#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_سےوهشتم
#قسمت_2
بالاخره به خانه مےرسم،زنڱ در را مےزنم،صداے نگران مادر در ایفون مےپیچد:بفرمایید...
در را به سمت داخل هول مےدهم و وارد مےشوم...
پله ها را پشت سر مےگذارم و به طبقه دوم مےرسم...
امیرمهدی در را باز مےڪند و چشم غره اے مےرود و لب مےزند:این چه سر و وضعیه؟
مادر با لحنے ناراحت و بیحال مےگوید:امیرمهدے بیا اینور،بزار بیاد داخل...
ڪفشهایم را در مےاورم و در جاے ڪفشے مےگذارم و ارام سلامے مےدهم...
گرماے هواے خانه به جانم مےنشیند...
مادر به سمتم مےاید و چادرم را از سر در مےاورد و ان را به همراه روسرے ام به سمت شوفاژ مےبرد و روے ان پهن مےڪند...
مامان:ڪجا بودے؟ چرا زنگ مےزنیم جواب نمیدے؟
امیرمهدے صدایش را بلند تر مےڪند و عصبے از روے مبل بلند مےشود و همانطور ڪہ به سمتم مےاید،مےگوید:پس اون لامصب گوشے تو دستت براے چیه؟ نباید زنگ بزنے بگے ڪجایے؟
دیگر سرم تحمل این همه بحث و دعوا را نداشت...
مامان_راست میگه دیگه! جون به لب شدم! داداشتم نه میدونست ڪجا بره دنبالت،چیڪار ڪنه...از یه طرفم مثلا امروز قرار بود،اونا بیان باهم حرف بزنید،نه تو اومدے نه اونا...
در این وضعیت هیچ نمےتوانستم پناه ببرم به اتاق...
دیگر توان تحمل بغضم را ندارم،لبانم ميلرزند،چهره ام در هم مےرود...دستان یخ زده ام داشت ذوب میشد و سوزش گرفته بود...
مےخواهم بگویم از دردے ڪہ مدتها ازارم مےداد،از تنهایے و بےتڪیه گاهے ام...
به یڪبار اشڪ ز چشمم روان مےشود،با صدایے لرزان رو به مادر مےگویم:چرا،یـ یـہ ذره منـ منـو درڪ نمے ڪنـید...اگه بابا بود الا الــان وضعم این نبود...الان شما اینجورے باهام رفتار نمےڪردید...
مامان_بسته محنا،بســته،چقدر باید من از دست تو بڪشم هاا،ما نگرانت بودیم...
اهمیتے نمےدهم و با قدم های لرزان خود را به سمت اتاق مےڪشانم...
امیرمهدے و مادر پشت بندم شروع مےڪنند به توجیه ڪردن رفتار خودشان...
امیرمهدے_چیه،هوس ڪرده بودے برے زیره بارون اره؟
مامان_امیر جان بسته،ول مےڪنے یا نه؟
امیرمهدے_ول ڪنم ڪہ شبم بیرون میمونه و چیزے نمیگه...
اینبار عربده مےڪشد،پشت مےڪنم به او دستانم را روے گوشم میگذارم و چشمانم را روے هم مےفشارم،چه از جانم مےخواستند؟
فریاد مےزند:مگه تو بےخانواده اے ها؟ بعد از رفتن بابا خیلے خودسر شدے،هرڪارے دلت خواست ڪردے،هر جا رفتے،مام چیزے نگفتیم،خانومم پرو شد دیگه...
مادر بدون هیچ حرفے به محض تمام شدن حرفهاے امیرمهدے،ڪشیده اے به او مےزند و مےگوید:هنوز من نمردم ڪہ تو سرش عربده ڪشی ڪنے!فهمیدے؟
مےخواهد برود ڪہ با صدایے گرفته از بغض مےگویم: درد دارم ڪہ تو این بارون به این شدیدے،پناه بردم به اسمون،پدر ندارم ڪہ درد دارم مےفهمے؟
چشمانم ڪم مےاورند و به هق هق مے افتم و با همان حالت،به سمتش مےروم و با دو دست از پیراهنش مےگیرم و خیره مےشوم به چشمانش و با بلند ترین حد صدایم مےگویم:مےفهمے؟ بے پدرے درد داره! بے تڪیه گاهے درد داره،تنهایے درد داره...
این را مےگویم و به نفس نفس مےافتم...
دستانم را از خودش جدا مے ڪند و به سمت اتاقش مےرود و در اتاقش را با شدت تمام مےڪوبد...
مادر گریه ڪنان و نگران به سمتم مےاید و مرا به اغوش مےڪشد،مانند بید در اغوشش مےلرزیدم و اشڪ مےریختم...
مامان_عزیزه مامان اروم باش،اروم باش نفسم...
چانه ام را از شانه اش جدا مےڪنم و لب مےزنم:چرا هیچ وقت درڪم نمےڪنید!
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay