eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
756 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 😍✋ 🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸 امیرمهدے_اماده اے اجے؟ همانطور ڪہ نڱاهے در اینہ مےاندازم،لب مےزنم... _اره داداشے،الان میام... یڪے از اسپرے ها را برمیدارم و مقدار ڪمے به روے روسرے ام مےزنم و از اتاق خارج مےشوم... نگاهے به سرتا پاے امیرمهدے مےاندازم،پیراهنے لیمویے پوشیده بود با ڪت و شلوارے قهوه اے رنگ... امیر مهدے متوجه نگاهم مےشود و لب مےزند امیرمهدے_چیتو شدم؟ لبخند زنان مےگویم _عااالے مےخواهیم از خانه خارج شویم ڪہ مادر مےرسد و مےگوید مامان_خوشتیپاے مامان،بدون من میرین بیرون؟ امیرمهدے ثانیه اے مڪث مےڪند و سپس جواب مےدهد امیرمهدے_دیگه قول داده بودم ببرمش یجا،خواهر برادرے... مادر ڪہ معلوم بود ناراحت شده،براے اینڪہ مانع رفتنمان نشود،مےگوید مامان_باشه عزیزم برید خوش بگذره،منم سره راه بزارید خونه خاله معصومه امیرمهدے_چشــــم،حتما،فقط اماده اید؟ مامان_اره پسرم امادم،بریم... امیرمهدے_اَی اَی اَی،برنامه چیدین پس با خاله! بساط غیبتم براهه؟ میروم و ڪفشهاے قهوه اے رنگم را از جا ڪفشے بیرون مےڪشم و پا مےڪنم وـمنتظر راه افتادن مادر و امیر مهدے مےمانم... همزمانـباهم پله ها را پایین مےرویم و به پارڪینگ مےرسیم... امیر مهدے در جلو را براے مادر باز مےڪند و مادر مےنشیند و من هم در عقب را باز مےڪنم و سره جایم مےنشینم و اماده حرڪت مےشویم... بالاخره به راه مےافتیم و چند دقیقه بعد هم مادر را مقابل درب خانه خاله معصومه پیاده مےڪنیم و به سمت مقصدے نا معلوم شروع به حرڪت مےڪنیم... از اینڪہ سڪوت تمام ماشین را برداشته بود،ڪلافه مےشوم و مےگویم _ااه امیرمهدے حرف ڪہ نمیزنے،نمےگےام منو دارے ڪجا مےبرے،حداقل ضبطو روشن ڪن..انقد با خودم حرف زدم مخم ارور داد! بدون هیچ حرفے تنها لبخند موزیانه اے مےزند و دست میبرد تا ضبط را روشن ڪند... چند اهنگ را رد مےڪند،تا اینڪہ بالاخره یڪے را انتخاب مےڪند ... _داداش نڪنه خبریه؟ چیزے نمےگوید... خود را به سمت وسط مےڪشانم و سر میبرم سمت گوشش و داد میزنم _سمعڪ لازمے ایا برادرم؟بحمدلله شاهد از دست دادن گوشهاتونم شدیم... اخمے مےڪند و در حالے ڪہ معلوم است دارد خنده اش را نگه مےدارد مےگوید... امیرمهدے_جو نده الڪے،فقط دلم واسه عمم تنگ شده بود؟ _اهااا،دقیقا کدوم عمه؟ امیرمهدے_همون ڪہ اسمش ثریاس،چشاش همرنگه دریاس _بسته امیر،خجالت بڪش امیرمهدے_از ڪے؟ توو؟ سرے به نشانه تاسف برایش تڪان مےدهم و به سمت در مےروم و تڪیه ام را به صندلے مےدهم و ڪلافه مےپرسم... _ڪجا میریم؟ امیرمهدے_یجا میریم دیگه... _مثلا مےخواے از دلم دربیارے اره؟ امیرمهدے از اینه جلو نگاهم مےڪند و چشمڪے نثارم مےڪند و لب مےزند امیرمهدے_نـــع، من همچین برنامه اے نداشته و ندارم... عصبےمےگویم _پ مےخواے حرصمو دربیارے؟ امیرمهدے_آ باریڪلا،قربون ادم چیز فهم... _نوبته مام میشه اقا امیر... امیرمهدے_فعلا ڪہ دور دوره ماس :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #قسمت_بیستودوم 😍✋ #قسمت_2 بالاخره پس از گذشت یڪ ربع ماشین را به داخل یڪ خیابان ف
🍃 😍✋ نگاهے به اطرافم مےاندازم و در یڪ چشم بهم زدن بدون هیچ تشڪر و حرف اضافه اے ان را دستش ڪش مےروم و مقابل چشمانم مےگیرم... امیرمهدے_نوچ نوچ ڪادو ندیده... سرم را به سمتش خم مےڪنم و ڪمے تڪانش مےدهم و مےپرسم _حالا چے هست؟ امیرمهدے حالت گریه به چهره اش مےدهد و بالا را نگاه مےڪند و مےگوید امیرمهدے_خدایا خودت بزار تو لیست اورژانسیا... دست چپش را بالا مےبرد و روے دست راستش مےزند و مےگوید امیرمهدے_بگو نونت کم بود،ابت کم بود،اینجا اوردنش چے بود! اهمیتے به او نمےدهم و مشغول باز ڪردنش مےشوم... با دیدن قاب گوشے،از شدت خوشحالے هینے مےگویم و دستم را روے دهانم مےگذارم و خیره مےشوم به امیر مهدے _واااے امیر دستت درد نکنه امیرمهدے هم دست به سینه مےگوید امیرمهدے_خواهش مےشود،خواهر عجوله 🌸🌸🌸 براے اخرین بار خود را در اینه نگاه مےڪنم و چادرمـ را روے سرم مےاندازم و دستان یخ زده ام را در هم فرو میبرم و راهے پذیرایے مےشوم... و اخرین چیزے ڪہ از او در خاطر دارم،مقابل چشمانم نمایان مےشود ... به سمت اشپزخانه مےروم و همین ڪہ قصد مےڪنم جرعه اے اب بنوشم،صداے زنگ خانه بلند مےشود چشم میدوزم به صفحه ایفون... با دیدن چهره اش نه حس نفرت به من دست مےدهد و نه حتے چیز دیگرے ... هیچ نمیدانم چه شد،قبول ڪردن امدنش.. فقط این را مےدانم،او را پذیرفتم تا از دست محبے رها شوم،تنها همین وگرنه هیچ حسے نسبت به او نداشته و ندارم... صداهایشان نزدیڪ و نزدیڪ تر مےشود و دلم اشوب تر... مردد مےمانم به اتاق بروم یا اینڪہ در همین جا بمانم... تا اینڪہ بالاخره با شنیدن صدایش،درجا سنگوب مےڪنم او اینجا چه مےڪرد؟ . :اف.رضوانی _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay