🌼🍃🌼
📚
#عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده:
#فاطمه_اکبری
🔻
#قسمت_صد_هشتاد_سوم
باعصبانیت گفتم:
+وای مهتاب دیوونم کردی،خب برودیگه!
سینی تودستاش می لرزید،باکلافگیگفتم:
+میری یاهمین سینیو توسرت خردکنم.
عین بچه هابالجبازی گفت:
مهتاب:وااای نگواینجوری بیشتراسترس میگیرم.
دستم وبه کمرم زدم و گفتم:
+ببین برای بارصدم تکرارمی کنم؛الان عین
بچه آدم میری چای رو تعارف می کنی،منم
پشت سرت این شیرینیکوفتی رومیارم.دیگه واقعاازحرص قرمز شده بودم،هولش دادم
به جلووگفتم:
+برودیگه.
نفس عمیقی کشیدوبسم اللهی زمزمه کرد از آشپزخونه بیرون رفت،بعدازچندثانیه منم باظرف شیرینیرفتم بیرون.پشت سرمهتاب به همه شیرینی تعارفکردم.مهتاب سینی خالی روروی میزگذاشت، منم بعدازتعارف کردن شیرینی به مهین جون، کنارمهتاب نشستم. به دستاش که ازاسترس محکم چادرش وچنگ می زدنگاه کردم. زیرلب طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
+امشب این چادراز دست توجون سالم به درببره خوبه.
چادروازمشتش در آوردومثل خودم با
صدای آرومی گفت:
مهتاب:دست خودم نیست.
دیگه حرفی نزدم و گوش سپردم به حرفای بزرگترا.
یهوبابای حسین شروع کردبه حرف زد؛لامصب انقدرجدی بودآدم جرات نمی کردچیزی بگه،
البته مهتاب می گفت مردخیلی مهربونیه فقط جذبه ش زیاده.
_خب والامهین خانم غرض ازمزاحمت برای امرخیرمزاحم شدیم واومدیم کهسنتپیامبرروبجا
بیاریم،همونطورکهپیامبر(ص)می فرمایند:
هرکس که دوستداردسنت مراپیروی کند،پس بایدبداندازدواج سنتمن است.
مهین جون بالبخندی سری تکون دادوگفت:
مهین:اولاخیلی خوش اومدید،بعدشم اینکه
من که ازپیشنهادحسین جان راضیم الان مهم مهتابه که اون بایدراضی باشه.
خلاصه شروع کردنراجب شرایط حسین حرف زدن.چشمم خوردبه خاله،اخم کرده بودو چشم دوخته بودبه گل قالی، یک حس عمیقی بهم می گفت خاله راضی به این وصلت نیست.
به حسین نگاه کردم، عرق کرده بودودستمال کاغذی روتودستشمچاله کرده بود.خندم گرفت خداخوب دروتخته روباهم جور کرده،دوتاشون دارن ازاسترس میمیرن.
کمی که ازحرفاشون گذشت،بابای حسین گفت:
_مهین خانم اگه اجازه بدیداین دختروپسر برن باهم حرف بزنن.
مهین جون بالبخندی گفت:
مهین:بله حتما.
بعدروکردبه مهتاب وگفت:
مهین:مهتاب جانآقاحسین وراهنماییکن.
مهتاب زیرلب چشمی گفت وازجاش بلند شد، حسین ازجاش بلند شد،یعنی یک جوری دوتاشون استرس داشتن که کل بدنشون به ویبره افتاده بود.
مهتاب جلوترراه افتاد،حسینم خواست دنبالش بره ولی هنوز یک قدم وبرنداشته بودکه یهوپاش گیر کردبه پایه میزونزدیک بود باسر بخوره زمین،
پقی زدم زیرخنده ولی بانگاه بدخاله نیشم و بستم ؛این خاله هم امشب اعصاب نداره ها.
مهین جون باخنده گفت:
مهین:آروم باش پسرجان، استرس نداره که.
حسین باصدای آروم گفت:
حسین:ببخشید.
مهین جون بامهربونی گفت:
مهین:زنده باشی.
دوتایی به سمت اتاق کارمهین جون رفتن و درو نیمه بازگذاشتن.یادخواستگاری خودم افتادم چه وضعی بود، عین سیرک بود،منم شده بودم دلقک یادش بخیربااون لباسااومدم مامان وبابا دلشون می خواست همونجا قبرم وبکنند.
باصدای مهین جون به خودم اومدم:
مهین:هالین جان دخترم لطف می کنی میوه رو
پخش کنی.
نفسی کشیدم وبالبخند محوی گفتم:
+چشم.
مهین:چشمت بی بلا.
ازجام بلندشدم ومشغول پخش کردن میوه شدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚
@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay