eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
747 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_نوزدهم 😍✋ #قسمت_3 با بغض مےگویم _مامانم میشه باورم ڪنے ؟ مادر سرم را روے پا
🍃 😍✋ ☆میعــــــــــاد☆ مادر مدام کمپوت و ابمیوه ها را به خوردم میداد و لحظه اے رهایم نمےڪرد... بالشتے پشتم مےگذارد و ڪمڪݥ مےڪند تا بنشینم... امروز سومین روزیست ڪہ در بیمارستان مانده ام،حوصله ام سر مےرود و بالاخره ڪلافه مےشوم و رو مےڪنم به مادر و مےگویم... _مامان جان بیزحمت میرے بگے دڪتر بیاد؟ بخدا ڪلافه شدم،زخم بستر گرفتم،ای بابا مادر همانطور ڪہ گیره روسرے اش را به زیر چانه مےزند،مےگوید مامان_من برم بگمم باید حالاحالاها بمونے! دستے به روے سر مےگذارم و مےگویم _اخه مامان،من بمونم اینجا حالم بدمیشه که بهتر نمیشه،موندنم اینجا بےفایدست... مادر نه اے مےاورد و اتاق را ترڪ مےڪند! مےخواهم از تخت پایین بروم ڪہ صداے قدم هاے مردانه چند نفر باعث مےشود،سره جایم بمانم و تڪانے نخورم... حتما از اداره امده اند،صداے اقاے احمدے باعث مےشود لبخندے کنج لبم جا خشڪ ڪند... ابتدا مادر وارد اتاق مےشود و سپس سه نفر دیگر پشت بند او به اتاق مےایند... ڪمے به خود تڪانے مےدهم وبه پتوے روے پاهایم دستے مےڪشم و لبخندے میهمان لبهایم مےڪنم و سلام میدهم... اقاے احمدے دسته گلے را به دست مادر مےدهد و مےگوید احمدے_چطورے پهلوون؟ _الحمدلله حاجے بهترم... نگاه گذرایے به در و دیوار اتاق مےاندازد و میگوید احمدے_نپوسیدے تو این اتاق؟ مادر ڪہ گوشه اے ایستاده بود و مارا نظاره مےݣرد،ریز مےخندد... با خنده چشم میدوزم به مادر و مےگویم _حاجے از مامانم بپرس! امروز فقط یه بند مےگفتم برو بگو دڪتر بیاد،باهاش میخوام حرف بزنم،ڪلافه شدم اینجا بخدا اقاے احمدے رو مےڪند به مادر و مےگوید احمدے_حاج خانوم من این بشرو مےشناسم،موندنه اینجا به نفعش نیست... مے خواهم درباره صدیقے غیر مستقیم از او چیزهایے بپرسم ڪہ متوجه میشود و نمےگذارد... احمدے_پدر ڪجان اقا میعاد؟ _والا تا یه ساعت پیش اینجا بود یه ڪارے پیش اومد رفت... احمدے_حاج خانوم،حاج اقا هنوز باز نشست نشدن؟ مامان_نه توروخدا نگید،فعلا یه سال مونده! چیه میخواد بشینه ور دل من... این را ڪہ نمےگوید هرسه باهم میزنیم زیرخنده... اقاے احمدے ڪمے مڪث مےڪند و مےگوید احمدے_حاج خانوم اگه اجازه بدید ما دوباره با اقا میعاد ڪار داریم،یعنے بهش احتیاج داریم و دڪتر بزاره نزاره باید با ما بیان! مادرم با اینڪہ نا رضایتے از چشمانش مےبارید مےگوید مامان_خواهش مےڪنم،شما مختارید،بالاخره شغلش این سختے هارم داره دیگه... اقاے احمدے_خب،خداروشکر رضایت شمارم گرفتیم... اقاے احمدے یڪ قدم به سمتم برمیدارد و خم مےشود و بوسه اے بر پیشانے ام مےزند و مےگوید احمدے_حقا ڪہ شهید زنده اے! این را ڪہ مےگوید صداے قهقهه ام ڪل اتاق را برمیدارد و مےگویم _لطف دارین شما،ولے دیگہ در این حد اغراق نڪنید تو روخدا...شهید زنده شما و امثال شمان نه من... به بازویم مےزند و مےگوید احمدے_بسته بسته...بدو اماده شو ڪہ بیرون اتاق منتظریم... از مادر خداحافظے مےڪند و از اتاق خارج مےشود... . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ مادر لباسهایم را مےآورد و خود بیرون مےرود... اقاے احمدے هم یڪ نفر را مےفرستد تا در پوشیدن لباسها ڪمڪم ڪند... لباسها تماما اتو ڪشیده و مرتب بود،لبخندے میزنم و با ڪمڪ ان سرباز لباسهایم را مےپوشم... اشاره اے به او مےڪنم و مےگویم _شونه اے چیزے همرات دارے؟ سرباز_اره اره دست میبرد داخل جیب شلوارش و شانه اے پلاستیڪے از ان بیرون مےڪشد و به سمتم مےگیرد... شانه را از دستش مےگیرم و به سمت اینه مےروم... دستے به ریشهایم مےڪشم و ارام مےگویم: اوه چه رشدے داشته تو این چند روز! نگاهے به شانه مےاندازم و مےگویم _یعنے به جنگل ما یه حالت میده این؟ سرباز خنده اے مےڪند و مےگوید سرباز_بدید به من یه حالتے بدم،انگار تازه از ارایشگاه اومدید،بیرون! _باشه پس،قربون دستت بیا یہ صفایے به این موها بده! شانه را به دستش مےدهم و روے یڪ صندلے مےنشینم و موهایم را در اختیارش مےگذارم... نمےگذارند دقیقہ اے بگذرد ڪہ صداے در بلند مےشود... چند تقه به در مےخورد و بعد صداے اقاي احمدے در اتاق مےپیچد احمدے_چیڪار مےڪنین بچه ها؟ ابتدا سرش را از در داخل مےاوردو بعد با دیدنمان خنده اش مےگیرد و به سمتمان قدم برمیدارد احمدے_میعاد جان خواستگارے نمیریما،بدو پسر سرش را تڪان مےدهد و به سمت در قدم برمیدارد و منتظرمان گوشه اے مےایستد... بالاخره ڪارش تمام مےشود،نگاهے به موهایم در اینه مےاندازم،براے اولین بار از طرز شانه ڪردن موهایم،خوشم امد...لبخند رضایت مندانه اے میزنم و مےگویم _ممنونتم،دستت درد نکنه... چشمڪے نثارش مےڪنم و هر دو باهم به سمت اقاے احمدے قدم برمیداریم... اقاے احمدے _برو به مادرت بگو بیاد،برسونیم خونه...بدو پسر برو به سمت مادر قدم برمیدارم،از جایش بلند مےشود و با نگاه هایش مےگوید ڪہ نیایم و خود به سمتم مےاید و مےگویم _مامان جان شماهم بیا برسونیمتون دم خونه! مادر بدون حرفے همراهم راه مےافتد و به سمت اسانسور مےرویم... اقاے احمدے تمام ڪارها ڪرده بود و فقط ميماند ڪاغذے ڪہ باید تحویل حراست مےداد... از اسانسور خارج مےشویم و به سمت پارڪینگ قدم برمیداریم... یڪ لحظه درد امانم را مےبرد و براے اینڪہ بهانہ اے به دست مادر ندهم براے برگشت به اینجا،به روے خود نمے اورم و تنها ڪمے قدم هایم را ارامتر مےڪنم... به سمت یڪے از ماشین ها مےرویم...اقاے احمدے رو مےڪند به من و مےگوید _اگه براے مادر سخته،بگم سرباز اول اونو ببره بعد بیاد دنبال ما نگاهے به مادر مےاندازم و با سر مےگوید ڪہ نمےخواهد براے همین هم حاجے جلو مےنشیند و من و مادر و سرباز دیگر در پشت جا میگیریم و اماده حرڪت مےشویم... حدود یڪ ربع بعد مادر را دم خانه پیاده مےڪنیم و به سمت اداره راه میافتیم... در طول مسیر مدام از دهانم در میرفت و حاجے جلوے ان دو سرباز یڪ جور بحث را جمع و جور مےکرد... . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ مقابل درب ماشین را نگه میدارد و اشاره اے به ان دو سربازے ڪہ بیرون ایستاده اند مےݣند تا درب براے داخل شدن خودرو باز ڪنند... ماشین وارد محوطه بیرونے مےشود... در سمت خود را باز مےڪنم و با احتیاط پاهایم را به زمین مےگذارم و براے پیاده شدن ان دو سرباز از بازوهایم مےگیرند و مرا تا پله ها همراهے ام مےڪنند... چند پله اے را همراهم مےایند ڪہ اقاے احمدے اشاره مےڪند ڪہ بروند و خود از بازویم مےگیرد و مرا همراهے مےڪند _حاجے شرمندمون ڪردین،خودم میام دستتون درد نڪنه... احمدے_بیا ببینم چجوری میای! خنده اے مےڪند و مےگوید احمدے_مادرت به زور تو رو سپرد دست ما...بیا و حرف نزن _چشم چشم به اخرین پله ڪہ میرسم نفس نفس مےزنم اقاے احمدے با خنده مےگوید احمدے_لامصب همه فشار رومنه بعد تو نفس نفس میزنے... در جوابش فقط مےخندم،به راهرو ڪہ میرسیم ارام دم گوشم مےگوید احمدے_چقد عجولے تو پسر! هے من بحثو جمع مےڪنم تو ماشین،این هے شروع مےڪنه،بابا مراعات ڪن جلوے اونا... _شرمندم بخدا،اخه شما خودتونو بزارین جاے من سه روزه بےخبره بےخبرم از همه چے...فڪرم فقط درگیر این پرونده بود... با دست اشاره مےڪند ڪہ پشت سرش قدم بردارم... به سمت اتاقش مےرود،ڪمے مڪث مےڪنم و او وارد مےشود،متوجه نیامدن مےشود و مےگوید احمدے_بیا بابا ڪاریت ندارم... وارد اتاق مےشوم،ڪمڪم مے ڪند تا روے صندلے ڪہ ڪنار میزش قرار دارد،بنشینم و خود روبرویم روے یڪ صندلے مےنشیند و بدون حاشیه سره اصل مطلب مےرود... احمدے_یه روز قبل ماموریت،با توجه به ردیابے از طریق موبایل صدیقے ڪردیم،متوجه شدیم حدوداے ساعت سه و نیم ظهر از حوالے دانشگاه....رفته به سمت ڪرج،در صورتے ڪہ با توجه به اطلاعات و شناختے ڪہ از این خانواده دارم،هیچ اقوامے اون سمت ندارن... مےگویم _خب شاید براے یڪارے رفته،چمیدونم مثلا خونه دوستے،تفریحے،چیزے احمدے_اون دخترے ڪہ من مےشناسم اهل اینجور چیزا نیس،در ضمن الان چها روز میگذره و ردیاب اونجارو نشون میده،یعنے این چهار روزو اون اونجا چیڪار مےڪنه؟ ڪمے مڪث مےڪند و ادامه مےدهد احمدے_مشڪوڪ نیست بنظرت؟ _نڪنه گروگان گیرے چیزی... نمے گذارد حرفم را تمام ڪنم ڪہ مےگوید احمدے_نـــه نه،گروگان اینا نیست،چون اگه گمشدنی بود و نیست شدنی بالاخره خانوادش به ماهم اگه نمیگفتن به پلیس اطلاع میدادن که... سریع مےگویم _سرقت چے؟ احمدے_چنبار بهش فڪر ڪردم ولی نمیخونه،خب گوشے رو ڪہ از یڪے بزنن،میره اگاهے یا زنگ میزنه و گزارش میده دیگه نه؟ احمدے_اما تو اون روز و اون ساعت چیزے گزارش نشده،ولی دقیق تر که شدم و پرس و جو ڪردم یڪیشون گفت: تو حوالے همون ساعت چرا یه گزارش داشتیم با این شماره...که دیگه پیگیرے نشد... _اون شماره رو دارین؟ احمدے_اره،متعلق به یه دختر بیست و بیست و یڪ ساله اس... _بنظرتون به صدیقے مربوط نمیشه؟ احمدے_چرا یجورایے مربوطه! _خب حله دیگه...حتما دلیه شو این خانوم میدونه،باید بریم سراغش... احمدے_نه نه،نباید بریم،خودمون ڪشف ڪنیم بهتره ڪاغذ را روے میز مےگذارم و مےگویم _بنظرتون ڪاره پسره محبے نیس؟ حتما گوشے و هڪ کرده و فهمیده دختره هم وویس رو به من فرستاده و هم اینکه اون عکسارو و براے اینکه دیگه سندے دسته دختره نباشه گوشیشو میزنه براے قطع شدن ارتباط اون و من؟ از طرفے پس چرا خودش عکسو میفرسته که بخواد بعدش اینجورے کنه؟ حتما یڪارے کرده! باید صدیقے رو ببینم... نگاه تحسین امیزے به من مے اندازد و مےگوید احمدے_میعاد خدا تو رو زنده نگه داشت تا خودت این پرونده رو یکاریش ڪنے :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay