🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕
#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم :
#ف_میم
🍃
#قسمت_صد_سی_دوم
ـ مطمئنی چیزی جا ننداختی ؟
ـ خب ... خب ...
ـ خب چی ؟
ـ من ... من ... میترسم از اون آقاهه
همونی که میاد برای بازجویی
زبونم بند میاد
ـ خب اگر چیزی بوده که از ترست نگفتی میتونی به من بگی !
ـ تو چرا این جوری رفتار میکنی ؟
ـ من ؟ چجور ؟!
صدای نوید در گوشش می پیچد که می گوید :
سروان میخواد ذهنتونو منحرف کنه
ـ نگفتی !
نوید : سروان؟
ـ بگو گوش میکنم من همه حواسم به توئه
نوید که جوابش را در پاسخ مهدا به ثمین گرفته بود سکوت کرد که ثمین ادامه داد .
ـ مثل یه دوست با من رفتار میکنی ...سرزنشم نمیکنی ..چرا بهم ترحم میکنی ؟
ـ من همیشه دوستت بودم خودت باور نداشتی
سرزنش و قضاوت به عهده من نیست
من همیشه همین بودم شاید تو الان تونستی واقعی ببینی
قرار بود یه چیزی بگی که گفتی میترس...
ـ مهدا ؟ من یادم رفت بگم ولی محمدو میخوان ببرن یه جایی
ـ کجا ؟
ـ نمیدونم ولی ایران نیست
قبلا با دانشجو های نخبه دیگه این کارو کردن
ـ بیشتر توضیح بده
ـ ببین برای جذب نخبه ها اول یه مسابقه ترتیب میدن بعدش میکشونن به مهمونی
کم کم آتو میگیرن ازشون و با قول یه زندگی بی نقص می برنشون خارج از کشور
بعضیاشون لب مرز بعضیاشون اون ور مرز میکشن
بعضی ها هم که یه مدت براشون کار میکنن با مرگ بیولوژیک زندگیشون تموم میشه
ـ و محمدحسین جز کدوم دستس ؟
ـ فعلا مراحل اولیه است ، نقطه نجات محمدحسین سجاده
ـ خب
ـ منبع مالی مهمونیا هانا جاویده و کسی که همه ما رو به مروارید می رسوند کارن بود
البته من میدونم که کارن میخواد سر هانا کلاه بذاره
مطمئنم هیوا هم خودش کشته ..البته به دستور کارن...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay