان؟این حرفا چیه؟مگه من غریبم؟اولا وظیفه دوما هیــچ ڪارے نڪردم،سوما گیریم ما از درس و دانشگاه زدیم ڪہ نزدیم ولے شما چے؟شما سره ما از خوشیهاے زندگیت از خوابت زدے...این با اون یڪیه؟
مامان_عزیــزم،اے ڪاش چنتا دختر مثل تو داشتم،اے ڪاش زودتر مےفهمیدت...
_عهه مامان حالا شما هندونه نزار زیر بغلمون...
مامان_چه هندونه اے دختر؟ واقعیته!
مامان_چه بوے غذایے میاد! چے گذاشتے؟بوش نا اشناست...
_پلو لبنانے
مامان_اووو،پس خوردن داره...ڪمڪم ڪنـ بلند شم،چن روزه همش رو تختم،یجورے شدم...
به سمتش مےروم و از بازوهایش مےگیرم و پایین تخت مےڪشانمش...
ارام ارام از اتاق خارج مےشویم...
مادر به سمت مبل مےرود و روے ان مےنشیند و من هم براے سرڪشے به غذا به اشپزخانه مےروم...
همین ڪہ پایم را در اشپزخانه مےگذارم
صداے زنگ ایفون بلند مےشود...
به سمتش مےروم،امیرمهدے پشت در بود...
در را برایش باز مےڪنم و برمےگردم...
چند دقیقه بعد وارد خانه مےشود
امیرمهدے_سلام علیڪم جمیعا...
مامان_سلام عزیزم
_سلام گرفتے؟
با همان شال و کلاه ڪاپشن لرزان لرزان مےرود و روے یڪ صندلے مےنشیند:خیلے سرد شده هواا،قندیل بستم...
دستش را به داخل جیب کاپشنش بیرون مےبرد و بسته اے را بیرون مےڪشد و انـرا روے اوپن مےگذارد و مےگوید:بفرمایید اینم گوشے...
امیرمهدے_تازه یه خبرم دارم براتون...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےودوم 😍✋
#قسمت_2
ڪلاس ڪہ تمام مےشود به همراه سمانه از دانشڪده خارج مےشویم...
سمانه_واسه ڪلاس بعدے میرسے؟
_نمیدونم!خودمم حوصله ندارم،واقعا دیگه نمیتونم...
سمانه_یه چیزے بگم؟
قدم هایش اهسته تر مےشود،نزدیڪتر مےشوم و مےگویم:بگو
سمانه_ببین محنا جان،یه چیزے ڪہ میگم ناراحت نشیا باشه...
_باااشه،ناراحت نمیشم
سمانه_احساس مےڪنم برات مهمه ڪہ ناراحت شدے،باهم که رودربایستے نداریم داریم؟
_نه خیر هیچم برام مهم نیست...
سمانه_چراا هست! شاید خودت متوجه اش نباشے ولے مهمہ...تو اصلا اگه واقعا نمےخوایش خیلے بهونه واسه رد ڪردنش دارے،لازم نیست امروز برے پیش اون دختره و بفهمے چے به چیه...
حرفهایش حقیقت بود،خودم هم نمیدانم چه شده،چه مےڪنم،ڪجا مےروم...
تمام مسیرهایے ام ڪہ مےروم ناخواسته یا خواسته به او ختم مےشود،امروز هم ڪہ براحتے اسم ڪوچڪش را بر زبان آوردم...
یعنے اگر واقعا من او را نمےخواهم با همین مسائل و بهانه هاے ڪوچڪ هم مےتوانم او را ڪنار بزنم،ولے نمےخواهم...
چون او ڪسے نیست ڪہ با اینطور بهانه ها بخواهے ڪنارش بزنے!
سمانه با لبخندے موزیانه به من رو مےڪند و مےگوید:گونه هاشو نگااا ڪن چه گل انداخته...من میگم یه خبریهه میگه نه...
چینے به پیشانے ام مےاندازم و مےگویم:سمانـــہ!!
سمانه خنده ڪنان مےگوید:جانہ سمانه؟مگه بد میگم؟
_هوا سرده نوک دماغم و گونه هام یکم سرخ شده...چیزه دیگه اے هم نیست...
سمانه_اره تو ڪہ راست مےگے؟ منم اصلا نمیشناسمت!!!یعنے اگه من پسر بودم عمرا اگه میزاشتم تو از دستم دربرے!
_واای اگه تو پسر بودے،در رفتن چیه،خودم با سر میومدم تا زنت شم...
سمانه_عسـیســم
جدے مےگویم:الان برم یا نرم؟ چون واقعا برام مهم نیست! ته تهش میگم نه دیگه! اونام راحت برن پے زندگیشون...
سمانه سرزنش گرانه مےگوید:مگه پسره اونو میخواد ڪہ راحت برن پے زندگیشون؟
_خب،حتما قبلا مےخواسته!
سمانه_ببین خودت دارے مےگے قبلا،یعنے گذشته،ما الان تو حالیمـ نه گذشته،دیگه هم مهم نیست
_ولے گذشته اے ڪہ حال و درگیر خودش ڪنه و قصد تغییر دادنشو داشته باشه چے؟ از ڪجا معلوم فرداے منم نشه مثل همین دختره؟
سمانه_دارے به پسر مردم تهمت میزنیااا ڪم ڪم!
_تهمت نمےزنم،ولے خب بهم حق بده...
سمانه_میدونے من چے فڪر مےڪنم؟
_چے؟
سمانه_اینڪہ دختره خودشو مےخواد غالب پسره ڪنه
_نه بابااا این چه حرفیه فڪر نڪنم،دارے میگے دختر!
سمانه_اخه خب از این موردا زیاد دیدم،مذهبے و غیر مذهبے ام نداره...
متعجب مےگویم:شوخے مےڪنے؟یعنے انقد؟؟ ولے من میگم حتما قبلا یه چیزے بینشون بوده ڪہ دختره الان انقدر مدعیه...
سمانه_به احتمال زیاد،اینطور نیست،اون مےخواد تورو از میون برداره و خودش رو بزاره جاے تو...
ادامه مےدهد:همونطور ڪہ دختر خوب خواهان زیاد داره،پسر خوبم همینه...
_چے بگم سمانه ؟ حرفات منو یاده این مامان بزرگا میندازه!
سره جایش متوقف مےشود و خیره مےشود در چشمم
مےگویم:چیه مگه بد میگم؟
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےوسوم😍✋
#قسمت_2
اولین قدم را برمیدارم و وارد مےشوم...
ڪمے مڪث مےڪنم و دستے به چادرم میکشم
قدم هایم را ارام ارام برمیدارم،فضاے ارام و جالبے داشت،انقدر ها هم شلوغ و پر از سروصدا نبود...
براے لحظہ اے چشمانم را مےبندم و قبل از اینڪہ بخواهم به ان سمتے ڪہ نشسته برگردم،در دل به خدا توڪل مےڪنم و خود را به دست او مےسپارم و راهے مےشوم...
چند میز را پشت سر مےگذارم،تقریبا پنج مترے با او فاصله دارم،ضربان قلبم مےرود روے هزار...
یڪ لحظه شڪ مےڪنم،درست امده ام؟
براے لحظه اے برمیگردم و اطرافم را نگاه مےڪنم،ڪسے تنها نبود جز او!
پس درست امده ام...
پشتش به من بود و تنها چادرش را مےدیدم...
صداے تق تق ڪفشهایم باعث مےشود،از جایش بلند شود و به سمتم برگردد،نمےخواستم با او رو در رو شوم،برایم سخت بود...به همین خاطر،همین ڪہ برمےگردد،سر به زیر مےگیرم و تمام حرصم را در دست مشت ڪرده ام خالے مےڪنم!
نزدیڪ تر ڪہ مےشوم به سمتم مےاید و سلام مےڪند،جدے جوابش را مےدهم! دست خودم نبود این رفتارها،با دیدن چنین وضعیتے از خودم هم بیزار مےشوم...مگر میشود نام خود را محجبه بگذارے و چادر سر ڪنے و بویے از حیا و عفت نبرده باشے؟
اصلا انتظار همچین ڪسے را نداشتم...
تعارف مےزند ڪہ بنشینم اما از زیر تعارف هایش در مےروم و بعد از او روے صندلے مقابلش مےنشینم و بجاے اینکہ چشم بدوزم به چشمانش ،چشم مےدوزم به میز...
اسما_حالت خوبه؟ چهرت یطوریه؟
به زور لبخندے بر لبانم مےنشانم و مےگویم:اره خوبم...
اسما_خب خداروشڪر
نگاهے به چهره اش مےاندازم،زیبا بود،پوستے سفید و چشم و ابرویے مشڪے،خط چشم مشڪے رنگش بدجور از ادم دلبرے مےڪرد،چشم از چشمانش مےگیرم و براے چند ثانیه اے خیره زووم مےڪنم به لبهایش...
لبهاے سرخ و چادر مشڪے رنگش منزجر ڪننده بود...ناخوداگاه اخمهایم در هم مےرود و حالم بد میشود از اینهمه تناقض...
دوستانه مےپرسد:چن سالته؟چیڪار مےڪنے؟یه چیزے بگو بیشتر باهم اشنا شیم...
پوزخندے میزنم و مےگویم:همونے ڪہ شمارمو بهتون داده،مگه اینارو نگفته؟
جا مےخورد،مےپرسد:مگه میدونے ڪیه؟
_نه نمیدونم،ولے بالاخره از یڪے گرفتید ڪہ منو میشناخته...
سرش را پایین مےگیرد و لب مےزند_اره خب،یه چیزایے گفته...
نیشخندے میزند و مےگوید:از اون چیزے ڪہ فڪر مےڪردم قشنگ ترے!
جدے مےگویم:میبخشید من وقت براے این حرفا ندارم،براے چیزه دیگه اے اینجا اومدم...
انگار ڪہ اصلا صدایم را نشنیده باشد،لب مےزند:بدون هیچ ارایشے قشـــنگ دلبرے مےڪنے!
ارام روے میز مےزنم:خانوم با شما بودم
سرش را بلند مےڪند و چند ثانیه اے خیره مےشود به میز و بعد به خودش مي اید و لب مےزند:اهااا میعااد! حواسم نبود...
_یه اقا اولش بزارے یا بگے میرامینے ام بد نیست...
نمےگذارد حرفم تمام شود ڪہ با نیشخندے مےگوید:حساسے روش اره؟
_نه،حساس نیستم،فقط دوست ندارم اسم یه نامحرم و اینجورے راحت ادا ڪنم...
اسما_ولے میعاد براے من محرم تر از همه عالمه...
دیگر توان ماندن ندارم،حالم بدمیشود،سرم گیج مےرود،مےخواهم بلند شوم ڪہ با دیدن چشم هاے نگران سمانه،ارام مےشوم و سعے مےڪنم خود را ڪنترل ڪنم
#نویسنده:اف.رضوانی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےوچهارم 😍✋
#قسمت_2
چند روزیست دلم ارام و قرار ندارد،قلبم یڪ ان ضربانش تند مےشود و مرا از خود بیخود مےڪند و چشمانم را ڪہ نگو،ناخوداگاه روے یڪ نقطه زووم مےڪنند و یڪ ان بدون هیچ بهانه و پیش زمینه اے شروع مےڪنم به خندیدن...
دیوانگے هم عالمے دارد این روزها...
این روزها عجیب حال و اوضاع دلم وخیم است...بےوقفه فقط درحال بیتابےاست،اصلا ارام وقرار ندارد،ارام و قرار من راهم گرفته است...
میترسم اخر اینهمه اضطراب و نگرانے بے نتیجه بماند و همه اش هیچ شود و من بمانم و یڪ دله فرتوتہ از ڪار افتاده...
با شنیدن صداے مادر خود را از افڪارم رها مےڪنم...
مامان_میعاد جان؟
صدایش از پذیرایے مےامد...
خود را جمع و جور مےکنم و از تخت پایین مےایم و از اتاق خارج مےشوم...
_جانم مامان چیزے شده؟
مامان_الان چن دقیقه اس یه ریز دارم صدات میزنم،چیڪار مےڪردے؟
متعجب مےپرسم_واقعا؟؟؟ من فقط چند ثانیه پیشو شنیدم
مامان_بله واقعا! بچم از دست رفت،نوچ نوچ نوچ
دست چپش را روے دست راستش مےزند و اینبار مےگوید:من حوصله مجنون دارے ندارماا،زود جوابتو بگیر مارم راحت ڪن،نگاه ڪردے تو اینه ببینے چےشدے؟ هیچے ازت نمونده پسر!!
با لبخند مےگویم:نه مامااان جان،اینجوریام نیستم ڪہ...
مامان_نه نه اصلااا
جدے میپرسم_مامان چیزے شده؟ زنگ زدن گفتن جوابشون منفیه؟
به شوخے میگویم:بگو طاقتشو دارم...
مامان_راستش چجورے بگم؟؟
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سے_و_پنجم
#قسمت_2
امروز سےامین روزیست ڪہ از براے هم شدنمان مےگذرد...
ڪمتر از یڪ هفته مانده سال نو...سالے ڪہ براے اولین بار معنایش را قرار است درڪ ڪنم...
محنا با امدنش سال را ڪہ هیچ تمام زندگے ام را نونوار ڪرد...
اصلا از ان روز ڪہ شده نیم دیگرم،تمام من براے وجودش مےزند...
روزے ڪہ نباشد و نبینمش،ان روز را تباه شده میدانم...
اصلا زمانے ڪہ محنا ڪنارم باشد،ساده ترین چیزها برایم بهترین لحظاتند...
تمام ان بیست و چند سال یڪ طرف،این سے روز هم یڪ طرف...
محنا_پووف خسته شدم...
لبخندے مےزنم و همانطور ڪہ خریدها را در دستم جابه جا مےڪنم مےگویم:شما چرااا؟ اونیڪہ باید خسته باشه منم...
چشم از ویترین مغازه ها مےگیرد و چشم میدوزد به چشمانم و کمے نزدیڪ تر مےشود و نگران مےگوید:خیلے خسته شدے؟
_نه خانووم چه خستہ اے!!!
لبخند ڪم جانے مےزند و گرهے به ابروهایش مےاندازد و چشم از من مےگیرد و لب مےزند:ولے من واقعا خسته شدم!!
زیر لب به شوخے مےگویم:خب خداروشڪر
اینارا کہ مےشنود برمیگردد و چشمانش را ریز مےڪند و مےگوید: چے؟؟
_هیچـ هیـچیــ هیچے
محنا_اهااا
شروع مےڪند به راه رفتن و من هم همراهے اش مےڪنم،لحظه اے قدمهایش ڪند مےشود،من هم قدمهایمـ را ارام تر برمیدارم و نگاهے به خریدها مےاندازم و لب مےزنم:الان چیا مونده محنا خانوم؟
سرش را به سمتم برمیگرداند و متفڪرانه ابرویے بالا مے اندازد و مےگوید:منڪہ تڪمیلم تقریبا،فقط شما موندے!
_هِیـــے
محنا_چیزی شده؟
_نه
لبخند دندان نمایے میزنم و میگویم:براے منو شما باید انتخاب ڪنیا؟
محنا_واقعا؟؟
_واقعا!
محنا_خب پس...
نگاهم را از او میگیرم و چشم میدوزم به ڪت و شلوارهاے مردانه اے ڪہ در ویترین خود نمایے مےڪردند...
نزدیک تر مےرود ،همانطور ڪہ ان ها را وارسے مےڪنم،به سمتم برمیگردد و با شوق انگشت اشاره اش را به سمت یڪے از مانڪن ها مےگیرد و میگوید:این چطوره خوبه؟
چند ثانیه اے خیره مےشوم به مانڪنے ڪہ روبرویم قرار گرفته و مےگویم:خوبه!
محنا سرش را کمے خم مےڪند و مےگوید:فقط خوبــہ؟؟
لبخندے میزنم و میگویم_نعع عاالیه!
لبخند بے جانش جان مےگیرد و مےگوید:اهاا حالا شد!
_بریم داخل خانوم؟
محنا_بفرمایید
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےوششم😍✋
#قسمت_2
چشم از میعاد مےگیرم و چشم میدوزم به اینه اے ڪہ تصویر هردویمان را کنارهم قاب گرفته ...
بدون لحظه اے مڪث با چشم اشاره اے به میعاد مےڪنم و اینه را نشانش مےدهم...
لبخندے مےزند و همراهش را روے ان تنظیم مےڪند و از تصویر افتاده مان در ان عکسے مےگیرد...
مادر بالاخره سینے به دست از اشپزخانه به جمع سه نفره مان اضافه مےشود...
امسال اولین سالیست ڪہ پدر در جمعمان نیست...امیرمهدے سرش را به زیر گرفته و لام تا ڪام حرف نمےزند،مادر هم به محض نشستن در ڪنار سفره رحل قران را مقابلش قرار داد و شروع ڪرد به خواندن ان...
ارام حزن انگیز مےخواند و هر از گاهے هم چشم میدوخت به قاب عڪس پدر ڪہ در سفره بود...
هر سه مان گرفته بودیم،انگار از من معذب بودند ڪہ بغضشان را سرڪوب مےڪردند...
تنها میعاد بود ڪہ لبخند بر چهره داشت و سعے در خنداندمان مےڪرد،اما شدنے نبود،او نیز با دیدن این وضعیت دست ڪشید و سعے در دلدارے دادنم مےڪرد...
خیره مےشوم به قاب عڪسش...
چقدر از روزهاے بے تو بودن مےگذرد؟نمیدانم،حسابشان از دستم در رفته!
امسال یڪ نفر از زندگے ام رفت و یڪ نفر هم وارد زندگے ام...
پدر جانم،این خنده ها و سرخوشے هایم را نبین، بعد از تو خاڪ برسر ڪردم همه شان را...مگر مےشود دلیل تمام این خنده و دلخوشی هایت نباشد و انوقت بخندے؟
دوباره چشمانت،دوباره چشمانم،دوباره غرق شدنم در انهمه خاطره،دوباره صدای خندهایت دوباره صداے گریه هایم...
بعد از تو خوب شناختم این دنیا را!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےوهفتم 😍✋
#قسمت_2
میعاد_محنا خانوم؟
سرم را به سمتش مےچرخانم و لب مےزنم:بله
ارام لب مےزند:یه ماه پیش رو یادته؟
ریز ميخندم و مےگویم:اره چطور؟
میعاد:اگه اون سوءتفاهم لعنتے حل نمیشد،الان اینجا ڪنار هم نبودیم،یعنے،
من ادامه مےدهم:اصلا براے هم نبودیم...
با گفتن این حرفا به همان زمان برمےگردم،همان روزے ڪہ براے اولین بار اشڪهایش را دیدم...
🌸🌸
اخرین ڪلاسم تا ساعت پنج بعد از ظهر طول ڪشید،از یڪ طرف خستڱے ڪلافه ام ڪرده بود و از طرفے دیگر فڪر به ان دختر و میعاد و مسئله بینشان...
امروز قرار بود،براے اخرین بار بیایند و اخرین حرف ها هم گفته شود،مثلا قرار بود در رابطہ با همین مسئله حرف بزنیم،اما من راضے نبودم ڪہ حتے براے یڪبار هم ڪہ شده بخواهم ببینمش...
دستم را روے شقیقہ ام مےگذارم،سرم گیج مےرود،قدم هایم سست مےشوند...براے چند ثانیه چشمانم را مےبندم و مےایستم،یڪ ان سمانه از راه مےرسد و نگران مےپرسد:محنا چیشده؟
به سمت دیوار مےروم و ان را تڪیه گاهم قرار مےدهم و بیحال مےگویم:نمیدونم با این وضع خودمو چجورے برسونم خونه،این هیچ حالا حرف زدن با میرامینے و ڪجاے دلم بزارم؟! بخدا دارم دیوونه میشم...
سمانه به سمتم مےاید و از شانه هایم مےگیرد و خیره میشود در چشمانم و مےگوید: اینڪارا چیه؟ ببین چیڪار ڪردے باخودت؟ تو ڪہ برات مهم نبود،حالا چیشده؟
بغض به گلویم چنگ مےزند،خود را از او جدا مےڪنم و لب مےزنم:ربطے به مهم بودن یا شدنش تو زندگیم نداره،ربط به این داره ڪہ من دوست ندارم یه بازیچه باشم،متوجهے؟؟
سرعتم را بیشتر مےڪنم،پله ها را با سرعت هرچه تمام پشت سر میگذارم...
به حیاط دانشڪده میرسم،هوا تقریبا تاریڪ شده بود و هر از گاهے صداے رعد و برق و نم نم باران مےآمد...
سمانه صدایم مےزند،اهمیتے نمےدهم و به سمت در قدم برمیدارم ...
تن صدایش بالا مےرود،یڪ ان دستے سنگین روی شانه ام قرار مےگیرد و مرا به عقب مےڪشاند...
سمانه_با ڪدوم سند و مدرڪ حرفاشو باور ڪردے؟
سرم را پایین مےگیرم،لب پایینم را مےگزم،زیره این باران بےامان چه از جانم مےخواست؟
سمانه_ببین حال و روزتو! هیچے ازت نمونده! بعد اونوقت میگے واست مهم نیست؟با ڪے دارے لج مےڪنے؟بامن؟ منڪہ جز خوشبختیت چیز دیگه اے نمیخوام،یا با خودت؟
_اره،اصلا با خودم،ولم مےڪنے سمانه؟
همڪلاسیهایمان همه متعجب نگاهمان مےڪنند و خداحافظے ڪنان از انجا خارج مےشوند...
تنها من مانده بودم و سمانه و سنگینے نگاهش و صداے شرشر باران...
_تو چرا وایسادے؟
سمانه_وایسادم تا راضیت ڪنم برے خونه! وایسادم تا تصمیم اشتباه نگیرے،بد ميڪنم محنا؟؟محنا تو گول اون اشڪاے دختره رو خوردے چرا نمیخواے باور ڪنے اخه؟؟؟
_هیس! چیزے نمےخوام بشنوم
سمانه_خب حداقل بیا بریم زیر یه سایه بونے چیزے،موش اب ڪشیده شدے!
_من نمیام،تو برو
سمانه_بچه شدے؟عه؟
از او رو برمیگردانم وچند قدمے به سمت در خروجے برمیدارم ڪہ دوباره مےایستم...
سمانه_چیشد؟گفتم سره عقل اومدے!
اهمیتے به حرفهایش نمےدهم و همین ڪہ پایم را از در دانشڪده بیرون مےگذارم،سرعتم را بیشتر مےڪنم،مےخواهم بروم ڪہ صداے بم مردانه اے مرا ميخواند:خانم صدیقے...
اهمیتے نمےدهم و ادامه مسیرم را پیش مےگیرم ڪہ با شنیدن صداے قدمهایش،قدم هایم را اهسته تر برمےدارم،سره جاے خود مےایستم و میعاد به سمتم مےاید و لب ميزند:یه لحظه!
برمےگردم،باران مانع از بلند ڪردن سرم مےشد و به همین خاطر سربه زیر گرفته بودم و تمام خشمم را بر دستان مشت ڪرده ام،خالے مےڪردم!
من بخاطر مواجه نشدن با او از رفتن به خانه سر باز زدم و حالا او به اینجا امده...
سرد مےگویم:بفرمایید
دو قدم نزدیڪ تر مےشود،نگاهے به پولیور مشڪے اش مےاندازم ڪہ اب از ان چڪہ ميڪرد و تمام وجودش خیس اب شده بود!
با لرز مےگوید:حدس میزدم ڪہ خونه نرید،براے همینم اومد اینجا...
در دل مےگویم:خب...
سمانه با خنده اے شیطانے مانند غریبه ها از ڪنارمان رد مےشود و مےرود...
احتمال مےدهم ڪہ ڪار او بوده...
میعاد_میتونم چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟
_گفتم ڪہ بفرمایید
میعاد_اخه اینجا...
_مشڪلے ندارم
لرز را در صدایش براحتے میشد فهمید
میعاد_خانم صدیقے
_بله
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_سےوهشتم
#قسمت_2
بالاخره به خانه مےرسم،زنڱ در را مےزنم،صداے نگران مادر در ایفون مےپیچد:بفرمایید...
در را به سمت داخل هول مےدهم و وارد مےشوم...
پله ها را پشت سر مےگذارم و به طبقه دوم مےرسم...
امیرمهدی در را باز مےڪند و چشم غره اے مےرود و لب مےزند:این چه سر و وضعیه؟
مادر با لحنے ناراحت و بیحال مےگوید:امیرمهدے بیا اینور،بزار بیاد داخل...
ڪفشهایم را در مےاورم و در جاے ڪفشے مےگذارم و ارام سلامے مےدهم...
گرماے هواے خانه به جانم مےنشیند...
مادر به سمتم مےاید و چادرم را از سر در مےاورد و ان را به همراه روسرے ام به سمت شوفاژ مےبرد و روے ان پهن مےڪند...
مامان:ڪجا بودے؟ چرا زنگ مےزنیم جواب نمیدے؟
امیرمهدے صدایش را بلند تر مےڪند و عصبے از روے مبل بلند مےشود و همانطور ڪہ به سمتم مےاید،مےگوید:پس اون لامصب گوشے تو دستت براے چیه؟ نباید زنگ بزنے بگے ڪجایے؟
دیگر سرم تحمل این همه بحث و دعوا را نداشت...
مامان_راست میگه دیگه! جون به لب شدم! داداشتم نه میدونست ڪجا بره دنبالت،چیڪار ڪنه...از یه طرفم مثلا امروز قرار بود،اونا بیان باهم حرف بزنید،نه تو اومدے نه اونا...
در این وضعیت هیچ نمےتوانستم پناه ببرم به اتاق...
دیگر توان تحمل بغضم را ندارم،لبانم ميلرزند،چهره ام در هم مےرود...دستان یخ زده ام داشت ذوب میشد و سوزش گرفته بود...
مےخواهم بگویم از دردے ڪہ مدتها ازارم مےداد،از تنهایے و بےتڪیه گاهے ام...
به یڪبار اشڪ ز چشمم روان مےشود،با صدایے لرزان رو به مادر مےگویم:چرا،یـ یـہ ذره منـ منـو درڪ نمے ڪنـید...اگه بابا بود الا الــان وضعم این نبود...الان شما اینجورے باهام رفتار نمےڪردید...
مامان_بسته محنا،بســته،چقدر باید من از دست تو بڪشم هاا،ما نگرانت بودیم...
اهمیتے نمےدهم و با قدم های لرزان خود را به سمت اتاق مےڪشانم...
امیرمهدے و مادر پشت بندم شروع مےڪنند به توجیه ڪردن رفتار خودشان...
امیرمهدے_چیه،هوس ڪرده بودے برے زیره بارون اره؟
مامان_امیر جان بسته،ول مےڪنے یا نه؟
امیرمهدے_ول ڪنم ڪہ شبم بیرون میمونه و چیزے نمیگه...
اینبار عربده مےڪشد،پشت مےڪنم به او دستانم را روے گوشم میگذارم و چشمانم را روے هم مےفشارم،چه از جانم مےخواستند؟
فریاد مےزند:مگه تو بےخانواده اے ها؟ بعد از رفتن بابا خیلے خودسر شدے،هرڪارے دلت خواست ڪردے،هر جا رفتے،مام چیزے نگفتیم،خانومم پرو شد دیگه...
مادر بدون هیچ حرفے به محض تمام شدن حرفهاے امیرمهدے،ڪشیده اے به او مےزند و مےگوید:هنوز من نمردم ڪہ تو سرش عربده ڪشی ڪنے!فهمیدے؟
مےخواهد برود ڪہ با صدایے گرفته از بغض مےگویم: درد دارم ڪہ تو این بارون به این شدیدے،پناه بردم به اسمون،پدر ندارم ڪہ درد دارم مےفهمے؟
چشمانم ڪم مےاورند و به هق هق مے افتم و با همان حالت،به سمتش مےروم و با دو دست از پیراهنش مےگیرم و خیره مےشوم به چشمانش و با بلند ترین حد صدایم مےگویم:مےفهمے؟ بے پدرے درد داره! بے تڪیه گاهے درد داره،تنهایے درد داره...
این را مےگویم و به نفس نفس مےافتم...
دستانم را از خودش جدا مے ڪند و به سمت اتاقش مےرود و در اتاقش را با شدت تمام مےڪوبد...
مادر گریه ڪنان و نگران به سمتم مےاید و مرا به اغوش مےڪشد،مانند بید در اغوشش مےلرزیدم و اشڪ مےریختم...
مامان_عزیزه مامان اروم باش،اروم باش نفسم...
چانه ام را از شانه اش جدا مےڪنم و لب مےزنم:چرا هیچ وقت درڪم نمےڪنید!
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_سےونهم
#قسمت_2
میعاد_بانو؟
چشم از بیرون شیشه مےگیرم و لب مےزنم:جانم
میعاد_دیگه ڪم ڪم داریم مےرسیم..
با شوق مےگویم:وااقعا!!
میعاد_بلـــہ...
چشم به ساختمان و ڪوچه ها مےدوزم،محله ارام و با صفایے بود...
لبخندے کنڃ لبم جا خشڪ مےڪند و مےگویم:ڪے مےرسیم اقاا؟
میعاد_یه چند ثانیه دیگه...
چند دقیقه بعد مقابل خانه اے دو طبقه نگه مےدارد...
میعاد از ماشین پیاده مےشود و قبل از اینکه من اقدام به پیاده شدن ڪنم،میعاد به سمتم مےاید و در را برایم باز مےڪند و با دست اشاره مےڪند ڪہ پیاده شوم...
میعاد_بفرمایید بانوو
از ماشین پیاده مےشوم و همراه او به سمت خانه قدم برمیدارم...
میعاد ڪلید را از جیب شلوارش بیرون مےڪشد و ارام در قفل مےچرخاند...
در باز مےشود و من قبل از او وارد خانه مےشوم...
حیاط ڪوچڪ و باصفایے داشت،گوشه اے از ان باغچه بود و سمت دیگرش هم تابے ڪوچڪ قرار گرفته بود...
میعاد در را مےبنند و خود را به من مےرساند و مےگوید:نظر خانوم چیه؟
به سمتش مےچرخم و با شوق تمام مےگویم:واای میعاد،عااالیه...
میعاد_چے عالیه؟؟
_خب خونه دیگه...
میعاد_دیگه؟
_هوووم؟ صاب خونشم عاوولیه😁
میعاد_اافریـــن دختر خووب
لبخند دندان نمایے میزنم و خود را از او جدا مےڪنم و به سمت در ورودے خانه مےروم و همانجا منتظر امدنش مےمانم...
به سمتم مےاید و در را باز مےڬند و به شوخے مےگوید:بفرمایید،خونه خودتونه...
مرا به داخل هدایت مےڪند...
خانه با اینڪہ خالے بود اما زیبایے خودش را داشت...
میعاد_مورد پسند بانو واقع شد؟
چادرم را رها مےڪنم و دور خانه چرخ مےزنم و مےگویم:مگه میشه واقع نشه!
میعاد_گفتم،مثل بقیه خونه ها نباشه،خودمم بیزار بودم از هرچے خونه اپارتمانیه،از طرفے ام دوست داشتم هم به خونه شما نزدیڪ باشه هم به خونه ما،فاصله رعایت شه دیگه...
میعاد_در ضمن این خونه برخلاف ظاهرش ڪہ سنتیه،تازه ساخته...
_خیلے ام خوبه،نورگیرش ڪہ فوق العاده اس..
میعاد_خب پس خداروشڪر،همش میترسیدم خوشت نیاد...
به سمتش قدم برمیدارم و مےگویم:اخه چرا نباید خوشم بیاد؟
میعاد_خب اخه گفتم حتما به اینجور خونه ها عادت ندارے و برات جالب نیست...
_چرا نباید جای دلبازے مثل اینجا برام قشنگ نباااشه...
چشمڪے نثارم مےڪند و مےگوید:در ضمن یه دلیلش مونده،اگه گفتے چیه؟
متفڪر دستے به زیره چانه مےگذارم و مےگویم:هووم؟نمیدونم،شما بگوو
میعاد_نمیدونے؟
_نه
چشمانم را ریز مےڪنم و خیره مےشوم به چشمانش...
دست به ڪمر مےشوم و منتظر پاسخ مےمانم...
بالاخره زبان مےگشاید و مےگوید:دلیل اصلیش این بود ڪہ بچه هام راحت باشن و اذیت نشن،راحت بگردن،بازے ڪنن،خلاصه اینڪہ ازاد باشن دیگه،محدودشون نکنیم هے بیچاره هاروو...
همانطور دست به ڪمر به سمتش مےروم و شمرده شمرده مےگویم:خب،دیگه؟؟؟ علاوه بر اینڪہ خیال بافے ،اینده نگرم هستے!
میعاد_ یه مرررد باید اینده نگرم باااشه...
_بععله ولی در این حد ڪہ شمایے!!!
لبخند دندان نمایے مےزند و مےگوید:حالا جدا از شوخے این خونه یه چیزے ڪم داره،اگه گفتے؟
_بگم؟
میعاد_بگوو
_یه تابلو بیت الزهرا ڪہ بزنیم بالاے در ورودے!
میعاد_ایول خانوووم...فقط زحمت خطاطیشو شما باید بڪشے ...
_چشم...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت ❤️ #بخش_چهلم #قسمت_1 سمانه_عرووس خانوم چطورن؟ با نیش باز به سمتش برمیگردم و لب مےز
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلم
#قسمت_2
با استرس تمام و لرزان به سمت ڪلاس قدم برمیدارم،درست مقابل درب ورودے ڪلاس قرار مےگیرم،اب دهانم را با استرس قورت مےدهم و کمے نفس مےگیرم و ارام ارام ان را بیرون ميدهم،دستان لرزانم را به سمت در مےبرم و لحظه اے مڪث مےڪنم،باید اتمام حجت ها را مےڪردم،اینڪہ چه بگویم و چہ بڪنم؟
چند تقه به در مےزنم و خود را براے شدید ترین برخورد اماده مےڪنم،همهمه ڪلاس ڪاهش مےیابد و سریع دستگیره در را مےفشارم و ان را به داخل هول مےدهم و درست مقابل در مےایستم و سربه زیر مےگیرم ...
خبرے از استاد نمےشود...
مشغول تدریس است و حتے براے لحظه اے هم نیم نگاهے به من نمےاندازد و چیزے هم نمےگوید...
سمانه مدام با ایما و اشاره،مےگوید ڪہ ڪیفم را بردارم و بروم...
همین ڪہ یڪ قدم به سمتش برمیدارم،استاد به حرف مےاید و مرا مخاطب قرار مےدهد...
استاد_خانوم ڪجا؟مگه من اجازه دادم؟
_ميبخشید،مےخواستم ڪیفمو بردارم...
استاد_اها،خب پس ...
به سمانه اشاره مےڪند و مےگوید:شما بدین بهشون...لطفا هم هرچه زودتر ڪلاسو ترڪ ڪنید بیشتر از این وقته ڪلاسو نگیرین و اختلال در نظمش بوجود نیارین...مثل اینکه مطلع نیستید این کارا همه حق الناسه!
مرا جلوے انهمه دانشجوے مخالف عقایدم ،اب ڪرد...
دندانم را میسابم و به محض گرفتن ڪیفم ارام خدانگهدارے مےکنم و از ڪلاس خارج مےشوم...
ڪیف را به زیر چادر مےبرم وشماره میعاد را مےگیرم،نام حضرت یار روے صفحه ام نقش مےبندد و میشود دلیل ارامشم...
با اولین بوق جواب مےدهد...
میعاد_سلاااام خانوووم،میبینم ڪہ در شدین بیروون
_بعله،به لطف تماسه شما
میعاد اینبار جدے مےگوید:توهین نڪرد؟
گرفته ميگویم:نه خیلے،فقط از اینڪہ اونایے ڪہ باهام زمین تا اسمون فرق دارن خوشحال شدن از رفتار اینجوری استاد با من،ناراحت شدم...
میعاد_اشڪااال نداااره،الاناس چشمت منور شه به لباس اینا،همه چے از یادت میره...
ریز میخندم،میگوید:من بیام دنبال خانووم؟
_بله بفرماایید،منتظریم اقااا
میعاد_مراقب خودت باش،فعلا،یاعلے
_شمام مراقب خودت باش ،یا زهرا
تماس را قطع مےڪنم و به سمت محوطه بیرونے دانشڪده قدم برمیدارم و روے نیمڪتے مےنشینم و منتظر امدنش مےمانم...
چند دقیقه بعد همراهم زنگ مےخورد،میعاد است،مےگوید ڪہ بیرون بیایم و به یڪ خیابان بالاتر بروم...
همین ڪار را هم مےڪنم و از دانشڪده خارج مےشوم و به سمت خیابان بالاتر ڪہ ترافیڪ سبڪے داشت،مےروم...
به محض اینڪہ مےرسم،چند قدم جلوتر ماشینش را مےبینم،با قدم هاے بلند خود را به او مےرسانم...
به محض رسیدنم از ماشین پیاده مےشود
میعاد_سلاااام،عروس خانوم خسته نباااشن!
معذب سربه زیر مےگیرم و میگویم:سلام بر عامل اخراجم از ڪلاس،سلامت باشے
میعاد_فکر کنم تا عمر دارم اینو قراره بشنوم...
_نمیدونم،بستگے داره...
لبخند دندان نمایے میزند و اشاره مےڪند تا بنشینم...
به سمت دیگر ماشین قدم برمیدارم و در جلو را باز مےڪنم و ارام مےنشینم...
بوے خنڪ عطرش،روحم را نوازش مےدهد...
_وااے چه بوے خوبے! عاشق این جور عطرام...
میعاد دست مےبرد و داشبورد را باز مے ڪند و اتݣلنے را بیرون مےڪشد و مقابلم مےگیرد و لب مےزند:تازه گرفتم،قابل بانورم نداره...
قیافه اش را ڪمے کج و معاوج مےڪند و مےگوید:مردونستااا
_مودونوم
میعاد_اها،خب پس، وقتے مودونے منم حرفے ندارم...
به سمت روسرے ام مےگیرد و چند پیس به ان مےزند...
_مررسے میعااد
میعاد مےخندد و شروع مےڪند به حرڪت...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت ❤️ #بخش_چهلویڪم #قسمت_1 جعبه لباس را به اتاق مےبرم،به محض رسیدنمان همراه میعاد زنگ
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلویڪم
#قسمت_2
امیرمهدے از پذیرایی ما را صدا مےزند،متعجب از اتاق خارج مےشویم و هریڪ روے مبلے جا مےگیریم،میعاد مردد دستے به جیب شلوارش برده بود و مدام جلوے ما رژه مےرفت...
بالاخره مادرش به حرف مےاید و مےگوید:میعاد جان،چیزے شده مادر؟
متعجب برمےگردد و مےپرسد:جاان؟؟
مامان طاهره_میگم چیزے شده؟
به سمتمان مےاید و سربه زیر مےگیرد و مےگوید:اره..یعنے نه...
مامان طاهره:یعنے چے،اگه چیزے هست بگو...
سرش را بلند مےڪند و خیره مےشود در چشمانم و ارام لب مےزند:راستش باید یه خبرے رو بهتون بدم...
چشمانم را مےدوزم به لبهایش...
قلبم با شدت تمام در سینه مےڪوبد،دستانم یخ ميڪنند...
چشم از او مےگیرم تا اضطرابم ڪمتر شود...
بالاخره به حرف مےاید و ارام و شمرده شمرده مےگوید:اقاي احمدي زنگ زدن..
مڪث ميڪند...مادرش مےگوید:خب...
چشم از ما مےگیرد و گرفته مےگوید:گفتن ڪہ ڪوله شخصے اقاے صدیقے الان به دستمون رسیده...
بدون توجه به بقیه گرفته مےپرسم:خودش چے؟ از خودش خبر ندارن!
مےگوید:نه خبرے ندارن،فقط گفتن ڪہ فردا بیاید تحویل بگیرید،منم گفتم خودم میام ،میارمش...
مادر نفس عمیقے مےڪشد،طاهره خانوم او را ارام مےڪند،امیرمهدے هم ڪہ مثل همیشه خیره مےشود به یڪ نقطه و سکوت اختیار مےڪند...
احساس مےݣنم،میعاد،چیزے میداند ڪہ ما نمیدانیم،احساس مےڪنم دارد چیزے را از ما مخفے مےڪند،شاید هم با در نظر گرفتن شرایط است ڪہ چیزے نمےگوید...
مادر از جایش بلند ميشود و به اشپزخانه مےرود و خود را مشغول مےڪند...
به سمت میعاد مےروم و اشاره مےڪنم به اتاق بیاید...
وارد اتاق مےشود و ڪمے در را مےبندد و متعجب مےپرسد:چیزے شده محنا جان؟
روے تخت مےنشینم و مےگویم:نه،فقط احساس ميڪنم دارے یه چیزے رو مخفے مےڪنے،یه چیزے رو میدونے و نمیگے!
میعاد چیني به پیشانے اش مےاندازد و جدے مےگوید:من چیزے نمیدونم که بخوام مخفیش ڪنم...
این را ميگوید و از اتاق بیرون مےرود...
نا ارام تر از قبل مےشوم،با این رفتن و نماندن ثابت ڪرد ڪہ چیزے میداند ڪہ ما از ان بيخبریم...
از طرز برخوردش ناراحت مےشوم...
گوشه اے ڪز مےڪنم و در لاڪ خود فرو مےروم...
از او انتظار چنین برخوردے را نداشتم...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلودوم
#قسمت_2
روے مبل مےنشینم و منتظر محنا مےمانم،تا حاظر شود...
بالاخره چند دقیقه بعد از اتاق بیرون مےاید...
چادرش را باز مےڪند،تا روے سرش بیندازد ڪہ حالش بد مےشود و چادر را رها مےڪند و با قدم هاے بلند خود را به روشویے مے رساند...
هراسان خود را به او مےرسانم،مدام در حال عوق زدن بود...
نگران ڪمے پشتش را مالش مےدهم و ابے به صورتش مےزنم و ڪمک مےڪنم تا از انجا خارج شود...
دستانش یخ ڪرده بود و مےلرزید...
مےپرسم:محنا جان مگه نگفتے دیگه حالت تهوع ندارے؟
با بیحالے مےگوید:چرا،نمیدونم چرا باز اینجورے شدم...
_اره،اخه الان شما تو پنج ماهے،دیگه نباید حالت تهوع داشته باشے،استرس ڪہ ندارے؟
همانطور ڪہ ڪمکش مےڪنم تا روے مبل بنشیند مےگوید:چرا دارم...
_اے بابااا،مگه نگفتم اصلا بهش فڪر نکن،اینجورے هم خودتو اذیت ميڪنے،هم بچه رو...
از او جدا مےشوم و به سمت اشپزخانه مےروم و برایش شیرعسلے درست مےڪنم و به سمتش برمیگردم...
تڪانے به خود مےدهد و دستش را بالا مےاورد تا لیوان را بگیرد
محنا_ممنونم،میعاد
میعاد_ضربان قلبت خوبه؟ارومه؟
محنا_اره...
مشغول سر ڪشیدن،محتواے لیوان مےشود...
نیمے از شیر عسل در لیوان مےماند،مےگویم:عه چرا همشو نخوردے؟
سرے تڪان مےدهد و بیحال لب مےزند:نه دیگه نمیتونم،میترسم باز حالم بدشه...
_اے باباا...
به سمتش مےروم و دستانش را در دستم مےگیرم و نوازششان مےڪنم...
_محنا جان،یه چیزے بگم؟
محنا_بفرمایید،اقا...
چشم از او مےگیرم و لب مےزنم:میشه امروز نریم؟ اصلا دلم راضے نیست به رفتن...دیشب تا صبح نخوابیدم،همش استرس،همش ترس
همین ڪہ حرفم تمام مےشود،مےگوید:میعاد جانم،الان دوساله واسه دارم لحظه شمارے میڪنم واسه این روز،دوساله از بهترین روزامون،از خوشیامون،از ارامشمون از امنیتمون زدیم تا این پرژوه کامل شه و حداقل به یه جایی برسه،اونوقت حالا ڪہ روز موعود رسیده،میگے نریم؟ بزار بریم تا این ماجرا ها تموم شه،تا هم عذاب وجدان من بخوابه هم براے یبارم ڪہ شده مثل بقیه زندگے ڪنیم،مثل بقیه بدون محافظ یا چیزے راحت هرجا ڪہ دلمون خواست بریم...اصلا شبا با خیال راحت بخوابیم...
راست مےگفت،اما دلم رضا نبود به این رفتن...مےترسیدم،مےترسیدم از اینڪہ براے امروز فتنه اے چیده باشند و بخواهند مارا از هم بگیرند...
محنا_میعاد؟
_جان میعاد
محنا_نڪنه ترسیدے؟
بریده بریده مےگویم:نه...یعـ،یعــنے چراا،چراا ترسیدمـ..
به سمتم برمےگردد و با ارامش خیره مےشود به چشمانم و مےگوید: ترس؟؟؟از چے؟از راهے ڪہ اولش خدا بود و اخرشم خداست...مگه هدفمون و یادت رفته؟مگه هدفمون خدا و اسلام نبود؟ تو تڪمیل ڪردن این پروژه از دل و جون مایه گذاشتیم،هربار ڪہ خواستیم یه قسمتو بخششو بنویسیم پناه بردیم به خودش،دورکعت نماز خوندیم،ازش خواستیم ڪمڪمون ڪنه،ڪمڪمون ڪنه تا بتونیم یڪارے ڪرده باشیم براے اسلامش،براے نابودے دشمنش!
مگه قول ندادیم تا پاے جونمون پاے این پروژه بمونیم،پس چیشد؟چرا حالا ڪہ همه چے تموم شده و اون لحظه رسیده مےخواے عقب بڪشے!ببین میعاد اینا همه فتنه هاے شیطانه ها...حواست هست؟اونه ڪہ داره مانع میندازه جلوے راهمون،اصلا گیریم اخرش خوش نباشه،اصلا گیریم جونه یڪیمون پاے این پروژه بره...مگه هدفمون جهاد تا سرحد مرگ نبود؟ پس چیشد؟نزار این مسائل مادے مانع رسیدن به هدفت بشه...یادت باشه باید پاے این پروژه خون ریخته بشه تا تڪمیل شه و مطمئن باش اگه اینطور نشه،یعنے یجاے ڪارمون مےلنگیده،یعنے یجا خطا ڪردیم،همیشه پاے همچین پروژه هایے خون چن نفر ریخته شده،تا شده یه پروژه ڪامل و بے عیب و نقص...
با بغض مےگویم:چرا اینقدر راحت از رفتن مےگے هان؟ پس من چےمیشم؟ تو چرا فقط به خودت فڪر مےڪنے؟ یکارے نڪن ڪہ نزارم برے؟
پوزخندے مےزند و مےگوید:نزارے برم؟؟مثل اینڪہ خودتو نشناختے! نه تنها خودتو بلکه منم نشناختے،محض اطلاع باید بگم:من تا یه ڪاریو تا اخرش انجام ندم و به سرانجام نرسونمش،دست نمےڪشم...
از جایش بلند مےشود و چادرش را سر مےڪند و به سمت ڪیفش ميرود و ان را برمیدارد و به سمت در حرڪت مےکند...
سریع ڪت تڪم را از روے اویز برمیدارم و خود را به او میرسانم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلوسوم
#قسمت_2
سرم را بلند مےڪنم و به سمت محنا برمےگردم...
سرش بیحال روے داشبورد،افتاده بود،چادرش روے صورتش را پوشانده بود...
یڪ ان وحشت ميڪنم،مثل دیوانه ها مدام صدایش مےزنم...
دست لرزانم را به سمت صورتش هدایت مےڪنم،مےخواهم چادرش را ڪنار بزنم ڪہ نفسهاے گرمش به دستم برخورد مےڪند...
لبخند مےزنم...
محنا بیحال جواب مےدهد:زنده موندنم خنده داره؟
_نه اینڪہ یقین پیدا ڪردم خوابه زن چپه خنده داره!ذهله ترڪ شدم...
صداے بیسیم ارامشم را بهم مےزند،اهمیتے نمےدهم و دوباره ماشین را روشن مےݣنم و دست راستم را روے صندلے کمڪ راننده مےگذارم و سرم را به عقب برمےگردانم و چند متر عقب تر مےروم...
یڪ ان صداے ڪوبیده شدنه شیشه سمت من،باعث مےشود،بایستم...
ماشین را نگه مےدارم و شیشه را پایین مےدهم...
مرد موتور سوار،ڪلاه ڪاسڪتش را در مےاورد،همینڪہ مےبینم از بچه هاست،نفس راحتے مےڪشم و به محنا میگویم تا نگران نباشد...
عصبے صدایش را بالا ميبرد و سرش را داخل مےاورد و مےگوید:چرا بیسیم میزنیم بهت،جواب نمیدے،هاان؟ دستش را به سمت محنا ميگیرد و مےگوید:چرا با جون این بنده خدا بازے مےڪنے؟مگه نگفتم حرڪت نڪن،اخه براے چے دنده عقب مےگیرے...
دستش را بالا مےاورد و ڪشیده اے روے صورتم مےخواباند و با موتور به سمت محنا مےرود و دره سمت او را باز مےڪند و خود از موتور پایین مےاید و محترمانه به اوـمےگوید تا پیاده شود...
محنا همانطور ڪہ چشم دوخته به من بدون توجه به او ارام لب مےزند:برم؟نمیاے...
بدون اینڪہ لحظه اےنگاهش ڪنم،مےگویم:برو،میام...
همانطور ڪہ پایش را از ماشین بیرون مےگذارد،گرفته مےگوید:ببخشید...
±خواهرم زودتر،ماشینا معطل شمان،جاده رو فقط واسه چند دقیقه بستیم...
با دستم روے فرمان ماشین ضرب مےگیرم...
یڪ ان دلم اشوب مےشود...صداے بوق ماشینهاے سوارے،تمام خیابان را برداشته بود...
همین ڪہ محنا از ماشین پیاده مےشود و در را مےبندد،ضربان قلبم تندتر مےشود...
ترس به جانم مےافتد...
اسلحه ام را برمیدارم و همین ڪہ محنا چند قدم از ماشین فاصله مےگیرد،در را باز مےڪنم و پیاده مےشوم...
به محض رفتنشان ماشینهارا ازاد مےڪنند ...
با قدم هاے بلند خود را به انها ميرسانم...
محنا صداي قدمهایم را ڪہ مےشنود،سرعتش را ڪم مےڪند و به سمتم برمےگردد...
نظرے متوجه ما مےشود و تشر زنان روبه من مےگوید:چیڪار دارے مےڪنے؟
بدون اهمیت به او روبه محنا مےگویم:خوبے؟
چشمانش را روے هم مےفشارد و لبخند ڪمرنڱے مےزند...
صداے رفت و امد ماشین ها و بوق هاے ممتدشان،گوشم را ازار مےداد...
همین ڪہ چند قدم به سمت محنا برمےدارم،محنا چشمانش را بازتر مےڪند و با دست راستش به پشت سرم اشاره مےڪند و بریده بریده مےگوید:اسـ اسلـحـة داره...
نظرے در ڪسرے از ثانیه برمےگردد و با قدم هاے بلند،خود را به من مےرساند و ڪلتش را بیرون مےڪشد و او را نشانه مےرود...همین ڪہ مےخواهم برگردم،نظرے مرا محڪم به سمت چپ هول مےدهد و به زمینم مےزند...
صداے جیغ محنا،قلبم را از جا مےڪند...
محنا_میعاااد...
بدون لحظه اے مڪث از جایم بلند مےشوم ...
مےخواهم به سمتش بروم ڪہ صداے نظرے بلند مےشود:مراقب،صدیقے باش...
به سمت محنا مےروم و جلوے او قرار مےگیرم...
نفس نفس زنان مےگویم:ببین اگه طورے شد سعے ڪن از جات تڪون نخورے،باشه؟
باشه اے مےگوید و رو به نظرے با نهایت صدایم مےگویم:پس بچه ها چیشدن؟
نظرے همانطور ڪہ او را نشانه رفته،لب مےزند:حتما گیر ڪردن...
عصبے پایم را روے زمین مےڪوبم...
نظرے چند قدم به او نزدیڪ تر مےشود و با یڪ حرڪت او را به زمین مےزند و مشغول دستبند زدن به او مےشود...
همین ڪہ سرش را بلند مےڪند تا اسلحه ان را بردارد،یڪ نفر او را به رگبار مےبندد...
ماشین ها با سرعت تمام سعے داشتند،از اینجا عبور ڪنند،ترس و وحشت به جان مردم افتاده بود...صداے جیغ زنان و ناله هاے ڪودڪان خود این رعب و وحشت را دوبرابر مےڪرد...
نیروهاے حراست هم به ما اضافه مےشوند...
هرچه چشم مےچرخانم،نمےبینش،نظرے نیمه جان به زمین مےافتد...
دو نفر از نیروهاے حراست تالار براے ڪمڪ به سمت او مےروند و مشغول جابه جایے اش مےشوند ،ڪہ در همین حین،یڪ موتورے با سرعت زیاد از سمت چپ ما را به رگبار گلوله مےبندد...در یک چشم بهم زدن
صداے ناله محنا بلند مےشود...
به سمتش برمےگردم و او را به سمت خود مے ڪشانم...
تمام بدنش مےلرزید...
موتور سوار با سرعت زیاد بما نزدیڪ مےشود...
چند گلوله حرامش مےڪنم،اما تنها لاستیڪش را پاره مےڪند و به او اصابت نمےڪند...
همین ڪہ بما مےرسد،سرعتش را ڪم مےڪند و با تمام قدرتش مرا به زمین مےزند و گلوله اے به سمتم شلیڪ مےڪند ، ڪہ به هدف نمےخورد.صداے جیغ محنا بلند مےشود...
همین ڪہ از محنا جدا مےشوم،او را از پشت نشانه مےرود ...
داد میزنم:محنااا بخوااب زمین...
تا محنا به خود بیاید،او را مےزند و پس از افتادنش ڪیفش را مےقاپد و با سرعت تمام از انجا دور
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_2
بعد سه هفته عقد کردن و محرم بودن...
خاک شلوارش رو تکوند...
اواخر پاییـــز بودیم ولی هوا عطرو سرمای زمستــونی داشت اماامیرعلی فقط همون یک پیراهن مشکی تنش بود نه کت
و نه بافت!
از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته: لباس زیادی دست و پاگیرش میشه توی عزاداریا
و من فقط از عطیه شنیده بودم
خواهرِکوچیک امیر علی و دوست و دختر عمه ی من!
و من هر سال چه قدر
نگران بودم که نکنه سرما بخوره حاالاهم کم نشده بود این دل نگرانی ها و بیشتر شده بود
بعداز خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلــــبم ریخت و امیر علی
اخم نشست رو صورتش
و همون اخم جرئت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو..
وبازم سکوت کرده بودم و سکوت!
آه پر صدایی کشیدم...
صدای دسته های عزاداریکه از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد
با صدای تبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربلارد اشک
گذاشت توی چشمهام یک اشک واقعی!
امیر علی سر بلند کرد رو به آسمون که رو به غروب میرفت وگرفته تر بود دوبه نظر من سرخ!
اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن و پای روضه های سید الشهدا(ع)
بی محابا غلت می خوردن رو گونه هایی که همیشه ته ریش داشت!
انگشتهام کشیده شدو پرده باصدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد
قلبی رو که بازم بی قراری میکردطبق برنامه ی هرساله اش!
با همه تفاوتی که توی این سال بود!
روی تخت فلزی وارفتم و چادر مشکی ام سر خورد روی شونه هام ...
برای آروم کردن قلــــب بی
قرارم از بس لبه های چادر توی مشتم رو فشار
داده بودم خیس شده بود ...
چه قدر حال امروزم پر
از گریه بود
چون یک قطره اشک بدون گذر از گونه ام از چشمهام افتاد و گم شد توی تارو پودِچادرم!!
#نویسنده:M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay