‍📚 رمان قسمت 58 ‍ ‍‍ -آروم باش عزیزم... باشه باشه... فقط آروم باش... چرا عصبانی شدی. . ببخشید.... من احساس کردم از چیزی ناراحتی.....خواستم فقط دلیل شو بدونم فقط بلند بلند گریه می کرد.مانده بود چه کار کند.باز هم اصرار کند تا دلیل این آشفتگی را بداند یا فعلا بیخیال شود.تحمل نداشت او را اینگونه ببیند ترجیح داد بخوابند .شاید حالش مخصوص امروز باشد.فردا شاید اثری نماند.روبروی آینه ایستاده بود و به خودش نگاه می کرد.پشت سرش رفت. -با من که قهر نیستی همانطور که در آینه به تصویر خودشان نگاه می کرد آرام جواب داد -نه نیستم شروع کرد بافت موهایش را باز کردن.زندگی هم گاهی مثل موج موهای فاخته مواج و نا آرام میشد. تشکر کوتاهی کرد و زیر پتو خزید.نیما هم آرام کنارش دراز کشید.نه به عصیان یک ساعت پیشش،نه به سکوت افتضاح الانش. زل زده بود به نیما و نگاهش می کرد. آه چه می گفت به این دختر.الان اگر دوباره می پرسید چرا اینطور است باز می خواست گریه کند.چشمانش را بست. رد انگشتانش را با چشمان بسته روی چشمها ،گونه ها و لبهایش حس می کرد.قلبش که دیگر از تنظیم در آمده بود و محکم و نا مرتب می کوبید اما چشمانش را باز نکرد.دوست نداشت با آن ذهن آشفته فاخته، امشب چیزی بینشان اتفاق بیافتد. صبح دست و صورتش را شست و به آشپزخانه رفت لبخندی به رویش زد و آرام سلام داد.زیر چشمی نگاهش کرد.چشمانش بیحال و بیخواب بود.آهی کشید.لقمه را در دهانش می گذاشت که بوسه آرامی روی گونه اش نشست.کنارش نشست و مظلومانه به او چشم دوخت -بابت داد و بیداد دیشب ببخشید در حالیکه لقمه را می جوید شانه ای بالا انداخت.مهم داد و بیداد نبود چرا نمی فهمید.مهم حال و اوضاع داغون و خرا بش بود که ناراحتش می کرد.دوست نداشت او را اینگونه ببیند.یه چند لقمه ای خورد و تشکر کرد.به اتاق رفت تا حاضر شود دنبالش آمد.تی شرتش را در آورد و پیرهن مردانه ای پوشید خواست دکمه هایش را ببندد فاخته پیش قدم شد.آرام و بدون حرفی دکمه هایش را بست.سرش را روی سینه اش گذاشت. آرام به نوازش موهایش پرداخت -میشه نری همانطور که موهایش را نوازش می کرد بوسه ای روی موهایش کاشت -باید برم....پول باید ردیف کنم.چند جا کار واجب دارم.باید این شر رو از سرم وا کنم.تو حال نداری بمون خونه نچی کرد -با فروغ می خوام برم یه جایی.می خواد بیاد دنبالم با ماشین. -من نباید بدونم کجا می خوای بری؟ حلقه دستانش را محکمتر کرد -می خواد بره آزمایش بده، می خواست یکی باهاش باشه تنها نباشه. ...منم گفتم میرم باهاش تن فاخته را از خودش جدا کرد.صورتش را در دستانش گرفت -فقط می خوام حالت خوب باشه و همیشه بخندی....آره هزار بارم بگی من می گم سنت برای ازدواج کمه....اما حالا من این خانم کوچولو را خیلی دوست دارم گناهه....دوست دارم خندون باشی فاخته.... من دیوونه میشم اینطور باشی گلوله های اشک شروع کردند پایین آمدن. اشکهایش را بوسید -برم الان. ...خیلی کار دارم....گریه نکن دیگه....دلم همش می مونه اینجا....شب با هم حرف می زنیم باشه فقط سرش را تکان داد.پفی کشید واز در بیرون رفت.نخیر! این که از دیروز هم بدتر بود .در دلش خدا خداکرد چیز مهم و بزرگی مثل وجود مهتاب نباشد. . دیگر چیزی به ذهنش برای حال خراب فاخته نمی رسید * ماشین را در گوشه ای پارک کرد و پیاده شد .خانه اش فاصله زیادی با نیما نداشت .دو سه خیابان پائینتر بود.امروز می خواست در خواست انحلال شرکت را بزند اما حیفش آمد.نه انکه حالا شرکت قدری داشته باشند اما برایش کم زحمت نکشیده بودند.از صبح بیرون مانده بود و چیزی نخورده بود.آنطرف پارک یک شیرینی فروشی بود اما برای رسیدن به آنجا اگر از پارک رد میشد راه نزدیکتر میشد.وارد پارک شد و کمی هم اطراف را نگاهی انداخت.بعد از خریدن شیرینی باز هم از داخل پارک رد شد داشت دیگر از ان سر پارک خارج میشد اما با حدس دیدن چهره آشنایی کمی مکث کرد.اشتباه نکرده بود... خودش بود .. فاخته بود....آرام به سمتش رفت...همانطور نشسته بود و به روبه رو خیره شده بود.اشک هم همانطور بی اراده از چشمانش می امد .کمی به سمتش خم شد -فاخته خانم نشنید .اینبار بلندتر صدا کرد -فاخته خانوم سرش به سمت صدا برگشت و با دیدن او سریع خودش را جمع و جور کرد و ایستاد -س...سلام آقا فرهود....من ....چیزه اینجا آنهم با اینحال چه می کرد -اینجا چی کار می کنین ؟!فاخته خانوم طوری شده. :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay