‍📚 رمان قسمت74 ‍ -تو همیشه عشق منی...خوشگل خودمی....من نمی تونم واسه خاطر یه مریضی ازت بگذرم...تو اصلا مثل گوشت و خون بدنم شدی...نیستی انگار یه تیکه از وجودمه کنده شده....نفس می کشم با تو...دردو بلات به جونم.... باز هم صدایش لرزید.در آغوشش مچاله شد -نیما -جان نیما -من دلم برات تنگ میشه...از الان به همه زنا حسودیم میشه....هر کی که بیاد و تو قلب تو بشینه موهای پریشانی را نوازش کرد -هیچ کس قرار نیست وارد قلب من بشه.خودش صاحب داره.... بیشتر مچاله شد و هق زد. -نیما...من می ترسم..من خیلی می ترسم..از عمل..اصلا از اتاق عمل محکمتر در آغوشش گرفت -هیس!!از هیچی نترس من کنارتم عشقم..... دیگر چیزی نگفت و فقط آرام اشک ریخت.آنقدر در همان حال ماند تا خوابش برد.صدای نفسهای ارامش را که شنید آهسته بلندش کرد و روی تخت گذاشت.در خواب هم اشک میریخت.پتو را رویش کشید .چادر پر از موهای فاخته را تا کرد و با خود به حیاط برد.خواست از پله ها پایین برود فرهود را دید که از در حیاط داخل می آمد. چشم از فرهود گرفت و به چادر در دستش نگاه کرد.فاخته خود نیمی از زندگی اش را بریده بود.دوباره سر بلند کرد و فرهود را نگاه کرد.اشکی از چشمانش ریخت.دست فرهود روی شا نه هایش نشست -بیا بریم یه چایی گرم بخور شاید صدات باز بشه -صدا می خوام چی کار -نزار اینجوری ببینتت.بیا بریم بدون هیچ مخالفتی مثل کودکی که دنبال آرامش است دنبالش راه افتادم. بایک کش مو، موهای نامرتبش را پشت سرش بست و به سمت نیما برگشت.داشت زیپ ساک دستی کوچکش را می کشید.سرش را بلند کرد و به فاخته لبخند زد.صورتش دروغگوی خوبی نبود.وقتی غم داشت لبخند اصلا به او نمی آمد.موهایش بلندتر شده بود.هر کدام انگار از ان یکی قهر بود.خودش هم نمی دانست چرا اینقدر موهایش را دوست دارد.در ذهنش دختری مجسم کرد با مو هایی با فر درشت مثل پدرش.وای که چقدر زیبا میشد.اما دوباره غمگین شد.دستی روی گونه اش نشست .نیمای غمگینش بود -چیه خانوم...به چی فکر می کنی.. چرا مانتوت رو نمی پوشی -خیلی زشت شدم مگه نه؟ لبخند زد -فقط موهات حیف شد...وگرنه خوشگل خوشگله دیگه دلواپس بود.دست خودش نبود از فرداهای لعنتی می ترسید.روی تخت نشست و دستانش را در هم پیچاند -هنوزم دیر نشده نیما.. می تونی تنها بری او هم نشست و صورت فاخته را سمت خودش برگرداند -کلی با هم حرف زدیم...من ولت نمی کنم دوباره همان قطره های اشک لعنتی -پس میشه بریم خونه خودمون....تنها بریم...من آمادگی دیدن آقا جون و مامان جون رو ندارم دستان سردش را در دستانش گرفت.بوسه کوچکی سر انگشتانش کاشت -عزیزم ..فاخته. ..من واقعا دلم نمیخواد بریم تو اون خونه.در ثانی من خونه رو تحویل دادم قشنگم. فقط میریم وسائل و لباسهامون رو بر می داریم.بقیه اسباب رو میدم به سمساری...پولش هم که میره تو جیب طلبکار....من الان دوست ندارم تنها باشیم....وجود مادرم خودش برات امنیت و قوت قلب میشه. ....منکه خودم اینجوریم ...وقتی می بینمش آروم میشم....الان اونجا برای ما بهتره...در ضمن ما از همون اولم قرار شد بریم همونجا دیگه چشمان نگرانش را به مردمکهای مشکی عشقش دوخت.چقدر چشمانش قرمز بود.صدایش هم از ته چاه در می آمد -نیما تا آمد جواب دهد سریع تر جواب داد -فقط نگو جان نیما -جان نیما لبهایش از بغض کج شد -من کی باید عمل بشم.اصلا چطوری هست دستانش صورت عروسکش را قاب گرفت -فقط باید آرامشتو حفظ کنی.من با دکترت صحبت کردم.دکتر خوب و به نامی هم هست.قبلش دوباره ازمایش میدیم تا جدیدترین وضعیتت مشخص بشه...بعد از اونم هر موقع که دکترت بگه -بهار بیجونی بود امسال. دوستش ندارم.. شالی روی سرش انداخته شد بوسه ای روی پیشانی اش زد -برای من تو باشی همه چی قشنگه.بریم عزیزم کاش می توانست مثل نیما آرام باشد اما نمی شد.مثل ندیده ها دائم چشمانش روی صورت نیما بود.محکم خود را در آغوش گرم و امن نیما انداخت.دستانش را دور گردنش حلقه کرد -چه خوب که هستی... خیلی دوست دارم نیما در میان حصار دستانش گیر کرد -منم دوست دارم عزیزم. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay