#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۸🍃
نویسنده:
#سییــنباقـرے ☺
بعد از حضور غیاب دوباره کلاس همهمه شد..
استاد بدون توجه به بچها سرگرم گوشیش بود..
و عجیب بود که مثل ترمهای قبل با بداخلاقی نگفت که مقدمه رو شروع میکنیم..
-استاااد؟ نمیخوایم مقدمه رو شروع کنیم!؟
استاد سرشو آوورد بالا و با پوزخندی گفت:
-من اشتباه متوجه شدم یا شما واقعا به درس علاقه پیدا کردین خانوم ساناز؟!
کلاس تو چند ثانیه رفت رو هوا..
سرمو انداختم پایین و ریز خندیدم..
-خیر امروز نمیخام مقدمه رو شروع کنم..
میتونید یه کارتون برسید..
آقای پارسا اولین نفر بود که بلند شد کیفش رو برداشت و گرمکن ورزشیشم انداخت روی دستش و رفت سمت در کلاس..
-کجا اقای پارسا؟!
با اخمی که بین دوتا أبروهاش بود گفت:
+مگه نفرمودین به کارمون برسیم..
-بله ولی تو همین کلاس..
+ولی کار من بیرونه!
-متاسفم..
با چشمک ریزی که حواله ی نگاه من کرد فهمیدم که فقط میخواست ضایه ش کنه..
کار خوبی نبود..
و این از بدی های اخلاق آدم مغرور و جاه طلبی مثل استاد سپهر بود..
ویبره ی گوشیم به صدا در اومد..
"بیا تلگرام"
تلگرامم رو روشن کردم!
"چطوری سها"
"خوبم استاد سپهر، چرا درس نمیدین شما"
"حوصله ندارم ترجیحا از هفته ی آینده شروع کنیم"
"بله"
"خیلی ناراحتی شروع کنم و همین الان بهت منفی بدم"
خندیدم و نگاهش کردم..
با چشمایی که از شیطنت برق میزد خیره شد بود بهم..
با خودم فکر کردم"روئای شیرینِ غیر واقعیِ با استاد بودن رو"
"به چی فکر میکنی؟"
"چطور"
"تو هوا بودی"
"هیچی"
کلاس به همین پی ام دادنا گذشت..
-خانوم درویشان پور؟!! بمونید کارتون دارم!
زهرا با اجازه ای گفت و از کلاس رفت بیرون..
+بله استاد؟!
-خوبی خانوم؟!!!
سرمو انداختم پایین و با لبخند گفتم:
+خوبم ممنون!
+نمیپرسی چرا سحر نیومده؟!
اصلا حواسم نبود که امروز سحر نیومده بود!
-واای حواسم نبود چرا نیووومده؟! بهش زنگ میزنم میپرسم!
خندید..
بلند..
از اونایی که دستشو ببره تو جیبش و رو به آسمون بخنده..
+عاشقیااا..
اگه مشکلی نداره بریم پیشش..
نگاه نگرانمو که دید ،دستاشو به حالت آرامش آورد بالا و گفت: نگران نشو نگران نشو این بار قرار نیست بریم بیمارستان..
لبخند زدم و با خودم فکر کردم امروز دومین باره که میشنوم "عاشقیا"
+استاد شما برید من به زهرا خب بدم میام..
لبخند زد و گفت: بیرون دانشگاه منتظرم خانوم ملاحضه کار..
تیز بود..
زرنگ بود..
خیلی زرنگ تر از منه ساده..
میفهمید چرا گفتم خبر بگم بعد بیام..
رفتم پیش زهرا و معطل کردم..
بهش گفتم میرم پیش سحر..
معلوم بود چندان راضی نیست اما گفت:خوشبگذره" و رفت..
-سلام چه عجب شما تشریف فرما شدین..
کوله مو گذاشتم روی پام..
+ببخشید
-این دوستت زهرا خانوم..
کنجکاو بهش نگاه کردم..
-خیلی دختر خوبیه چادر خیلی بهش میاد..
چیزی نگفتم..
برگشتم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم که کم کم بارون گرفت..
چرا هیچوقت از من تعریف نمیکرد؟!
چرا هیچوقت تحسینم نکرده بود..
با صراحت از حس من با خبر شد اما یه لحظه بهم نگفت درباره م فکر میکنه..
فقط گفتم میدونه..
کم کم داشتم به نتیجه میرسیدم که چقدر "بی بها" شدم..
+استاد ممکنه نگهدارین؟!
چند متر جلو تر نگهداشت..
-چیزی شده؟!
+نه فقط نمیخام بیام..
دستم رفت سمت دستگیره که بازش کنم..
-گفت چیشده؟!
دادش باعث شد بغض تو گلوم بشکنه و دستم رو بذارم روی صورتم و بی صدا گریه کنم..
چند ثانیه ای فقط نفس عمیق کشید..
-من الان باید چیکارکنم؟!
مگه میدونم تو چته که بدونم باید چی بگم؟!
کل ذهنم درگیر شده بود به اینکه من دختر خوبی نیستم..
من قابل تحسین نیستم..
من با گفتن حسم بهش بی ارزش شدم..
حتی پیش بچهای کلاس،آقای پارسا و زهرا که سرد بهم گفت خوشبگڋره!!
-سها خانوم!!
صورتمو پاک کردم و خیلی جدی گفتم:
+فقط نمیخوام بیام همین!
-تا نگی هیچ جا نمیتونی بری!
سُها؟؟!
ضربان قلبم رفت بالا..
میدونستم اگه بمونم باهاش میرم..
بدون معطلی از ماشین پیاده شدم...
دویدم..
هرچی توان داشتم دویدم..
اونقد دور شدم که نتونه پیدام کنه..
اونقدر توان گذاشته بودم که از نفس بیوفتم و همونجا کف پیاده رو بشینم...
اشکام دوباره روی صورتم ریخت..
مغازه داری که داشت جلوی مغازشو آب پاشی میکرد صدام زد...
+خانوم خانوم پاشو خیس شدیا..
برگشتم سمتش..
-میشه یکم بریزید توی دستم؟!
با تعجب همراه با دلسوزی نگاهم کرد..
شیلنگ آب رو با احتیاط گرفت سمتم و گفت:
+بله چرا نمیشه..
یه مشت..
دو مشت..
سه مشت..
آب ریختم روی صورتم..
خنڪی آب حالمو بهتر کرد..
بلند شدم کوله م رو برداشتم و رفتم لب خیابون و منتظر تاکسی موندم..
با اولین تاکسی خودم رو رسوندم دانشگاه..
احساس سرشکستگی میکردم..
حس میکردم شونه هام افتاده..
خسته بودم..
رفتم سمت خابگاه..
+سها خانوم؟!
صدای آقای پارسا بود..
حوصله شو نداشتم..
به راهم ادامه دادم ..
+سها خانووم؟!
نفس نفس زنون اومد رو به روم ایستاد...