#اپلای
#قسمت_هفتاد_دوم
_وابستگی شدید به خانواده دارم. آرامش زندگی که به هم میریزه همه برنامههام به هم میخوره. راستش برای کار و بار خونه ضعیف عمل میکنم. اطرافیان مجبورن تذکر بدن تا انجام بدم. یعنی از روی بدقلقی نیستها. شاید زیادی وابستهام. یا شاید چون دیدم خونه مدیر داره کلا مثل یه معاون عمل میکنم. این کمی خانومهای خونه رو زجر میده و الا توی کارهای مردانه و دانشگاه و پروژه اینطور نیستم. متاسفانه نقطه افتراق شدید هم با شما دارم که دوستم و ادبیات ضعیف. من ذهنم ریاضیه کلا.
گلی را که از اول در بین دستانش پنهان کرده بود کمی نوازش میکند و گاهی بو میکند. کی این گل را چیده بود؟اصلا مگر این بیابان گل هم دارد؟ دقت میکنم به دستش. گلهای ریز زرد رنگ که به یک شاخه باریک وصلند. موقع برگشت کمی دقت میکنم ببینم این گلها از کجا پیدایشان شد. ولی باز هم چشمم مدام سنگهای صاف را میبیند حساب میکنم که میتوانم چند مرحلهای پرتابشان کنم.
_چقدر اهل تحمل بدیهای اطرافیانتون هستین؟
بیشترین ترسش رفتار من است. چه برداشتی کرده از من که اینقدر از اخلاقم میترسد. برایم جالب است که نگرانیمان یکی است. اگر میخواست از آینده کاری و سربازی بپرسد تحمل نمیکردم. حالا من اهل تحمل بدیها هستم یا نه؟
_سوالم بد بود؟
_نه،سوال خوبیه،برای من اطرافیان چند دستهان دیگه. بعضیها مورد علاقه من هستند. هم تحملم زیاده هم تحملم کمه. چون معنی نداره که اهل بدی باشه و من از کنارش بگذرم. باید رفع کنه. به خاطر همین خیلی بیخیالش نمیشم. یعنی اعتقاد دارم بهترین همراه زندگی اونیه که کمک کنه بدترین خُلق رو کنار بذارم. البته خب چون دوستش دارم،راحتتر بدیهاشو هضم میکنم و کنار میام.
این همان است که باید برایم مثل لباس باشد و بدیهایم را بپوشاند و همانی است که باید برایش مثل لباس باشم و بدیهایش را بپوشانم. تو همین فکرها هستم که با سوال طنزش کیش و ماتم میکند:اگه یه روز بیاید خونه غذا سوخته باشه...چهکار میکنید؟
_غذای نسوخته میخوریم!
اول ساکت میشود بعد میماند که بخندد یا تعجب کند. آخرش میپرسد:نه. یعنی عکس العملتون...
بنده خدا مانده که منِ الآن همان منِ چند جلسه صحبت هستم:خونه و زندگی که نسوخته،غذا سوخته. نون و ماستی،پنیری،چای و کیکی یه چیزی میخوریم.
_اگه ده روز پشت سرهم تکرار بشه چی؟
_یه سری قابلمه قابلمه جدید میخرم.
سر برمیگرداند سمت من و با چشمان درشت شده نگاهم میکند و با مکث رو برمیگرداند. دارد میخندد. بنده خدا مرا هیولا دیده،عبد شکم دیده،مترسک دیده که اینطور جزئی سوال میپرسد.
_به همین خونسردی؟
_نه خب. دیگه نمیذارم غذا درست کنه. میفرستمش یه دور کلاس حواس جمعی،مواد غذایی رو هم قایم میکنم،از بیرون هم غذا میخرم که حداقل گرسنه نمونیم.
راحت میشود انگار. دیگر موقع سوال پرسیدن به التهاب نمیافتد. اما نگرانیش همچنان پابرجاست. تقصیر استاد است که اینقدر لطیف دختر بار آورده است. من هرچه در دانشگاه دیدم دخترها مثل پسرها شیر بازی درمیآورند و حتی مثل ماها آستین بالا میزنند و راه میروند. اینها را که میدیدم دلسرد میشدم. خب عزیزم خدا اگر میخواست پسر باشند،دختر خلقشان نمیکرد. مثل پسرها که آرایش میکنند. جای وحید خالی!
_اگه سر تصمیمی به نتیجه نرسیدید یعنی دو تا نظر بودین با همسرتون؟
دارد مصاحبه میکند انگار. قرار است که نرم و آرام باشم. پس میگذارم که هرطور میخواهد جلو ببرد. سوالش چه بود؟آهان!
_میدونم که دعوا نمیکنم.
_بالاخره چی؟
_یا کوتاه میام یا کوتاه میاد دیگه.
جوابهایم سردرگمش کرده و معلوم است که دوست ندارد.
_اگه کوتاه اومدنتون به ضررتون شد؟
_قطعا اگه من ضرر کنم همسرم هم ضرر میکنه. چون من و او نداریم. هردو یکی هستیم. همیشه توی زندگی،ضرر،دو طرف رو له میکنه. ولی خب فکر کنم بعضی جاها مجبور بشم تصمیمی بگیرم برای اینکه زندگی رو نگه دارم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌
#ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️