🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝به قلم
#زهرا_فاطمی☔️
📂
#فصل_سوم
🖇
#قسمت_نود_یکم
بعد از آن اتفاق دوباره کابوسهایم شروع شده بود .
روزها گوشه اتاق مینشستم و بی دلیل اشک میریختم.
گاهی ناخوداگاه خاطراتم در کربلا با کیان را مرور میکردم و با هر خاطره ساعت ها اشک میریختم.
حمید نگرانم بود و همه سعیاش را میکرد تا مرا از آن حال و هوا خارج کند ولی سودی نداشت.
گاهی که لحظه شهادت کیان درخاطرم میآمد همچون دیوانه ها اول میخندیدم و بعد با صدای بلند گریه میکردم.
نجلاء از حالتهایم میترسید و خودش را از من دور میکرد.
حمید که دید حال روحیام روز به روز بدتر میشود،کم آورد و برای اولین بار برسرم فریاد کشید .
از صبح خودم را در اتاق محبوس کرده بودم.
حمید هرچه خواهش کرد که برای خوردن صبحانه به پیش آنها بروم قبول نکردم.
از شب قبل حالت تهوع و سرگیجه داشتم و حال با نخوردن صبحانه بدتر شده بود.
احساس کردم همه محتویات معده ام بالا میآید.
با عجله از اتاق خارچ شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
جز زرداب چیزی بالا نمیآمد هرچند معدهام حق داشت از دیروزی چیزی درون خود ندیده بود.
از عق زدن های زیاد بدنم بی حال و سست شد .
کم مانده بود که کف سرویس بهداشتی پهن شوم.
دستی دور بازویم گره شد و مرا به سمت خود کشید.
صاحب آن دست های پرقدرت کسی جز مرد زندگیم نبود.
چشمم به ابروهای گره خورده و چین های پیشانی اش افتاد.
حق داشت اگر این چنین ابروهایش تنگ هم را درآغوش کشیده بودند.
بدون حرف مرا روی مبل نشاند و خودش به آشپزخانه رفت.
کمی که گذشت با یک لیوان چای و نبات به سمتم آمد.
با همان قیافه خشمگین و با عصبانیت چای را هم میزد.
چای را به دستم داد و هشدارگونه به من توپید
_تا قطره آخرش رو میخوری روژان !
تا دهان باز کردم چیزی بگویم، دستش را به نشانه سکوت مقابلم گرفت
_نمیخوام چیزی بشنوم.
یک نفس چای را سر کشیدم .
تا قصد رفتن به اتاقم را کردم ، دوباره با عصبانیت توپید
_بشین! باید حرف بزنیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay