#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستودوم😍✋
#قسمت_1
🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸
امیرمهدے_اماده اے اجے؟
همانطور ڪہ نڱاهے در اینہ مےاندازم،لب مےزنم...
_اره داداشے،الان میام...
یڪے از اسپرے ها را برمیدارم و مقدار ڪمے به روے روسرے ام مےزنم و از اتاق خارج مےشوم...
نگاهے به سرتا پاے امیرمهدے مےاندازم،پیراهنے لیمویے پوشیده بود با ڪت و شلوارے قهوه اے رنگ...
امیر مهدے متوجه نگاهم مےشود و لب مےزند
امیرمهدے_چیتو شدم؟
لبخند زنان مےگویم
_عااالے
مےخواهیم از خانه خارج شویم ڪہ مادر مےرسد و مےگوید
مامان_خوشتیپاے مامان،بدون من میرین بیرون؟
امیرمهدے ثانیه اے مڪث مےڪند و سپس جواب مےدهد
امیرمهدے_دیگه قول داده بودم ببرمش یجا،خواهر برادرے...
مادر ڪہ معلوم بود ناراحت شده،براے اینڪہ مانع رفتنمان نشود،مےگوید
مامان_باشه عزیزم برید خوش بگذره،منم سره راه بزارید خونه خاله معصومه
امیرمهدے_چشــــم،حتما،فقط اماده اید؟
مامان_اره پسرم امادم،بریم...
امیرمهدے_اَی اَی اَی،برنامه چیدین پس با خاله! بساط غیبتم براهه؟
میروم و ڪفشهاے قهوه اے رنگم را از جا ڪفشے بیرون مےڪشم و پا مےڪنم وـمنتظر راه افتادن مادر و امیر مهدے مےمانم...
همزمانـباهم پله ها را پایین مےرویم و به پارڪینگ مےرسیم...
امیر مهدے در جلو را براے مادر باز مےڪند و مادر مےنشیند و من هم در عقب را باز مےڪنم و سره جایم مےنشینم و اماده حرڪت مےشویم...
بالاخره به راه مےافتیم و چند دقیقه بعد هم مادر را مقابل درب خانه خاله معصومه پیاده مےڪنیم و به سمت مقصدے نا معلوم شروع به حرڪت مےڪنیم...
از اینڪہ سڪوت تمام ماشین را برداشته بود،ڪلافه مےشوم و مےگویم
_ااه امیرمهدے حرف ڪہ نمیزنے،نمےگےام منو دارے ڪجا مےبرے،حداقل ضبطو روشن ڪن..انقد با خودم حرف زدم مخم ارور داد!
بدون هیچ حرفے تنها لبخند موزیانه اے مےزند و دست میبرد تا ضبط را روشن ڪند...
چند اهنگ را رد مےڪند،تا اینڪہ بالاخره یڪے را انتخاب مےڪند ...
_داداش نڪنه خبریه؟
چیزے نمےگوید...
خود را به سمت وسط مےڪشانم و سر میبرم سمت گوشش و داد میزنم
_سمعڪ لازمے ایا برادرم؟بحمدلله شاهد از دست دادن گوشهاتونم شدیم...
اخمے مےڪند و در حالے ڪہ معلوم است دارد خنده اش را نگه مےدارد مےگوید...
امیرمهدے_جو نده الڪے،فقط دلم واسه عمم تنگ شده بود؟
_اهااا،دقیقا کدوم عمه؟
امیرمهدے_همون ڪہ اسمش ثریاس،چشاش همرنگه دریاس
_بسته امیر،خجالت بڪش
امیرمهدے_از ڪے؟ توو؟
سرے به نشانه تاسف برایش تڪان مےدهم و به سمت در مےروم و تڪیه ام را به صندلے مےدهم و ڪلافه مےپرسم...
_ڪجا میریم؟
امیرمهدے_یجا میریم دیگه...
_مثلا مےخواے از دلم دربیارے اره؟
امیرمهدے از اینه جلو نگاهم مےڪند و چشمڪے نثارم مےڪند و لب مےزند
امیرمهدے_نـــع، من همچین برنامه اے نداشته و ندارم...
عصبےمےگویم
_پ مےخواے حرصمو دربیارے؟
امیرمهدے_آ باریڪلا،قربون ادم چیز فهم...
_نوبته مام میشه اقا امیر...
امیرمهدے_فعلا ڪہ دور دوره ماس
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #قسمت_بیستودوم 😍✋ #قسمت_2 بالاخره پس از گذشت یڪ ربع ماشین را به داخل یڪ خیابان ف
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستودوم😍✋
#قسمت_3
نگاهے به اطرافم مےاندازم و در یڪ چشم بهم زدن بدون هیچ تشڪر و حرف اضافه اے ان را دستش ڪش مےروم و مقابل چشمانم مےگیرم...
امیرمهدے_نوچ نوچ ڪادو ندیده...
سرم را به سمتش خم مےڪنم و ڪمے تڪانش مےدهم و مےپرسم
_حالا چے هست؟
امیرمهدے حالت گریه به چهره اش مےدهد و بالا را نگاه مےڪند و مےگوید
امیرمهدے_خدایا خودت بزار تو لیست اورژانسیا...
دست چپش را بالا مےبرد و روے دست راستش مےزند و مےگوید
امیرمهدے_بگو نونت کم بود،ابت کم بود،اینجا اوردنش چے بود!
اهمیتے به او نمےدهم و مشغول باز ڪردنش مےشوم...
با دیدن قاب گوشے،از شدت خوشحالے هینے مےگویم و دستم را روے دهانم مےگذارم و خیره مےشوم به امیر مهدے
_واااے امیر دستت درد نکنه
امیرمهدے هم دست به سینه مےگوید
امیرمهدے_خواهش مےشود،خواهر عجوله
🌸🌸🌸
براے اخرین بار خود را در اینه نگاه مےڪنم و چادرمـ را روے سرم مےاندازم و دستان یخ زده ام را در هم فرو میبرم و راهے پذیرایے مےشوم...
و اخرین چیزے ڪہ از او در خاطر دارم،مقابل چشمانم نمایان مےشود ...
به سمت اشپزخانه مےروم و همین ڪہ قصد مےڪنم جرعه اے اب بنوشم،صداے زنگ خانه بلند مےشود
چشم میدوزم به صفحه ایفون...
با دیدن چهره اش نه حس نفرت به من دست مےدهد و نه حتے چیز دیگرے ...
هیچ نمیدانم چه شد،قبول ڪردن امدنش..
فقط این را مےدانم،او را پذیرفتم تا از دست محبے رها شوم،تنها همین وگرنه هیچ حسے نسبت به او نداشته و ندارم...
صداهایشان نزدیڪ و نزدیڪ تر مےشود و دلم اشوب تر...
مردد مےمانم به اتاق بروم یا اینڪہ در همین جا بمانم...
تا اینڪہ بالاخره
با شنیدن صدایش،درجا سنگوب مےڪنم
او اینجا چه مےڪرد؟
.
#نویسنده:اف.رضوانی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay