#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستم 😍✋
#قسمت_3
مقابل درب ماشین را نگه میدارد و اشاره اے به ان دو سربازے ڪہ بیرون ایستاده اند مےݣند تا درب براے داخل شدن خودرو باز ڪنند...
ماشین وارد محوطه بیرونے مےشود...
در سمت خود را باز مےڪنم و با احتیاط پاهایم را به زمین مےگذارم و براے پیاده شدن ان دو سرباز از بازوهایم مےگیرند و مرا تا پله ها همراهے ام مےڪنند...
چند پله اے را همراهم مےایند ڪہ اقاے احمدے اشاره مےڪند ڪہ بروند و خود از بازویم مےگیرد و مرا همراهے مےڪند
_حاجے شرمندمون ڪردین،خودم میام دستتون درد نڪنه...
احمدے_بیا ببینم چجوری میای!
خنده اے مےڪند و مےگوید
احمدے_مادرت به زور تو رو سپرد دست ما...بیا و حرف نزن
_چشم چشم
به اخرین پله ڪہ میرسم نفس نفس مےزنم
اقاے احمدے با خنده مےگوید
احمدے_لامصب همه فشار رومنه بعد تو نفس نفس میزنے...
در جوابش فقط مےخندم،به راهرو ڪہ میرسیم ارام دم گوشم مےگوید
احمدے_چقد عجولے تو پسر! هے من بحثو جمع مےڪنم تو ماشین،این هے شروع مےڪنه،بابا مراعات ڪن جلوے اونا...
_شرمندم بخدا،اخه شما خودتونو بزارین جاے من سه روزه بےخبره بےخبرم از همه چے...فڪرم فقط درگیر این پرونده بود...
با دست اشاره مےڪند ڪہ پشت سرش قدم بردارم...
به سمت اتاقش مےرود،ڪمے مڪث مےڪنم و او وارد مےشود،متوجه نیامدن مےشود و مےگوید
احمدے_بیا بابا ڪاریت ندارم...
وارد اتاق مےشوم،ڪمڪم مے ڪند تا روے صندلے ڪہ ڪنار میزش قرار دارد،بنشینم و خود روبرویم روے یڪ صندلے مےنشیند و بدون حاشیه سره اصل مطلب مےرود...
احمدے_یه روز قبل ماموریت،با توجه به ردیابے از طریق موبایل صدیقے ڪردیم،متوجه شدیم حدوداے ساعت سه و نیم ظهر از حوالے دانشگاه....رفته به سمت ڪرج،در صورتے ڪہ با توجه به اطلاعات و شناختے ڪہ از این خانواده دارم،هیچ اقوامے اون سمت ندارن...
مےگویم
_خب شاید براے یڪارے رفته،چمیدونم مثلا خونه دوستے،تفریحے،چیزے
احمدے_اون دخترے ڪہ من مےشناسم اهل اینجور چیزا نیس،در ضمن الان چها روز میگذره و ردیاب اونجارو نشون میده،یعنے این چهار روزو اون اونجا چیڪار مےڪنه؟
ڪمے مڪث مےڪند و ادامه مےدهد
احمدے_مشڪوڪ نیست بنظرت؟
_نڪنه گروگان گیرے چیزی...
نمے گذارد حرفم را تمام ڪنم ڪہ مےگوید
احمدے_نـــه نه،گروگان اینا نیست،چون اگه گمشدنی بود و نیست شدنی بالاخره خانوادش به ماهم اگه نمیگفتن به پلیس اطلاع میدادن که...
سریع مےگویم
_سرقت چے؟
احمدے_چنبار بهش فڪر ڪردم ولی نمیخونه،خب گوشے رو ڪہ از یڪے بزنن،میره اگاهے یا زنگ میزنه و گزارش میده دیگه نه؟
احمدے_اما تو اون روز و اون ساعت چیزے گزارش نشده،ولی دقیق تر که شدم و پرس و جو ڪردم یڪیشون گفت: تو حوالے همون ساعت چرا یه گزارش داشتیم با این شماره...که دیگه پیگیرے نشد...
_اون شماره رو دارین؟
احمدے_اره،متعلق به یه دختر بیست و بیست و یڪ ساله اس...
_بنظرتون به صدیقے مربوط نمیشه؟
احمدے_چرا یجورایے مربوطه!
_خب حله دیگه...حتما دلیه شو این خانوم میدونه،باید بریم سراغش...
احمدے_نه نه،نباید بریم،خودمون ڪشف ڪنیم بهتره
ڪاغذ را روے میز مےگذارم و مےگویم
_بنظرتون ڪاره پسره محبے نیس؟ حتما گوشے و هڪ کرده و فهمیده دختره هم وویس رو به من فرستاده و هم اینکه اون عکسارو و براے اینکه دیگه سندے دسته دختره نباشه گوشیشو میزنه براے قطع شدن ارتباط اون و من؟ از طرفے پس چرا خودش عکسو میفرسته که بخواد بعدش اینجورے کنه؟ حتما یڪارے کرده! باید صدیقے رو ببینم...
نگاه تحسین امیزے به من مے اندازد و مےگوید
احمدے_میعاد خدا تو رو زنده نگه داشت تا خودت این پرونده رو یکاریش ڪنے
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستویکم😍✋
#قسمت_3
خیره مےشوم به عقربه هاے ساعت و براے چند ثانیه اے ثانیه شمارش را دنبال مےڪنم،کلافه مےشوم و راه اشپزخانه را پیش مےگیرم و غر غر ڪنان مےگویم
_مامان ناهار اماده نشد؟
مادر خنده ڪنان به سمتم مےاید و مےگوید
مامان_عجبا،تازه ساعت یازده و نیمه،یه یه ساعت دیگه دندون رو جیگر بزار گشنه جان تا ناهار اماده شه...
_تیڪہ تیڪہ میشة ڪہ اونوقت...
لب و لوچه ام را اویزان مےڪنم و میروم تا ڪنار امیر مهدے بنشینم ڪہ مےگوید
مامان_تقصیر خودت نیستا،تقصیر باباته،از همون دو ماهگیت هر چے میومد دستش به خوردت میداد،دوماهه ڪہ بودے ساندیسو چنان مےخوردے بیا و ببین،تو عڪساتم هست...منم میگم مرد هے به بچه از این جور چیزا نده مگه گوش میڪرد...
امیر مهدے و من نمےگذاریم حرفهایش تمام شود ڪہ همزمان باهم صداے خنده و قهقهه مان ڪل خانه را برمیدارد،مادر هم حرفش را میخورد و ما را همراهے مےڪند...
بیشتر از دوهفته از نبودش مےگذشت و هنوز عادت نڪرده بودم...
نامش را ڪہ نمےاوردند،ته دلم خالے مےشد و سعے مےڪردم خود را به بےخیالے بزنم و خونسرد نشان بدهم... همین ڪه
مادر از خاطرات پدر مےگوید،سرتا پا گوش مےشوم و ڪلمہ به ڪلمہ گفته هایش را بر صفحہ دلم حڪ مےڪنم و روزها ڪہ دلتنگش مےشوم بارها و بارها مرورشان مےڪنم و حتے حسودے مےڪنم به مادرم،از اینڪہ بیشتر از من او را داشته،از اینڪہ به اندازه چند سال بیشتر از من از او خاطره دارد...
اما دقیق تر ڪہ مےشوم،فڪر مےڪنم اگر خاطره ها بیشتر باشد ،دلتنگے ها هم بیشتر مےشود..
بابایے جانم اصلا میدانے وقتے خاطره ڪم مےاورم چه مےڪنم؟
چشمانم را مےبندم و با تو رویاهایم را مےسازم،رویاهایے ساده،اما شیرین،تصور اینڪہ بعضے وقتها ڪہ خسته ام به دنبالم بیایے و مرا از دانشڪده به خانه برسانے!
تصور اینڪہ شبها از اینڪہ هستے و دارمت با خیالے اسوده چشم روے هم بگذارم و به خواب روم
تصور اینڪہ وقتے دلتنگ صدایت مےشوم،صدایت ڪنم و جواب بدهے!
تصور اینڪہ،شب تولدم یا شب هاے مهم دیگر در ڪنارم باشے...
من به اندازه خیلے از دختر ها ڪہ بابا دارند،بابا ندارم...
خاطره هایم با تو را در رویاها مےسازم،نه در واقعیت و این تلخ ترین واقعیت است برایم...
امیر مهدے ضربه اے به بازویم مےزند و مےگوید
امیرمهدے_ڪجا سیر مےڪنے؟
_رو ابرا...
در دل مےگویم: پیش بابا
نفس عمیقے مےڪشم و سعے مےڪنم حال و اوضاع خود را عادے نشان بدهم...
مادر همچنان ڪہ مقابل تلویزیون نشسته و خیار خورد مےڪند،دوباره شروع مےڪند و مےگوید
مامان_محنا
_جانم مامان
مامان_چنتا گوجه بشور بیا اینجا سالاد درست ڪنیم
چشمے مےگویم و از جایم بلند مےشوم و به اشپزخانه میروم و از یخچال چند گوجه بیرون مےڪشم و پس از شستنشان به سمت مادر مے روم و ڪنارش مےنشینم و مشغول نگینے خورد ڪردن گوجه ها مےشوم...
مادر همانطور ڪہ خیار هاے خورد شده را داخل ظرف مےریزد،نگاهے به چشمانم مےاندازد و لب میزند
مامان_ بچه ڪہ بودے هر
وقت مےرفتیم برات لباسے چیزے بگیریم،از جلوے مغازه هایے ڪہ لباساے دخترونه داشت ردمیشد،همش مےگفت: ڪے محناے مام بزرگ میشه،از این لباسا بپوشه،حالام ڪہ بزرگ شدےدرست حسابے نیس ڪہ یه دل سیر بچه ها شو ببینه...
سرم را پایین مےاندازم ڪہ امیر مهدے جو را عوض مےڪند و مےگوید
امیرمهدے_مامااان معلومه دلت براش تنگ شده ها،از اول صبح یه ریز دارے همش از بابا خاطره تعریف مےڪنے! احیانا از من و بابا و خودتون خاطره اے ندارین؟ ڪم ڪݥ دارم به این سر راهے بودنم یقین پیدا مےڪنما...
حرفش تمام نشده من و مادر از شدت خنده نقش زن مےشویم و او خیره فقط نگاهمان مےڪند...
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #قسمت_بیستودوم 😍✋ #قسمت_2 بالاخره پس از گذشت یڪ ربع ماشین را به داخل یڪ خیابان ف
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستودوم😍✋
#قسمت_3
نگاهے به اطرافم مےاندازم و در یڪ چشم بهم زدن بدون هیچ تشڪر و حرف اضافه اے ان را دستش ڪش مےروم و مقابل چشمانم مےگیرم...
امیرمهدے_نوچ نوچ ڪادو ندیده...
سرم را به سمتش خم مےڪنم و ڪمے تڪانش مےدهم و مےپرسم
_حالا چے هست؟
امیرمهدے حالت گریه به چهره اش مےدهد و بالا را نگاه مےڪند و مےگوید
امیرمهدے_خدایا خودت بزار تو لیست اورژانسیا...
دست چپش را بالا مےبرد و روے دست راستش مےزند و مےگوید
امیرمهدے_بگو نونت کم بود،ابت کم بود،اینجا اوردنش چے بود!
اهمیتے به او نمےدهم و مشغول باز ڪردنش مےشوم...
با دیدن قاب گوشے،از شدت خوشحالے هینے مےگویم و دستم را روے دهانم مےگذارم و خیره مےشوم به امیر مهدے
_واااے امیر دستت درد نکنه
امیرمهدے هم دست به سینه مےگوید
امیرمهدے_خواهش مےشود،خواهر عجوله
🌸🌸🌸
براے اخرین بار خود را در اینه نگاه مےڪنم و چادرمـ را روے سرم مےاندازم و دستان یخ زده ام را در هم فرو میبرم و راهے پذیرایے مےشوم...
و اخرین چیزے ڪہ از او در خاطر دارم،مقابل چشمانم نمایان مےشود ...
به سمت اشپزخانه مےروم و همین ڪہ قصد مےڪنم جرعه اے اب بنوشم،صداے زنگ خانه بلند مےشود
چشم میدوزم به صفحه ایفون...
با دیدن چهره اش نه حس نفرت به من دست مےدهد و نه حتے چیز دیگرے ...
هیچ نمیدانم چه شد،قبول ڪردن امدنش..
فقط این را مےدانم،او را پذیرفتم تا از دست محبے رها شوم،تنها همین وگرنه هیچ حسے نسبت به او نداشته و ندارم...
صداهایشان نزدیڪ و نزدیڪ تر مےشود و دلم اشوب تر...
مردد مےمانم به اتاق بروم یا اینڪہ در همین جا بمانم...
تا اینڪہ بالاخره
با شنیدن صدایش،درجا سنگوب مےڪنم
او اینجا چه مےڪرد؟
.
#نویسنده:اف.رضوانی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستوسوم 😍✋
#قسمت_3
☆میعاد☆
مامان:میعاد جان؟!
همانطور ڪہ ڪتم را به تن مےڪنم،لب مےزنم:
_جانم مامان
دوان دوان به سمتم قدم برمیدارد و لقمه اے را به سمتم مےگیرد و مےگوید
مامان_هیچے نخوردے عزیزه من،بیا بگیر،حداقل این یه لقمه رو بخور...
با عجله ڪفشهایم را از جا ڪفشے بیرون مےڪشم ومشغول پوشیدنشان مےشوم و مےگویم
_مامان بخدا دیرم شده...
خم مےشوم و پاشنه کفشم را بیرون مےدهم و از جایم بلند مےشوم و مےگویم
_مگه میشه این لقمه رو نخورد!
مادر لقمه را به دستم مےدهد و مےگوید
مامان_یادت نره شب زود بیاے،خواهرت اینا قراره بیانا!
_میوه شیرینے داریم؟
مامان_داریم ولی یه سرے چیزارو باید بگیرے ڪہ زنگ مےزنم بهت میگم...
_باشه پس،زودتر میام ڪہ اونارم تهیه ڪنم...
مےخواهم خم شوم ڪیفم را بردارم ڪہ او زودتر از من اقدام مےڪند و ان را برمیدارد و به دستم مےدهد...
_قربونت مامان،دستت درد نکنه...
مامان_وایسا ببینم
متعجب برمیگردم و لب میزنم:جانم
مامان_تو این سرما چرا چیزی نپوشیدے
_مامان توروخدا
مامان_اون شال گردنو ڪہ تازه برات بافتم و حداقل بنداز دور گردنت
_نمےخواد مادره من عزیزه من...
مامان_باشه،زد سرما خوردے و افتادے به فس فس،نگے نگفتے...
لبخندے مےزنم و از گونه هاے برامده اش مےگیرم و مےگویم
_قربون مامان قشنگم بشم ڪہ انقد به فڪره...
مامان_باشه حالا قربون صدقه نرو...برو تا دیرت نشده،برومنم به ڪارام به سرم
چشمے مےگویم و از او خداحافظے مےڪنم و از خانه خارج مےشوم...
☆★☆★☆
در ورودے را مےگذرانم و وارد محوطه مےشوم و در راه با چند نفر از سربازان سلام وـاحوالپرسے مےڪنم و به سمت سالنے ڪہ اتاقم در ان قرار داشت،مےروم...
پشت در اتاق ڪہ مےرسم،بوے تند و تلخے به جانم مےنشیند...
دستگیره در را مےفشارم و بسم الله گویان وارد مےشوم...
براے اولین بار محمدے را مےبینم ڪہ شاد و بشاش مقابلم بلند مےشود و گرم استقابل مےڪند...
محمدے_سلام علیڪم اقـــا میعــاد
_علیکم و رحمه اله،خوبے خوشے؟
محمدے_الحمدلله،عالی،شما خوبے؟
_شڪر ماام خوبیم...
لبخندے میزنم و مےگویم
_اووم چه به خوبے میاد واسه توعه؟
محمدے_عه خوبه؟ قابل نداره
_اره خوبه،خوشم اومد،اسمش چیه؟
محمدے_والا نمیدونم،میرم میبینم بهت مےگم
چشمے برهم مےزنم و مےگویم
_باشه،دستتم درد نکنه
محمدے_خواااهش مےڪنم
از لحن صدا و طرز رفتارش خنده ام مےگیرد،نه به ان روز نه به امروز،حتم داشتم خبرے شده ڪہ اینطور بشڪن مےزند ،براے همین هم مےپرسم
_خبریه بالام جان؟؟؟
پوزخندے مےزند و مےگوید
محمدے_بــــله
_اووو دیگه جدے شد
از جایم بلند مےشوم و به سمت صندلے ڪہ ڪنار میزش قرار گرفته مےروم و روے ان مےنشینم...
دستانم را در هم فرو مےبرم و خیره مےشوم به چشمانش...
چشمانش برق خاصے داشتند،برق یڪ عشق
همان برقے ڪہ چشمانم از داشتنش محروم بود...
لبخند دندان نمایے مےزنم و مےگویم
_چیشدے،رفتے رو ابرا؟
دستے به پایم مےزنم و سرے تڪان مےدهم و مےگویم
_واویلا،باید به حاجے بگم یه ده روز واست مرخصے رد ڪنه،وضعت خیلے خرابه،پیوستے به عروجیان دیگه اره؟
لبخندش عمیق تر مےشود و مےگوید
محمدے_میعـــاد اروم،منو مسخره مےڪنے اره؟ ایشالا سرت بیاد اونموقع بهت میگم...
دستانم را بلند مےڪنم و سرم را بالا مےگیرم و مےگویم
_ایشالا ایشالا
محمدے شروع مےڪند به قهقهه زدن و کوبیدن به روے میز
_بالام اروم،خسارت نده بهمون فقط
دستے به روے دهان مےگذارد و ارام مےشود و شروع مےڪند
محمدے_دیشب یعنے عااالے بود میعاد عاالے،از بهترین شباے زندگیم بود...
_آخـــے،الهے
محمدے_مسخره مےڪنے؟
پوزخندے میزنم و مےگویم
_نه به جان خودت،فقط عمق احساسمو بیان ڪردم...
سرش را خم مےڪند و با لحنے ارام مےگوید
محمدے_میعاد واقعا فراتر از اون چیزے بود ڪہ فڪرشو مےڪردم،اصلاا انتظارشو نداشتم
ارنجم را روے میزش مےگذارم و چانه ام را روے ان قرار مےدهم و لب مےزنم
_خُـــب داره جالب مےشه،مےڱفتے...
محمدے_دارم برات فقط وایسا،مسخرم مےڪنے اره؟
_نه والا چه مسخره اے،حالا بگو ببینم فامیلیش چیه اومدن اداره واسه تحقیق ببینم با ڪے طرفم،حقیقتو نگم ڪہ در برن...
ابروهایش در هم مےرود و با دست به ارنجم مےزند و مےگوید
محمدے_صدیقے...
متعجب مےگویم
_همون صدیقے خودمون؟؟؟
محمدے_بـــله
نمیدانم چرا اما یڪ لحظه قلبم از ضربان مےایستد...چند ثانیه اے نمےزند...
این چشم ها و برقهایش بخاطر حضور او بود؟؟؟
باورم نمیشد ڪہ صدیقے جواب مثبت داده باشد،انهم در این وضعیت
در هر حال سعے مےڪنم چیزے نگویم و رفتارے نڪنم ڪہ باعث ناراحتے محمدے شود...
.
⚜انچـہ هرگز شرح نتوان ڪرد،
یعنے حال من...!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوچهارم😍✋
#قسمت_3
نور افتاب روے چشمانم افتاده و خواب را از چشمانم مےگیرد،دستے روے چشمم مےگذارم و دوباره سعے مےڪنم به خواب بروم،اما نمےشود،ڪمے روے تخت این طرف و انطرف مےشوم،تا خوابم بگیرد،اما انگار دیگر خبرے از خواب نبود...
خمیازه اے مےڪشم و ارام ارام پتو را ڪنار مےزنم و روے تخت مےنشینم و با دست چشمان خواب الودم را میمالم و سرم را بلند مےڪنم و نگاهے به ساعت مےاندازم،ساعت نه و نیم صبح را نشان مےداد...تعجب مےڪنم از اینڪہ چرا مادر مرا براے رفتن به دانشگاه صدایم نڪرده است...
حتما متوجه شب بیداریم شده و گفته امروز را بمانم و فڪر ڪنم...
چشمانم ڪمے تار مےدیدند،چند بار پلڪ مےزنم تا بهتر مےشود...
همراهم را به دست مےگیرم،شش تماس بے پاسخ از سمانه؟؟
حوصله حرف زدن نداشتم،براے همین هم به دادن پیامے اڪتفا مےڪنم و بعد ان دوان دوان راهے اشپزخانه مےشوم تا ڪمے به شڪم برسم...
شڪلات صبحانه را از یخچال بیرون مےڪشم و دنبال گشت زنے در اشپزخانه مےشوم...در عرض یڪ دقیقه تمام انجارا به دنبال نان زیر و رو مےڪنم،اما حتےتڪہ نانے هم نمےبینم...
ڪلافه مادرم را صدا مےزنم...
جوابے نمےگیرم
بار دیگر صدایش مےزنم،اینبار هم چیزے نمےشنوم...
متعجب به سمت اتاقشان و چند تقه به در مےزنم و دوباره صدایش مےڪنم
ضربان قلبم شدت مےگیرد...
بالاخره دستگیره در را مےفشارم و داخل اتاق مےشوم...
از دیدن صحنه اے ڪہ مقابل چشمانم است ،شوڪہ مےشوم...
تمام لباسها پخش زمین شده بود و همه چیز به هم ریخته بود...دستے به روے سر مےگذارم و مےگویم
_یاخدا،چیشده؟
سریع از انجا خارج مےشوم و به سمت تلفن مےروم و شماره اش را مےگیرم...
انگشتانم را روے میز مےڪوبم و با ان ها ضرب مےگیرم...
با گذشت چند بوق بالاخره صداے گرفته اش در گوشم مےپیچد...
دلهره ام بیشتر مےشود...
مامان_سلام عزیزم،بیدار شدے؟
_سلام مامان،اره،مامان ڪجایے؟
مامان_مامان جون حالش بد شده،اومدیم بیمارستان...
_مامان جون؟ چرا اخه؟
مامان_نمیدونم ڪہ یهو فشارش میره بالا حالش بد میشه،نگران نباش،خداروشڪر رفع شد...
_کدوم بیمارستان؟ منم بیام؟
مامان_نه نه نیازے نیست،تا ظهر خاله میاد منم میام خونه
_باشه پس...به مامان جون سلام برسون
مامان_باشه عزیزم،ڪارے ندارے؟
_نه مامان،فعلا خداحافظ
مامان_مراقب خودت باش،خدانگهدار
تماس را قطع مےڪنم و تلفن را سر جایش مےگذارم...
اخرش هم نتوانستم بپرسم نان را ڪجا گذاشته،باید یڪ طورے با گشنگے دست و پنجه نرم مےڪردم تا بیاید...
مےخواهم بروم از ڪابینت ڪیڪے بیرون بڪشم ڪہ دوباره تلفن زنگ مےخورد...
بشڪنے میزنم و به سمت میز تلفن قدم برمیدارم...حتم دارم مادر است! اینبار حتما مےپرسم...
بدون توجه به شماره اش تماس را برقرار مےڪنم و به تلفن را به سمت گوشم هدایتش مےڪنم...
صداهاے خش دار و غیر واضح...
یڪ لحظه تعجب مےڪنم و ان را از گوشم ڪمے جدایش مےڪنم....
از بین ان همه صدا،صداے مردانه اے باعث مےشود تلفن را به گوشم نزدیڪ ڪنم و لب بزنم
_سلام،بفرمایید
همان صداے مردانه اینبار واضح تر مےشود...قلبم لحظہ اے از تپش مےایستد...
لبخندے بر لبانم جان مےبخشد...
بابا_سلام دخترم،خوبے؟
شڪہ شده بودم،دستانم یخ ڪرده بودند و تمام وجودم از شدت هیجان مےلرزید...نمیدانستم گریه ڪنم یا بخندم،اصلا زبانم بنده امده بود...
یڪبار دیگر صدایم مےزند
بابا_محنا جان؟ بابا
جانم به قربان جانم گفتن هایت بابایم!
میدانے چقدر،منتظر این لحظه بودم؟
حیف واژه ها قد نمےدهند،وگرنه مےخواستم عمق این دلتنگے ام را پشت این تلفن،فریاد بڪشم...
اینجا دخترت سایه بودنت را ڪم دارد؟
ببین چگونه دارد با هر ڪلمه جان گفتنت،جان مےدهد!
بالاخره زبان مےگشایم و همراه با دلتنگے ڪہ در صدایم موج مےزند بعد از مدت ها صدایش مےڪنم
_جـــانم بابا
دوباره صداے خش خش
لعنت به این تڪنولوژے ڪہ صدایت را هم مےخواهد از من بگیرد!
اسب ها در دلم شیهه مےڪشند و محڪم بر دیوار دلم مےڪوبند و سم مےزنند...
دوباره صدایت را مےشنوم
با بلندترین حد صدایت مےگویے
بابا_خوبے محنا جان؟
دست روے قلبم مےگذارم،افسارشان از دستم در مےرود و دیوانه وار به سمت چشمانم حجوم مےاورند...
چشمان نم زده ام را روے هم مےفشارم و با بغضے ڪہ در صدایم موج مےزد،مےگویم
_من خوبم!
حال من وقتے تو باشے خوب است،نیستے و پرسش ز حالم مےڪنے؟
من خوبم،فقط چند روزیست ڪہ نیستے و گذر زمان را عجیب حس مےڪنم در نبودت،نیستے روز هایم روز نیست...
دوباره صدایش مےزنم...
_بابا
جوابے نمےگیرم
دوباره دلم مےلرزد،دوباره شیهه ڪشیدن اسب ها،دوباره اشڪ...
ناامید تلفن را به سمت قلبم هدایت مےڪنم...
اینبار به هق هق مےافتم...
با بغض یڪبار دیگر صدایش مےڪنم
_بابا جون،بابا؟؟؟
چند ثانیه مےگذرد و همراه این ثانیه ها جان من هم به لب رسید...
ارتباط دوباره برقرار مےشود...
بابا_جانم محناے بابا
قربان جانم گفتن هایت خوبے؟
_بابا خوبے؟
بابا_خوبم بابا جان،گریه مےڪنے؟
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستوچهارم😍✋
#قسمت_3
چند ساعتے گذشته اما همچنان خبرے از او نشده...
بار دیگر شماره اش را مےگیرم،اما تماس برقرار نمےشود،همراهش را از دسترس خارج ڪرده بود...
مےترسیدم از اینڪہ محبے از علاقه او به صدیقے باخبر شود و بخواهد او را وارد بازے بچه گانه ڪند...
دلهره ام بیشتر مےشود،بدون لحظه اے مڪث همراهم را برمیدارم و از اتاق خارج مےشوم و سریع خود را به حاجے مےرسانم...
نفس نفس زنان مےگویم
_حاجے،خبرے ازش نشده!
چشمانش را ریز مےڪند و مےگوید:خب،مگه چی شده؟ شاید مشڪلے براش پیش اومده...
_اخه چیزه!
احمدے_چے میعاد؟
_میترسم محبے دوباره...
نمےگذارد حرفم تمام شود ڪہ مےگوید
احمدے_بعیدم نیست،برو بگو بچه ها دربیارن ڪجاس؟بدو
_خودم مےتونم حاجے...
احمدے_خب پس چه بهتر،اگه دیدے راه افتاده سمت ڪرج،لازم نیست به ما اطلاع بدے خودت راه بیافت ...
چشمے مےگویم و از او دور مےشوم و سعے در پیدا ڪردن لوڪیشنش مےڪنم...
چندین بار سعے مےڪنم اما موفق نمےشوم...
به دست یڪے از بچه ها مےسپارم و منتظر مےمانم تا نتیجه را اعلام ڪند...
چند دقیقه بعد لوڪیشنش را برایم ارسال مےڪند...
باور نمےڪردم،دستے روے سر مےگذارم و بدون هیچ معطلے از اداره خارج مےشوم و ماشین را برمیدارم و راهے ڪرج مےشوم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستوپنجم😍✋
#قسمت_3
مدام جلوے خود را مےگرفتم تا به داخل ساختمان نروم،نمیدانم چرا اجازه رفتنم را نداد،عصبے مےشوم و با حرص لگدے به لاستیڪ ماشین مےزنم،اما بعد از اینڪہ به خودم مےایم از ڪرده ام پشیمان مےشوم،خداراشڪر صدایش درنیامد
یڪ دفعه نگاهم به داخل ماشین ڪشیده مےشود،سویچ ماشین هنوز رویش بودیعنے چگونه خارج شده ڪہ یادش رفته سویچ ماشینش را بردارد...
اهمیتے نمےدهم و به سمت ساختمان مےروم...مےخواهم مقابلش دربیایم ڪہ صداے قدم ها و بحث هاے چند نفر توجهم را به سمت طبقات بالاے ساختمان جلب مےڪند،دوان دوان به سمت خرابه اے ڪہ مقابل ساختمان قرار داشت،مےروم و چشم مےدوزم به در...
براے احتیاط ڪلت ڪمرے ام را بیرون مےڪشم...
دست مےبرم تا ماشه اش را بڪشم ڪہ صداے باز شدن در و پرت شدن مردے سے چند ساله توسط محبے به بیرون،توجهم را جلب مےڪند...
هردو مقابل ساختمان با یڪدیگر درگیر مےشوند...
بدون اینڪہ لحظہ اے مڪث ڪنم شماره حاجے را مےگیرم و درگیرے بینشان را گزارش مےدهم...
_حاجے،محبے و یه مرد تقریبا سے و پنج ساله الان جلوے درب ساختمون باهم درگیر شدن،محبے اسلحه ڪشیده! دستور چے میدین؟ برم جلو؟
احمدے_یاخدا،این ڪله شقو ببین،اگه من اونو خلع سلاحش نڪردم،لازم نڪرده برے جلو،وضعو از این بدتر نڪنید...الان نیروهاشون مےرسن دیگه...
باشه اے مےگویم و تماس را قطع مےڪنم...
یڪ ان درگیرے بینشان شدت مےگیرد،ان مرد سعے مےکند اسلحہ محبے را از دستش بگیرد اما محبے با سر اسلحہ به صورتش مےزند،لحظه اے جو ارام مےشود،ان مرد سے و چند ساله صورتش را با دودستش مےگیرد و ڪمے خم مےشود،محبے هم اسلحہ را به سمتش مےگیرد و همانطور ڪہ پشت سرش را نگاه مےڪند چند قدم عقب عقب مےرود و اما بعد با این خیال ڪہ او حواسش پرت است،برمےگردد و به سمت ماشین قدم برمیدارد ڪہ در همین حین،ان مرد هم از پشت به او حمله ور مےشود و محبے را به زمین مےزند و به رویش مےافتد و سعے در گرفتن اسلحہ اش مےڪند...
دیگر طاقت نمےاورم،هرچه مےخواهد بشود،بشود...
اسلحه را به سمت اسمان مےگیرم و شلیڪے مےڪنم و دوان دوان به سمتشان مےروم...
صداے شلیڪ باعث مےشود،تا لحظہ اے بایستند...
با این ڪارم محمدے هول مےشود و ان مرد اسلحہ را از دستش ڪش مےرود...
اسلحه ام را دو دستے به طرفش مےگیرم...
محمدے با دیدنم شوڪہ مےشود و سعے مےڪند اسلحہ اش را از دست ان مرد بگیرد،ان مرد هم همانطور ڪہ با دست راست اسلحه اش را به سمتم نشان گرفته،با دست چپ محکم او را به عقب هول مےدهد و به سمتم قدم برمیدارد...
فشار زیادے به پهلویم امده بود،همه این راه رفتن ها،دویدن ها...
احساس مےڪنم مایع گرمے از پهلوهایم با سوزش خفیفے خارج مےشوند...
اهمیتے نمےدهم و تمام حواسم را مےدهم به او...
محمدے هراسان چشم دوخته به ما...
مےخواهد به سمتش برود ڪہ با سر اشاره مےڪنم برگردد...
یڪ لحظه برمےگردد و حواسش پرت محمدے مےشود ڪہ گلوله اے را درست مقابل پایش مےزنم،شوڪہ مےشود و دریڪ چشم بهم زدن محمدے را بین دستانش به انحصار در مےاورد و اسلحه اش را به سمت گیج گاه او مےگیرد و ماشه اش را مےڪشد...
دلم مےلرزد...جان او بسته به اقدام من بود...
پس این نیروهایشان ڪے مےخواستند برسند...
محمدے تقلا مےڪند،اما جسه قوے و اسلحہ اے ڪہ به سمتش نشانه رفته بود،مانع مےشود...
قدمے به سمتش برمیدارم...
هوار مےڪشد:بیاے جلو مےزنم...
_الان پلیسا مےرسن!
اهمیتے نمےدهد،محمدے خیره مےشود در چشمانم،التماس را مےشد براحتے در چشمانش خواند...
مے بایست اخرین ڪار را مےڪردم...
همانطور ڪہ چشم دوخته بودم به چشمام محمدے،اسلحہ را به زمین مےاندازم و با پاے راست یڪ متر انطرف تر پرتش مےڪنم...
محمدے داد مےزند_نـــه میعاد
خونسرد مےگویم_به نفعته ڪہ فرار ڪنے!ولش ڪن و فرار ڪن...همین الاناس برسن...
سعے مےڪنم خود را از اسلحہ ام دورتر ڪنم،تا خیالش راحت تر شود...
رنگش تمام سرخ شده بود و از سر رویش عرق مےریخت...
نگاهے به اطرافش مےاندازد و محمدے را از خود جدا مےڪند و محکݥ او را به زمین مےزند و دریڪ چشم بهم زدن،نامردانه حین رفتن به سمت ماشین محمدے برمےگردد و به تیرے به سمتش شلیڪ مےڪند،محمدے اخ بلندے مےگوید و سعے در ڪشیدن خود به سمت دیگر خیابان مےڪند...
دیگر توجهے به او نمےڪنم و چشم میدوزم به اسلحه و به سمتش قلط مےزنم و با یڪ حرڪت اسلحه را برمیدارم و دوان دوان از سمت چپ ساختمان سعے مےڪنم به پشت ساختمان بروم...
دو قدم ڪہ برمیدارم،گوشه اے ڪمین مےڪنم و اسلحه ام را به سمت پایش نشانه مےروم و ماشه مےچڪانم و گلوله اے حرامش مےڪنم...
اویزان از در ماشین مےشود و خود را به داخل ماشین هدایت مےڪند...
با ان وضع سعے در روشن ڪردن ماشین مےڪند ڪہ بالاخر سر و ڪله نیروها پیدا مےشود و دور تا دور خیابان را در عرض یڪ دقیقه محاصره مےڪنند...
#نویسنده:اف.رضوانی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوششم😍✋
#قسمت_3
ساعت تقریبا دوازده شب است و من مثل دیوانه ها پاے پیاده خیابان ها را گز مےڪنم...
همراهم زنگ مےخورد،دایره سبز رنگ را لمس مےڪنم و به سمت گوشم مےبرم
بابا_ڪجایے میعاد جان؟
گرفته جواب مےدهم:خیابون
بابا_بیامـ دنبالت بابا؟
نفس عمیقے مےڪشم و سپس مےگویم:نه بابا جان مےخوام یکم قدم بزنم...
بابا_باشه پسرم هرجور راحتے،مزاحمت نمیشم،خداحافظ
_مراحمید،خدانگهدار
منتظر میمانم تا تماس را قطع ڪند و سپس همراهم سرجایش مےگذارم...
نگاه خیره و متعجب عابران را تحمل مےڪنم و قدم از قدم برمیدارم...
پیراهن،خاڪے و خونے،سر و وضع ژولیده...
گاه افسوس مےخوردند،گاه مےخندیدند...
دستهایم را در جیب شلوارم فرو مےبرم و ارام قدم از قدم برمیدارم...
پسرے از ڪنارم رد مےشود و شانه اش را به شانه ام مےزند و تمسخر ڪنان مےگوید:بابارو باش،از تئاتر میاے؟
حتے توان این را ندارم ڪہ برگردم و جوابش را بدهم...
حرفها به گلویم چنگ مےزنند،بغض مےشوند،خاطره مےشوند و در اخر قطره اشڪے مےشوند و از چشمان بے ابم راهے گونه هاے سیرابم مےشوند...
یڪ ان ڪنترل خود را از دست مےدهم و با تمام سرعت برمےگردم و از لابه لاے جمعیت او را پیدا مےڪنم و از بازویش مےڪشم و به سمت دیوار هولش مےدهم...
خون جلوے چشمانم را گرفته...نفس نفس مےزنم و دندانم را روے هم مےسابم و با حرص تمام مےگویم:میدونے رفیقت جلو چشت بره و نتونی ڪارے ڪنے یعنے چے؟
چشمانه از حدقه بیروت زده اش را متعجب دوخته به چشمانم...
هراسان و نفس نفس زنان مےگوید:ببخشید داداش،شرمنده...
یقه اش را رها مےڪنم و قصد رفتن مےڪنم...
مےخواهم بروم ڪہ دستے از پشت روے شانه ام مےنشیند،فڪر مےکنم همان پسرڪ است،دستش را پس مےزنم...
یکبار دیگر دستش را روے شانه ام مےگذارد،بر مےگردم مےخواهم چیزے بگویم ڪہ لال مےشوم...
نفس در سینه ام حبس مےشود،چشمانم پر مےشود،خودش بود...
صدایم مےزند_میعاد،داداش اروم باش...
مےخواهم چیزے بگویم،اما زبان در دهانم نمےچرخد...خیره جمعیت را نگاه مےڪنم،
یڪبار دیگر صدایم مےزند:ببین من همیشه همراهتم...
دست میبرد و روے چشمانم مےڪشد و با لبخند مےگوید_نبینم این چشما واس من اشڪ بریزنا!باشه داداش؟
سرم را پایین مےگیرم...چقدر سخت بود زل زدن به چشمانش...
سرم را بلند مےڪنم مےخواهم چیزے بگویم ڪہ نمیبینمش،دیگر نمیبینمش...
هراسان بین جمعیت قدم برمیدارم،با دیدنش از خود بیخود شده بودم،دوان دوان بین جمعیت حرکت مےڪنم و مدام به شانه این و ان مےخورم و حرف مےشنوم...
یڪ لحظه نفس یاریم نمےڪند،خم مےشوم و دستانم را روے زانوهایم مےگذارم و نفس نفس مےزنم...
براے لحظه اے چشمانم را مےبندم،مےخواهم وقتے چشمانم را باز ڪردم،خود را در اغوشت بیابم...تنها اغوشے ڪہ مےفهمید مرا...
یڪ ان در همان حالت به هق هق مےافتم...
+اقا حالتون خوبه؟
دستم را بالا مےگیرم،یعنے خوبم...
به سمت خانه قدم برمیدارم،چند دقیقه بعد به سر ڪوچه مےرسم...
نگاهے به درب ورودے خانه مےاندازم...پدر بیرون منتظر امدنم بود...
به سمتش مےروم...
اغوشش را برایم باز مےڪند،در بین بازوانش از خود بیخود مےشوم و یڪ عمر بغض را خالے مےڪنم،او اشڪ مےریزد و من اشڪ مےریزم،تنها او بود ڪہ مےفهمید مرا....
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_بیستوهفتم😍✋ #قسمت_2 صداے مادر را از اتاق مےشنوم:چه عجب خانم خانما؟! لبخندے
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوهفتم😍✋
#قسمت_3
نگاهے به خود در اینه مےاندازم،پیراهنے بلند مشڪے رنگ پوشیده ام همراه با روسرے بازمینه مشڪے و گلهاے رنگے ریز...
مادر هراسان به سمتم مےاید،چادرش را زیر چانه با دستش مےگیرد و لب مےزند:من خوبم؟
مےخندم و مےگویم:اره مادره من خوبے!
مامان_خبر ندارے براے چے دارن میان؟
لبم را مےگزم و به دروغ مےگویم:نه خبر ندارم...
سرم را پایین مےگیرم و عطرے ملایم به مچ دستهایم مےزنم و به سمت ڪمد قدم برمیدارم و چادرے رنڱے را بیرون مےڪشم...
پشت بند مادر از اتاق خارج مےشوم...سر مےچرخانم تا امیر مهدے را ببینم ڪہ مادر مےگوید:رفته لباساشو عوض ڪنه!
معترض مےگویم:اووو چه خبره از ڪیه داره لباس عوض مےڪنه...
چادر به دست به سمت اتاقش مےروم و چند تقه به در مےزنم و مےگویم:ڪبود نشے یه وقت؟بیا بیرون یڪم هوا بخور برادر...
یڪ ان در اتاق باز مےشود و امیرمهدے بین چارچوب در ظاهر...
شوڪہ مےشوم و دستم را به دهان مےگیرم و لب مےزنم_خدا خفت نکنه،سڪته ڪردم...
همانطور ڪہ به سمت مادر قدم برمیدارم و پشتم به اوست لب مےزنم:ایشالا عزرائیل همین جورےغافلگیرت ڪنه...
یڪ دقیقه نمےگذرد ڪہ صداے زنگ خانه بلند مےشود...
به امیرمهدے اشاره مےڪنم تا درب را باز ڪند و خود مشغول سرڪردن چادر مےشوم و پشت در قرار مےگیرم براے استقبال...
مادر از اشپزخانه با قدم هاے بلند خود را به ما مےرساند و مقابل من مےایستد و امیرمهدے هم پایین مےرود تا ان ها را همراهے ڪند...
از بین انهمه صدا،صداے میرامینے را مےشنوم ڪہ مےگوید:نه ممنون،مزاحم نمیشم،تو ماشین منتظر حاجے میمونم...
امیرمهدے هم بدون هیچ تعارفے مےگوید:باشه هر طور راحتید...
در دلم احسنتے به او مےگویم و چادرم را روے سر مرتب مےکنم...
صدایشان نزدیڪ تر مےشود...
به پله هاے اخر ڪہ مےرسند مادر ڪمے از سرش را از در بیرون مےڪند و سلام مےدهد...
همین ڪہ مےرسند کمے به عقب مےرود و امیر مهدے تعارف مےزند ڪہ ابتدا اقاے احمدے وارد بشود...
به محض دیدنش سلامے مےدهم گرم جوابم را مےدهد...
امیرمهدے پشت بند او وارد مےشود و در را پشت سرش مےبینددو اقاے احمدے را به سمت مبل ها هدایت مےڪند تا بنشیند و جعبه شیرینے را از دست او مےگیرد به مادر مےدهد...
بعد از احوالپرسے،من به اشپزخانه مےروم تا چایے ها را بریزم...
فنجان ها را ڪہ پر مےکنم،ان ها را روے سینے مےگذارم و به دست امیرمهدے مےدهم تا بگیرد و خود مےروم و ڪنار مادر مےنشینم...
امیرمهدے بعد از گرفتن سینے چاے مےاید و ڪنار اقاے احمدے مےنشیند...
احمدے_خواهش مےڪنم شرمندمون نڪنید...
مامان_دشمنتون شرمنده،این چه حرفیه
دستے به روے پاے امیرمهدے مےگذارد و رو مےڪند به او مےگوید:خب چه خبر؟
امیرمهدے سرش را پایین مےاندازد و لب مےزند:سلامتے
احمدے ارام مےخندد،ڪمے از حرف هاے این چنینے ڪہ مےگذرد،بحث هاے جدے شروع مےشود و دلم اشوب...
اقاے احمدے دستانش را درهم قفل مےکند و همانطور ڪہ چشم دوخته به مقابلش لب مےزند:راستش من اومدم یه سرے چیزارو بگم...
مامان_خواهش مےڪنم،بفرمایید
احمدے_من همین اولش میگم،لطفا منو ببخشین اگه تا الان واقعیت رو بهتون نگفتم،حلالم ڪنید،واقعا دسته ما نیست،بعضے وقتها شغل ایجاب مےڪنه ڪہ خانواده یه سرے چیزهارو متوجه نشن و ندونن...
سرم را پایین مےگیرم و براے مدتے چشمانم را مےبندم...
نمےخواستم واڪنششان را ببینم از اینڪہ من میدانستم و انها نمیدانستند...
مادر مےخواهد چیزے بگوید،اما بعد پشیمان مےشودـ..
احمدے_محنا خانم هم تقریبا یه سرے چیزهارو میدونن ڪہ شما نمیدونید و تا امروز بار سنگینے رو دوششون بوده و همین ڪہ نزاشتن شما بفهمید و فقط تو خودشون ریختن و دم نزدن خودش ڪلیه...
امیرمهدے متعجب مےپرسد:میشه بگین چیو میدونه؟
احمدے_سوریه بودنه پدرتونو؟
مادرم سریع لب مےزند_یعنے مرتضے الان اونجاست؟
احمدے_بله...
مامان_حالش چطوره؟ چیڪار مےڪنه؟اخه چرا به ما چیزے نگفته؟
گرفتگے صدایش را براحتے میشد تشخیص داد،امیرمهدے ابروانش در هم رفته بود و با پاهایش روے زمین ضرب گرفته بود...
احمدے_راستش اومدم یه چیزیو بگم،اما نمیدونم چجورے باید بگم!
سرش را ڪمے خم مےڪند و لب مےزند
احمدے_اقا مرتضے مفقود الاثر شده!!
یڪ ان سرم را بلند مےکنم و با چشمانے از حدقه بیرون زده،چشم میدوزم به امیرمهدے ڪہ شوڪہ چشم دوخته بود به دهان احمدی
احمدے_مفقودالاثرم ڪہ میدونید یعنے چے؟
بهت زده مےگویم_یعنے نه معلومه شهیده شده نه معلومه زنده اس ....
چند ثانیه اے سڪوت مےڪنم و با بغض مےگویم:یعنے نمیدونے امیدوار باشے به اومدنش،یعنے یه عمر چشم بدوزے به در،شاید خودش بیاد،شاید پـیـ...
به اینجا ڪہ مےرسم،بغضهایم اشڪ مےشوند و از مسیر چشمانم سرازیر...
#نویسنده:اف.رضوانی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستوهشتم 😍✋
#قسمت_3
نفسهاے مادر بریده بریده مےشود،دست و پایم را گم مےڪنم،هراسان از بازوهایش مےگیرم و سعے در برگرداندن حالش مےڪنم...
یڪ ان از حال مےرود...
_مامااان،مامااان خوبے...
سرش روے مبل مےافتد ...هرچه صدایش مےزنم جواب نمےدهد...ناامید امیرمهدے را صدا مےزنم:امیرمهدے،بیا مامان حالش بد شده...
با شدت تمام در را باز مےڪند و بدون توجه به من مےگوید:زودباش تلفنو بیار،بدووو...
خم مےشود و نبضش را مےگیرد...
با دست لرزانم تلفن را برمیدارم و به سمتش مےبرم...
تلفن را از دستم مےگیرد و سریعا اورژانس را شماره گیرے مےڪند...
اشاره مےڪند ڪہ به سمت مادر،بروم...
از ترس اینڪہ مبادا طورے بشود،سرم را روے سینه اش مےگذارم،صداے تپش هاے قلبش را براحتے مےتوانستم بشنوم،سرم را از روے سینه اش برمیدارم و نفسے راحت مےڪشم...
امیرمهدے ڪلافه تلفن را به روے مبل پرت مےڪند و به سمت اتاق مےرود و کت خود و چادر مادر را در دست مےگیرد و رو به من مےگوید:یه چادر سرت ڪن،اماده شو ڪہ با مامان برے...
باشه اے مےگویم و چشم از مادر مےگیرم و راهے اتاق مےشوم...
چادر مشڪے ساده ام را از ڪمد بیرون مےڪشم و به سمت امیرمهدے و مادر مےروم...
یڪ ربع بعد امبولانس مےرسد و دو مامور اورژانس پس از بررسے وضعیت مادر و یادداشت بردارے ،او را به روے برانڪارد منتقل مےڪنند و از ساختمان خارج مےشوند...
من و امیرمهدے هم پشت بندشان خانه را ترڪ مےڪنیم...
در امبولانس را باز مےڪنند و مادر را به داخل ماشین مےبرند،هرچه اصرار مےڪنم ،اجازه نمےدهند...
گوشه اے منتظر مےمانم تا امیرمهدے ماشین را از پارڪینگ خارج ڪند...
چند قدم انطرف تر،سایه اے اشنا مےبینم،دقیق تر مےشوم،اما انگار متوجه نگاهم مےشود و انجا را ترڪ مےڪند...
شانه اے تڪان مےدهم!
شاید هم او نبوده...
امیرمهدے مقابل پایم مےایستد و به محض سوار شدنم،پایش را روے گاز مےگذارد و تا دم بیمارستان امبولانس را تعقیب مےڪند...
همین ڪہ امبولانس نگه مےدارد بدون توجه به امیرمهدے،هراسان از ماشین پیاده مےشوم و در راهم نمےبندم و به سمت مادر مےروم...
مادر را روے تختے چرخ دار منتقل مےڪنند و به بخش اورژانس مےبرند...
یڪ ان هول مےڪنم و چادرم به زیر پایم مےرود و با سر به زمین مےافتم...
استخوان پاے چپم تیر مےڪشد...دستانم را روے زمین مےگذارم،مےخواهم بلند شوم،ڪہ امیرمهدے به دادم مےرسد و مرا از زمین بلند مےڪنند...
امیرمهدے_چیڪار مےڪنے باخودت...
ڪمے خم مےشود و خاڪ روے چادرم را مےتڪاند
_دستت درد نکنه...
دستے به ڪتش مےڪشد و هر دو باهم به سمت سالنے ڪہ مادر را به انجا بردند مےرویم...
ببین نبودنت چه بلایے اورده بر سرمان؟
.
.
.#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستونهم 😍✋
#قسمت_3
به سمت ماشین قدم برمیدارم و چند متر مانده به رسیدنم توقف مےڪنم و به امیر از طریق تماس رفتنم به بیمارستان را اطلاع مےدهم و وارد بخش اورژانس مےشوم...
در همان ابتدا از پرستارے ڪہ انجا پشت میز نشسته مےپرسم:یه بیمار تقریبا چهل چهل و پنج ساله رو یڪ ربع پیش اوردن اینجا،مےدونین ڪدوم سمت بردن؟
با ناز تمام خیره مےشود در چشمانم،معذب مےشوم و سرم را پایین مےگیرم
صدایش را نازڪ مےڪند و با عشوه مےگوید:من نمیدونم منظورتون ڪیه؟لطفا مشخصاتشون رو بگید،تا بهتر راهنماییتون ڪنم!
سرم را بلند مےڪنم و بدون اینڪہ چشم بدوزم به او لب مےزنم:خانم فاطمه نیازے!
لبخندے دلبرانه مےزند و مےگوید_اهااا خانمه نیازے،بفرمایید سالن سمت چپ...تخت چهارم،سمت راست...
مےخواهم بروم ڪہ با شنیدن صداے اشنایے لحظه اے مڪث مےڪنم...
محنا_سلام خانم بفرمایید،فرم رو تڪمیل ڪردم...
فرم را ڪہ مےدهد،برمےگردد و تازه متوجه حضورم مےشود،ارام و بدون هیچ عشوه اے در ڪلامش سلامـ مےدهد...
_سلام علیڪم،مادر خوب هستن؟
بدون اینڪہ لحظه اے نگاهم ڪند لب مےزند:الحمدلله بهترن...
_خداروشڪر،راستش من رو حاجے فرستادن،کمکے چیزے خواستین در خدمتم،لطفا اگه مسئله اے هم پیش اومد مارو در جریان بگذارید...
_ممنونم،چشم...
نگاه هاے سنگین ان پرستار را حس مےڪنم...
صدیقے مےخواهد برود ڪہ مردد مےماند
مےگویم:خواهش مےڪنم،بفرمایید،وقتتوم رو نمےگیرم...
به محض اینڪہ مےرود،قصد رفتن مےڪنم ڪہ پرستار مرا مخاطب قرار مےدهد و مےگوید:جناب نسبتے باهم دارین؟
بدون اینڪہ برگردم مےگویم:خیر
مےخواهم بروم ڪہ بعد پشیمان مےشوم و چینے بین ابروهایم مےاندازم و لب مےزنم:نسبت من و اون خانوم چهـ ربطے به شما داره؟ نڪنه تو فرمتون هم این چیزارو در نظر گرفتید؟
مےخواهد چیزے بگوید ڪہ قبل از او مےگویم:این دفعه خواستید رژ بزنید سعے ڪنید تو رنگش یڪم دقت ڪنید،مثل اینڪہ اینجارو با یه جای دیگه اشتباه گرفتید...
همڪارانش متعجب و دهان باز خیره شده اند به ما...
صدایش را بلند مےڪند و با تشر مےگوید:به تو هیــــچ ربطے نداره،تو برو اون ریشاتو بزن ڪہ شپش توش نیافته...
همڪارانش به سمتش مےروند ...
گوشهایم را مےگیرم و قصد رفتن مےڪنم
اما همچنان صدایش را مےشنوم
+انگار مامور گشته! پسره پررو،به روش خندیدم فڪر ڪرد ڪیه...
سرے تڪان مےدهم و از انجا خارج مےشوم...
.
.#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےام 😍✋
#قسمت_3
قطعہ ها را پشت سر مےگذارم اما هرچه مےگردم،پیدایش نمےڪنم...
چشمانم را براے چند لحظه روے هم مےگذارم تا شماره قطعه و ردیفش یادم بیاید،چند شماره از گوشه ذهنم مےگذرد...
راهم را پیش مےگیرم...
تعجب مےڪنم از اینهمه خلوت بودن!
سرم را به سمت چپ برمےگردانم...
لبخندے ڪنج لبم جا خشڪ مےڪند...
پیدایش ڪردم
به سمت مزارش مےروم...
بوے خوشے از ڪنار بینے ام مےگذرد و مرا مست مےڪند...
گل و گلاب را ڪنارم روے نیمڪتے ڪہ مقابل مزارش قرار دارد،مےگذارم و ارام لب مےزنم:سلام رفیق،اون بالا خوش مےگذره نه؟دیگه خبرے از ما بدبخت بیچاره ها نمےگیرے،البته حق دارے،دوستاے جدید و قشنگ قشنگ پیدا ڪردے،ما جامونده ها ڪہ لیاقت نداریم با شما همنشین بشیم،ولے وقت ڪردے به رسم رفاقت یه تو خوابمونم بیا،اخه اینجا رفیقت دلش براے صدات،براے خنده هات،تنگ شده...
بغض خفه ام مےڪند،سینه ام تنگے مےڪند و قلبم اتش مےگیرد...
این نشانه هاے فهمیدن بود،فهمیدن اینڪہ ڪم ڪم دارد باورم مےشود ڪہ ندارمت!
گلاب را روے سنگ مزارش مےریزم...
خنده اش نمایان تر مےشود،روے مزارش خم مےشوم و بوسه اے بر عڪسش مےزنم،چقدر شهادت به تو مےامده!
با یاداورے دیشب،نمیدانم چرا اما ناخوداگاه به هق هق مےافتم،نفس ڪم مےاورم و با صدایے نه چندان بلند مےگویم:برام دعا ڪن یه دختر خوب و با حیا نصیبم شه...اصلا خودت بزار سره راهم،خودت نشونم بده...
چند دقیقه اے مےگذرد،با چشمانے غرق در اشڪ سرم را بلند مےڪنم و ڪمے جلوتر خانمے چادرے را مےبینم ڪہ مقابلم ایستاده...
دقیق تر مےشوم،بے شباهت به صدیقے نبود...
براے لحظه اے خیره مےشویم در چشملن هم...
از پشت دستے روے شانه ام قرار مےگیرد،هراسان برمےگردم،محمدے بود
با همان خنده اے ڪہ در عکس برلب داشت مےگوید:خوشبخت بشید،میعاد جان!
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےویڪم 😍✋ #قسمت_2 عسل را در اب ولرم و اب لیمو حل مےڪنم و روے سینے مےگذارم و
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےویڪم 😍✋
#قسمت_3
مےروم و درست روبرویش ڪنار ݥادر مےنشینم و مےگویم:چه خبـــرے؟
سرش را به زیر مےگیرد و مےگوید:محبے رو گرفتن!
باورم نمےشود،تعجب ڪنان مےگویم:شوخے مےڪنے؟
خیره مےشود به من جدے مےگوید:ایا من با تو شوخے دارم،خواهرم؟
از طرز بیانش خنده ام مےگیرد...
مادر دستش را بلند مےڪند و مےگوید_خدااروشڪر،از زندگے ما بالاخره این خانواده رفتن بیرون...
مےپرسم:چجورے ڪجا گرفتنش؟
امیرمهدے_گویا با مادرش و یڪ نفر دیگه قصد داشتن برگردن و برن ترڪیه و از اونجا برن یه ڪشور دیگه ڪہ تو فرودگاه دستگیرشون مےڪنن...
_عجب!
امیرمهدے_مامان نمیپرسے رفیقت چیشد؟
مامان_چرا بپرسم دستگیر شد دیگه...
امیرمهدے_نه بابااا چہ دستگیرے مادره من...خانوم فرز تر از پسرش تشریف داشته...پا به فرار میزاره و مامورا چند ساعت بعد جنازشو تو یه توالت بین راهی
پیدا مےڪنن...
مادر سرش را پایین مےگیرد و دیگر چیزے نمےگوید
مےپرسم:یعنے خودڪشے مےڪنه؟
امیرمهدے_اره با سیانور
_اه اه چه خانواده مزخرفے...هیچ کدومشونم به جایے نرسیدن...اون از پدره،این از مادره،اینم بچشون...چهـ زندگے افتضاحے،اینهمه سال زندگے ڪن اخرش خودتو با دستاے خودت به ڪشتن بده...
امیرمهدے_ببین چه چیزا ڪہ نمیدونسته...
_اره دیگه...
امیرمهدے_تازه با چنتا از سازمانهاے اطلاعاتے امریڪا مثل MI6 و بقیه در ارتباط بودن.
_خدا ازشون نگذره،برنامه ریزے شده اومدن و اوار شدن رو زندگیمون.
برمیگردم و نگاهے به مادر مےاندازم،چشمان غرق در خونش را مےدوزد به چشمانم و لب مےزند:بابات با رفتنش هم خودش و هم مارو از اسیب اینا دور ڪرد
سرم را به زیر مےگیرم و مےگویم:اصلا اصل هدف بابا بود،مےخواست با من ازدواج ڪنه ڪہ بہ بابا نزدیڪ تر شه و بفهمه و سردربیاره ڪہ بابا داره درباره چه چیزے تحقیق مےڪنہ و دنبال چیه، وـچون از موضوع اون باخبر بودن،مےخواستن یه طورے به نفع منافع خودشون اون تحقیقو رقم بزنن،باباهم با رفتنش در اصل جونه مارو خرید و هم تحقیقش سالم موند
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےودوم 😍✋
#قسمت_3
با سمانه قصد رفتن به ادرسے را ڪہ اسما داده مےڪنیم...
یڪ تاڪسے مےگیریم و به همان ادرس مےرویم...
سمانه ارام به دستم مےزند و مےگوید:گوشیت داره زنگ مےخوره!
متعجب مےپرسم:گوشیم؟
سمانه:اره،ڪجا سیر مےڪنے خواهرم؟
_باور مےڪنے متوجه نشدم...
سمانه_چیز خاصے نیست از نشونه هاے عاشق شدنہ...
در جوابش اخمے مےڪنم و همراهم را از ڪیفم بیرون مےڪشم،امیر مهدے ست...
دیر میرسم،تماس قطع میشود،یڪبار دیگر شماره اش را مےگیرم،پس از اولین بوق سریع جواب مےدهد
امیرمهدے_سلام چه عجب!
_سلام امیر خوبے؟
امیرمهدے_ممنون،راستے مےخواستم یه چیزے بهت بگم
_چه چیزے؟
امیرمهدے_دخترخاله مهدیه بود؟
_خب،چیشده؟
امیرمهدے_امروز با خاله اومدن خونه،مامان گفت نرم ڪلاس برم چنتا خورده ریزه بگیرم،اقا منم رفتم،بالاخره خاله اینا هم تاشیف اوردن،این دخترخاله ماهم نه گذاشت نه برداشت یهو دم رفتن برگشته به مامان میگه:خاله چرا مراسمے چیزے نگرفتین؟ مامانم موند چے به دختره بگه! یعنیا انگار ابه داغو ریختن رو سرم،انقد ناراحت شدم،حالا من هیچ مامان دوباره حالش بد شد...
همانطور ڪہ سعے مےڪنم،صدایم بلند نشود مےگویم:یعنــے چے؟الان ڪجایین؟
امیرمهدے_خونه ایم مامان قبول نڪرد بریم دڪتر یه سرمے چیزے بزنه،گفتم دڪتر اومد خونه...
_نگا ڪن! خاله اینا چے رفتن؟
امیرمهدے_اره خداروشکر چند دقیقه اے میشه داریم نفس مےڪشیم...
_امیر جان؟
امیرمهدے_جانم اجے؟
_میگم ڪہ برام یہ ڪارے پیش اومده،بین ڪلاسا نمےتونم بیام خونه،گفتم یوقت نگران نشین،مامان بهتره؟
_اره بابااا الان عالیه...اتفاقا پیش پات خانم امینے زنگ زده بود،بپرسه چیشد،که مامانم گفت تا فردا زنگ میزنه!
دیگر نمےخواهم چیزے بشنوم،انگار ڪہ اصلا این جمله را نشنیده باشم،مےگویم:ڪارے ندارے،فعلا خداحافظت
امیرمهدے_نه خدانگهدار
تماس را قطع مےڪنم و نفس راحتے مےڪشم...
سمانه_اووف سه ساعته چے میگین؟
متوجه حالم مےشود و نگران مےپرسد_چیشده محنام؟
_چیزے نیست عزیزم...
سمانه_مامانت دوباره حالش بد شده؟
_اره،خیلے حساس شده،با هر حرفے سریع حالش بد میشه،موندم چیڪار ڪنم...
دستان یخ زده ام را در دستش مےگیرد و ارام نوازش مےڪند و لب مےزند:این روزام مےگذره...
_اره مےگذره ولے خیلے سخت،اونقدر ڪہ جون به لبت مےڪنه...
مرا به خود نزدیک تر مےڪند و سرم را روے شانه اش مےگذارد و دلدارے ام مےدهد
_وقتے خبر مفقود شدنشو شنیدم،فکر مےڪردم ڪہ دیگه برام راحت شده هضم این قضیه،دیگه دارم ڪنار میام،اما هرچے بیشتر گذشت از نیومدنش و نبودش،تازه فهمیدم ڪہ چقدر ندارمش،ڪہ چقدر دلتنگم،هرچے بیشتر مےگذره بي تابیم بیشتر مےشه ولے از یه جایے به بعد دیگه نمےتونے حتے بیانش ڪنے،اونقدر عمیق ڪہ دیگه گریه هم ڪفاف نمیده...
⚜انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت!
⚜اینقدر که خالی شده بعد از تو
جهانم!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےوسوم 😍✋
#قسمت_3
اسما_چیشد؟
با حرص به چشمانش نگاه مےڪنم و لب مےزنم:خجالت نمےڪشے؟
حق به جانب مےگوید:از چے دقیقا؟
_از بڪاربردن این الفاظ!حیام چیز خوبیه!
اسما_هههه حیا؟
_اره بخند،خنده داره،فڪر ڪنم هیچ نمیدونے حیا اصلا چے هست؟
اسما_درست حرف بزن...
_من درست حرف میزنم خانوم محترم،شما نمیزارے...
اسما_ببین هردومون واسه یه چیز اینجاییم!
_خب!
اسما_همه چے داشت خوب پیش میرفت،تا اینڪہ سرو ڪله تو پیدا شد وسط زندگیم و میعاد روز به روز ڪمرنگ تر...
اسما_اگه تو تازه با میعاد اشنا شدے،من چند ساله ڪہ میشناسمش،راستش اولین نفرے ام ڪہ علاقه مند شد خودم بودم،براے همین هم سعے مےڪردم از هر طریقے شده خودمو بهش نزدیڪ تر ڪنم و بالاخره هم تونستم،چه جاها ڪہ بخاطرش نرفتم،چه حرفا ڪہ بخاطرش نشنیدم...
وسط حرفَش مےپرم و لب مےزنم:بنظرت ارزش این رو داشت ڪہ خودتو بے ارزش ڪنے؟
اهمیتے به پرسشم نمےدهد و ادامه مےدهد
اسما_یه روز ڪہ ڪاملا ناامید شده بودم،پسرعمم ڪہ اونجاست،اومد و بهم گفت ڪہ منو به اون پیشنهاد داده،اینم گفت ڪہ براے قبول ڪردنش طفره رفته ولے بالاخره پذیرفته،خلاصه اینڪہ قرار شد بیان،جلسه اول به خیر و خوشے تموم شد...هم من اون ڪسے بودم که میخواست و هم اون ڪسے بود که من میخواستم،من تو همون اولین جلسه برای اینکه بیشتر بهش نزدیک شم پیشنهاد دادم شماره همو داشته باشیم براے اشنایے بیشتر،اما قبول نڪرد،جلسه دوم هم اومدن اما خودش نیومد،خانوادش گفتن ڪہ ماموریته،درصورتے ڪہ نبوده چون بعدش از پسرعمم پرسیدم،به دل مادرش نشستہ بودم،اما از خودش خبر نداشتم،تا اینڪہ به یه بهونه اے شمارشو از پسرعمم گرفتم و با یه سوال کوچیک درباره همون روز و با سیاستای زنانه شروع ڪردم،اوایل جوابمو میداد،اما بعد خودشم شروع ڪرد و این جریان دو طرفه شد...
سرش را پایین مےگیرد و با بغض مےگوید:تا اینڪہ یه روز اومد و گفت من ارزش توـرو ندارم و نمیتونم خوشبختت ڪنم و رفت براے همیشه...
هربارم ڪہ از طریق پسرعموم پیگیر میشدم میگفت ڪہ میعاد تو این فازا نیست و اصلا دیگه به ازدواج فڪر نمیکنه،مادرش تا چن وقت پیش هم پیگیر بود حتے قرار مراسم بله برون هم گذاشتن،اما دم اخرے زنگ زدن و با ڪلے معذرت خواهے ڪنسل ڪردن و بعد از اون ماجرا بازم دست نڪشیدم و مدام پیگیر بودم تا اینڪہ یه روز پسرعموم گفت ڪہ قراره بره خواستگارے یه دخترے و تصمیمش جدیه...اونجا بود ڪہ داغون شدم،نیست شدم...
بغض صدایش بیشتر مےشود و دیگر متوجه حرفهایش نمےشوم و همانطور ڪہ سعے در ارام ڪردنش مےڪنم مےگویم:اسما خانوم چرا قبول نمےڪنے ڪہ ڪارت اشتباه بوده؟هااا؟ وقت ڪردین یه نگاه به ایه ۳۰ سوره نور بندازین ببینین خدا چے میگه ! خدا تو قران گفته:یغضوا من ابصارهم و یحفظوا فروجهم اول میگه چشم هاتون رو حفظ ڪنین بعد میگه دامانتون رو حفظ ڪنین چشم ڪہ بے حیا شد قلبم بي حیامیشه...بخاطر همین چیزا گفته،بخاطر همین دلبستنای بی نتیجه گفته،در ضمن اون پسرعمتونم خیلے نامرده...
از جایم برمیخیزم،سوزش معده ام انقدر شدید میشود ڪہ براے لحظه اے دستم را رویش میگذارم و ارام روے ان قسمت مےڪشم،نفسم بند مےاید،دیگر بیش از این ماندن در اینجا برایم ممڪن نیست،برمیگردم مےخواهم بروم ڪہ مےگوید:من نگفتم بیاے اینجا تا شرح حالمو بشنوے و بے تفاوت بزارےبرے،اومدم اینارو بگم ڪہ رو تصمیمے ڪہ میگیرے فڪر ڪنے،چون چشم حسرت یڪے به زندگیته،چون من هنوز اونو دوس....
دیگر منتظر شنیدن حرفهایش نمیمانم و سریع انجا را ترڪ مےڪنم...
این دختر را ڪجاے دلم بگذارم؟
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےوچهارم 😍✋
#قسمت_3
قلبم بےقرار تر از قبل در سینہ ام مےڪوبد،خیره مےشوم به چشمان مادر و دستان نیمه لرزانم را پنهان مےڪنم...
بدنم گر مےگیرد،زیپ سویشرتم را باز مےڪنم و استینهایش را ڪمے بالا مےدهم و لب مےزنم:راستش چے مامان؟
اهمیتے به من نمےدهد و مشغول رنده ڪردن پیاز ها مےشود...
با پشت دست گونه اش را پاڪ مےڪند مےخواهد چیزے بگوید ڪہ وقتے چشم نگرانم را مےبیند،پشیمان مےشود...
دیگر تاب نمےاورم،به اشپرخانه مےروم .
مادر با دیدنم دست از کارش مےڪشد و با چشمانے بارانے خیره نگاهم مےکند...
ظرف پیازها و رنده را ڪنارے مےگذارم و جدے مےگویم:لطفا بگید چیشده...
بدون توجه به من به سمت ظرفشویے مےرود و شروع به شستن دستهایش مےڪند،به سمتش قدم برمیدارم و مےگویم:چرا نمیگین چیشده مادره من؟
مادر پشتش را به من مےڪند و دستمال را به سمت صورتش مےبرد،یڪ ان متوجہ لرزش شانه اش مےشوم...دلم مےلرزد،نگران و بریده بریده مےپرسم:چیشده مامان؟
مےخواهم اوـرا برگردانم ڪہ با شنیدن صداے قهقهه اش پشیمان مےشوم و تعجب میکنم از ڪارش...
_😳مامان؟ نگو ڪہ سرڪارم گذاشتے؟
پدر متعجب به سمتمان مےاید و با ایما و اشاره مےپرسد که چه شد من هم سرے کج مےکنم یعنی که نمیدانم...
چند ثانیه بعد بالاخره مادر به حرف مےاید و مےگوید:یجورے خیره شده بودے تو چشام ڪہ گفتم الان بچم پس میافته،از دلم نیومد بیشتر از این اذیتت ڪنم!.
_عجبـــ،حالا مادره من نگفتے زنگ زدن یا نه؟؟؟
سریع لب مےزند:همین یه ساعت پیش
چشمانم برق مےزند و نیشم تا بنا گوش باز مےشود و مےپرسم:خب؟؟؟
مامان_هیچے دیگه قراره عروس دارشم...
_واااقعا؟؟یعنے حرفامو باور ڪردن؟
مامان_چه حرفے؟
_هیچے هیچے چیزه خاصے نیست...
مامان_چیزه خاصے که هست تو نمیخوای بدونم
بابا_حاج خانوم توروخدا،این یدفه رو شما بگذر ازش...
_اره مامان یه این دفعه رو بیخیالمون شو...بخدا چیز مهمے نبوده
مامان_باشه!
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سے_و_پنجم #قسمت_2 امروز سےامین روزیست ڪہ از براے هم شدنمان مےگذرد... ڪمتر ا
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_سے _پنجم
#قسمت_3
فروشنده ڪاور لباس ها را به دستم مےدهد و راهنمایے ام مےکند تا به اتاق پرو بروم...
محنا هم همراهم مے اید همین ڪہ به دم در اتاق پرو مےرسم،مےگوید:اقا میعاد؟
_جانم خانوم؟
دستش را به سمت وسیله ها مےبرد و مےگوید:لطفا بدینشون به من
_نه نه شما خسته میشی،میزارم همینجا رو زمین...
همین ڪہ پایم را به اتاق مےگذارم،مےخواهم در را ببندم ڪہ سرم را از در بیرون مےبرم و رو به محنا مےگویم:جایے نریاا!!
محنا اخم تصنعے مےڪند و مےگوید:ڪجا مثلا؟
_هووم؟نمیدونم،اینو گفتم ڪہ تنهام نزارے
محنا_نترس اقا ڪوچولو تنهات نمیزارم...بدو برو ڪہ فروشنده داره نگامون مےڪنه!زشته
بدون هیچ حرفے چشم از او مےگیرم و دوباره در را مےبندم...
چند ثانیه اے صبر مےڪنم و دوباره در را باز مےڪنم و اینبار به شوخے رو به محنا مےگویم:بنظرت دوربین مخفے چیزے نداره؟
محنا_بله؟؟؟
_اخه میگم میترسم ڪت شلوارو پوشیدنے ازم فیلم اینا بگیرن،چش بخورم...
اینبار محنا در را مےگیرد،مےخواهم چیزے بگویم ڪہ او زودتر از من لب مےگشاید و مےگوید:بفرما تووو اقاے اعتماد به عرش!
_مگه بد میگم،پسر به این خوش تیپے،قشنگے...
محنا ڪلافه مےگوید_اخه میعاد خان دوربین مخفے تو اتاق پرو مردونه چیڪار میڪنه؟؟
فروشنده به سمتمان مےاید مےخواهم در را ببندم ڪہ مےگوید:مشڪلے پیش اومده؟
لبخند دندان نمایے میزنم و مےگویم:نه عزیز
فروشنده:اخه گفتم شاید چیزے شده اگه ڪمڪے خواستین تو پوشیدن حتما بگین!
_چشم
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےوهفتم 😍✋ #قسمت_2 میعاد_محنا خانوم؟ سرم را به سمتش مےچرخانم و لب مےزنم:بله
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_سےوهفتم
#قسمت_3
میعاد سرش را بلند مےکند و براے اولین بار چشمان به خون نشسته اش را مےدوزد به چشمانم و انگشت اشاره اش را به سمت اسمان مےگیرد،چهره اش بهم مےریزد و با بغض مےگوید: به خداوندے خدا قسم،من با اون دختر هیچ رابطه اے نداشته و ندارم...
قاطع مےگویم:پس اون حرفا و اون اشڪها و اون خواستگارے رفتنه چے؟
میعاد_بخدا فقط یه خواستگارے ساده بود،همین،اونم به اجبار پسرعمش بود...موندم تو رودربایستے و قبول ڪردم،نگو اینا همه از قبل نقشه این دختر دایے و پسرعمو بوده ڪہ منو بدنام ڪنن،نمیگم پیام نداد،نه چرا چند بارے حرف زد،منم مجبور میشدم جواب بدم،اما اون چیزے نبود ڪہ شما فڪر میڪنے،باور ڪنید بجایے رسیده بود ڪہ جواب سلامشم نمیدادم و براے مدتي هم خطمو عوض ڪردم...اون دختر نیتش پاڪ نیست،حالا هم اومده سراغ شما...
_جناب میرامینے اصلا برام مهم نیست...
میعاد_اگه براتون مهم نیست پس چرا میرید دنبالش،پس چرا این موضوع رو بیان ڪردید؟
_چون،چون..
میعاد_خب،بگین،چون چے؟
با صدایے گرفته از بغض مےگویم:چون نمیخواستم اوار شم رو زندگیه ڪسے!چون فکر میڪردم هنوز دوسش دارین و خودمو مانع رسیدنتون بهم میدیدم...
لبخند تلخے مےزند و ميگوید:چے؟؟ دوست داشتن؟ اوار؟ مانع؟؟؟ این حرفا چیهه؟
تن صدایش بالا ميرود،قطره هاے اشڪ به محض رسیدن به گونه هایش با قطرات باران یکے مےشوند و به سمت پایین سرازیر...
برمیگردم،ماندن را جایز نمیدانم...
اولین قدم را ڪہ برمیدارم،لب ميزند:خانم صدیقے...
لبهاي لرزانم را باز و بسته مےڪنم و مےگویم:بله...
نزدیڪ تر مےشود
بغض در صدایش موج مےزند
بریده بریده مےگوید:میشــه...
ڪمے مڪث ميڪند و گرفته تر مےگوید:میشه باورم ڪنید؟
بغص صدایش،ميشڪاند بغض چشمانم را...
من مےبارم و او ميبارد،زیر غرش اسمان و ابرهایش...
تپش قلبم بیشتر ميشود،اصلا انگار از این رو به ان رو مےشوم با یڪ جمله...
چقدر مظلوم و ڪودڪانه ادایش ڪرد این جمله را...
دلم مےلرزد،من اینقدر سنڱ هم نبودم،بودم؟
من چه ڪرده بودم با او با دلش؟
چه ڪرده بودم ڪہ این چنین ميبارید زیر اسمان،براے باور ڪردنش
انگار لحظه اے خدا براي باور ڪردنت از اسمان به زمین امد و در گوشم گفت تا باور ڪنم ڪسي را ڪہ جزگفتن همین کلمه چاره دیگرے ندارد
ناخوداگاه برمیگردم و لب مےزنم:باور ڪردم!
باورت ڪردم و این باور ڪردن،شد سراغاز عاشقے ڪردنم...
لحظه بغض نشد حفظ کنم چشمم را
در دل ابر،نگهدارے باران سخت است
زیر باران ڪہ به من زل بزنے خواهے دید،فن تشخیص نم از چهره گریان سخت است!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_سےوهشتم
#قسمت_3
من را از اغوشش جدا مےکندو همراهم به سمت اتاق راه مےافتد...
من را روے تخت،مےنشاند و خود به سمت ڪمد مےرود و لباسے از درون ان برایم بیرون مےڪشد و روے صندلے ام مےاندازد و مےگوید:پاشو لباساتو عوض ڪن،بزار تو اون سبد بعد بیار بندازم لباس شویے!
سرے تڪان مےدهم،به سمتم مےاید و بوسه اے به پیشانے ام مےزند و از اتاق خارج مےشود...
بلند مےشوم و لباسهایم را تعویض مےڪنم و روے صندلے میز توالت مےنشینم و دستے به موهاے پریشان و خیسم مےڪشم و شالے روے سرم مےاندازم و به پشت گردنم مےبرم و مےبندمش...
مےخواهم بخوابم ڪہ مادر با سینے غذا به دست به اتاقم مےاید و سینے را روے تخت مےگذارد و اشاره مےڪند،تا بنشینم،من هم لبخند ڪم جانے تحویلش مےدهم و روے تخت مےنشینم و مشغول بازے با غذا مےشوم...
مادر مے اید و درست انطرف سینی روبرویم مےنشیند و دستش را به سمت موهایم مےبرد و ارام نوازششان مےڪند و لب مےزند:چرا نمیخورے؟
_میخورم،داغه یڪم
مامان_نگاه ڪن چیڪار ڪرده با چشاش...
از جایش بلند مےشود...
مےخواهد برود ڪہ پشیمان مےشود و دوباره به سمتم مےاید،سینے را ڪنار مےزند و جاے ان مےنشیند...
سرم را به زیر گرفته ام،اما سنگینے نگاهش را حس مےڪنم...
ارام لب مےزند:سرتو بلند ڪن...
سرم را بلند مےڪنم،اما از نگاه ڪردن به او طفره مےروم
مامان_به چشام نگاه ڪن؟
چشم مےدوزم به چشمانش...
نمیدانم چرا چشمانش پر مےشوند...
مادرانه مےپرسد:یه چیزی میخوام بپرسم،واقعیتو بگو باشه؟
دلم سریع متوجه سوالش مےشود...ناخوداگاه خنده ام مےگیرد
مامان_فهمیدے چيه شیطون اره؟
خود را به ان راه میزنم و سر تڪان مےدهم...
مامان_الکے...
نزدیڪ تر مےشود،چانه ام را در دستش مےگیرد و خیره مےشود به چشمانم،چشمانم را مےبندم ڪہ معترض مےگوید:میگم نگام ڪن...باتوام محنا...
دوباره بغض هجوم مےاورد به چشمانم...چشمانم را به اجبار باز مےڪنم و راه را براے سرازیر شدن اشڪها مےگشایم...
خنده مستانه اے مےکند و مےگوید: چشات بدجور همه چے رو لو میده...از موقعے ڪہ اومدے حالتشون عوض شده،فهمیدم یه خبریه...
سرم را به زیر مےگیرم و معذب چشم میدوزم به سینے...
بوسه اے به گونه ام مےزند و مےگوید:عزیزه دله مادر...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_سےونهم
#قسمت_3
صداے زنڱ همراهم بلند مےشود
دست مےبرم و ان را از داخل ڪیف بیرون مےڪشم...
میعاد متعجب مےپرسد:خونه اس؟
_نه نه سمانه اس...
سریع دایره سبز رنگ را مےفشارم و جواب مےدهم:سلام عزیزم
سمانه_سلام خانوووم،ڪجایے،بیا دیگه،منتظرما...
_چشم الان میام،تو راهم...
سمانه_با اقاتون دیگه؟
_بله
سمانه_خدا از این اقاهام نصیب ما ڪنه،مارو هے ببره بیاره،ببره بیااره...
_حیام خوب چیزیه...
میعاد ریز مےخندد...
ارام مےگویم:شانس اوردے...
سمانه_اوه اوه استاد اومد،من رفتم،فعلا
_ای واای بدو من الان میام...
تماس را قطع مےڪنم،میخواهم چیزے بگویم ڪہ میعاد قبل از من به حرف مےاید و مےگوید:دیرت شده؟ شرمنده
_اره خیلے...
میعاد_الان دو دیقه اے میرسیم جلو دانشگاه
_نمیخواااد عجله نکن،چه الان برم چه بیست دقیقه بعد،بازم رام نمیده...
میعاد_خب، پس چیڪار ڪنیم؟
_میریم دانشگاه دیگه...
میعاد_مگه نمیگے رات نمیده؟
_چرااا!خب بیرون منتظر میمونم...
میعاد_جااانم؟؟یعنے شما میگے تنهات بزارم؟
_نهه،شما بمونے ڪہ عالے میشه...
میعاد_خب پس حل شد...
چند دقیقه بعد یڪ خیابان انطرف تر ماشین را پارڪ مےڪند و همراه هم به سمت دانشڪده قدم برمیداریم...
میعاد_دستت چقد یخه محنا!
_واقعاا؟
میعاد_اره
میعاد_وای چرا رنگت پریده؟ مطمئنے حالت خوبه؟
قدم هایش را اهسته تر برمیدارد...
میترسم،احساس مےڪنم،فشارم افتاده...
یڪ لحظه مےایستم و لب مےزنم:ولے حالم خوبه!
میعاد_چهره و دستات ڪہ اینو نمیگه...
یڪ ان شڪ مےڪنم،به نیت شومش اگاه مےشوم...
چشمانم را ریز مےڪنم و خیره مےشوم به چشمانش...
جدے مےگویم:مثلا میخوای منو از رفتن منصرف ڪنے اره؟
میعاد لبخند دندان نمایے مےزند و مظلومانه مےگوید:میشه نرے؟؟؟
_نه نمیشه،اخه اولین روز بعده تعطیلات عیده،دلم براے سمانه تنگ شده!
میعاد برخلاف میلش،سرے تڪان مےدهد و مےگوید:باشه بانو،هر طور ڪہ خودت صلاح میدونے...
میعاد_ولے این یه ساعتو منم ڪنارت میمونم...
_چہ عاالے
به درب ورودے دانشڪده مےرسیم،ان را پشت سر مےگذاریم و ݣمے انطرف تر روے یڪے از نیمڪت ها مےنشینیم...
میعاد_امروز تا ڪے ڪلاسے؟
_ساعت سه،البته اون بین یه ساعت و نیمے وقتم ازاده
میعاد_خب پس میتونی براے ناهار بیاے خونمون؟ مامان دلش برات تنگ شده!گفت امروز برای ناهار ببرمت
_چشم،فقط باید به مامان یه زنگ بزنم ڪہ میرم اونجا...
میعاد_خب پس،حل شد...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلم
#قسمت_3
چند دقیقه بعد به تئاتر شهر مےرسیم و از مقابل ان رد مےشویم و پایین تر مےرویم...
میعاد ماشین را به پارڪینڱ یڪے از پاساژ ها مےبرد و انجا ماشین را نگه مےدارد...
از ماشین پیاده مےشوم و ڪمے بالاتر منتظر میعاد مےمانم...
صداے میعاد در گوشم مےپیچد،به سمتش برمیگردم...
میعاد:بریم خااانوم؟
با لبخند مےگویم:بریم...
همراه هم از پارڪینگ خارج مےشویم و درست از سمت راست ان وارد پاساژے مےشویم ڪہ ابتدا تا انتهایش مزون لباس عروس بود ڪت و شلوار دامادے...
راهرو اول را ڪہ پشت سر مےگذاریم،میعاد به حرف مےاید و مےگوید:مورد پسند نبودن؟
_چراا از چنتاشون خوشم اومد،حالا بازم بریم ببنیم
میعاد نفس عمیقے مےڪشد و مےگوید:خب خدااروشڪ،گفتم حتما خوشت نیومده و پسند نڪردے...
_شما چے اقا میعاد؟
میعاد_والا همه اش شبیه همهـ...
مےخندد،از حرفهایش خنده ام مےگیرد...
_خب،ڪت شلواره دیگه،لباس عروس نیس ڪہ هر دفعه یه مدل باشه...
میعاد_اره خب،ولے حسودیم میشه
_جااانم؟حسودے؟؟نکنه به من؟؟
میعاد_بععله
_یاخداا...
قیافه اش را مظلوم مےڪند و مےگوید:هرچے چیزاے قشنگه واسه خانوماس
_ببخشید دیگه،اقایون نمیتونن دامن بپوشن...
میعاد_یه چیز بگم
_نڪنه مےخواے بگے لباس عروسمو مےخواے؟
مستانه مےخندد
لب به دندان مےگیرد و ميگوید:هییین،استغفرالله...
میعاد_حالا جدا از شوخے،چه مدلے مد نظرته محنا خانوم؟
متفڪرانه خیره مےشوم به لباس ها و مردد مےگویم:نمیدونم
متعجب مےگوید:مگهه میشهه؟؟ دخترا از بدو تولد تا چن روز قبل عروسے فقط در حال وصف و ڪشیدن لباس عروسن،اونوقت تو نمیدونے؟؟
ارام مےخندم و مےگویم:اخه اون موقع ها یعنے تا همین چند وقت پیش یه مدلے همیشه دوست داشتم ولے بعد یه اتفاقایے ڪہ افتاد،مجبور شدم رو علاقم پا بزارم...
میعاد:خب،من واست انتخاب ڪنم...
چشمانش مےخندند،ارام چشمانم را روے هم مےگذارم...
از من جدا مےشود و ڪمے جلوتر مےرود و پس از وارسے لباس ها به من اشاره مےڪند ڪہ به سمتش بروم...
نزدیڪ او مےشوم،ڪمے به سمتم خم مےشود و با انڱشت به لباس مدنظرش اشاره مےڪند و مےگوید:این چطوره؟؟؟
دوباره بغض جانم را مےدرد...
گرفته جواب مےدهم:خوبه،همونیه ڪہ میخواستم!
میعاد_خب پس،بریم داخل؟
سر به زیر مےگیرم و مےگویم:درست همون مدلیه ڪہ دوست داشتم،ولے چون استیناش بازه نمیتونم...
میعاد_عه؟؟خب همه خانومن دیگه تو مجلس،چه اشڪالے داره؟
_نه مسئلہ اون نیست،مسئله اون جاے زخمیه ڪه رو بازوم مونده،دوست ندارم تو دید باشه...
میعاد متوجه حالم مےشود،چشم از چشمانم مےگیرد و مےگوید:محنا جانم اشڪال نداره ڪہ این نشد،بعدے!اصلا اگه پیدا نڪردے،میدیم هر مدلے ڪہ خواستے خیاط برات بدوزه...
سنگینے نگاه غمگینش را حس مےڪنم،چشمان پرشده از اشڪم را میدوزم به چشمانش...
مےگوید:عه؟محنا جان،ناراحت نباش دیگه...باشه؟
باشه اے مےگویم و دستم را روے چشمانم مےڪشم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلویڪم
#قسمت_3
میعاد صبح زود با مادر تماس گرفت و اطلاع داد ڪہ ظهر براے اوردن وسیله هاے پدر به خانه مان مےاید...
حالا هم ساعت دوازده ظهر است و هنوز خبرے از او نشده...
نه صبحانه درست و حسابے خوردم و نه اینطور ڪہ از حال و اوضاع مادر پیداست،از ناهار هم خبرے نیست و باید یڪ جورے با گشنگے دست و پنجه نرم مےڪردم...
همراهم را از روے عسلے برمیدارم و شماره اش را مےگیرم...
همین ڪہ بوق اول مےخورد،صداے زنگ در بلند مےشود...
مادر از اتاق مےگوید:محنا،درو باز ڪن!
چشمے مےگویم و به سمت ایفون قدم برمیدارم...
چهره میعاد در صفحه ایفون نقش مےبندد...دقیق تر مےشوم مےخواهم ببینم چه در دست دارد ڪہ موفق نمیشوم...
بالاخره دڪمه را مےفشارم و در ورودے را ڪمے باز مےگذارم و خود پشت در براے استقبال مےایستم و منتظر امدنش مےمانم...
صداے قدمهایش نزدیڪ تر مےشود،یا اللهي مےگوید و پشت در قرار مےگیرد...
روسرے ام را جلو تر مےڪشم و رو به میعاد سلام مےدهم...
میعاد:سلاااام خااانوم،خوبین؟
ڪفشهایش را جفت مےڪند و ابتدا ڪیفے را به داخل خانه مےاورد و بعد خود وارد مےشود...
قلبم مےریزد...تنها یادگارے پدرم،تنها چیزے ڪہ از پدر مانده برایم،تنها همین ڪوله است...
بدون توجہ به میعاد،به سمت ڪوله مےروم،دستم را دراز مےڪنم،مےخواهم لمسش ڪنم کہ اشڪ مجال نمےدهد...چشمانم تار مےبینند...
دستم را عقب مےڪشم و خود دو قدم عقب تر مےروم...
صداے مادر میپیچد...از میعاد مےخواهد تا بنشیند،میعاد ڪوله پدر را به سمتش مےگیرد و ارام لب مےزند:بفرمایید...
حالت چهره مادر عوض مےشود...دستانش هنگام گرفتن ڪوله از دست میعاد مےلرزیدند،سخت بود برایم دیدن این لحظه ها...
مادر بدون توجه به من و میعاد چند قدم جلوتر مےرود و روے زمین مےنشیند و ارام مشغول باز ڪردن ان مےشود...
میعاد متوجه حالم مےشود،دستے پشت کمرم مےگذارد و با دست دیگر از دستم مےگیرد و مرا به سمت مبل مےڪشاند و خود ڪنارم مےنشیند...
لحظه اے از مادر چشم برنمیدارم،عاشق تر از او چه ڪسے ميتوانست باشد؟
چشم انتظار خبري از سوے معشوقش بود ڪہ تنها ڪوله اے از یار برایش ماند...حالا یار ڪجاست و چه مےڪند،بماند!
چند بار به خوابش امده بماند!
چند بار مارا به او سپرده بمانده...
این همه مدت منتظر امدنش بود و حالا تنها یڪ ڪوله از ان مرد مانده...
میعاد دستم را در دستان گرمش مےگیرد و ارام مےفشارد...
یڪ ان صداے هق هق مادر بلند مےشود...تمام وسیله هاے پدر را دوره خود چیده و هر بار یکے را به اغوش مےڪشد...
دستانم را از دستانش جدا مےڪنم و به سمت مادر مےروم و او را به اغوش مےڪشم...
پیراهنے را به سمتم مےگیرد و با هق هق مےگوید:ببین از بابات فقط همین این مونده برام...
سرش را روے شانه ام مےگذارد و ارام گریه ميڪند...
میعاد بلند مےشود و به سمت اشپزخانه مےرود و لیوان اب به دست به سمت مادر مےاید...
لیوان را از دستش مےگیرم و خودش هم ڪنار من بین وسایل مےنشیند ...
نمیدانم چرا اما ارام بودم!
این ارامشم را باور نداشتم...
رو به میعاد مےگویم:این همه چشم انتظارے اینهمه بے خبرے،اخرش فقط یه ڪوله؟
میعاد سر به زیر مےگیرد،مےخواست چیزے بگوید،اما منتظر ارام شدن مادر بود...چند دقیقه مےگذرد و مادر ڪمے ارام مےشود،جاے امیرمهدے خالے بود...
میعاد چشم میدوزد به مادر و ارام لب برهم مےزند:مامان،میتونم وصیت نامه اشونو بخونم؟
_ولے امیرمهدے نیست...
مامان_نه پسرم،بخون...
مادر خود را از اغوشم جدا مےڪند و ارام اشڪ مےریزد،میعاد اینبار نگران مےگوید:حالتون مساعد نیست،بزاریم براے یه روز دیگه که هم اقا امیرمهدے باشن هم شما حالتون بهتر باشه؟
مادرے سرے تڪان مےدهد و مشغول جمع ڪردن وسیله هاے پدر مےشود...
میعاد قصد رفتن مےڪند،از جایم بلند مےشوم...
قبل از رفتن مرا صدا مےزند و مےگوید:محنا جان؟
نزدیڪ تر مےشود،پاڪت ڪوچڪے را از جیبش بیرون مےڪشد و به سمتم ميگیرد و با لبخند خاصے مےگوید:اینهمه ارامشو از ڪجا اوردے؟
خم مےشود و دستم را بالا مےبرد و بین دستانش مےگیرد و پاڪت را ڪف دستم مےگذارد...
همانطور ڪہ چشمم به پاڪت است لب مےزنم:تو اینجور مصائب یا باید زینبے بهش نگاه ڪنے و بگے ما رایت الا جمیلا یام اینڪہ بهش شهادتے نگاه ڪنے و بگے الهے رضاء برضائک و اون موقعس ڪہ خدا غرق ارامشت مےڪنه...
دست دیگرش را به سمت شانه ام مےبرد و روي ان مےگذارد و لب مےزند:ارامشت ارومم مےڪنه،حقا ڪہ دختره این پدرے!
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلودوم
#قسمت_3
از پله ها پایین مےروم و به حیاط مےرسم...چشم مےچرخانم تا او را ببینم ڪہ بالاخره روے تاب پیدایش مےڪنم...
با قدم هاے ارام به سمتش مےروم،از جایش بلند مےشوم و برایم لبخند مےزند...
با لبخندے عمیق تر جوابش را مےدهم و مےگویم:نریم؟
همراهش را از ڪیف بیرون مےڪشد و مےگوید:بزار چنتا عڪس بگیریم بعد!
_چشــم،چه عاالے...
همراهش را به سمتم مےگیرد و مےگوید:بفرمایید اقایے!
_از محنا خانوم تڪے بگیرم؟
متعجب مےگوید:هووم؟مگه من و تو داریم؟ نخیرر،باید تو عڪس هم مامان محنا باشه،هم باباا میعاااد...
_اے جوونم
به سمتش مےروم و ڪنارش روے صندلے تاب مےنشینم،چند عڪس به همراه هم مےگیریم!
_محنا خانوم؟
محنا_جانم
_میگم نریم؟
محنا_عجله داریااا،یکم صبرڪن،میریم...
سرے تڪان مےدهم و مشغول حرف زدن مےشویم...
در عرض چند دقیقه اسمان مےگیرد و شروع مےڪند به باریدن...
سرش را خم مےڪند و چشم ميدوزد به شڪم برامده اش و ارام مےگوید:اقا میعاد؟میگم ما هنوز واسه این گل پسرمون اسم انتخاب نڪردیما؟
لبخندے از سر شوق مےزنم و مےگویم:اسم؟اخ الهے ڪہ من قربونش بشم...
محنا_خدانکنه بابایے
_راستشو بخواے من چن روزه دارم روے اسم مهدیار فڪر مےڪنم...
چنبار این نام را تڪرار مےڪند
محنا_قشنگه،یعنے یاره مهدے دیگه؟
با باز و بسته ڪردن چشمم حرفش را تایید مےڪنم و با لبخند مےگویم:ان شاءالله ڪہ از یاراے امام زمان میشه!ما ڪہ لیاقتشو نداشتیم،اما سعے خودمونو مےڪنیم،یه سرباز تربیت ڪنیم براے سپاهش...
محنا دستے به شڪم برامده اش مےڪشد و ان را مخاطب قرار مےدهد و مادرانه مےگوید:جانه دلم،مےشنوے بابایے چے میگه؟مهدیاره مامان؟
با شوق لبخندے ميزند و رو به من ميگوید:مثل اینڪہ داره تایید مےڪنه،چون منو بسته به لگد...
نمیدانم چرا،اما با وجود اینڪہ ڪنارم است، دلم برایش تنگ مےشود...
بالاخره قصد رفتن مےڪنیم...
تمام مسیر را با احتیاط تمام رانندگے مےڪردم،از قصد ارام مےرفتم،تا بیشتر ڪنارم باشد،تا بیشتر داشته باشمش...
محنا شیشه ماشین را پایین مےدهد و دستش را از ماشین بیرون مےبرد و زیره باران مےگیرد و ارام لب مےزند:میعاد جان
_جانه دلم خانووم؟
محنا_خدا ڪنه مهدیارم شبیه تو بشه...
باخنده مےپرسم:شبیه من؟چرا؟
محنا_اونوقت دوتا میعاد دارم...واااے یعنے میشه؟ میشه مثل باباش بشه؟
دوباره ترس به جانم مےافتد،احساس مےڪنم،ڪسے درحال تعقیب ڪردن ماست...
از شیشه بغل نگاهے به پشت سرم مےاندازم...
موتورش را به سمت محنا ڪج مےڪند...
سرعتم را بیشتر مےڪنم...
محنا از ڪارم تعجب مےڪند...
مےپرسد:چیشده؟
نگاه گذرایے به او مےاندازم و با صداے بلند مےگویم:شیشه رو بده بالا...
تنها دستش را داخل مےاورد،ان مرد موتور سوار دوباره به ما مےرسد...
هرچه از سمت خود ڪلید بالارفتن شیشه اش را مےفشارم،ڪار نمےڪند...عصبے مےشوم و محڪم روے ڪلید مےکوبم و اینبار داد مےزنم:میگم شیشه رو بده بالااااا...
محنا چشمانش مےلرزند،با دستان لرزانش کلید را مےفشارد و شیشه را بالا مےدهد...
خیره مےشود به روبرو...
سرعتم به صدو بیست مےرسد،انقدر تند مےروم،ڪہ لحظه اے هراس برم مےدارد...
نگاهے به اطرافم مےاندازم،خبرے از او نبود...
یڪ ان به ما مےرسد و نگاهے به محنا مےاندازد و سرعتش را بیشتر مےڪند و مانند صاعقه از ڪنارمان مےگذرد...
نفس عمیقے مےڪشم و سرعتم را ڪم مےڪنم...
جدے روبه محنا مےگویم:دیدے چیزے شد،چشماتو ببند،باشه؟
خیره مےشود،در چشمانم...
دلم براے چشمان مضطربش مےرود...
چشم از او مےگیرم و جدے تر مےگویم:چرا چیزے نمےگے؟باشه؟
با صدایے بغض الود مےگوید:باشه...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلوسوم
#قسمت_3
با دست اشڪ چشمانش را پاڪ مےڪنم و لب مےزنم:توروخدا گریه نڪن باشه؟
با خس خس مےگوید_میعاد،میــعـاااد...
انگشت اشاره ام را روے بینے ام مےگذارم و لب مےزنم:جاانه دلم توروخدا چیزی نگوو،باشه؟؟
باران بے امان مےبارید و اشڪ و خون را با یڪدیگر پیوند مےداد...
چشمانم تار مےدیدند،دستانه یخ ڪرده ام مےلرزید،دستانش را مےگیرم و روے قلبم مےگذارم و با هق هق مےگویم:ببین محنت،این قلبم،وقتے تو باشے میزنه هااا...از من نخوا بدون تو سر ڪنم باشه؟؟
دستش را از روے سینه ام برمیدارد و لرزان به سمت صورتم مےبرد و بریده بریده مےگوید:مررده من نباید گریـ .. گریــہ ڪنـہ...
سریع دستش را مےگیرم و بوسه اے بر ان مےزنم و راهے چشمان بارانے ام مےڪنم...
یڪ ان چشمانش به خون مےنشینند...
با ترس مےگوید:میعاد،مهدیااارم!
به هق هق ميافتد...
سعے در ارام ڪردنش مےڪنم و روبہ بچه ها مےگویم:امبولانس چیشد؟؟
محنا صدایم مےزند،برمےگردم:جانه دلم،توروخدا چیزے نگو...
فقط گوش مےشود و مدام اشڪ مےریزد...
پیشانے ام را به پیشانے اش مےچسبانم و با بغض مےگویم:بخدا هم تو سالم میمونے،هم بچه...نگران چیزے،نبااش،محناا
از او جدا مےشوم و چشم مےدوزم به چشمانش...
محنا به حرف مےاید و با خس خس مےگوید:مثل اینڪہ،داار..داارمـ بـ بـه ارزوم میــر..میــرسم...
داد میزنم:بستههه،چه ارزویے،بس ڪن.
با همان وضع مےخندد
محنا:مگه قول ندادیم بهم...
دستانش را مےفشارم،ارام مےگویم:چرا...
_ازم نخواه ڪہ بخوام برے میشه؟
یڪ ان نفسش مےگیرد،صداے امبولانس نزدیڪ تر مےشود...
سرش کمے از پایم فاصله مےگیرد،حالش بد مےشود و چند بارے عوق مےزند و خون بالا مےاورد...
چهره اش درهم مےرود...
ماموران اورژانس با سرعت به سمتمان مےایند...
سعے در ارام ڪردنش مےڪنم...
براے اخرین بار،خم مےشوم و بوسه اے بر پیشانے اش مےزنم و از عمق جانم مےخوانمش...
_محنا جاان؟
چشمان بےتابش را به چشمانم مےدوزد...
مےخواهد چیزے بگوید ڪہ مےگویم:هیش...فقط نگام ڪن باشه؟
ارام اشڪ مےریزد...
به ما میرسند و محنا را از اغوشم جدا مےڪنند و جسم غرق در خونش را روے برانڪارد مےگذارند و به سمت امبولانس مےروند...
دونفر از بچه ها ڪمڪم مےکنند تا روے پایم بایستم...
نه حرفے مےزدم نه حتے توان حرڪت داشتم...
تنها خیره شده بودم به محنا و امبولانسے ڪہ در حال اماده شدن براے رفتن بود...
+چرا انقد مےلرزے؟سردته؟
سرے به نشانه منفے تڪان مےدهم...
اینها چه میدانستند،جان دادن یعنے چہ؟
تمام وجودم نیمه جان انجا افتاده بود و من اینجا درحال جان دادن بودم...
مدام صدایش در ذهنم مےپیچد...
قلبم مےشڪند و دوباره چشمانم مےبارند...
تو مےروے و این دنیا برایم جهنم مےشود
تو مےروے و من خسر الدنیا و الاخره مےشوم...
تو به خواب شهادتت را دیدے و منه بي لیاقت،حتے بخواب هم ندیدمش...
مراقب من باش،تمام من...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_3✋😍
تقه ای به در خوردو بعد صدای بابابزرگ که یاالله می گفت برای ورود به اتاق خودشون... !
دستی روی چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو
صاف!
_بفرمایید بابابزرگ فقط من اینجام!
دستگیره در به طرف پایین کشیده شدو بابابزرگ داخل اتاق شد ... آستینهای بالا زده و دستها و
صورت خیسش نشونه این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش مثل همیشه!
لبخندی به روم پاشید_ خوبی بابا؟
به زور لبخندی زدم لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو
چون قبل حتی یک قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنم های براق!
و بابابزرگ هم حالا دقیق توی صورتم و چشمهام بودوامروز دوباره میپرسید احوالم رو!
پیشگیری کردم از سوالها بازادامه دادم اون لبخند کذایی رو..! _ممنون ...اذون دادن؟
بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:الان که...
صدای بلند الله اکبر
از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شدو حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد
_دارن اذون میدن
اینبار لبخند پر محبتی روی لبهام نشوندم و به سرو صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب!
_پس من میرم وضو بگیرم و شما هم راحت نمازتون رو بخونین
بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گلاب میداد و توی طاقچه اتاق بود و باشه بابایی
گفت...
من هم از اتاق بیرون اومدم.
نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد!
به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود
وصدای اذون واضح تر و آرامش میپاشید به دلم!
با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم
اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند، که قل می خورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای حیاط میزاشت!
بازم نگاه چرخوندم و نگاهم روی امیر علی که زیر لب قرآن می خوندو مسح سر می کشید موند و برای ثانیه ای گره خورد نگاهمون و دل من باز هری ریخت!
با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونه اش جا خوش کرد!!
نفس عمیقی کشیدو نگاه زیر افتاده اش رو دوباره رو به من گرفت ولی نه مستقیم به چشمهام
وهمین کافی بودکه من لبخند بزنم! گرم!...دوستانه!
برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تاغلظت بده اخمش رو و لب بزنه:
_برو تو خونه!!
#نویسنده:M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay