eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
719 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌۲۴🍃 نویسنده: #سییــن‌باقـرے ☺ ساعت یازده بود که از خواب بیدار شدم.. دست و
💔 ۲۵🍃 نویسنده: ☺ حالم بد شد.. انگاری ته گلوم شد طعم تلخ ته خیار نیم رسیده.. منتظر بودم.. منتظر یه کلمه حرف که فقط بپرسم اون خانمه کی بوده.. شاید مامانش.. شاید خواهرش.. شاید هرکسی کلی میخوام بپرسم.. میخوام بدونم.. بدونم جایگاهم کجاست.. بدونم چیکار کنم.. گوشیو برداشتم و زنگ زدم سحر.. +جانم سها؟ -سلام سحری خوبی! +خوبم تو چطوری چخبر؟ -خوبم ممنونم..دلم برات تنگ شده بود! +فدا دلت مهربونم!! داشتم فکر میکردم چطور بحث رو منحرف کنم سمت استاد تا بتونم اطلاعاتی ازش بدست بیارم.. مثلا بهم بگه، استاد خواهر داره.. که خودش زودتر گفت: این روزا من بیشتر وقتمو با سپهر میگذرونم! -چطور مگه؟! +اخه اون دستمو گرفت تو حال بدیم الان من دارم کمکش میکنم! -چیشده مگه سحر استاد چطوره؟! +خوبه حالش چیزیش نشده که نترس! یکم اوضاع روحیش خوب نیست فقط! تو پیامش گفته بود "تورو انتخاب کردم برای حال بدیام" پس واقعا یه اتفاقی افتاده بود!! -کمکی از من بر میاد سحر؟! +نه دورت بگردم چیکار کنی تو!! بنده خدا خانوادش که همه خارجن داییم و زن داییم از،وقتی این سپهر بدبخت دنیا اومد گذاشتن پیش مامانبزرگم و رفتن کانادا.. همیشه تو غم و شادیاش ما پیشش بودیم و تا حالا..... هعی من چرا اینارو به تو میگم اصلا، ببخشید توروخدا.. نمیخواستم فرصت رو از دست بدم و فورا پرسیدم؛ -سحر مگه استاد خواهر نداره که همیشه تو رو انتخاب میکنه؟! برای اینکه شک نکنه هم یه تک خنده ای گڋاشتم اخر حرفم! +نه بیچاره کیو داره اینجا اون اصلا تک فرزنده! -آهان.. یک ساعتی با سحر حرف زدم اما ذهنم حوالیه صدای نازکی میگذشت که گفت "اشتباه شده" کی بود که انقدر به استاد نزدیک بود که گوشیشم دستش بود.. دعا میکردم دوباره امشب پیام بده که بتونم یه جوری بپرسم! که انگار خدا صدامو شنید و دقیقا راس همون ساعت دیشب پیام داد.. +سلام!! چند دقیقه تعلل کردم و جواب دادم.. -سلام استاد.. زنگ زد.. اما با تجربه ی تلخ قبلیم فقط تونستم رد بدم.. +چرا رد میدی سها خانوم!! -نمیدونم! زنگ زد و اینبار جواب دادم! +یعنی چی دختر خوب بچه شدی؟ -نه! +پس؟؟؟؟؟ دلو زدم به دریا منکه آب از سرم گذشته رود و مطمئن بودم استاد فهمیده یه حسی بهش دارم! -امروز یه خانوم زنگ زد گوشیم از شماره شما.. +چیییییی؟! کِی؟؟ +عصر!! انگاری نفسشو عمیق بیرون داد و من از صدای پوفش متوجه شدم! -مهم نیست بهش فکر نکن! +نمیشه که! -میشه چرا نشه! +باشه استاد من فقط کنجکاو شدم بدونم کی بودن همین،میتونید نگید!! خندید.. اول آروم.. بعد بلند بلند.. -باشه که خانوم منم فهمیدم شما اصلا در حال حرص خوردن نیستین! +نه استاد واقعا.... نذاشت ادامه بدم پرید بین حرفام و گفت: میشه بمن نگی استاد؟؟ -یعنی چی؟! +یعنی اینکه من میدونم حس شمارو :) ته دلم خالی شد.. بجای خوشحال شدن، حس بازنده بودن داشتم.. سپهر صادقی، آدم عاشق شدن نبود، نبود که نبود.. اما عجیب توانایی تحقیر داشت.. که طرف مقابلشو له کنه.. چون قدرت طلب بود تحسین طلب بود و مهمتر از همه بود.. فقط تونستم در جوابش بگم: خبط نکردم که از حسم بترسم!! خدانگهدار!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 ۲۶🍃 نویسنده: ☺ ضربان قلبم شدید شده بود.. تو ذهنم اکو میشد حرفش و صدای بم مردونه ش "یعنی اینکه من میدونم حس شمارو" "یعنی اینکه من میدونم حس شمارو" "یعنی اینکهـ....." منتظر بودم تحقیر بشم.. شکسته بشم.. منتظر بودم به خودش افتخار کنه.. به سحر بگه.. وای سحر.. اگه سحر بشنوه.. حتما از من بدش میاد.. حتما همه میفهمن.. همه میگن مقصر منم.. اخه مگه قصیری بود که مقصر من باشم.. چقدر پر استرس بود.. چقدر ترسناک بود.. بلاخره پیش خودم اعتراف کردم.. آره من عاشق یه مرد قد بلند شدم.. مردی که اقتدار و قدرتش به چشمم اومد و ازش خوشم اومد.. کسی که تا عمر دارم لبخندش از یادم نمیره.. اما بی برنامه.. بی هماهنگی.. بی توجه به موقعیتم.. بی توجه به شرایطم.. بدون اینکه بفهمم اون استاده و من دانشجوو.. اون از من بالاتره و من یه دختر ساده ی روستایی.. حتی، حتی، حتی نمیدونستم و مطمئن نبودم اون ، اون مجرده یانه.. سحر میگفت مجرده.. خب مجرده.. ولی اون صدا؟! اون صدا کی بود پس؟! اگه یکی دیگه رو داشته باشه چرا به من میگه حس شما رو میدونم.. اگه یکی دیگه داره باید منو طردم کنه نه بکشونه سمت خودش دیگه کم آورده بودم.. صورتمو توی بالش پنهون کردم و اشک ریختم.. وقتی منطقی فکر میکردم، کارم اشتباه و گناه نبود اما سنجیده هم نبود.. مقبول نبود برای دختر حساسی مثل عاشق شدن... عاشق شدن به تنهایی بد نبود، اما بی حساب عمل گردن بد بود.. داشتم پی میبردم که بی حساب عاشق شدم به افکارم به رویای شیرینم بال و پر دادم.. اونقدی بال و پر دادم که باورم شد، من باید بشم همصحبت و همدم استاد سپهری که هیچوقت هیچکس ازش روی خوش ندیده.. اونقدی بال و پر دادم که با دوتا شوخیِ شاید عادی استاد که به واسطه ی دوستیم با سحر بود، رو برخورد متفاوت پنداشتم و هیجان کل زندگیم رو گرفت و فکر کردم "میتونم امیدی داشته باشم" اونقدری این افکار رو پیش خودم تکرار کردم که آخرش اعتراف کردم که اشتباه کردم.. بین گریه هام میگفتم؛غلط کردم غلط کردم! و چه بد حالی بود ، بدونی "غلط کردی اما نخوای غلطت رو ادامه ندی" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 ۲۷🍃 نویسنده: ☺ "نگران نباش" همین!! فقط همین!! اما همین دو کلمه قد دنیا آرومم کرد! میدونستم مغروره و بیشتر از این نمیگه! نمیتونه که بگه! هم چارچوب رابطه این اجازه رو بهش نمیداد هم اینکه مغرور بود.. و این مغرور بودنش، میتونست جذابش کنه.. اینکه استاد سپهر بهت بگه "نگران نباش" یعنی جای نگرانی نیست.. خوشبین بودم یا خودم رو گول میزدم! نمیدونم اما حس خوبی بود، اینکه بهم گفت نگران نباشم.. جوابی ندادم و سعی کردم جوابی ندم تا خودش حرف بزنه.. حالا که از حسم خبر داره، خودش بگه چی خوبه چی بده! خودش بگه باید برای ادامه چیکار کنم.. بمونم یا تمومش کنم.. ای کاش ازم بخواد .. . . . این بار با حال بهتری برگشتم دانشگاه و ترم پنجم رو شروع کردم.. ین بار حس بزرگ تر شدن داشتم.. حس خوبِ تعلق.. این ترم هم جوری تنظیم کرده بودم که بتونم با استاد صادقی کلاس داشته باشم.. استاد صادقی یا آقای سپهر این روزام.. لبخند زدم از تکرار این لفظ روی زبونم.. سه شنبه بود و اولین کلاس هم کلاس استادصادقی بود.. صبح زودتر بیدار شده بودم.. صبحانه رو آماده کردم.. +چخبره سها خوشحالیا -عه زهرا بخوام گشنه نری کلاس ، بد کردم؟! امروز دوست داشتم بهتر باشم، خیلی بهتر.. مانتوی فیروزه ای رنگم رو پوشیدم.. کوله ی خاکستری رنگمم برداشتم و رفتم بیرون.. -هوا سرد شده! دستامو از هم باز کردم و چرخی زدم.. +زهرااا هوا به این خوبی -باشه بابا عاشق شدیاااا آبرومونو بردی.. رفتیم سمت کلاس.. تنها کسی که تو کلاس نشسته بود آقای پارسا بود.. هر دو سلام کردیم و اولین صندلی نشستیم.. +خانوم درویشان پور؟! سرمو آوردم بالا.. -بله +امروز وقت دارین... -نه اقای پارسا.. با دلخوری گفت "ممنونم" و رفت بیرون.. +سها یه فرصت بهش بده!! -نمیخوام زهرا زوری که نمیشه.. +آره خب ولی خیلی پسر خوبیه!! -آره خوبن و قابل احترام اما نه.. زهرا هم دیگه پیگیر نشد.. کم کم بچها اومدن.. سرم پایین بود و داشتم بی هدف خطی خطی میکردم صفحه ی اول دفترمو.. حرفای زهرا تو ذهنم بود.. آقای پارسا واقعا آدم خوبی بود.. شاید یه روزی برسه که پشیمون بشم از جواب منفی ای که بهش میدم.. اما.... با سلام استاد صادقی رشته ی افکارم پاره شد و بلند شدم.. چهره ش خیلی آشوب بود.. اما میخندید.. "خوشحال و مسرورم که این ترم هم باید شمارووو تحمل کنم" همه خندیدیم.. خودشم خندید.. موقع خوندن اسمها وقتی به اسمم رسید، لبخندی به چهرم زد و گفت "خوشحالم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 ۲۸🍃 نویسنده: ‌☺ بعد از حضور غیاب دوباره کلاس همهمه شد.. استاد بدون توجه به بچها سرگرم گوشیش بود.. و عجیب بود که مثل ترمهای قبل با بداخلاقی نگفت که مقدمه رو شروع میکنیم.. -استاااد؟ نمیخوایم مقدمه رو شروع کنیم!؟ استاد سرشو آوورد بالا و با پوزخندی گفت: -من اشتباه متوجه شدم یا شما واقعا به درس علاقه پیدا کردین خانوم ساناز؟! کلاس تو چند ثانیه رفت رو هوا.. سرمو انداختم پایین و ریز خندیدم.. -خیر امروز نمیخام مقدمه رو شروع کنم.. میتونید یه کارتون برسید.. آقای پارسا اولین نفر بود که بلند شد کیفش رو برداشت و گرمکن ورزشیشم انداخت روی دستش و رفت سمت در کلاس.. -کجا اقای پارسا؟! با اخمی که بین دوتا أبروهاش بود گفت: +مگه نفرمودین به کارمون برسیم.. -بله ولی تو همین کلاس.. +ولی کار من بیرونه! -متاسفم.. با چشمک ریزی که حواله ی نگاه من کرد فهمیدم که فقط میخواست ضایه ش کنه.. کار خوبی نبود.. و این از بدی های اخلاق آدم مغرور و جاه طلبی مثل استاد سپهر بود.. ویبره ی گوشیم به صدا در اومد.. "بیا تلگرام" تلگرامم رو روشن کردم! "چطوری سها" "خوبم استاد سپهر، چرا درس نمیدین شما" "حوصله ندارم ترجیحا از هفته ی آینده شروع کنیم" "بله" "خیلی ناراحتی شروع کنم و همین الان بهت منفی بدم" خندیدم و نگاهش کردم.. با چشمایی که از شیطنت برق میزد خیره شد بود بهم.. با خودم فکر کردم"روئای شیرینِ غیر واقعیِ با استاد بودن رو" "به چی فکر میکنی؟" "چطور" "تو هوا بودی" "هیچی" کلاس به همین پی ام دادنا گذشت.. -خانوم درویشان پور؟!! بمونید کارتون دارم! زهرا با اجازه ای گفت و از کلاس رفت بیرون.. +بله استاد؟! -خوبی خانوم؟!!! سرمو انداختم پایین و با لبخند گفتم: +خوبم ممنون! +نمیپرسی چرا سحر نیومده؟! اصلا حواسم نبود که امروز سحر نیومده بود! -واای حواسم نبود چرا نیووومده؟! بهش زنگ میزنم میپرسم! خندید.. بلند.. از اونایی که دستشو ببره تو جیبش و رو به آسمون بخنده.. +عاشقیااا.. اگه مشکلی نداره بریم پیشش.. نگاه نگرانمو که دید ،دستاشو به حالت آرامش آورد بالا و گفت: نگران نشو نگران نشو این بار قرار نیست بریم بیمارستان.. لبخند زدم و با خودم فکر کردم امروز دومین باره که میشنوم "عاشقیا" +استاد شما برید من به زهرا خب بدم میام.. لبخند زد و گفت: بیرون دانشگاه منتظرم خانوم ملاحضه کار.. تیز بود.. زرنگ بود.. خیلی زرنگ تر از منه ساده.. میفهمید چرا گفتم خبر بگم بعد بیام.. رفتم پیش زهرا و معطل کردم.. بهش گفتم میرم پیش سحر.. معلوم بود چندان راضی نیست اما گفت:خوشبگذره" و رفت.. -سلام چه عجب شما تشریف فرما شدین.. کوله مو گذاشتم روی پام.. +ببخشید -این دوستت زهرا خانوم.. کنجکاو بهش نگاه کردم.. -خیلی دختر خوبیه چادر خیلی بهش میاد.. چیزی نگفتم.. برگشتم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم که کم کم بارون گرفت.. چرا هیچوقت از من تعریف نمیکرد؟! چرا هیچوقت تحسینم نکرده بود.. با صراحت از حس من با خبر شد اما یه لحظه بهم نگفت درباره م فکر میکنه.. فقط گفتم میدونه.. کم کم داشتم به نتیجه میرسیدم که چقدر "بی بها" شدم.. +استاد ممکنه نگهدارین؟! چند متر جلو تر نگهداشت.. -چیزی شده؟! +نه فقط نمیخام بیام.. دستم رفت سمت دستگیره که بازش کنم.. -گفت چیشده؟! دادش باعث شد بغض تو گلوم بشکنه و دستم رو بذارم روی صورتم و بی صدا گریه کنم.. چند ثانیه ای فقط نفس عمیق کشید.. -من الان باید چیکارکنم؟! مگه میدونم تو چته که بدونم باید چی بگم؟! کل ذهنم درگیر شده بود به اینکه من دختر خوبی نیستم.. من قابل تحسین نیستم.. من با گفتن حسم بهش بی ارزش شدم.. حتی پیش بچهای کلاس،آقای پارسا و زهرا که سرد بهم گفت خوشبگڋره!! -سها خانوم!! صورتمو پاک کردم و خیلی جدی گفتم: +فقط نمیخوام بیام همین! -تا نگی هیچ جا نمیتونی بری! سُها؟؟! ضربان قلبم رفت بالا.. میدونستم اگه بمونم باهاش میرم.. بدون معطلی از ماشین پیاده شدم... دویدم.. هرچی توان داشتم دویدم.. اونقد دور شدم که نتونه پیدام کنه.. اونقدر توان گذاشته بودم که از نفس بیوفتم و همونجا کف پیاده رو بشینم... اشکام دوباره روی صورتم ریخت.. مغازه داری که داشت جلوی مغازشو آب پاشی میکرد صدام زد... +خانوم خانوم پاشو خیس شدیا.. برگشتم سمتش.. -میشه یکم بریزید توی دستم؟! با تعجب همراه با دلسوزی نگاهم کرد.. شیلنگ آب رو با احتیاط گرفت سمتم و گفت: +بله چرا نمیشه.. یه مشت.. دو مشت.. سه مشت.. آب ریختم روی صورتم.. خنڪی آب حالمو بهتر کرد.. بلند شدم کوله م رو برداشتم و رفتم لب خیابون و منتظر تاکسی موندم.. با اولین تاکسی خودم رو رسوندم دانشگاه.. احساس سرشکستگی میکردم.. حس میکردم شونه هام افتاده.. خسته بودم.. رفتم سمت خابگاه.. +سها خانوم؟! صدای آقای پارسا بود.. حوصله شو نداشتم.. به راهم ادامه دادم .. +سها خانووم؟! نفس نفس زنون اومد رو به روم ایستاد...
+چرا جواب نمیدین!؟ سرشو آورد نزدیک صورتم و آروم گفت: +گریه کردی!؟ ڪاش بیخیال میشد.. بیتفاوت تر از قبل از کنارش رد شدم.. دست بردار نبود.. +سها خانوم!؟ دیدم با استاد رفتین بیرون.. تندی برگشتم سمتش.. دستاشو به حالت تسلیم برد بالا.. -میدونیم رفتین دوستتونو ببینید میدونم بخدا.. فقط بگو چرا گریه کردی!؟ حوصله بحث نداشتم.. فقط دوست داشتم تمومش کنه! تمام احترامی که براش قائل بودم رو گذاشتم کنار و با لهن بدی بهش گفتم؛ +به شما هیچ ربطی نداره.. راهمو گرفتم و رفتم.. زهرا روی تختش دراز کشیده بود.. وقتی منو با اون قیافه ی دید بلند شد اومد سمتم.. +خوبی سها؟! برای سحر اتفاقی افتاده؟! -نه! +پس چیشده؟؟؟ بگو کشتیم تو.. -هیچی! +سهاااا طاقتم تموم شد.. خودمو انداختم توی بغلش.. با گریه گفتم: +چیڪار کنم مثل تو خوب باشممممم یعنی من دم دستیمممم مگه گناه کردمممم چرا همش حس بد دارمممم.. زهرا کمکم کنننن.. یک ساعتی که تو بغل زهرا موندم و اون حرفای آرامشبخشش رو نصیب روح و دلم کرد بهترین اتفاق اون روز بود.. اما بهترینش اونجایی بود که دستور دلم رو ،هرچند تحت تاثیر حرف استاد، اجرا کردم با صدایی نامطمئن به زهرا گفتم "میشه منم چادر بپوشم" ادامه دارد _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 پراز پی دی اف و رمان👆🏻
🌹 "تکنیک «سکوت»!!!" 🔹 گاهی اوقات سکوت بهترین پاسخ است. همیشه قرار نیست در مقابل هم جبهه بگیریم و جدل کنیم. 🔸 قرار نیست هر وقت هر اتفاقی افتاد تلاش کنم تا نشان بدهم حق با من است! گاهی باید سکوت کنم تا به آرامش برسم و بعدا منطقی صحبت کنم! ✅ سکوت به موقع، به شما محبوبیت خواهد بخشید. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
🌺ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ، ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟ 🌼ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ... 🌺ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺍﺕ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺻﺪﻣﻪ ﺯﻧﻨﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ... 🌼ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ... ﭘﺲ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ ... ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ 🌺ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﻭ ... 🌼ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯽ؛ ﮔﻮﺵ ﮐﻦ 🌺ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ؛ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ 🌼ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﯽ؛ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ 🌺ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯽ؛ ﺑﺒﺨﺶ 🌼ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﻣﻪ ﺑﺰﻧﯽ؛ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻦ 🌺ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺗﻨﻔﺮ؛ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ 🌼ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ... ✅ﺍﺣﺴﺎﺳﺶ ﮐﻦ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﻭ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_سی_دوم . . . بعد از کلی بحث قرار شد فردا با حسین برم یه دست
🍃🌸🍃🌸🍃 . . _ چی رو توضیح بدی؟؟ مگه صد بار نگفتم با این برنامه ها حال نمیکنم؟؟ سپیده_ میدونم یه دقیقه صبر کن توضیح میدم _چه توضیحی اخه چه بهونه ای میخوای بیاری ها؟؟؟ سپیده_حلماااااا _کوفت و حلما بگو گوش میدم سپیده_امیر محمدو یادته؟ _اره مگه میشه اون آدم مزخرفو یادم بره... سپیده_دوست صمیمی احسانه _ نهههه واقعااااا؟ سپیده_آره حلما دوست خوده عوضیشه با نقشه امد تو جمع ما حلما بیچارم کرده همش تهدیدم میکنه همه چی رو به بابام میگه.... _چه تهدیدی اخه اون قضیه تموم شد رفت هیچ مدرکی نداره با چی میخواد تهدیدت کنه؟؟ سپیده_حلما این دفعه بابام منو میکشه بهم التیماتوم داده که خودمو درست کنم کافیه بره پیش بابام فقط حرف دیگه دیگه بهم اعتماد نمیکنن _چقدر بهت گفتم نکن سپیده ادم باش ؟؟ گوش نکردی... حالا همه اینا چه ربطی به من داره؟ سپیده_احسان از تو خوشش میاد گفته اگه کاری کنم باهاش دوست بشی حرفی نمیزنه سپیده یعنی تو میخوای بخاطر خودت منو بندازی تو دردسر واقعا که خوبه خودت میدونی من اهل این جور دوستیا نیستم ببخشیدا ولی تاالان کم بخاطر شماها ضربه نخوردم دیگه بسه ازحالا خودت مشکلاتتو حل کن به من ربطی نداره اصلا فکر کن حلما مرده اینجوری بهتره برای جفتمون سپیده_چت شده تو یهو دوست بودیما یه زمانی _بله یه زمانی اونم الان متوجه شدم من دوست شما بودم فقط شما ها ... سپیده_ماچی؟ _هیچی حرفی ندارم دیگه کاری نداری سپیده_نوچ هر طور راحتی بای گوشی رو قط کردم همچی مثل فیلم جلو چشمام بود چقدر تاحالا سرزنش شدم بخاطر دوستام از طرف خونواده چقدر ازشون دفاع کردم تا حالا هیچ وقت نخواستم باور کنم اونا باهام بد کردن اما انگار الان مجبورم تمام شواهد داره اینو نشون میده نمیدونم من یهو انقدر مقاوم شدم یا بیش از حد بهم فشار اومده که کلا رابطمو باهاشون قط کردم به هر حال همچین بدم نشد میتونم باآرامش بیشتری زندگی کنم خودمو پیدا کنم نمیتونم عذاب وجدان داشته باشم همون زمانی که سپیده با امیر محمد دوست شد کلی نصیحتش کردم حالا نه این که دوست نشه باکسی نه اون پسره ادمه درستی نبود اما سپیده حرف گوش نکرد تازه یادمه اون موقه بخاطرش برمن قیافه میگرفت تا وقتی با اون بود اصلا انگار نه انگار دوستیم داره فقط وقتایی که دردسردرست میکرد یاد من میوفتاد منم همیشه سعی میکردم کمکش کنم حتی به قیمت خراب شدن خودم پیش بقیه هوووف الان دیگه سعی میکنم اشتباه نکنم اگه قرار باشه درست بشه خودش تلاش میکنه نمیخوام بیش از این بهش فکر کنم چون واقعا عصبی میشم امیدوارم خودش راهِ درست رو پیدا کنه من تو کار خودم موندم دیگه دردسرای سپیده رو نمیتونم تحمل کنم. 🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . از بس فکر کردم سردرد گرفتم کاش دیگه منو قاطی مشکلاتشون نکنن که اصلا حوصلشونو ندارم برم قرصی چیزی بخورم تا شب حالم بهتر شه _مامان سرم درد میکنه استامینوفنی، چیزی داریم بخورم؟ مامان_ چی شده؟ مریض شدی؟ _نه مامان چیزیم نیست مامان_تو یخچال قرص هست بردار بعد بیا کمک من تا شب چیزی نمونده کلی کار دارم باید خونه از تمیزی برق بزنه واااای نه تا شب باید مثل کوزت کار کنم مامان وسواس هم داره همه چی رو تمیزها باز دستمال میکشه _مامان خونه تمیزه که 2 روز پیش با هم مرتبش کردیم مامان_تنبلی نکن دختر اینا هر مهمون عادی نیستن که باید همه چی عالی باشه وای خدا حالا انگار من میخوام بله بگم یه آشنایی سادس که زود هم تموم میشه مامان_ چرا وایستادی؟؟ شروع کن دختر برو اون جارو برقی بیار _واقعا بیارم؟ مامان_ مگه شوخی دارم من دختر؟ بدو که کلی کار داریم... دیگه نای وایستادن ندارم خیلی خسته شدم مامان ول کن نبود کلی ازم کار کشید ساعت 5-6 بود که بی‌خیال من شد و فرستادم کم کم حاضر شم سریع یه حموم رفتم و امدم اصلا حوصله نداشتم به خودم برسم و تو چشم باشم از طرفی ساده هم باشم بیشتر خوششون میاد موندم چیکار کنم من که مورد پسند واقع نشم هر چند مورد پسند واقع شدم که انقدر اصرار داشتن بیان جلو یه آرایش خیلی ملایم بکنم فکر کنم خوب باشه حاضر شدنم زیاد طول نکشید چون کار خاصی نکردم اولین باره خواستگار پاش به خونمون باز میشه همه رو ندیده رد میکردم برای همین تجربه ندارم یعنی من باید تو اتاق بشینم تا صدا کنن؟ یا از اول تو حال باشم؟ اخ اخ چایی هم باید تعارف کنم... یاد دفعه قبل افتادم که آبمیوه رو ریختم رو علی چایی رو بریزم رو داماد میره پشت سرشم نگاه نمیکنه چایی داغ هم هست پدرش درمیاد ولی بعد رفتنشون مامان منو میکشه لباسی که با حسین خریده بودم رو پوشیدم چون خیلی بلند بود از زیرش جوراب شلواری کلفت پام کردم شال همرنگ سارافنمم یه جوری که موهام معلوم نباشه سرکردم حسین_خواهری اجازه هست حلما_بیا تو داداش حسین_به به چه کرده خواهرمان خوبه حالا راضی نبودی انقدر به خودت رسیدی حلما_من که کار خاصی نکردم تازه موهامم نزاشتم بیرون حسین_بخاطر همین قشنگتر شدی خانوم تر شدی حلما_همه اینایی که گفتی رو بودم حسین_بچه پرو بیا پایین الان میان حلما_من چایی نمیارما حسین_بخوای بیاری هم نمیزاریم یادته با علی بنده خدا چیکار کردی حلما_عه خب اون سینیش مشکل داشت مامان صدامون کرد دیگه ادامه ندادیم حرفامونو رفتیم پایین بابا_حلما جان بداخلاقی نکنی باهاشون یه وقت مامانم پشت حرف بابا رو گرفت باز کلی نصیحت و این که چجوری باید رفتار کنم ... حلما_چشم یه جوری میگن انگار تا حالا چند نفرو زخمی کردم اه اه بدم میاد هی میگن چیکار کن چیکار نکنه حالا که اینجوری شد یکاری میکنم پسره بره پشت سرشم نگاه نکنه زنگ درو که زدن مامان به من گفت برو تو آشپزخونه بعد بیا من که از این مسخره بازیا خوشم نمیاد گفتم مامان من که قرار نیست چای بیارم به نظرمنم این یه مهمونی سادست جایی نمیرم بابا گفت اشکالی نداره خلاصه مامان بیخیال شد رفتن به استقبال مهمونا منم همینجور مثل خنگا وسط پذیرایی ایستاده بودم . . . ادامه دارد 🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . همونجوری ایستاده بودم که مامان با چشم ابرو اشاره کرد برم جلو خودمو جمع و جور کردم رفتم سمت در اول یه خانوم چادری تقریبا همسن سال مامان اومد داخل با مامان احوال پرسی کرد وقت انالیز کردنشو نداد یهو منو کشید تو بغلش _ماشالا هزار ماشلا چه خانومی هستی عروس گلم اووووه این چی میگه خودمو از بغلش کشیدم بیرون با یه لبخند مصنویی ازش تشکر کردم بعد حاج حاظم اومد داخل یه مرد تپل و کوتاهِ با موهای جوگندمی و محاسن بلند میخورد از بابا سنش بیشتر باشه قشنگ معلومه از این حاج اقاهاست یه نگاه ریزی به سرتا پای من کرد انگار اومده بازار خرید ایششش بعد از احوال پرسی با حاجشون آقا داماد وارد شد یه دسته گلِ بزرگ دستش بود پراز گلای رز سرخ و سفید ذوق کردم گل رز دوست دارم خب اخ محو گلا بودم یادم رفت دامادو آنالیز کنم قدش برعکس حاجیشون بلند بود هیکلش پر بود سلام کردو گلُ گرفت سمت من نگاهه بابا کردم با اشاره گفت بگیر نگاهم افتاد تو صورتش اوووووف چقدر برادره از علی و حسین بدتره که این تشکر کردم گلو گذاشتم رو میز حاج خانوم که نمیدونم اسمش چیه صدام زد _حلما جون بیا بشین پیش خودم ببینمت اومده سینما انگار نشستم کنارش مامانم این سمتم نشسته بود بابا و حاج کاظم و دومادبرادر هم روبه روی ما نشسته بودن داداشمم حسابی کدبانو شده ها مشغول پذیراییه آقای داماد ساکت نشسته بود سرشم پایبن بود حسابی فکر کنم فرشامون جذبش کرده باباهم با حاجی مشغول صحبت بودن خانومِ که فهمیدم اسمش زهرا خانومه یه نفس مشغول سوال پرسیدن از من بود مامانم که میدونست من الانه که قاطی کنم زودتر از من جوابشو میداد زهراخانوم_حلما جون درس که نمیخوای بخونی دیگه؟ حلما_دربارش فکرنکردم شاید بعدا بخوام ادامه بدم اصلا حس خوبی نداشتم از حضور تو این جمع آدمای بدی نیستنا ولی انرژی مثبتی بهم نمیدن حس میکنم دارن بهم تحمیل میکنن و من از این حس بی زارم حاج کاظم_خب اگه شما اجازه بدین آقا داماد برن با عروس خانم چند کلمه ای حرف بزنن بلاخره میخوان یه عمر باهم زندگی کنن بابا_ بله حتما دخترم پاشید برید حیاط بااقا‌یاسر حرفاتونو بزنید اههه من چه حرفی دارم اخه قرار بود یه مهمونی ساده باشه ها شد خواستگاری رسمی باشه ای گفتم بدون این که به یاسر نگاه کنم به سمت حیاط رفتم اونم دنبالم راه رفتاد کنار باغچمون یه سری صندلی بود نشستم رو یکدوم از اونا اونم نشست روبه روم چقدرم مظلومه حلما_خب اگه صحبتی دارید بفرماید گوش میدم یاسر_اول شما بفرماید نازشی پسر چقدر معدبی تو حلما_خب راستش من حرفی ندارم یاسر_مگه میشه ؟ حلما_بله خب حالا که شده شما بفرماید یاسر_میتونم یه سوال ازتون بپرسم حلما_بله میتونید یاسر_به اصرار خونواده قبول کردین این مراسم رو؟ حلما_شماازکجا فهمیدین؟ یاسر_خب وقتی میگید حرفی ندارین یعنی کلا مخالفید دیگه _جسارتا یه سوال دیگه چرا مخالفید؟ چی میگفتم انصافا پسر ایدآلیه درسته مذهبیه ولی مامان همیشه میگه مرد هر چقدر باایمان تر باشه به زنو زندگی اهمیت بیشتری میده بااین حرفش مخالفت میکردم اما دروغ چرا تهه دلم تاییدش میکنم فقط نمیتونم به عنوان همسر خودم قبول کنم یه آدم مذهبی رو ... بعد اون حسی که فکر میکردم عشقِ نمیتونم به کسی فکر کنم همش یه حسی مانع میشه این خیلی اذیتم میکنه ولی چاره ای براش ندارم الانم که بحث ازدواج شده دلیل مخالفتم اینه که دلم میخواد عشق رو تجربه کنم و ازدواج کنم از یه طرف دیگه هم از آدمای خیلی مذهبی خوشم نمیاد نه این که خوشمم نیاد نمیتونم درکشون کنم اینم اینجوری که از شواهد پیداست خیلی برداره ای وای خاک برسرم الان میگه این دختره خله زل زدم بهش همینجور فکر میکنم خودمو جمع و جور کردم حلما_راستش من الان امادگی ازدواج ندارم یعنی هنوز خودمو پیدا نکردم چه برسه بخوام برای زندگی مشترک تصمیم بگیرم یاسر_بله کاملا متوجه شدم حلما_ممنون که درک کردین میشه یه خواهشی کنم یاسر_بفرماید _اگه میشه بگید شما بگید باهم به تفاهم نرسیدیم یاسر_باشه خیالتون راحت دیگه حرف خاصی زده نشد رفتیم داخل بعد کلی تعارف عزم رفتن کردن قرار شد رفتن بگه که به تفاهم نرسیدیم اینام بیخیال من بشن . . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay