🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ علي -: سر چي بينتون ناراحتي پيش اومده ؟ بغض کردم .بلافاصله گريه . علي نگاهم کرد . علي -: نميدونم کي قراره اين اشک ريختن تو تموم بشه... به خدا دارم عذاب ميکشم ...عذابم ميده گريه کردنت ...-: داداشي اونشب تو عروسيه اقا مازيار ...علي-: خب -: يادته دم گوشم چيا گفت ؟ شنيدي ؟ علي -: اره ... نه تنها من ... بیشتر کسايي که دوروبرمون بودن هم شنيدن ...با تعجب نگاهش کردم .-: همه ؟لبخند تلخي زد .علي -: اره ... حتي صداي اهنگ رو هم قطع کرده بودن ...نيشخندي زدم . -: شما جاي من بودي از اون حرفا چي برداشت ميکردي ؟ علي -: اعتراف ... باز شدن نطقش بالاخره ...با صداي لرزون گفتم .-: منم همين برداشتو کردم هر کسي جاي من بود هم همين برداشتو مي کرد .علي -: خب -: حتي عاقلتراش و بزرگتراش ... اون حق نداشت با اون حرفا منو بازي بده ... با احساس من بازي کنه ... درسته نميدونه دوستش دارم ... عاشقشم ... ولي بازم کارش درست نبود ... کامل چرخيدم طرفش. شما بگو... شما که بزرگتري ...عاقلتري ... خودت حرف محمد رو گذاشتي پاي اعتراف ... من که هنوز بیست سالمم نیس نباید هوایی بشم ...با تعجب نگاهم ميکرد . علي -: اگه فکر ميکني اون حرفاش يعني اعتراف ...لازم نيست از فکرت برگردي ... گريه ام بيشتر شد .-:لازمه ... لازمه ...بهم ثابت کرد که اون فکرام فقط توهم بوده چرخيد طرفم.علي -: ببينم ... باز چي شده ؟چيکار کرده؟ خيلي هول و متعجب بود . همه قضيه رو براش گفتم تموم که شد چشماشو بست . نفسش رو فوت کرد بيرون .علي -: اشتباه ميکني ...قضيه اونطور نيست که تو فکر ميکني ... کاش اون حرفا رو بهش نميزدي ...-: يعني چي ؟پس چيه ؟ نگاهم کرد . مدت طولاني . انگار کلافه بود .علي -: نميشه... نميدونم...به اسمون خيره شد . « محمد » يه تبريک درست و حسابي گفتم بهشون شايان رو بغل کردم .کساي ديگه که اومدن کنارشون ازشون فاصله گرفتم . نشستم يه گوشه . با حسرت بهشون خيره شدم . اصلا دلم نميخواست توي جمع قرار بگيرم . دلم ميخواست يه گوشه بشينم و فکر کنم . اغلب که اينطور بودم . دوماه بود که همين بودم امشبم مجبور بودم اين مهموني بيام . نگاهشون که ميکردم ياد عاطفه مي افتادم . دلم براش يه ذره شده بود . براي خودش .شلوغ کارياش...نگاهش... فرار کردنش از دستم . يه بغضي مدام توي گلوم بود . ولي نميترکيد . هر کاري ميکردم تبديل به اشک نميشد مرده بودم . يه مرده متحرک . فقط اگه غذاهايی که عاطفه برام درست ميکرد نبود الان نبودم . اصلا ميل نداشتم ولي نمیتونستم ازشون دل بکنم . ميخوردم چون دستاي عاطفه ام بهش خورده بود . ياد عروسي خودمون افتادم . دلم بدجور گرفت . من چي کار کرده بودم براش؟ هيچي؟ يه حلقه هم حتي دستش ننداخته بودم . وقتي که شايان داشت حلقه دست ناهيد ميکرد دلم ميخواست زمين دهن باز کنه و برم توش. کاري واسش نکرده بودم . معلومه که ازم بدش مياد باز مثل هميشه دستمو روسينه ام قفل کرده بودم و به زمين خيره شده بودم . به گلهاي فرش. دستي دستم رو کشيد . نگاه کردم. علي و ناهيد و شايان روبروم ايستاده بودن . با تکون دادن سرم پرسيدم که چيه ؟ بدون اينکه دستم رو ول کنه سه تايي باهم نشستن زمين دوباره علي دستمو کشيد . از روي مبل سر خوردم و نشستم رو فرش...علي -: محمد کي ميخواي تمومش کني؟ ناهيد -: اقا محمد ... به خدا حس ميکنم عاطفه هم دوستتون داره ... -: نداره ..ناهيد -: داره ... من دخترم ... ميفهمم ... داره ... اقا محمد اينقدر اذيتش نکنين ...علي -: بيا بگو ميخواييش و تموم کن... اخه چرا اينقدر دارين خودتونو عذاب ميدين ...ناهيد -: دوتاتونم دارين عذاب ميکشين ... در حالي که ميتونين بهترين روزا رو با هم داشته باشين ...علي -: دو ماهه که زندگي رو واسه خودتون جهنم کردين ... اخه چرا اينطوري ميکنين ؟ محمد تو که بزرگي ... اينکارا از تو بعيده به خدا ...بيا داداش ... بيا الان بريم بياريمش ... همين امشب قضيه رو بفهمه و بگو که ميخوايش ...ناهيد -: بخدا اصلا اين دو ماه رو يه ساعت هم با خيال راحت نخوابيدم ... هيچي هم بهم خوش نگذشته ... باورکنيد نمي تونم خودمو ببخشم ... اونروزي که اومد و منو تو خونه شما ديد اصلا انگار... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay