‍📚 رمان قسمت 55 ‍ ‍ -یادت باشه خواب موندیا من صبحونه نخوردم چنان با سرعت چشمانش را باز کرد و بلند شد و نشست که چشمان نیما از تعجب گشاد ماند -چه خبرته حالا دستی به صورتش کشید هنوزم خواب آلود بود -وای خواب موندم ببخشید...یه ذره صبر کنی درست می کنم الان دست روی شانه هایش گذاشت. ...لبخندی نثارش کرد -منکه خوردم صبحونمو ..بگیر بخواب خواست از در بیرون برود دوباره برگشت و کنارش نشست.نیما کی حمام رفته بود..کی سشوار کشیده بود که فاخته نفهمیده بود.چشم به دهان نیما دوخت -پول گذاشتم برات رو دراور.با آژانس برو.... آژانس بانوان باز شده اینجا شمارش رو برداشته بودم.....زنگ بزن ....ازشون اشتراک بگیر.... با لبخند نگاهش کرد.....تمام توجهش همیشه او باشد...خواسته ی زیادی نیست -چشم چشمانش را بوسید -بی بلا....بگیر بخواب حالا بیخوابش کرده بود و حالا می گفت بخواب. مردم آزار!!! از جایش بلند شد....باید خانه را تمیز می کرد دو ساعت بیشتر وقت نداشت . بدون معطلی دست به کار شد.بعد از تمام شدن کارهای و خانه و درست کردن غدایی برای شب ،حمام رفت و یک دست مانتوی نو که از مشهد خریده بود، پوشید.هوای اواخر بهمن ماه بود...با اینکه سرد بود اما دلپذیر هم بود.خواست آرایش کند پشیمان شد.....دوباره همانطور ساده سوغاتی دوستانش را در یک پلاستیک جا داد و کوله اش را هم انداخت.زنگ آیفون که زده شد فهمید آژانس رسیده است.سریع در را بست و راهی مدرسه شد. وقتی وارد کلاس شد ، با دیدن فروغ لبخند دندان نمایی زد و بی قید و فارغ از چیزی اورا در آغوش کشید -دلم برات یه ذره شده بود. ...وای فروغ اگه بدونی چقدر خوش گذشت...عالی بود ...عالی! همه چی عالی بود...جای شما خالی بود نگاه محزون فروغ را که دید از حرف زدن ایستاد -ببخشید پر حرفی کردم ....انگار حوصله نداری دستان لاغرش را در دست گرفت و با مهربانی نوازش کرد -نه عزیزم ..این چه حرفیه خوشگل خانوم....اتفاقا معلومه خوش گذشته یه آبی زیر پوستت رفته خوشگل تر شدی....فقط منتظر نگاهش کرد -فقط چی فروغ جون آهی کشید -میخوام باهام بیای بریم یه جایی...بیخیال مدرسه نگاه ناراحتش را نمی فهمید -کجا بریم...من شاید نیما بیاد دنبالم -من خودم ماشین آوردم ....میزارمت بعدش خونه... اون موبایل پس برای چیه بهش خبر بده. ... با تردید و دو دلی از ناراحتی فروغ همراهیش را قبول کرد.بسته سوغات او و چند نفر دیگر و دفتر مدرسه را هم داد و با فروغ به جایی که نمی دانست همراه شد ** کلید را در در چرخاند و وقتی چراغها را روشن دید حرصش در آمد.کلی زنگ زده بود و کسی در را باز نکرده بود .فکر کرد فاخته خانه نیامده هنوز، اما حالا او را در هال در حال نگاه کردن به موبایلش میدید. -سلام عرض شد...چرا در رو وا نمی کنی انگار فاخته نبود و مجسمه اش را آنجا کار گذاشته بودند.همانجور در حال نگاه کردن به موبایل مانده بود کفشهایش را در اورد و به بالای سرش رسید.عکس خودش روی صفحه بود .زل زده بود به او؟یعنی تا چه حد محو تماشای او بوده که صدای زنگ ،آمدن نیما،و حالا حضورش را بالای سرش حس نکرده است -فاخته باز هم حرکتی نکرد.دست روی شانه فاخته گذاشت -فاخته ناگهان از جا پرید و هین بلندی کشید -وای...تویی موشکاف درجز جز صورتش نگاه کرد ....چهره ای که چشمها و بینی قرمزش خبر از گریه فاخته می دادند.گره ابروانش بیشتر شد -دوساعته دارم زنگ می زنم .. اینهمه صدات کردم ...نشنیدی واقعا دستی به صورتش کشید و هاج و واج کمی به اطرافش نگاه کرد.روی پاهای لرزانش ایستاد. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay