eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
750 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 😍✋ 🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸 ماتم برده،سمانه دستم را مےڪشد و مرا به داخل جمعیت مےبرد،دیوانه وار اطرافم را دید مےزدم،براے چہ همه خون مےگریند؟ شمارش نفسهایم از دستم در مےرود،دستان لرزانم را در هم قفل مےڪنم،تمام بدنم یخ زده بود،تحمل این شوڪ را نداشت... صداے ناله ها و گریه ها دیوانه ام مےڪند،چشمانم همچنان بےدلیل مےباریدند،مداح مےخواند و مردم زجه مےزدند،مداح مےخواند و روح از تنم جدا مےشد... +پشت پات اب مےریزم،دل بے تاب مےریزم،دست حق پشت و پنات،دوباره خبر رسید که یه لاله پرکشید،کوچه مشڪے شد برات... همه جمعیت منتظر امدن پیڪرے بودند ڪہ نمیدانم ڪہ بود؟ اشڪ امانم نمےدهد،زانوهایم مےلرزیدند،سمانه به همراه یڪ زن دیگر به سمتم مےایند و از بازوهایم مےگیرند و ڪمڪم مےڪنند تا بروم... گریه ڪنان مےپرسم _سمانه اون ڪیه؟ سمانه اشڪ مےریزد و چیزے نمےگوید... دلم مےلرزد...قفسه سینه ام تنگے مےڪند... دستمـ را مشت مےڪنم و روے قلبم مےفشارم... جمعیت هر دقیقه ڪہ مےگذشت،بیشتر و بیشتر مےشد،سمانه مرا به سمت بلوار مےڪشاند و سعے مےڪند مرا بنشاند اما نمےگذارم... چند متر انطرف تر زنے را مےبینم ڪہ دو نفر همراهے اش مےڪنند و عڪسے به دست دارند... دقیق تر مےشوم،اما نمےتوانم چیزے ببینم! یڪ حس عجیبے مرا به ان سمت مےڪشاند! دستم را از دست سمانه رها مےڪنم و دیوانه وار جمعیت را ڪنار میزنم و دوان دوان به سمت ان زن مےروم... نفس نفس مےزنم خم مےشوم و دستم را روے قفسه سینه ام مےگذارم و ڪمے صبر مےڪنم...سمانه از بین جمعیت صدایم مےزند،اهمیتے نمےدهم... به سمت ان زن قدم برمیدارم ڪہ یڪ ان دستے مرا به عقب مےڪشد،عصبے مےشوم،دستانش را پس میزنم و با بغض مےگویم _چرا هیچکدومتون نمےگید،اون ڪیه؟ منتظر جوابے نمےمانم و دوباره به سمتش قدم برمیدارم... مےخواهد برود ڪہ با التماس چادرش را از پشت مےگیرم... سرش را به سمتم برمےگرداند و نگاه گذرایے به من مےاندازد... چشمانش غم زده و غرق در خون بود... این صورت و چشم ها را انگار قبلا جایے دیده بودم! هر چه سعے مےڪنم تا از لابه لاے جمعیت ان عکسے را ڪہ در دست دارد را ببینم نمےشود... مےخواهم جلوتر بروم ڪہ یڪ ان صداے جمعیت بلند مےشود... سرم را به سمت نگاه های خیره جمعیت مےچرخانم... تابوتے پوشیده شده از پرچم سه رنگ ڪشورم... تابوت را برمےگردانند،صداے ناله ے جمعیت بلند مےشود،تابوت هر لحظه نزدیڪ تر مےشد و تصویر و نام نقش بسته به روے ان واضح تر! چشمانم قفل شده بود به روے صورتش،یڪ ان حس مےڪنم قلبم دیگر نمےزند،متعجب نگاهے به سمانه مےاندازم... چند بار پلڪ میزنم،شاید اشتباه مےڪنم... دنیا به روے سرم مےچرخد،یڪبار دیگر سرم را به طرف تابوتے ڪہ تنها یڪ قدم با من فاصله دارد مےچرخانم و نامش را زیر لب مےخوانم _شهید میعاد میرامینے شهید! صداے گریه سمانه بلند مےشود... _اون نیست مگه نه؟ سمانه بگو اون نیست! قدمے به سمتش برمیدارم،هرچه جلوتر مےروم،دورتر مےشود،انقدر دور ڪہ دیگر چیزے از ان نمےبینم،به سمتش دیوانه وار مےدوم،یڪ ان زیر پایم خالے مےشود و نفس نفس زنان از خواب مےپرم... نگاهے به اطرافم مےاندازم،دو دستم را به سمت گونه هاے خیسم مےبرم...تمام بدنم خیس اب شده بود... زیر لب از اینڪہ تمام این اتفاق خواب بود خدارا شڪر مےڪنم و پتو را ڪنار مےزنم و پایم را روے زمین مےگذارم و لرزان از جایم بلند مےشوم... تمام بدنم مےلرزید به سمت دیوار مےروم و از دیوار براے راه رفتن ڪمڪ مےگیرم... همین ڪہ پایم را از اتاق بیرون مےگذارم،صداے اذان فضاے خانه را پر مےڪند... دلم ڪمے ارام مےشود...به سمت روشویے مےروم و ابے به صورت مےزنم و وضو مےگیرم... . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ پشت بندم مادر امیر مهدے اماده نماز مےشوند... چادرے روے سر مےاندازم و مشغول راز و نیاز با خالقم مےشوم،دلم خبرے از اتفاقے ناگوار مےداد،در دل به خدا توڪل مےڪنم... نمازم تمام مےشود،سر برمےگردانم،مادرم را مےبینم ڪہ چادر را روے سرش ڪشیده و همچون ابر بهار مےبارد... چقد سخت است باشے و نباشے برایم! اغوشم التماس مےڪند اغوش مادرانه اش را...چقدر فاصله افتاده بود میانمان! جانمازم را جمع مےڪنم و گوشه اے مےگذارمش... از جایم برمیخیزم،مےخواهم به سمت اتاق بروم ڪہ ناخوداگاه مسیر عوض مےڪنم و ارام به سمتش قدم برمیدارم... نزدیڪ مےشوم،انقدر نزدیڪ ڪہ دیگر فاصله اے نمےماند بینمان... من درست در ڪنارش ایستاده ام و خیره شدم به دستهایے ڪہ بلند شده اند بر فراز اسمان... فڪرے از گوشہ ذهنم مےگذرد لبخندے کنج لبم جا خشڪ مےڪند همانجایے ڪہ ایستاده ام مےنشینم... همین ڪہ مےخواهد دستانش را به سمت پایین بیاورد،دریڪ چشم بهم زدن با دو دست دست راستش را به سمت لبهایم مےبرم و بوسه اے بر ان مےزنم... دلم مےلرزد و در عرض یڪ ثانیه گونه هایم خیس مےشود... دستش را از دستانم جدا مےڪند و به سمتم برمےگردد و سرم را در حصار دستانش در مےاورد و به سمتم خم مےشود و بوسه اے به پیشانے ام مےزند و مرا به اغوش مےڪشد... حتم دارم این مهر مادرے اخر معجزه اے خواهد ڪرد! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ با بغض مےگویم _مامانم میشه باورم ڪنے ؟ مادر سرم را روے پایش مےگذارد و ارام نوازشش مےڪند و لب مےزند مامان_منو ببخش مامان! با حرفهام خیلے اذیتت ڪردم... او مےبارید و من باریدم... دلچسب ترین اغوش دنیا،زیباترین وـعاشقانه ترین سڪانس زندگے ام را داشتم پشت سر مےگذاشتم... سرش را خم مےڪند و بوسه اے بر گونه ام مےزند،قطره اشڪش روے گونه ام مےنشیند... ارام مےپرسم... _مامان یعنے حرفامم باور مےڪنے؟ مامان_حرفاتم باور مےڪنم! هیچ گاه شوق و اشک باهم نمےایند اما اگر بیایند زیباترین و بهترین لحظات را خلق مےڪنند... اے ڪاش میشد،براے همیشه این لحظات ناب را ثبت ڪرد... حتے به خواب هم ندیده بودم چنین صحنہ زیبایے را... برایم واجب شد،بجاے اوردن سجده شڪر بالاخره خدا جواب التماسهایم را داد و بار دیگر اغوش مادرم را به من بخشید... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay