📚 رمان
#وقت_دلدادگی
قسمت 77
بدون هیچ حرفی بلند شد. با هم به اتاق رفتند. دوباره مثل عروسکی بی جان روی صندلی روبروی آینه نشست. به قیافه در هم خودش نگاه کرد. ابروهایش دوباره نامرتب بود.اصلا دل و دماغی برای زیبایی نداشت.سشوار که روشن شد از آینه به حرکت دستان نازنین نگاه میکرد. از دلش گذشت. خوب که مادر نبود و میرفت وگرنه جگر گوشه هایش چه می شدند. عشق بعد از او بالاخره دیر یا زود در قلب نیما را می زد اما اگر بچه داشت هیچ کس برای آنها تا ابدالدهر مادر نمی شد.کاش مادرش بود و سر روی پاهایش می گذاشت. قصه های زیبایش را گوش می داد و خیلی راحت مثل کودکی که به خواب می رود، سر بر بالین مرگ می گذاشت. با یادآوری مادرش دوباره اشکش ریخت.نازنین در آینه او را دید و سشوار را خاموش کرد
-چی شد؟ فاخته جان
قطره اشکی را که میرفت تا روی گونه هایش سر بخورد با انگشت گرفت
-هیچی ...یهو دلم گرفت ببخشید
سرش را در آغوش گرفت
-الهی فدای دلت بشم من....اینجوری هستی نیما خیلی غصه می خوره.
در همان حال با گریه جواب داد
-من نمی خوام غصه بخوره من تحمل ناراحتی نیما رو ندارم
سرش را بوسید.در همان حال در باز شد و نیما داخل آمد.سریع به سمت شان رفت .دلواپس نگاهی به نازنین انداخت
-چیزی شده
با شنیدن صدای نیما گریه اش بیشتر شد. دستان نیما روی شانه هایش نشست و با فشاری کوچک از آغوش نازنین بیرون آمد
-گریه نکن اینقدر عزیز دلم
نازنین آرام از کنارشان گذشت و بیرون رفت. نیما تنها مسکن موثر در فاخته بود
-دیدی گفتم بودن من همش غم و غصه ست
اینبار اخم کرد
-این دفعه دیگه ناراحتم می کنی فاخته. چه عذابی...خب آره ناراحتم دروغ که نمی تونم بگم اما نه از بودنت فدات شم....
بغض راه حرف زدنش را مسدود کرد. آخر سر اشکی از چشمش چکید.
-از اینکه تو یه وضعیتم که کاری نمی تونم بکنم برات.کاش می شد جون داد به کسی.جون مو فدات می کردم قشنگم
-نگو اینجوری عزیزم
روی صندلی نشست و زل زد به چشمان زلالش
-اگه من جای تو بودم چی کار می کردی....هوم؟بهت می گفتم برو می رفتی؟ولم می کردی،زناشویی یعنی چی از نظر تو...زندگی مشترک....فقط که بگو و بخند نیست...ما این موقعها به درد هم نخوریم پس کی...ها فاخته؟چرا جواب نمی دی....من و تو این روزا کنار هم نباشیم پس عشق و دوست داشتنمون به چه دردی می خوره....یه همچین دوست داشتنی رو بنداز تو آشغالا سگها بخورن. ...تو نه سرباری نه زحمت....تو فقط عشق کوچولوی خودمی....این روزها رو هم با هم می گذرونیم .. .می گذره قشنگم
دستانش را بوسید
-من دوستت دارم...دوستت خواهم داشت.. تو شاید مدتی از بیماری وضعیت جسمیت فرق کنه ...اما رنگ دوست داشتنت که فرق نمی کنه....چشمای قشنگت....دوست داشتنت با روح من عجین شده...من تو رو با تمام اینا می خوام...من روحت رو می خوام..بعد از خوب شدن دوباره همون فاخته میشی ....می دونم سخته اما هرکاری می کنم تا آرامش داشته باشی...هر کاری....
لبخندی به رویش زد
-تو بابای خیلی خوبی میشی.
اخمی به ابروانش داد
-یعنی شوهر خوبی نیستم
شانه هایش را بالا انداخت و بلند شد.
-تو داری بابا میشی....گفتم که یعنی بابای خوبی میشی
نفسش را محکم بیرون داد.همین جریان را کم داشت این وسط.او هم رفت و روبه رویش نشست.دستانش را دوطرف صورتش گذاشت
-من هیچوقت....تکرار می کنم هیچوقت!در زمان حضور تو با کسی نبودم مخصوصا با اون عفریته....چطور می تونم عاشق تو باشم و با کس دیگه....قضاوت رو می زارم به عهده خودت....هر چقدر به عشقم نسبت به خودت ایمان داشته باشی حرفهای منو هم باور می کنی
آرام بلند شد
-منم برم یه دوش بگیرم.باید شب زود بخوابیم.صبح زود باید بیمارستان باشیم.ضمنا! اینقدر حرف پیش اومد یادم رفت بگم خیلی خوشگل شدی!!!
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay