#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستوپنجم😍✋
#قسمت_1
🌸🍃بسمےتعالے🍃🌸
یڪ ساعتے مےشود ڪہ در راهم،ماشین را به قسمت خاڪے جاده هدایت مےڪنم و براے مدتے انجا توقف مےڪنم...
صداے زنگـ همراهم باعث مےشود از ماشین پیاده شوم...
دستے به جیب شلوارم مےبرم و همراهم را به سمت گوشم هدایت مےڪنم و لب مےزنم...
_سلام علیڪم،بفرمایید
احمدے_علیڪم السلام،ڪجایے الان؟
_یه چند لحظه پیش موقعیتمو ارسال ڪردم حاجے
احمدے_خوب ڪارے ڪردے...فقط اینڪہ سعے ڪن زیاد جلو نرے!
_چشم حاجے چشم!
احمدے_مارو لحظه به لحظه در جریان بزار
_باشه چشم،امر دیگه اے ندارین؟
احمدے_نه عرضے نیست،یاعلے
_خدانگهدار،یا حق
همراهم را در جیب شلوارم مےگذارم و چند لحظه اے همانجا استراحت مےڪنم...
هنگام رفتن،قصد مےڪنم تا یڪبار دیگر شماره اش را بگیرم...
به سمت گوشم هدایتش مےڪنم،لبم را مےگزم و سرم را پایین مےاندازم ...
اینبار بوق مےخورد،اما انگار ڪسے نبود تا جوابم را بدهد...
ڪلافه،استینهایم را تا ارنج بالا مےدهم و قصد رفتن مےڪنم...
بار دیگر نگاهے به همراهم مےاندازم و سعے مےڪنم خیابان ها را به خاطرم بسپارم...
افتاب درست از روبرو مےتابید و سردردم را بیشتر مےڪرد...
از داشبورد عینڪم را بیرون مےڪشم و به چشمانم مےزنم...
وارد منطقه اے مےشوم ڪہ تماما اپارتمان هاے تازه ساخت و خالے ان نواحے را پوشش مےداد...
بہ یڪ دو راهے مےرسم و مردد مےمانم ڪہ ڪدام را نگاه ڪنم...
هر چه اطرافم را نگاه مےڪنم،تابلویے نمےبینم....
نگاهم را از ساختمان ها مےگیرم،انقدر ها هم تازه ساخت نبودند،هر چه بود سالها از ساختنشان مےگذشت اما خالے از سڪنه بودند...
به سمتے دیگر حرڪت مےڪنم،ساختمانے را مےبینم ڪہ نیمه ڪاره رها شده...
به سمتش حرڪت مےڪنم،درست مقابل همان ساختمان چند کارگر را مےبینم ڪہ تقریبا مشغول به ڪار بودند...
بدون لحظہ اے مڪث از ماشین پیاده مےشوم و به سمتشان قدم برمیدارم...
اپارتمانے پنج شش طبقه بود ڪہ چند ڪارگر در طبقه دوم ان مشغول بودند...
با نهایت صدایم مےگویم
_مےتونم بیام بالا؟؟
صداهاے مختلف مانع از رسیدن صدایم به ان ها مےشد...
دزدگیر ماشین را مےزنم و به سمت داخل ساختمان قدم برمیدارم...
چشم مےچرخانم تا راه پله را پیدا ڪنم...
پله هاے نیمه ڪاره را بالا مےروم و به طبقه دوم مےرسم
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت🍃
#قسمت_بیستوپنجم😍✋
#قسمت_2
ارام ارام به سمت ݣارگرے ڪہ مشغول ریختن سیمان ها بود،قدم برمیدارم...
انقدر سرگرم ڪارش بود ڪہ متوجه حضورم نشد...
نزدیڪ تر مےشوم و ڪمے سرم را خم مےڪنم و صدایش مےزنم...
_مےبخشید،اقا...
با شنیدن صدایم،جا مےخورد...
خمے به پیشانے اش مےاندازد و چشمانش را ریز مےڪند و سر تا پایم را مےڪاود و سپس لب مےزند
_سلام،بله؟مهندسے؟
لبخند دندان نمایے مےزنم و با دست راست عینڪ را از روے چشمانم برمیدارم و لب مےزنم
_خیر،فقط یه سوال داشتم...
اهمیتے نمےدهد و مشغول ڪارش مےشود...
یڪبار دیگر لب مےزنم:با شمام اقا
گرهے به ابروهایش مےاندازد و بدون اینڪہ نگاهے به من بیاندازد مےگوید:بپرس
ادرس را مقابلش مےگیرم و بدون اینڪہ لحظه اے توجه ڪند مےگوید:خب؟
_خب نداره برادر من،یه نگاه بنداز
بدون اینڪہ صفحه همراهم را نگاه ڪند،لب مےزند:سواد ندارم،حالام برو
تعجب مےڪنم از رفتارش،مےپرسم:اینجارو میشناسے ڪہ؟
شانه اے بالا مےاندازد و مےگوید:معلومه
_پس این ادرسے ڪہ میگم رو هم بلدے...ماله همین دورو اطرافه...
نام خیابان و بلوک ساختمان را به او مےگویم و در جوابم مےگوید:همین خیابونو برے بالا یه ساختمون ده طبقه نیمه ڪاره اس،ساختمونے ڪہ تو میگي همونه...
دستے روے شانه اش مےگذارم و تشڪر مےڪنم و از ساختمان خارج مےشوم...
به پایین ساختمان ڪہ مےرسم حاجے زنگ مےزند...
احمدے_ڪجا رفتے تو؟ ساختمونے ڪہ محمدے اونجاست اینے ڪہ الان رفتے نیست...
_بله حاجے،میدونم،رفتم ادرس بپرسم...
احمدے_ای بابااا،دقت ڪن با هرڪسے دم خور نشو...از ما مےپرسیدے دیگه...
_دقت نڪردم شرمنده...
احمدے_دشمنت میعاد جان،برو خدا بهمرات
_ممنون،یاعلے
تماس را قطع مےڪنم و همراهم را به دست مےگیرم و به سمت ساختمان مورد نظر حرڪت مےڪنم...
ماشین را به یڪ فرعے مےبرم و چند دقیقه اے از همانجا ساختمان را زیر نظر مےگیرم،نه ڪسے وارد ساختمان مےشد و نه خارج...
یڪ ربعے زیر نور خورشید منتظر مےمانم اما خبرے نمےشود،بالاخره طاقتم طاق مےشود،از ماشین پیاده مےشوم و ڪلتم را از داشبورد برمیدارم و به سمت ڪمرم مےبرم وسره جایش مےگذارم و ارام قدم از قدم برمیدارم...
ده مترے با ساختمان فاصله داشتم،اخرین ساختمانے بود ڪہ در این خیابان قرار داشت ...
باردیگر شماره اش را مےگیرم...
بوق مےخورد،بالاخره پس از بوق سوم،جواب مےدهد..
محمدے_سلام اقااا میعاد خوبے؟
همانطور ڪہ مشغول دید زدن ساختمان مےشوم،لب مےزنم
_علیکم السلام،ممنون،ڪجایي،چرا نیومدے؟
چند ثانیه اے سڪوت مےڪند اما بعد به حرف مےاید
ارام و با دقت به سمت ساختمان قدم برمیدارم و به دنبال ماشین محمدے مےگردم...
محمدے_چطور؟
_هیچے همینطورے،دیدم نیومدے اداره گفتم ببینم ڪجایے چیزے شده...
سریع مےگوید:اها،خونم...
نیشخندے میزنم و مےگویم:عه؟؟،اخه مامانت گفت نیستے!
دیگر صدایے از او نمے شنوم...
همانطور ڪہ به ساختمان نزدیڪ مےشوم لب مےزنم
_دیدم تماساتم جواب نمیدے و خونه ام ڪہ نبودے،گفتم دربیارم ببینم ڪجایے...ڪہ فهمیدم ڪرجے!!!
صدایم را بالا مےبرم و مےگویم:اررره؟؟
چیزي نمےگوید و صداے بوق اشغال در گوشم مےپیچد...
به پشت ساختمان قدم برمیدارم و ماشین محمدے را ڪہ مےبینم مطمئن بودنش در اینجا مےشوم ...
همین ڪہ مےخواهم اولین قدم را به سمت ماشین او بردارم،صداے شلیڪ گلوله در ساختمان باعث مےشود،لحظه اے از حرڪت بایستم...
دوان دوان به سمت ماشین او مےروم و پشتش پناه مےگیرم وشماره حاجے را مےگیرم...بدون اینڪہ بگذارد بوق اول ڪامل بخورد،جواب مےدهد
احمدے_بله میعاد جان؟
_حاجے اینجا یطوریه! اجازه هست داخل شم؟
احمدے_نه نمےخواد
_اخه حاجے صداے تیراندازے میاد
احمدے_با نیروے انتظامے اون منطقه الان هماهنگ ڪردم،فقط لحظه به لحظه گزارش ڪن...
نفس نفس زنان مےگویم
_حق تیر دارم؟
احمدے_نه،فقط در صورت نیاز...
ڪلافه دستے به موهایم مےڪشم و تماس را قطع مےڪنم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستوپنجم😍✋
#قسمت_3
مدام جلوے خود را مےگرفتم تا به داخل ساختمان نروم،نمیدانم چرا اجازه رفتنم را نداد،عصبے مےشوم و با حرص لگدے به لاستیڪ ماشین مےزنم،اما بعد از اینڪہ به خودم مےایم از ڪرده ام پشیمان مےشوم،خداراشڪر صدایش درنیامد
یڪ دفعه نگاهم به داخل ماشین ڪشیده مےشود،سویچ ماشین هنوز رویش بودیعنے چگونه خارج شده ڪہ یادش رفته سویچ ماشینش را بردارد...
اهمیتے نمےدهم و به سمت ساختمان مےروم...مےخواهم مقابلش دربیایم ڪہ صداے قدم ها و بحث هاے چند نفر توجهم را به سمت طبقات بالاے ساختمان جلب مےڪند،دوان دوان به سمت خرابه اے ڪہ مقابل ساختمان قرار داشت،مےروم و چشم مےدوزم به در...
براے احتیاط ڪلت ڪمرے ام را بیرون مےڪشم...
دست مےبرم تا ماشه اش را بڪشم ڪہ صداے باز شدن در و پرت شدن مردے سے چند ساله توسط محبے به بیرون،توجهم را جلب مےڪند...
هردو مقابل ساختمان با یڪدیگر درگیر مےشوند...
بدون اینڪہ لحظہ اے مڪث ڪنم شماره حاجے را مےگیرم و درگیرے بینشان را گزارش مےدهم...
_حاجے،محبے و یه مرد تقریبا سے و پنج ساله الان جلوے درب ساختمون باهم درگیر شدن،محبے اسلحه ڪشیده! دستور چے میدین؟ برم جلو؟
احمدے_یاخدا،این ڪله شقو ببین،اگه من اونو خلع سلاحش نڪردم،لازم نڪرده برے جلو،وضعو از این بدتر نڪنید...الان نیروهاشون مےرسن دیگه...
باشه اے مےگویم و تماس را قطع مےڪنم...
یڪ ان درگیرے بینشان شدت مےگیرد،ان مرد سعے مےکند اسلحہ محبے را از دستش بگیرد اما محبے با سر اسلحہ به صورتش مےزند،لحظه اے جو ارام مےشود،ان مرد سے و چند ساله صورتش را با دودستش مےگیرد و ڪمے خم مےشود،محبے هم اسلحہ را به سمتش مےگیرد و همانطور ڪہ پشت سرش را نگاه مےڪند چند قدم عقب عقب مےرود و اما بعد با این خیال ڪہ او حواسش پرت است،برمےگردد و به سمت ماشین قدم برمیدارد ڪہ در همین حین،ان مرد هم از پشت به او حمله ور مےشود و محبے را به زمین مےزند و به رویش مےافتد و سعے در گرفتن اسلحہ اش مےڪند...
دیگر طاقت نمےاورم،هرچه مےخواهد بشود،بشود...
اسلحه را به سمت اسمان مےگیرم و شلیڪے مےڪنم و دوان دوان به سمتشان مےروم...
صداے شلیڪ باعث مےشود،تا لحظہ اے بایستند...
با این ڪارم محمدے هول مےشود و ان مرد اسلحہ را از دستش ڪش مےرود...
اسلحه ام را دو دستے به طرفش مےگیرم...
محمدے با دیدنم شوڪہ مےشود و سعے مےڪند اسلحہ اش را از دست ان مرد بگیرد،ان مرد هم همانطور ڪہ با دست راست اسلحه اش را به سمتم نشان گرفته،با دست چپ محکم او را به عقب هول مےدهد و به سمتم قدم برمیدارد...
فشار زیادے به پهلویم امده بود،همه این راه رفتن ها،دویدن ها...
احساس مےڪنم مایع گرمے از پهلوهایم با سوزش خفیفے خارج مےشوند...
اهمیتے نمےدهم و تمام حواسم را مےدهم به او...
محمدے هراسان چشم دوخته به ما...
مےخواهد به سمتش برود ڪہ با سر اشاره مےڪنم برگردد...
یڪ لحظه برمےگردد و حواسش پرت محمدے مےشود ڪہ گلوله اے را درست مقابل پایش مےزنم،شوڪہ مےشود و دریڪ چشم بهم زدن محمدے را بین دستانش به انحصار در مےاورد و اسلحه اش را به سمت گیج گاه او مےگیرد و ماشه اش را مےڪشد...
دلم مےلرزد...جان او بسته به اقدام من بود...
پس این نیروهایشان ڪے مےخواستند برسند...
محمدے تقلا مےڪند،اما جسه قوے و اسلحہ اے ڪہ به سمتش نشانه رفته بود،مانع مےشود...
قدمے به سمتش برمیدارم...
هوار مےڪشد:بیاے جلو مےزنم...
_الان پلیسا مےرسن!
اهمیتے نمےدهد،محمدے خیره مےشود در چشمانم،التماس را مےشد براحتے در چشمانش خواند...
مے بایست اخرین ڪار را مےڪردم...
همانطور ڪہ چشم دوخته بودم به چشمام محمدے،اسلحہ را به زمین مےاندازم و با پاے راست یڪ متر انطرف تر پرتش مےڪنم...
محمدے داد مےزند_نـــه میعاد
خونسرد مےگویم_به نفعته ڪہ فرار ڪنے!ولش ڪن و فرار ڪن...همین الاناس برسن...
سعے مےڪنم خود را از اسلحہ ام دورتر ڪنم،تا خیالش راحت تر شود...
رنگش تمام سرخ شده بود و از سر رویش عرق مےریخت...
نگاهے به اطرافش مےاندازد و محمدے را از خود جدا مےڪند و محکݥ او را به زمین مےزند و دریڪ چشم بهم زدن،نامردانه حین رفتن به سمت ماشین محمدے برمےگردد و به تیرے به سمتش شلیڪ مےڪند،محمدے اخ بلندے مےگوید و سعے در ڪشیدن خود به سمت دیگر خیابان مےڪند...
دیگر توجهے به او نمےڪنم و چشم میدوزم به اسلحه و به سمتش قلط مےزنم و با یڪ حرڪت اسلحه را برمیدارم و دوان دوان از سمت چپ ساختمان سعے مےڪنم به پشت ساختمان بروم...
دو قدم ڪہ برمیدارم،گوشه اے ڪمین مےڪنم و اسلحه ام را به سمت پایش نشانه مےروم و ماشه مےچڪانم و گلوله اے حرامش مےڪنم...
اویزان از در ماشین مےشود و خود را به داخل ماشین هدایت مےڪند...
با ان وضع سعے در روشن ڪردن ماشین مےڪند ڪہ بالاخر سر و ڪله نیروها پیدا مےشود و دور تا دور خیابان را در عرض یڪ دقیقه محاصره مےڪنند...
#نویسنده:اف.رضوانی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستوپنجم😍✋
#قسمت_۴
چشم از او مےگیرم،برمےگردم و چشم مےدوزم به محمدے،خود را به سمت ساختمان ڪشیده بود و دستش را روےجراحت گذاشته و زیر لب چیزهایے مےگفت...
با قدم هاے سست به سمتش مےروم و ارام به اغوشم مےڪشم...
تمام بدنش مانند بید مےلرزید،اسلحه را به سمت ڪمرم مےبرم و غلافش مےڪنم...
دست لرزانم را به سمت سرش مےبرم و محڪم به سینه ام مےچسبانم...
و با صدایے گرفته دم گوشش
مےگویم_بدون ما حوس رفتن نڪنے!
نیشخندے مےزند و با خس خس
مےگوید:بدون تو بهشتم نمےروم
بغض به گلویم هجوم مےاورد،لبم را مےگزم و مےگویم:
قربونتم ڪہ،ببین باید بمونے دوماد شے،باباشے...
مےخواهد بخندد اما درد امانش نمےدهد،از شدت درد پایش را روے زمین مےڪشد...
سرش را بین دستانم مےگیرم،بغضم مےترڪد،داد مےزنم
_پس این امبولانس چیشد؟؟؟
برایم سخت بود،دیدن زجر ڪشیدنش...
با چشمانے خیس از اشڪ چشم مےدوزم به چشمانش،صورتم را نزدیڪ صورتش مےبرم،قطره هاے اشڪم روے صورتش مےریزند،چشمانش به خون مےنشینند...
پیشانے ام را به پیشانے اش مےچسبانم و با نهایت صدایم مےگویم:بمون باشه! فقط بمــــون...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay