📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_چهاردهم😍✋ #قسمت_3 _من حوصلم نمیڪشه یه ساعت دیگه سره ڪلاس بمونم،میرم خونه،تو
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_پونزدهم😍✋
#قسمت_1
🌸🍃بسمےتعالے🌸🍃
به سمت مغازه روسرے فروشے مے روم و نفس نفس زنان مےپرسم
_همین چند لحظه پیش یه خانمے همراهم بودن مےخواستن روسرے بگیرن،یادتون اومد! نفهمیدین ڪدوم سمت رفت؟
+چرا از این سمت رفت...چیزی شده؟
مسیر دستش را مےگیرم و به بالا مےروم...
نفس ڪم مےاورم،گوشه اے مےایستم و تڪ سرفه اے مےڪنم و به مسیرم ادامه مےدهم...
ڪلافه مےگویم
_ڪجا رفتے تو دختر؟
دیگر ناے راه رفتن ندارم،به سمت خیابان دانشڪده مےروم،بلڪه شاید انجا پیدایش ڪنم،اما اثرے از اثارش نیست...
چه باید مےڪردم؟
به سمت تاڪسے هایے ڪه ڪنار خیابان ایستاده اند مےروم،دستگیره در را به سمت خود مےڪشانم،مےخواهم سوار شوم ڪه سمانه صدایم مےزند...
سمانه_محنا! ڪجایے تو؟
با سرعت نور به سمتش مےروم و از دستش مےگیرم و به سمتے مےڪشانمش...
سمانه_چیڪار دارے مےڪنے محنا؟
زبانم بند امده بود،شڪه شده بودم...
با حالت ناامیدے خیره مےشوم به ان سوے خیابان و مےگویم
_یه نفر زنگ زد،صداش قطع و وصل میشد هی جامو عوض ڪردم،بعد یهو یه موتورے ڪه دو نفر رو ترڪش نشسته بودن،گوشیمو زدن...
سمانه چشمانش از تعجب چهارتا مےشود...چند ثانیه با دهان باز خیره شده بود به من و خیابان...
سمانه_درووغ
ڪلافه دستم را روے پایم مےڪوبم و لب میزنم
_اے خدااا...
سمانه_شماره پلاڪے چیزی نخوندی؟
_نه بابا،انقد شوڪه بودم...
سمانه_باید برات چنتا محافظ بگیرم،دیگه داره ڪم ڪم خطرے میشه...
_میتونے به پلیس گزارش ڪنے؟
سمانه_اره عزیزم،بریم سوار ماشین شو،همون جا زنگ میزنم میگم،بریم بدو
_باشه
به سمت ایستگاه تاڪسے ها قدم برمیداریم و سوار اولین تاڪسے مےشویم...
قلبم لحظہ ارام نمےشود،دست میبرم و ارام روے قلبم مےگذارم...
سمانه هم مشغول صحبت با مامور پلیس مےشود،ادرس دقیق و نوع گوشے را مےگوید و بعد از اتمام تماس،همراهش را داخل ڪیفش فرو میبرد...
سمانه_هووف،باید برے آگاهے!
_آگاهے؟
پوزخندے میزنم و مےگویم
_با آگاهے و پلیس بازے پیدا نمیشه! میدونم ڪار ڪیه!
سمانه طلبڪارانه خود را به سمتم مےچرخاند و میگوید
سمانه_چے؟ منو مسخره ڪردے محنا؟ سه ساعته دارم سره گوشیت لفظ قلم حرف میزنم،همش سرڪارے بود...حالا اون ڪیه؟
همانطور ڪه برمیگردم ،چشم میدوزم به خیابان و میگویم
_بہ زودے متوجه مےشے!!!
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_پونزدهم😍✋
#قسمت_2
سمانہ زودتر از من به مقصد مےرسد و پیاده مےشود و من حدود چند دقیقه بعد از او مےرسم و بعد از پیاده شدن از تاڪسے ڪرایه را حساب مےڪنم و با تمام ناتوانےام به سمت خانه قدم برمیدارم...
انقدر تند و سریع پشت هم قدم از قدم برمیدارم ڪه یڪ ان نفسم مےگیرد و روے زمین مےافتم،سربلند مےڪنم و دستم را روے زمین مےگذارم و از جایم برمیخیزم...
با ڪف دست خاڪ چادرم را مےگیرم و به سمت خانه قدم برمیدارم...همین ڪه میرسم،یڪ راست زنگ خانه را میزنم و منتظر مےمانم تا باز شود...
به محض باز شدن،سریعا پله ها را یڪے پس از دیگرے با تمام سرعت میگذرانم و پشت در مےایستم...
همین ڪه مےرسم،چند تقه به در میزنم...
صدای امیرمهدے مےاید،در را باز مےڪند و خود در چهارچوب در ظاهر مےشود...
چند ثانیه اے خیره به چهره ام مےشود،از طرز نگاه ڪردنش مےترسیدم...
انڱار ڪہ تمام خشم و نفرت را ریختہ باشد در چشمانش، صداے دندان قروچه اش ذهنم را به هم مےریزد...
زیر لب چیزی مےگوید ڪه متوجه نمےشوم...
دوباره ضربان قلبم مےرود روے هزار...هزار نوع فڪر و خیال به سرم مےزند ...
عقب مےرود و با دست اشاره مےڪند ڪه بہ داخل بروم،چشم دوخته ام به چشمانش،مےخواهم بفهمم دلیل این رفتارهاے زننده و بچه گانه اش را...
به محض اینڪہ در را مے بندد،صداے مادر تمام ذهنم را به هم مےریزد...
انقدر بلند داد مےزند ڪہ براے لحظه اے حس مےڪنم پرده گوشم پاره شده...
با قدم هاے بلند از اشپزخانه به سمتم مےاید و به محض اینڪه به من مےرسد...
دستش را بالا برده و به سمت گونه هایم پایین مےاورد...
انقدر محکم مےزند ڪه ناخوداگاه اشڪ از چشمانم سرازیر مےشود ...
بے دلیل مرا مےزند...
_میشه دلیلشو بدونم...
دست راستم را روے گونه ام مےگذارم و راهے اتاق مےشوم ڪه باز صدایش مےپیچد
مامان_اون پسره ڪیه؟
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_پونزدهم😍✋
#قسمت_3
همانطور ڪه با دست اشڪ چشمانم را مےگیرم،به سمتش برمیگردم و خونسرد میگویم
_ڪدوم پسره؟
مامان_یعنے تو نمیدونے؟
با صدایے ڪه از ته چاه درامده مےگویم
_اها،منظورت میرامینیه مامان؟
دهان باز مےڪند تا چیزے بگوید ڪه سریع ادامه مےدهد
_حتما پسره محبے بهت عڪس فرستاده اره؟
تن صدایش را بالا مےبرد و مےگوید
مامان_اره،سند از عکس بالاتر،ابرومو بردے دختر...
_باشه مامانم،باشه،معلوم شد اصلا دخترتو نمیشناسے...
هق هق امانم نمےدهد...جلوے در مےافتم و سرم را به دیوار تڪیه مےدهم ڪه اینبار مقابلم مےنشیند و داد مےزند
مامان_نه نمےشناختم و نمےشناسم...میری اونجا پےِ....
لااله الاالله
منم میگم دخترم بزرگ شده،خانم شده...
از دستانم مےگیرد و مرا به سمت اتاق مےڪشاند و مےگوید
مامان
_تا اطلاع ثانوے همه چےتعطیل...!!!!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay