🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝به قلم
#زهرا_فاطمی☔️
📂
#فصل_سوم
🖇
#قسمت_چهل_هشتم
کمیل در حالی که حوله ای روی سرش انداخته بود از حمام خارج شد.
حمید او را سخت به آغوش کشید
_خیلی خوش اومدی ،ببخشید که بوی گندت نزاشت در بدو ورود ازت استقبال گرمی کنم.
کمیل ضربه آرامی به شکم او زد
_دور شو.جان جدت هی یادم ننداز چطور دختر ورپریده ازم استقبال کرد .
با لبخند آغوش برای نجلا باز کرد
_بیا بغل عمو خوشگلم
نجلا با ذوق به سمت کمیل دوید و در آغوشش جای گرفت.
بعد شیرین زبانی های نجلا همگی دور میز نشستیم
_خب حالا مثل آدم بگو قضیه چی بود.
کمیل لیوان آب پرتغالش را روی میز گذاشت.
دستی میان موهایش کشید
_عرضم به خدمتتون که من وارد خیابون شما که شدم ،خیلی خسته بودم،خیر سرم میخواستم یک لیوان نسکافه بخورم، سرحال بشم.
خلاصه اینکه نسکافه رو گرفتم و وارد ساختمان شما شدم.
نسکافه لعنتس داغ بود با همون لیوان وارد اسانسور شدم .
تا از آسانسور اومدم بیرون با اون عفریته خانوم روبه رو شدم دستش به لیوانم خورد و لیوان تلپی رو لباسش خالی شد اون بیشعور هم سطل زباله ای که بوی گندش کل محلتون رو برداشته بود، خالی کرد رو سرم ،بعدشم که دعوامون شد.
با تصور کمیل در آن لحظه ،دلم میخواست بزنم زیر خنده ولی میترسیدم کمیل ناراحت شود.
لبم را به دندان گرفتم
_باید هم بخندید ،شما که جای من بدبخت نبودید.
ناگهان آستینش را تا آرنج بالا زد و جلو چشم حمید گرفت
_ببین یه لایه گوشتم سابیده شده ،ازبس کیسه کشیدم،ببین، ببین!
با لبخند گفتم
_داداش کمیل ما اصلا کیسه نداریم، الکی سیاهنمایی نکنید.
_باور نمیکنید ،الان ثابت میکنم.
حمید چند ضربه روی شانه کمیل زد
_بشین داداش، ضایع شدی دیگه، این همه سر و صدا نداره که
_الان که ثابت کردم میفهمی حمید خان
کمیل با عجله از آشپزخانه خارج شد و چند دقیقه بعد جلو کانتر ایستاد و یک کیسه پلاستیکی بالا آورد.
من و حمید با تعجب به او نگاه میکردیم.
دستش را داخل کیسه برد
_اجی مجی لاترجی
برایمان ابرو بالا انداخت و دستش را بیرون آورد.
یک سنگ پا طلایی روی میز گذاشت
زدم زیر خنده،حمید مشکوک پرسید
_این از کجا اومد؟
_حالا مونده تا بقیه رو ببینی حمید خان!
دوباره دستش را داخل برد
_اجی مجی لاترجی !! بفرمایید کیسه اعلا !
کیسه آبی را که روی کانتر گذاشت خنده ام اوج گرفت و در آخر کل محتوای کیسه پلاستیکی را روی کانتر خالی کرد
یک بسته روشو، صابون ،لنگ ،شامپو تخم مرغی داروگر و یک لیف عروسکی!
_بفرمایید وسایل حمام ایرانی!
من و حمید زدیم زیر خنده
_تو روحت کمیل با این وسایلت،میخوای دلاک حموم بشی ،پس جان من بیا اول از من شروع کن.
صدای خنده حمید با اتمام حرفش اوج گرفت.
نجلا با خنده لیف را برداشت و داخل دستش کرد
_من اینو میخوام خیلی خوشگله،عموجونم میدیش به من؟
_تو جون بخواه عشق عمو ،اونو مخصوص تو آوردم ،بقیه رو واسه بابات.
کمیل و حمید کلی به سرو کله هم زدند و خندیدند.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay