📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_بیست_هشتم با شنیدن خبر رفتن پویا ,اشکهایم جا
📚 📝 (تبسم) ♥️ پویا در حالی که کوله پشتی اش را از ماشین برمیداشت گفت: -ببین هوا امروز چقدر عالیه.حاضری بریم باهم قله رو فتح کنیم . -اره خیلی خیلی مشتاقم هردوباهم به راه افتادیم .در بین راه از آرزوهایی که برای آینده داشتیم صحبت کردیم . بعد از کلی پیاده روی به نزدیکی های قله رسیدیم. در آنجا یک سفره خانه سنتی بسیارزیبا بود,من که دیگرتوانی برایقدم برداشتن ,نداشتم به پویا گفتم: -پویا جان میشه بریم تو این سفره خونه کمی استراحت کنیم .دارم از خستگی میمیرم -ای تنبل!به همین زودی جازدی و خسته شدی ؟الان تو نبودی میگفتی به کوه نگاه میکنم استقامتم بیشترمیشه؟ -بله همینطوره من بودم حالا که اینطوریه بیا ادامه بدیم تا ببینیم کی کم میاره؟ به سمت قله به راه افتادم و کم کم از پویا فاصله گرفتم. پویا به سمتم دوید و دستم را گرفت و گفت: -عزیزم کجا؟بودی حالا!چرا حرفامو جدی گرفتی .بیابریم کمی استراحت کنیم .مااومدیم تفریح نه مسابقه کوه نوردی عزیزم.اصلا من تنبلم خوبه؟ در حالی که دستم را از دستش بیرون میکشیدم گفتم:حالا باورکردی تو تنبلی نه من !!!باشه بهت رحم میکنم و میزارم کمی استراحت کنی -وای ازدست این زبون تو ثمین؟اگه این زبون رو نداشتی چیکارمیکردی؟ -هیچی,دیگه بادستام صحبت میکردم. پویا که از حاصر جوابی من خنده اش گرفته بود شروع کرد به قهقهه زدن ,صدای خنده اش در کوه می پیچید و دوباره انعکاس پیدامیکرد. وقتی به اطرافم نگاه کردم متوجه شدم .بیشترکسانی که اطراف ما بودند به ما زل زده اند. آهسته به پویا گفتم: -پویااا بسه چقدر میخندی؟همه دارن به ما نگاه میکنن انگار که ما دیوونه ایم -خب دیوونه ایم دیگه .من دیوونه تو ,تو دیوونه من .درست نمیگم؟ -حرفت درسته ولی من دارم از خجالت آب میشم .دلم میخواد چادرمو بکشم رو صورتم تا منو نبینن.بیا بریم تو سفره خونه تا بیشتر لز این آبرومون نرفته -شما امر بفرمایید خانم جان کمی در سفره خانه استراحت کردیم و دوباره به راه افتادیم تا اینکه بالاخره به قله رسیدیم. پویا در حالی که به چشمان من زل زده بود فریاد زد: -ای کوووووه من اومدم تا عشقمو بهت نشون بدم .ببین چقدر زیباست مثل توووووو صدایش در کوه انعکاس پیداکرد چندنفری که مثل ما بالای کوه بودند با تعجب به پویا زل زده بودند .من که از رفتار پویا خجالت میکشیدم با دستم به دختری که نگاه میکرد علامت دادم که او دیوانه است .دخترک شروع کرد به خندیدن .پویا که متوجه حرکت دست من شده بود دوباره بلند گفت : -این خانم راست میگه من دیوونم اما دیوونه اووووو.میفهمی ای کووووه از حرفهای پویا خنده ام گرفته بود ولی بیشتر از همه ,از لبخند تمسخرآمیز چنددختربه من بیزاربودم پس بدون اینکه به پو یا حرفی بزنم آهسته از کوه پایین آمدم.صدای پویا را میشنیدم که میگفت : -کجا میری بانو.مثلا داشتم به عشقم اقرارمیکردما. با خودم گفتم: -خدایا گیرچه دیوونه ای افتادما .از ناراحتی سفر عقلشو ازدست داده بچم سرجایم ایستادم تا پویا به من رسید به او گفتم: -پویا حالت خوبه؟نرمال نیستیا.بهتره زودتر برگردیم .کم مونده از خجالت بمیرم. -ای بابا.ثمین خجالت کیلو چنده .عزیزم من این همه لودگی کردم تا تو این سفرکوفتی رو فراموش کنی .ببخشید اگه باعث خجالتت شدم -باشه پارک فرشته رو بهت بخشیدم .خوبه؟ -اون که عالیه .بهترین روز زندگیم توی اون پارک رقم خورده البته بایکی از عزیزترین افراد زندگیم -واقعا؟؟؟کی؟؟؟با کدوم فرد مهم زندگیت؟؟؟چشمم روشن. -چندماه پیش توی این پارک با زیباترین و مهربونترین فرد زندگیم آشنا شدم .اون لحظه که دیدمش دلم میخواست دستش رو بگیرم و نزارم هیچ وقت ازم دور بشه.خ شبختانه سرنوشت کاری کرد که اون فرد هرگز ازم دور نشد بلکه نزدیکترهم شد.اونقدر نزدیک که الان روبه روم ایستاده و دستاش تو دستمه .خانم ثمین رادمنش ,کسی که حاضرم جونمو بخاطرش بدم.حالا فهمیدی اونی که شده همه قلب و زندگیم کیه؟ -حالا که اعتراف کردی منم باید عرض کنم خدمتتون که من هم با زیباترین و جذاب ترین فرد زندگیم توی اون پارک آشنا شدم .کسی که بادیدنش ضربان قلبم میره رو هزار .کسی که سرنوشت باعث شد تا الان روبه روم بایسته ,آقای پویا مولایی.مرد ریشوی آرزوهای من پویا دستی به صورتش کشید و گفت -ریش که ندارم ولی ته ریش دارم بانو .من حرفتو اصلاح میکنم .مرد ته ریش دار آرزوهات با تمام شدن حرفش هردو بی دغدغه خندیدیم . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️