📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
+چرا جواب نمیدین!؟ سرشو آورد نزدیک صورتم و آروم گفت: +گریه کردی!؟ ڪاش بیخیال میشد.. بیتفاوت تر از ق
💔 ۲۹‌🍃 نویسنده: ☺️ زهـرا لبخند زد.. یه لبخنـد آسمونی.. اصلا نپرسید، چرا و چیشد که یهو یا چطوری.. فقط با مهربونی گفت: +آره چرا که نه!؟ اتفاقا به صورت بانمکت هم میاد.. لبخند بی جونی زدم.. +عههه بی ذووق! و مشتی که حواله ی بازوم شد.. اون روز انقدری خسته بودم که ناهار نخورده بیهوش شدم.. با استاد اومده بودیم بیرون.. یه جای دور بود.. نمیدونستم کجاست اما خارج از شهر بود.. آفتاب مستقیم بود برای همین کلاسورم رو گرفته بودم بالای سرم تا سایه بون صورتم بشه.. استاد جلوتر از من میرفت.. یه تیپ کاملا مشکی زده بود که عینک آفتابی تکمیلش میکرد.. ایستادم و ازپشت سر نگاهش کردم.. با خودم فکر کردم چقدر با سپهر خوشبخت میشم.. و چقدر شیرین میشه دنیای دو نفره ی من و سپهر.. من یه دختر مطیع و سر به زیر بودم البته فقط دربرابر سپهر و اون یه آدم مغرور که که همین غرور و رو ندادنش به هرکسی باعث میشه آدم جذبش بشه.. به خودم اومدم دیدم ازم دور شده.. یه لحظه ترسیدم.. صدای پارس سگ بلند شد.. ترسیدم.. سپهر دور شده بود.. دویدم سمتش.. +سپهــــــــــر سپهــــــــر! وای من چیکار کردم.. اسمشو به زبون آووردم.. سگا بهم نزدیک شده بودن.. سپهرو میدیم.. برگشت سمتم.. با لبخند.. همون لبخندای دلنشین.. دستشو دراز کرد سمتم.. ترسیده بودم.. دستمو بردم سمت دستش.. نیاز داشتم به یه آغوش امن.. صدای نفس زدن سگی که پشت سرم بود رو حس میکردم... دستش رسید به دستم.. انگشتشو لمس کردم.. یهو از پشت کشیده شدم.. جیییغ زدم.. با صدای جیغم نفس نفس زنون از خواب پریدم.. سر و گردنم پر از عرق شده بود.. تپش قلبم رفته بود بالا.. نگاهمو چرخوندم دور تا دور اتاق.. زهرا داشت نماز میخوند.. چادر سفیدش پر از نور بود.. کلافه بلند شدم.. خودمو بهش رسوندم.. داشت سلام میداد.. بی جون شده بودم.. سرمو گذاشتم روی پاش و جمع شدم توی خودم.. صلواتای آخر نمازشو داشت میفرستاد.. آروم آروم موهامو نوازش میڪرد.. دلم گرفته بود.. هم از احساس بی ارزش بودن و بی ارزش شمرده شدن.. هم از اینکه همچنان خواستار استاد سپهر بودم و فراموشی برام حکم مرگ داشت.. +زهرا؟! -جانم؟! +میدونم میدونی! -میدونم! +چیکار کنم؟! -چشماتو باز کن! +چیو ببینم؟! -واقعیتهارو!! +مگه واقعیت غیر از اینایی که میبینم؟! -چشمات باز نیست سها.. +چیکار کنم؟! -همیشهگوش دادن به حرف دل ، غرق شدن میاره‌!! ‌+گوش ندم؟!‌ -سنجیده گوش بده‌! +ادامه ندم؟! -خودت چی میگی؟! +ادامه دادن میخوام!! اشکم جاری شد.. چقدر درمونده و بدبختِ یه روئا و توهم شده بودم.. زهرا آشکارا بهم میگفت اشتباهه.. عقلم آشکارا بهم میگف اشتباهه.. دلم میگفت برو جلو.. بلند شدم نماز خوندم.. نماز مغرب.. نماز عشا.. دو رکعت نماز آرامش.. دو صفحه قرآن.. صد تا صلوات... اما من همچنان همون سهام که .... شام رو به اجبار زهرا خوردم چند لقمه.. رفتم سراغ گوشیم که از بعد کلاس سایلنت بود.. به معنای واقعی کلمه گوشیم ترکیده بود از تماسهای بی پاسخ ،پی ام ،اس ام اس.. بیشترش استاد بود و سحر.. چند بار هم علی و مامان.. دیر وقت بود نمیشد به مامان زنگ بزنی.. زنگ زدم علی.. چه خواب باشه چه بیدار.. +دورت بگردم کجایی انلاین هم‌نشدی!؟ دلم ریخت از محبت خالصانه ش.. عشق همینجا بود من کجا دنبالش میگشتم.. حرف زدیم تایه ساعت... چند بار استاد پشت خطی شدکه محل نذاشتم.. بعد از خداحافاظیم با علی ، فورا گوشیم زنگ خورد که استاد بود.. رد دادم.. رفتم پیاماش رو باز کردم.. از همش گذشتم تا رسیدم به آخریش... که برای دو دقیقه پیش بود "تو محوطه ی دانشگاهم سریع میای پایین" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1