📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_بیست_س
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با قدم های تند به سمت عقب دویدم و خودم را به ماشین رساندم و در را باز کردم جاری شدن اشکهایم دسته خودم نبود _مامانی قفل در رو بزن باشه عزیزم .تا نگفتم از ماشین پیاده نمیشی. دخترکم با دیدن اشکهای من ترسیده بود ،تند تند سرش را تکان داد. در رابستم و نجلتء از داخل قفل را زد. مرد عرب خودش را به من و نجلاء رساند.به در تکیه زدم و با خشم به او توپیدم _هیچ کس حق نداره دخترمنو ازم بگیره و اذیتش کنه، هیچ کس حق نداره. حمید سریع خودش را به من رساند و مرد عرب را که روبه رویم ایستاده بود را عقب راند و دستم را گرفت _،عزیزم منو ببین .آروم باش خانوم .ببین بچه ترسیده ،برو دستش رو بگیر ببر داخل خونه .بیا این ور خانومم از گریه زیاد به سکسکه افتاده بودم .کیان در ماشین را باز کرد و نجلای گریان را به آغوش کشید _چیزی نیست عروسکم.نجلای بابا چرا گریه میکنه هوم؟ببین چشای خوشگلتو قرمز کردی.گریه نکن فندق کوچولوی بابا. در ماشین را بست ،دست مرا گرفت و به سمت خانه برد داخل ساختمان که شدیم ،نجلاء را روی زمین گذاشت. _دختر بابا بره تو اتاقش بازی کنه تا من برگردم باشه عزیزم ؟ _باشه نجلاء به سمت اتاقش دوید. _خانوم ،نگران نباش همه چیز درست میشه ترسیده بودم و نمیتوانستم لحظه ای آرام بگیرم. حمید از خانه خارج شد. چندین بار دور سالن چرخیدم،دلم مثل سیر و سرکه می جوشید،آخرهم آرام و قرار نگرفتم . باید فرار میکردم. باید نجلاء را از یاسر دور میکردم ،من نمیگذاشتم کسی دست به دخترکم بزند حتی اگر شده به قیمت آوارگی! به سمت اتاق پا تند کردم.چمدان بزرگی را از داخل کمددیواری بیرون کشیدم.گریه کنان لباسهایم را از داخل کشوها بیرون می‌کشیدم و نامرتب درون چمدان می‌چپاندم. روسری هایم را که برداشتم به سمت چمدان چرخیدم که با حمیدآقا روبه رو شدم _روژان خانوم چیکار میکنید؟ در حالی که روسریهایم را درون چمدان میگذاشتم ،با گریه گفتم _باید بریم ،باید دخترم رو با خودم ببرم تادست هیچ کسی بهش نرسه! دیوانه بازی هایم را که دید به سمتم قدمی برداشت و دستم را گرفت و کنارخودش روی تخت نشاند. _عزیزم منو ببین. نگاهم را بالا آوردم. برای اولین بار بود که اینقدر نزدیکم نشسته بود.اشکهایم را پاک کرد _من هستم ،به هیچ احدالناسی اجازه نمیدم دخترم رو بگیره و خانومم رو ناراحت کنه.به من اعتماد کن باشه با گریه نالیدم _اون اومده دخترمو ببره،حمید من میمیرم بدون نجلاء _جان حمید،مگه من مردم که دخترمو ببرند .میگم دقت کردی این اولین باره منو قابل دونستی اسمم رو بدن پیشوند و پسوند صدا زدی؟حاضرم همه دنیام رو بدم یکبار دیگه صدام کنی .جان من یکباردیگه بگو حمید خندیدم و با حرص توپیدم _آقا حمیییید،وسط ناراحتی های من جای این حرفاست اوهم زد زیر خنده و از من فاصله گرفت _دقیقا کی جای این حرفاست آرام جانم با حرص بالشت را به سمتش پرت کردم _حمیییید قهقه زنان گفت _جان حمید.ببین عزیزم رونکرده بودی دست بزن داریا؟ از پررویی او به خنده افتادم _ببین با خنده چقدر ملوس میشی ،پس تا من زنده ام اشک نریز .روژان جان من بهت قول میدم نگذارم هیچ کس تو و دخترمون رو اذیت کنه. با یاد جاسم با ناراحتی زمزمه کردم _اون آدم اومده که دخترمو ببره بعد این همه سال بابابزرگش پشیمون شده _بابابزرگش فوت کرده، از بجه ها آمارش رو گرفتم ،گفتن بابابزرگ نجلا یه ارثی براش گذاشته ،جاسم خودش هم چندسالیه ازدواج کرده و بچه دار نشده ،این طور که فهمیدم مشکل از خودشه، حالا ،هم بخاطر ثروت و هم بخاطر مشکلش اومده دنبال نجلا با حرفهای حمید بیشتر ترس به جانم افتاد،با شتاب بلند شدم و به سمتش رفتم _ای وای اگه اینطوره حتما میتونه کاری کنه،حمید تو روخدا بیا از ایران بریم ،بریم جایی که دخترمو نگیرند. دستم را گرفت و با اطمینان جواب دهد _نگران نباش یه دوستی دارم وکیله باهاش صحبت کردم فردا با اولین پرواز خودش رو میرسونه تا کمکمون کنه ،به من اعتماد کن باشه؟ برای اولین بار به خودم جرآت دادم و داستم را دور کمرش حلقه کردم و صدای ضربان قلبش را شنیدم _ممنونم که هستی، ممنونم که هوامونو داری چشمانم را بستم و از خداوند بخاطر قراردادن حمید در زندگی‌ام تشکر کردم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay