🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋
#رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿
#قسمت_صد_دوازدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
همانطور که از دانشگاه خارج میشوم ، موبایلم را از کوله ام بیرون میکشم .
۵ تماس بی پاسخ از مادر و ۳ تماس بی پاسخ از شهریار .
شماره مادرم را میگیرم اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم با صدای علیرام سر بر میگردانم
_ببخشید خانم رضایی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
نگاهی به او می اندازم ، شلوار کتان مشکی رنگی همراه با بلیز سفید رنگ به تن کرده . کیف سامسونتی در دست گرفته و ریش و موهای خوش رنگش را مرتب شانه زده .
نفس عمیقی میکشم . اصلا حوصله صحبت با اورا تدارم اما به اجبار پاسخ میدهم
+امرتون ؟
دستی به موهایش میکشد و به گوشه چادرم چشم میدوزد
_راستش من با پدرتون صحبت کردم . ایشون گفتن شما خودتون فعلا تمایل به ازدواج ندارین و به خاطر همین اجازه خواستگاری به من ندادن . من میدونم اگه شما قبول کنید پدرتون هم اجازه میدن پس خواهشا به در خواستم بیشتر فکر کنید
لبم را با زبان تر میکنم و با تحکم میگویم
+بیینید آقای حسینی من فعلا قصد ازدواج ندارم بخاطر همین فکر کردن به در خواست شما بی فایدست . شرایط ....
صدای اشنایی میان حرفم میپرد
_قصد ازدواج داری ولی با شخص مورد نظرت
سر میچرخانم . بادیدن شهروز انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند ، فقط امیدوارم ابرویم حفظ شود .
عینک آفتابی اش را از ردی چشم هایش بر میدارد و با پوزخندی به ما نزدیک میشود .
علیرام اخم غلیظی میکند و با حالت بدی میگوید
+شما ؟
شهروز ابرو بالا می اندازد
_اینو من باید بپرسم نه تو
قبل از اینکه دعوا یا سوتفاهمی پیش بیاید با اشاره به شهروز میگویم
+پسر عموم هستن
و همانطور که به علیرام اشاره میکنم میگویم
+هم دانشگاهیم هستن
با صدای خنده چند دختر نگاهی به پشت سر می اندازم ، با دیدنشان متوجه میشوم از بچه های دانشگاه هستند .
یکی از آنها با دیدن شهروز ، نگاه خریدارانه ای به او می اندازد و دسای به موهای قهوه رنگ بیرون زده از شالش میکشد . آرایش غلیظی کرده که به شدت توی ذوق میزند .
راهش را کج میکند و از عمد از جلوی شهروز رد میشود ، اما شهروز حواسش پیش علیرام است .
دختر با نا امیدی دوباره به جمع دوستانش میپیوندد و به راهش ادامه میدهد .
سری به نشانه تاسف برایشان تکان نیدهم . برده پول و ظاهر افراد هستند و ذره ای اخلاق و احساسات طرف مقابل را در نظر نمیگیرند .
دوباره حواسم را جمع میکنم .
علیرام کمی اخمش را باز میکتد و جدی میگوید
_خوشبختم
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay