#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستوهشتم 😍✋
#قسمت_3
نفسهاے مادر بریده بریده مےشود،دست و پایم را گم مےڪنم،هراسان از بازوهایش مےگیرم و سعے در برگرداندن حالش مےڪنم...
یڪ ان از حال مےرود...
_مامااان،مامااان خوبے...
سرش روے مبل مےافتد ...هرچه صدایش مےزنم جواب نمےدهد...ناامید امیرمهدے را صدا مےزنم:امیرمهدے،بیا مامان حالش بد شده...
با شدت تمام در را باز مےڪند و بدون توجه به من مےگوید:زودباش تلفنو بیار،بدووو...
خم مےشود و نبضش را مےگیرد...
با دست لرزانم تلفن را برمیدارم و به سمتش مےبرم...
تلفن را از دستم مےگیرد و سریعا اورژانس را شماره گیرے مےڪند...
اشاره مےڪند ڪہ به سمت مادر،بروم...
از ترس اینڪہ مبادا طورے بشود،سرم را روے سینه اش مےگذارم،صداے تپش هاے قلبش را براحتے مےتوانستم بشنوم،سرم را از روے سینه اش برمیدارم و نفسے راحت مےڪشم...
امیرمهدے ڪلافه تلفن را به روے مبل پرت مےڪند و به سمت اتاق مےرود و کت خود و چادر مادر را در دست مےگیرد و رو به من مےگوید:یه چادر سرت ڪن،اماده شو ڪہ با مامان برے...
باشه اے مےگویم و چشم از مادر مےگیرم و راهے اتاق مےشوم...
چادر مشڪے ساده ام را از ڪمد بیرون مےڪشم و به سمت امیرمهدے و مادر مےروم...
یڪ ربع بعد امبولانس مےرسد و دو مامور اورژانس پس از بررسے وضعیت مادر و یادداشت بردارے ،او را به روے برانڪارد منتقل مےڪنند و از ساختمان خارج مےشوند...
من و امیرمهدے هم پشت بندشان خانه را ترڪ مےڪنیم...
در امبولانس را باز مےڪنند و مادر را به داخل ماشین مےبرند،هرچه اصرار مےڪنم ،اجازه نمےدهند...
گوشه اے منتظر مےمانم تا امیرمهدے ماشین را از پارڪینگ خارج ڪند...
چند قدم انطرف تر،سایه اے اشنا مےبینم،دقیق تر مےشوم،اما انگار متوجه نگاهم مےشود و انجا را ترڪ مےڪند...
شانه اے تڪان مےدهم!
شاید هم او نبوده...
امیرمهدے مقابل پایم مےایستد و به محض سوار شدنم،پایش را روے گاز مےگذارد و تا دم بیمارستان امبولانس را تعقیب مےڪند...
همین ڪہ امبولانس نگه مےدارد بدون توجه به امیرمهدے،هراسان از ماشین پیاده مےشوم و در راهم نمےبندم و به سمت مادر مےروم...
مادر را روے تختے چرخ دار منتقل مےڪنند و به بخش اورژانس مےبرند...
یڪ ان هول مےڪنم و چادرم به زیر پایم مےرود و با سر به زمین مےافتم...
استخوان پاے چپم تیر مےڪشد...دستانم را روے زمین مےگذارم،مےخواهم بلند شوم،ڪہ امیرمهدے به دادم مےرسد و مرا از زمین بلند مےڪنند...
امیرمهدے_چیڪار مےڪنے باخودت...
ڪمے خم مےشود و خاڪ روے چادرم را مےتڪاند
_دستت درد نکنه...
دستے به ڪتش مےڪشد و هر دو باهم به سمت سالنے ڪہ مادر را به انجا بردند مےرویم...
ببین نبودنت چه بلایے اورده بر سرمان؟
.
.
.#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay