🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویستم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
شش نفر نوشتم ... دوتاشون متاهلن ... مطمئنم اين پنج نفر حتما ميان .محمد-: پس اونايي که مجردن روهمراه خانواده بنويس که بيان ...-: چشم .خب اقا ... شما چي؟ خنديد. همه نگاها با لبخند عميقي رو ما دوتا بود که اينقدر با محبت با هم صحبت ميکرديم . با ولوم پائين. نميدونم چرا با هم اهسته حرف ميزديم ...محمد-: منم که اصفهانيا رو نوشتم ... از تهرانم علي و مرتضي و مازيار و شايان... اونايي که متاهلن با خانوماشون بقيه با خانواده ... حالا شايد يکي دوتا همکارهم اضافه کردم ... ساکت شديم .محمد-: فقط يه مساله اي هست که برام خيلي مهمه ....-: چي؟ محمد -: به خاطرموقعیتم نميتونم اجازه بدم فيلم بردار داشته باشيم ... خطرناکه و نميشه اعتماد کرد ...شيدا-: شهرت است ديگر ...خنديديم . محمد-: نميشه ريسک کرد ... ممکنه پخش بشه ملت خانوممو ببينن ...و اخماشو کشيد تو هم -: فيلم بردار مرد مياريم يه دونه که از آقايون فيلم بگيره و از خانومم وقتي که حجاب داره ...بلند شد و از يه دوربيني که داشت رونمايي کرد . نامرد اصلا رو نکرده بود . تستش کرديم . کيفيتش فوق العاده بود . هم عکس و هم فيلم برداري . محمد-: ميتونيم مسئوليت فيلم برداري رو به يکي بسپريم ... اينطوري هم وقتي حجاب نداشتم ميتونستيم فيلم بگيريم هم از جاي امنش خيالمون راحت بود ...شيدا -: آقا من با کمال ميل اين مسئوليت خطير رو به عهده ميگيرم محمد-: پس پاداش اين دلاوري شما نزد ما محفوظ خواهد بود شيدا خانوم .شيدا -: وظیفه مونه .محمد-: اهان ... يه نکته ديگه ...مامان -: بگو پسرم ...محمد-: درمورد خريد وسايل خونه ... خواهش ميکنم که بياین اسراف نکنيم و چيزايي که ضروري نيست رو نخريم ... يه سري وسیله هام واقعا تازه اس و هنوز نياز به تعويض نداره .. تخت و ميز غذاخوري و هودو کابينت و تلوزيونو فرش و خيلي چيزاي ديگه -: اره منم با محمد موافقم ... مامانا هم قبول کردن . به خودمون اومديم ديدم ديگه وقت سحره. سحري رو خوابالو خورديم و رفتيم تا يکم استراحت کنيم . رفتم تو اتاق و پريدم رو تخت . محمد دست به کمر نگام ميکرد و ميخنديد. محمد -: خوش اومدي بانو . براش زبون در اوردم . ازرو تخت پريدم پایین و رفتم تو بالکن . يه بوس براي خدا فرستادم .کلي قربون صدقه اش رفتم و برگشتم تو اتاق . محمد نشسته بود لبه تخت و به دستاش تکيه داده بود.ايستادم جلوي در بالکن و با لبخند نگاه کرديم همديگه رو ،چقد عشق میکردیم برا اینروزامون. از صبح اول صبح کارامون شروع شد . اول رفتيم سراغ کارت و بعد اون خريد . ديگه صبح ها مامانا بیدارمون مي کردن و مي رفتيم خريد جهيزيه . چند دست ظرف و ظروف خريديم . سولاردام و اجاق گاز و يخچال وفرش و... دو دست مبل و پرده و رو تختي ... و باز هم ظرف و ظروف چون محمد زده بود تماما داغون کرده بود ... برامون تا عصرش مياوردن دم در خونه و همه با هم دست در دست بعد تکميل شدن وسايل شروع کرديم به چيدن خونه . خريد جهيزيه که تموم شد ، نوبت خريد براي عروسي رسيد.خيلي روز هاي عالي اي بود . رو ابرا سير ميکرديم هر دومون . هممون ... تو اصفهان هم رزرو تالار و اينا دست پدرشوهرم بود . چون محمد نصر بود همه چي خود به خود درست ميشد قربونش برم ... چند دست لباس و ست آرايش و يه خرده وسيله هاي ديگه خريديم و موند لباس عروس... روزي که براي لباس عروس مي رفتيم محمد رو نبرديم . يه لباس خيلي خوشگل پسنديديم . خيلي عالي . وقرار شد يکم بيش از حد معمول دستمون بمونه چون نميخواستم بخرمش ... بدردم نميخورد جايه ديگه که نميتونستم بپوشم ... رو هوا قبول کردن ... ديگه محمد نصر بود ديگه ... به جز خريد وسايل خونه بقيه خرجها پاي محمد بود ... نميذاشت کسي کمک کنه هزینه همه عروسي پای خود محمد بود ... من خيلي ناراحتي ميکردم ولي وقتي ديدم محمد اينطور ميخواد و اينطور دلش راضي ميشه ديگه حرفي نزدم . تو اين مدت هم کلا با باباها مون در ارتباط بوديم و مشورت ميگرفتيم ... مامانا هم دو روز بيشتر موندن تا کارتها به دستمون برسه و نوشته بشه . قرار نبود عروسيمون مختلط باشه ...به هيچ وجه... محمد با خواننده هاي ديگه خيلي تفاوت داشت ... حتي با دوستاش ... به خاطر همين متفاوت بودنش عاشقش بودم ... با يکي از مداح هاي خوش صدا صحبت کرده بود واسه شب عروسي ..اونم با کمال ميل قبول کرده بود...خيلي عالي شد. کار هاي اينجا تموم شده بود و مهمونامون قرار بود فردا برگردن و به بقيه کارها رسيدگي بشه . داشتم سحري درست ميکردم . چشماي من بيش از حد به آب پياز حساس بودن و به شدت وضعيتشون قرمز ميشد و عکس العمل شديدي نشون ميدادن.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay