📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_یازدهم بغ
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ همانطور که از دانشگاه خارج میشوم ، موبایلم را از کوله ام بیرون میکشم . ۵ تماس بی پاسخ از مادر و ۳ تماس بی پاسخ از شهریار . شماره مادرم را میگیرم اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم با صدای علیرام سر بر میگردانم _ببخشید خانم رضایی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟ نگاهی به او می اندازم ، شلوار کتان مشکی رنگی همراه با بلیز سفید رنگ به تن کرده . کیف سامسونتی در دست گرفته و ریش و موهای خوش رنگش را مرتب شانه زده . نفس عمیقی میکشم . اصلا حوصله صحبت با اورا تدارم اما به اجبار پاسخ میدهم +امرتون ؟ دستی به موهایش میکشد و به گوشه چادرم چشم میدوزد _راستش من با پدرتون صحبت کردم . ایشون گفتن شما خودتون فعلا تمایل به ازدواج ندارین و به خاطر همین اجازه خواستگاری به من ندادن . من میدونم اگه شما قبول کنید پدرتون هم اجازه میدن پس خواهشا به در خواستم بیشتر فکر کنید لبم را با زبان تر میکنم و با تحکم میگویم +بیینید آقای حسینی من فعلا قصد ازدواج ندارم بخاطر همین فکر کردن به در خواست شما بی فایدست . شرایط .... صدای اشنایی میان حرفم میپرد _قصد ازدواج داری ولی با شخص مورد نظرت سر میچرخانم . بادیدن شهروز انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند ، فقط امیدوارم ابرویم حفظ شود . عینک آفتابی اش را از ردی چشم هایش بر میدارد و با پوزخندی به ما نزدیک میشود . علیرام اخم غلیظی میکند و با حالت بدی میگوید +شما ؟ شهروز ابرو بالا می اندازد _اینو من باید بپرسم نه تو قبل از اینکه دعوا یا سوتفاهمی پیش بیاید با اشاره به شهروز میگویم +پسر عموم هستن و همانطور که به علیرام اشاره میکنم میگویم +هم دانشگاهیم هستن با صدای خنده چند دختر نگاهی به پشت سر می اندازم ، با دیدنشان متوجه میشوم از بچه های دانشگاه هستند . یکی از آنها با دیدن شهروز ، نگاه خریدارانه ای به او می اندازد و دسای به موهای قهوه رنگ بیرون زده از شالش میکشد . آرایش غلیظی کرده که به شدت توی ذوق میزند . راهش را کج میکند و از عمد از جلوی شهروز رد میشود ، اما شهروز حواسش پیش علیرام است . دختر با نا امیدی دوباره به جمع دوستانش میپیوندد و به راهش ادامه میدهد . سری به نشانه تاسف برایشان تکان نیدهم . برده پول و ظاهر افراد هستند و ذره ای اخلاق و احساسات طرف مقابل را در نظر نمیگیرند . دوباره حواسم را جمع میکنم . علیرام کمی اخمش را باز میکتد و جدی میگوید _خوشبختم &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay