eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
719 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
+چرا جواب نمیدین!؟ سرشو آورد نزدیک صورتم و آروم گفت: +گریه کردی!؟ ڪاش بیخیال میشد.. بیتفاوت تر از قبل از کنارش رد شدم.. دست بردار نبود.. +سها خانوم!؟ دیدم با استاد رفتین بیرون.. تندی برگشتم سمتش.. دستاشو به حالت تسلیم برد بالا.. -میدونیم رفتین دوستتونو ببینید میدونم بخدا.. فقط بگو چرا گریه کردی!؟ حوصله بحث نداشتم.. فقط دوست داشتم تمومش کنه! تمام احترامی که براش قائل بودم رو گذاشتم کنار و با لهن بدی بهش گفتم؛ +به شما هیچ ربطی نداره.. راهمو گرفتم و رفتم.. زهرا روی تختش دراز کشیده بود.. وقتی منو با اون قیافه ی دید بلند شد اومد سمتم.. +خوبی سها؟! برای سحر اتفاقی افتاده؟! -نه! +پس چیشده؟؟؟ بگو کشتیم تو.. -هیچی! +سهاااا طاقتم تموم شد.. خودمو انداختم توی بغلش.. با گریه گفتم: +چیڪار کنم مثل تو خوب باشممممم یعنی من دم دستیمممم مگه گناه کردمممم چرا همش حس بد دارمممم.. زهرا کمکم کنننن.. یک ساعتی که تو بغل زهرا موندم و اون حرفای آرامشبخشش رو نصیب روح و دلم کرد بهترین اتفاق اون روز بود.. اما بهترینش اونجایی بود که دستور دلم رو ،هرچند تحت تاثیر حرف استاد، اجرا کردم با صدایی نامطمئن به زهرا گفتم "میشه منم چادر بپوشم" ادامه دارد _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 پراز پی دی اف و رمان👆🏻
ه روم ایستاد.. +چرا جواب نمیدین!؟ سرشو آورد نزدیک صورتم و آروم گفت: +گریه کردی!؟ ڪاش بیخیال میشد.. بیتفاوت تر از قبل از کنارش رد شدم.. دست بردار نبود.. +سها خانوم!؟ دیدم با استاد رفتین بیرون.. تندی برگشتم سمتش.. دستاشو به حالت تسلیم برد بالا.. -میدونیم رفتین دوستتونو ببینید میدونم بخدا.. فقط بگو چرا گریه کردی!؟ حوصله بحث نداشتم.. فقط دوست داشتم تمومش کنه! تمام احترامی که براش قائل بودم رو گذاشتم کنار و با لهن بدی بهش گفتم؛ +به شما هیچ ربطی نداره.. راهمو گرفتم و رفتم.. زهرا روی تختش دراز کشیده بود.. وقتی منو با اون قیافه ی دید بلند شد اومد سمتم.. +خوبی سها؟! برای سحر اتفاقی افتاده؟! -نه! +پس چیشده؟؟؟ بگو کشتیم تو.. -هیچی! +سهاااا طاقتم تموم شد.. خودمو انداختم توی بغلش.. با گریه گفتم: +چیڪار کنم مثل تو خوب باشممممم یعنی من دم دستیمممم مگه گناه کردمممم چرا همش حس بد دارمممم.. زهرا کمکم کنننن.. یک ساعتی که تو بغل زهرا موندم و اون حرفای آرامشبخشش رو نصیب روح و دلم کرد بهترین اتفاق اون روز بود.. اما بهترینش اونجایی بود که دستور دلم رو ،هرچند تحت تاثیر حرف استاد، اجرا کردم با صدایی نامطمئن به زهرا گفتم "میشه منم چادر بپوشم" ادامه دارد ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️