💔 ۳۴🍃 نویسنده: ☺️ اون شب سپهـرِ این لحظه هام اونقدر پیام داد و گفت بیا که قبول کردم به رفتن.. "آفرین دختر خوب" "سپاس استاد" "باز گفتی استاد" "نه نگفتم کی گفت" و اونقدر این پی ام ها ادامه پیدا کرد تا چشمام سنگین شد و حوابم برد.. صبح هرچی زهرا صدام زد برای رفتن به کلاس امتناع کردم و بلاخره خسته شد و خودش رفت.. وقتی بیدار شدم ساعت حوالی دوازده بود.. کارامو انجام دادم.. ساعت سه با استاد سپهر میومد دنبالم تا بریم خونه ی سحر.. انگاری سوپرایزش افتاده بود شب.. داشتم موهامو شونه میزدم که مامان زنگ زد.. +جان مامان.. -خوبی سها.. +خوبم مامان چخبرا.. -سلامتیت عزیزم...کی میای سها؟! +چطور مامان؟!خیلی نمونده.. -نمیدونم دلم برات تنگ شده +قربون دل مامانیم یه ماه دیگه میام.. نمیدونم چه رابطه ای بود بین بیرون رفتنای من با استاد و دلتنگیای مامان و علی.. نمیدونم اما این موقع ها به رفتنم شک میکردم.. دوباره گوشیم زنگ خوردم و این بار استاد بود.. جواب ندادم.. حاضر شدم و رفتم پایین.. چادر نگهداشتن یکم برام سخت بود اما بهم گفته بود بهت میاد.. میپوشیدم و سختیش چندان مهم نبود.. یه خیابون بالاتر از دانشگاه سوار ماشین شدم.. کیفمو گذاشتم روی پامو برگشتم سمتش.. عینک دودیش روی چشماش بود و برگشته بود سمت من.. با لبخند گفتم "سلام" -سلام سها بانو.. لبخند از عنوان جدید.. -بریم؟! +بله بریم.. چند ثانیه ای به سکوت گذشت.. خواستم لب باز کنم چیزی بگم که گوشیش زنگ خورد... نگاهی به صفحش کرد و رد داد.. چند ثانیه گذشت و باز هم همین اوضاع.. یک بار دو بار سه بار با هفتم دیگه صدای منم در اومد.. +خب چرا جواب نمیدین.. -چون نباید جواب بدم.. +من مزاحمم بله.. با تعجب نگاهم کردم با خنده ی بلند گفت -چرا مزاحم باشی اخه.. من نبازد اینو جواب بدم فقط.. همین.. صورتمو برگردوندم جهت مخالف و زیر لب گفتم: به من چه.. +سها خانوم مثل بچها؟! -نه ولی خب نباید دخالت میکردم.. +باعشه.. حرصم گرفت که توضیحی نداد.. رسیدیم جلوی در خونه ی سحر.. پیاده شدم و منتظر استاد موندم.. با زدن دکمه ی ریموت ماشینش اومد سمت در.. آیفون رو زد.. جییغ سحر بلند شد.. +بیاین تو.. با خنده رفتیم.. در ورودی سالن رو که باز کردیم چشمام خورد به یه عالمه بادکنکای رنگی رنگی.. انگار برای جشن طراحی شده بود.. سحر با لباس عروسکی که پوشیده بود از ته سالن دوید سمتمون.. منو بغل کرد و با استاد سلام علیک کرد.. +چخبره سحر اینجا... -اییی تو چه دوستی هستی که نمیدونی تبلدمه.. +وااای سححرررر چرا نگفتی مننننننن .. من میخام بررررگردمممممم... عقب گرد کردم که سحر اومد جلوم.. آروم زیر گوشم گفت؛ -خر نشو عاشق مگه نمیدونی تولدم تابستونه اوسکولت کردم.. راست میگفتا... من چقد خنگ شده بودم.. تو همین حین یه پسر جوونی از پشت سر سحر بهمون نزدیک شد و گفت "سلام" با یه تیپ لوس و عجق وجق.. نگاه بدش اصلا به دلم ننشست.. سحر دوید و رفت سمتش.. بازوشو بغل گرفت و گفت؛ "آرمین نامزدم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1