🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_سیزدهم🌻
#پارت_اول☔️
میخندم و باهم وارد میشویم، داخل خانه نامرتب است و هنوز کامل چیده نشده، خانمےوسط حال نشسته و درحال بیرون آوردن وسایل است و هنوز متوجه ما نشده.
مامان مےایستد و با لبخند میگوید
-مهمون نمیخواےزهرا خانم؟!!
با صداےمامان سر بلند میکند و عینکش را عقب میدهد و با دیدن ما بلند میشود
-سلام چرا نخوام.
به سمتمان مےآید و ابتدا مرا در آغوش میکشد
-اےجانم شما راحیلے؟!!
لبخندےمیزنم و میگویم
-سلام بله.
-عزیزم چقدر دل دل میکردم دختر رعنارو ببینم.
به مبل هاےقهوه اےرنگ اشاره میکند
-بفرمایین بشینین.
مامان چادرش را از سر برمیدارد و میگوید
-چےچیو بشینیم کمک کنیم زودتر اینجا جمع و جور بشه.
خاله زهرا به سمت آشپزخانه میرود و میگوید
-نه اومدین دو دقیقه بشینین بگیرمتون به کار؟!!
مامان میخندد و میگوید
-نمیدونستم رفتےتهران تعارفےشدے.
روےمبل مینشینیم و نورا هم به سمت آشپزخانه میرود
کمےبعد خاله زهرا بشقاب به دست مےآید و نورا پشت سرش با ظرف میوه...
-ببخشید سماور رو هنوز به گاز وصل نکردیم نشد چایے بیارم.
مامان نارنگےبرمیدارد و میگوید
-دستت درد نکنه.
به زهرا خانم نگاه میکنم لاغر و ظریف با پوستےسفید و شفاف نورانیت خاصے داشت و قدش نسبت به مامان کوتاه تر بود نورا هم شبیه خاله زهرا بود فقط با این فرق که اجزاےصورتش درشت تر بود
نورا با شوق رو به مادرها میگوید
-میدونستین من و راحیل و محمد با هم رفتیم برا مناطق سیل زده؟!!
خاله میگوید
-عه پس همدیگرو اونجا شناختین.
نورا ابرویےبالا مےاندازد و میگوید
-آره اما کامل نه..
میخواهد ادامه بدهد که صداےمحمد از راه پله بلند میشود
-مامان رستوران پیدا نکردم تو این نزدیکیا از یه فست فودےساندویچ گرفتم اگه نمیتونےبخورے...
وارد میشود و با دیدن من و مامان حرفش نصفه میماند مامان بلند میشود و من هم به تبع بلند میشوم
هول میگوید
-سلام خاله رعنا بلند نشید تروخدا، چخبر حالتون خوبه حاج طاهر خوبن
؟!!
مامان با لبخند محبت آمیزےمیگوید
-سلام خاله جان ممنون پسرم حاجے هم سلام میرسونه.
سرم را پایین مےاندازم و به پایه مبل خیره میشوم
-سلامت باشن.
رو به من میکند
-سلام دخترخاله خوش اومدین.
سرےتکان میدهم
-خیلےممنون.
نورا نمیگذارد بنشینم و دستم را میکشد
-بیا بریم اتاق من رو مرتب کنیم.
صداےخاله زهرا بلند میشود
-نورااااا..
نورا با خنده برمیگردد
-مامان جان مطمئن باش همه کارا رو خودم انجام میدم.
به سمت اتاق نورا میرویم پس از وارد شدن بےتعارف خودم را روےتختش رها میکنم، دست به سینه و با تعجب میگوید
-بیچاره تو که از من خسته ترے.
کش و قوسے به بدنم میدهم
-واقعا خستم انگار یه تریلے از روم رد شده.
چشم غره اےمیرود و میگوید
-خبه خبه، انگار چیکار کرده.
به دراور تکیه میدهد و میگوید
-راحیل خانم گفته باشم من آدم فعالیم هرچے پایگاه هیئت گروه جهادےفرهنگے دارے باید منم ببریا.
به قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay