🌼🍃🌼
📚
#عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده:
#فاطمه_اکبری
🔻
#قسمت_نود_ششم
باصدای زنگ، مهتاب دومترپریدهوا.
باهُل ازجاش بلندشدوگفت:
مهتاب:وای وای اومدن.
خندیدم وگفتم:
+خب مگه قراربودنیان؟
مهتاب:وای نه استرس گرفتم.
+بیخیال مهتاب،چندتانفس عمیق بکش بلکه آروم بشی بااین وضعگندمیزنیا.
چندتانفس عمیق کشید،صدای مهین جون اومد
که گفت:
مهین:مهتاب جان عزیزم بیااینجاالان میان بالا. مهتاب سریع گفت:
مهتاب:هالین توهم بیایا استرس میگیرم.
سریع گفتم:
+هروقت نیازباشه میام.
امیر:آبجی بیادیگه.
مهتاب دوباره نفس عمیقی کشیدوسریع ازآشپزخونه رفت بیرون.
براش خوشحال بودم، اینکه عقلش وبه کار انداخته بودوبااحساسش تصمیم نمی گرفت خوشحالم می کرد.
پشت میزنشستم وگوشام وتیزکردم ببینم چی میگن.
صدای سلام علیکشون اومدولی...
باتعجب ازجام بلندشدم پشت اوپن نشستم تا صداروبهتربشنوم.
صدابرام آشنابود،خیلی خیلی آشنابود.
بیشتردقت کردم،وای خدای من،اینکه...
سریع ازجام بلندشدم که باعث شدسرم محکم بخوره به اوپن.
باصدای بلندگفتم:
+آخ.
سریع دستم وگذاشتم روی دهنم،خاک توسرم گندزدم.
بیخیال دردسرم شدم وسریع به سمت گوشیم که روی میزبودرفتم وشماره ی شایان وگرفتم.
جواب نداد،باحرص زیرلب گفتم:
+جواب بده دیگه،جواببده عه.
دوباره شمارش وگرفتم، بعدازشش بوق بالاخره باصدای خواب آلودی جواب داد:
شایان:بله؟
باحرص گفتم:
+دردوبله،چراجواب نمیدی ؟
شایان:خواب بودم لامصب من وازخواب نازبیدارکردی طلبکارم هستی.
+بروباباالان چه وقت خوابه؟
شایان:محض اطلاعت میگم که بخاطرشمابنده دیشب تادیروقت بیداربودم والا جونم برات بگه که...
اجازه ندادم حرفی بزنه،سریع گفتم:
+باشه شایان شب زنگ بزن بگوچی شده،فقط الان سریع شماره ی امیرعلی وبده بدو.
شایان:خب گمشوازخودش بگیردیگه.
باکلافگی گفتم:
+شایان کاری که گفتم و بکن سریع شمارش وبده.
شایان:چرا؟
دلم میخواست سرم و بکوبم به دیوار،آخه الان چه وقت سوال کردنه؟
سریع بهش جریان وگفتم اونم مثل من نگران شده بود.
شایان:باشه باشه الان شمارش وبرات میفرستم.
باشه ای گفتم وگوشی وقطع کردم.
منتظربودم شماره روبرام بفرسته،صدای نکرشون سوهان روحم بود،مردشورشون وببرن.
باصدای زنگ گوشیم سریع به سمت گوشیم یورش بردم. شماره روفرستاده بود.
سریع شماره ی امیرعلی رو گرفتم،خداخدامی کردم که گوشیش پیشش باشه.
صدای زنگ گوشیش بلندشد، ازذوق لبخنددندون نمایی زدم ومنتظرموندم جواب بده،سریع رفتم پشت اوپن.
ببخشیدی گفت وجواب داد:
امیر:بله؟
+سلام،هالینم ضایع نکن اسمم ونبر.
صداش وآوردپایین وگفت:
امیر:سلام ،چیزی شده؟
باهول گفتم:
+امیرعلی سریع بیاآشپزخونه.
امیر:چیزی شده؟
باحرص گفتم:
+اه بیاسریع کارت دارم بدو.
امیر:باشه.
گوشی وقطع کردم ومنتظرموندم امیربیاد.
همینکه واردشدسریع از جام بلندشدم وبه سمتش رفتم وگفتم:
+امیر؛امیرعلی اینارورد کن برن.
همچنان که سرش پایین بودچشماش گردشد،گفت:
امیر:برای چی؟
همینکه اومدم توضیح بدم مهتاب واردشدوگفت:
مهتاب:وای هالین خیلی تفاوت داریم باهم،اصلابه ما نمیخورن.
امیر:برای چی اومدی اینجا؟
مهتاب باتعجب گفت:
مهتاب:اومدم چای بریزم.
امیرسری تکون دادوگفت:
امیر:باشه.
مهتاب نگاه مشکوکی بهمون انداخت که لبخندی بهش زدم،شونه ای بالاانداخت ومشغول ریختن چای شد.
امیرعلی نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره سرش و پایین انداخت.
مهتاب چای وریخت وازآشپزخونه رفت بیرون.
امیرعلی:خب داشتیدمی گفتید.
همینکه اومدم توضیح بدم صدای مهین جون اومد:
مهین:امیرعلی جان پسرم یک لحظه سریع بیا.
امیرعلی روبه من کردوگفت:
امیر:ببخشید،برمی گردم.
همینکه اومدبره بیرون هل کردم وسریع گوشه استینش وگرفتم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚
@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay